امروز پاسم را تحویل گرفتم و خلاص. پاس خواهرم را هم برده بودم برای تمدید، تاریخ را اشتباه خوانده بود و ۹ روز دیرکرد داشت، باید جریمه میشد. رفتم دفتر معاون و همانطور که مسئول نوبتدهی گفته بود تقاضای "بخشایش" کردم! ظاهرا اصطلاح مصطلحی است. بخشایش کرد و فرستاد رفتم نوبتدهی. یک صف طولانی جلویم بود، تعداد زیادی مرد و یکی دو تا زن. فاصله را رعایت کرده بودند، ولی همه در یک صف بودند. آخر صف ایستادم. بعد از ایستادن من، چهار پنج تا خانم دیگر هم آمدند. حدفاصل مردان و ن قرار گرفته بودم. سرباز نوبتده! در را بسته بود و رفته بود همانجایی که هر چند دقیقه، برای چند ساعت میرفت. همه در گرما کلافه بودند. خانمهای پشت سرم صدایشان درآمده بود، میگفتند صف خانمها و آقایان را جدا کنید که یک زن راه بیندازد، یک مرد. این قانون همیشه برایم عجیب بود. عدالت درش نیست. گاهی صف مردان متراکمتر است، من در صف خلوت خانمها میایستم و کارم خیلی زودتر از مردی راه میافتد که یک ساعت قبل از من آنجا بوده. گاهی هم برعکس است و صف ن طولانیتر از مردان است. به حرف خانمها اعتراض کردم و گفتم این آقایان زودتر از ما اینجا بودهاند، چرا باید ما زودتر نوبت بگیریم؟ گفتند اگر اینجور باشد و این همه مرد بخواهند بروند که ما باید تا صبح اینجا باشیم! گفتم خب چه کنیم؟ اینها که زودتر آمدهاند تا صبح منتظر بمانند؟ گفتند چه معنی دارد همه در یک صف؟ در دلم گفتم جان عمهتان! حرص اختلاط را میخورید یا جوش وقت و نوبت را میزنید؟ گفتم به هر حال اینها جلوتر از ما هستند. دیگر عصبانی شده بودند، گفتند تو خیلی خوبی؛ بیا تو برو آخر صف بایست، بگذار اینها همه قبل از تو بروند. گفتم سر نوبتم میروم، نه قبلش، نه بعدش!
دلم بدجوری تپ و تپ میکند. من میشد هفتهی بعد کابل باشم. یک شغل رسمی داشته باشم. این دو جمله بود، اما تفاوتی از زمین تا آسمان در زندگیام ایجاد میکرد، اگر میشد. این بار نه مادرم گفت نرو، نه پدرم. خودم نرفتم. گیجم و نمیدانم حکمت این تصمیمی که گرفتهام و برخلاف تمام رویاهای هفت سال گذشتهام بوده چیست. یک تصمیم عجیب، در نزدیکترین فاصله از رویای هفت ساله. سال بعد، ده سال بعد، بیست، سی، چهل سال بعد، به این تصمیم چطور نگاه میکنم؟
بنده از اینکه اون متن قبلی رو نوشته بودم پشیمون شدم. مضمونش این بود که آقای گفتن پارک کن، منم با وجود اینکه فکر نمیکردم تو این نقطه بتونم پارک کنم، ولی اطاعت امر کردم. با فرمون دادنهای آقای نتیجه شد این عکس پایین که آقای گفتن خوب نیست. بعد که پیاده شدم، آقای دوباره نشستن و پارکتر کردن :|
البته امروز بدون فرمون دادن و خیلی راحتتر از دیروز پارک کردم، گرچه بازم نتیجه دقیقا همینقدر فاصله شد! :(
.
.
.
+ صبحها میریم کوچه پسکوچهها تمرین :)
اون روزم برداشتن منو بردن تو جاده! نمیدونم به سمت تربتحیدریه بود یا یه شهر دیگه. هی هم میگن گاز بده. نهایتا تا صد تا رفتم، بیشتر از اون جرأت ندارم هنوز :)
+ بعداپلود:
این خورشید بینهایت زیبا بود، بسیار بسیار زیاد. چون خودم نمیتونستم عکس بگیرم، گوشیمو دادم به آقای گفتم عکس بگیرن ازش. گفتن خوب نمیفته، منم فکر کردم نگرفتن. ولی همین الان دیدمش تو گالری. مثل همیشه تو عکس خبری از اون زیبایی نیست. عوضش ابرها قشنگ افتادن، چیزی که اون موقع تحتالشعاع زیبایی خورشید دیده نمیشد. بعضی وقتها، بعضی چیزها چشم آدمو کور میکنه. بعدا، وقتی با فاصله، با یه چشم دیگه بهش نگاه میکنه، میبینه زیباییش بیات شده، دیگه نیست. و چیزهایی میبینه که زیبا بودن و اون موقع ندیده و دیگه هم فرصتش پیش نمیاد ببینه.
همچین موجودی چسبیده چیکار میکنین؟
لیسک تو کیفمه! =))) دوشنبه هم رازیانه دم کردم گذاشتم تو یخچال که سرد بشه! وقتی رفتم درمانگاه مامان زنگ زدن که این چیه تو یخچال؟؟؟
تخته پاره رو زمین. در اثر یک سهلانگاری فرو ریخت :)
بهجای همهی چیزهایی که نمیگم، باید یه چیزایی بگم که فک نکنم لال شدم :) مثلا اینکه هفتهی پیش صد و هفتاد و پنج قطعه! کیک درست کردم بردم حسینیه، تو مراسم احیا پخش کردم. نه بین صد و هفتاد و پنج نفر، بلکه بین احتمالا کمتر از پنجاه نفر :) اصلا احیام حیف شد، چون داشتم فکر میکردم که اون خانمه خیلی از مزهی کیک هویجم تعریف کرد و اون بچهها تند تند کیکهای کاکائویی رو جدا میکردن و برمیداشتن! کیک هویج و دارچین جدیدترین کیکیه که میپزم، فوقالعاده آسون و البته خوشمزه. گرچه به نظر من معمولیه، ولی خانواده عاشقش شدن. آقای که گفتن از این به بعد فقط از همین کیک بپزم. سمبوسه هم یکی دیگه از جدیداست، سمبوسهی سیبزمینی. یادمه یه روز که رفته بودیم خرید، خواستیم سمبوسه بخوریم. کلی فستفود رو رفتم تو مسیر، ولی چون سمبوسهی پیتزایی داشتن نخریدم! حالا خودم تو خونه سمبوسهی سیبزمینی میپزم، افطار با ولع میخورم حالشو میبرم :) پیچیدنش هم از تو نت یاد گرفتم که خیلی راحته و منم خیلی تمیز میپیچم.
اون مصاحبهای که داده بودم رو قبول نشدم. چه فرصتی بود که از دست رفت. کار تو رشتهی خودم تو کابل با حقوق عالی! اونم با رضایت کامل پدر و مادرم. متاسفانه من بعد از از دسترفتن فرصتها افسوس نمیخورم. "گرچه همیشه من مقصرم، ولی اگه موفق نشدم، حتما موفق نشدن بهتر از موفق شدن بوده" این است افکار ضمیر ناخوآگاه بنده که چون مشکلی باهاش ندارم فعلا عوضش نمیکنم :| بیاید فکر کنیم که بنده یه شکستخوردهی ناکام مفلوکیام که از سر اجبار تن به قضا و قدر میده :|
یادتون هست که قبل نوروز گفتم پارچه خریدم برای مانتو؟ مشکی برای کتش، زرد لیمویی کمرنگ گلدار برای سارافونش؟ کتش دوخته شد همون موقع، ولی زرد لیمویی کمرنگ گلدار، همچنان زرد لیمویی کمرنگ گلداره. حالا نمدونم تا عید قربان یا غدیر دوخته بشه یا نشه! بلکم بیفته به نوروز بعدی :)
* برام مسجل شد که خدا ذهنخوانی بلده =))) همین الان خواهرم گفت بیا اندازههاتو بگیرم، تا فردا بدوزمش :)
راستی نیمهی خرداد شد و بالاخره ما بخاری رو جمع کردیم! اونم چون پریشب قرآنخوانی داشتیم و میخواستیم جا بازتر بشه. انشاءالله از اواسط شهریور هم باز راه میندازیمش :| #مامان
شوهر خواهرم رفته مسافرت. گلاب به روتون چند شب پیش بازم گلاب به روتون خواهرم اسهال شده بود. با تعدادی از اقوام! نشسته بودیم دور هم، بحث شوهرخواهرم پیش اومد، خواهرم گفت آقامون زنگ زده گفته برو دکتر. یکی از اقوام که از کسالت خواهرم خبر نداشت، گویا از این لوسبازیها خوشش نیومده بود با یه حالت پیفپیف گفت دکتر چی؟ خواهرم خواست یه شوخیای کرده باشه گفت دکتر دل! من که حواسم نبود گفتم دکتر دل؟ اون قوم!مون بازم تعبیر به لوسبازی و اینا کرده بود، گفت آره دیگه، دلش تنگ شده واسه آقاشون، گفته برو دکتر دل! :)))
این شوهرخواهرم شبیه بازیگر یکی از فیلمای ماه رمضونیه. فیماشو ندیدم، ولی یه شب آقای داشتن شبکهها رو در جستجوی اخبار بالا پایین میکردن. یه دفعه یه نفرو دیدم تو تلویزیون که خیییلی شبیه شوهرخواهرم بود. برگشتم به خواهرم گفت عه، فلانی اونجا چیکار میکنه؟ گفت آره، دوستامم بهم گفتن که خیلی شبیهشه. قبلا هم گویا تو یه فیلم دیگه بازی کرده بوده که نه اسم اون فیلمو بلدم نه اسم اینو. خلاصه که بعله، داماد اگه بلد نیست تو انداختن سفره کمک کنه و حرص آدمو درمیاره، لااقل باید شبیه بازیگرا باشه که خواهر آدم باهاش پز بده! خوشگل هم نبود نبود، فقط شبیه بازیگرا باشه
طی کاوشهای بنده، ایشون اسمش محمدرضا گار نیست، محمدرضا غفاریه :) کلا خیلی نه، ولی تو همین فیلم دلدار شبیهشه.
این پست رو خوندم، مطمئن بودم که نمیخوام شرکت کنم. چون من به کلیت آینده امیدوارم و چیز خاصی که با نگاه کردن بهش امید از چشمام فوران کنه به ذهنم نیومد.
پویش موثرترین وبلاگهاست که اسفند نود و هفت بین اهالی محترم بلاگ دات آی آر برگزار شد. اما در بین نتایج از سایر سرویسهای وبلاگنویسی هم وجود دارند.
نون والقلم و ما یسطرون (۱۳)
بازتاب نفس صبحدمان (۱۲)
فیشنگار (۹)
ماجراهای من و خودم
بیمارستان دریایی
الرقیم
مردی به نام شقایق
باغچهی پیچک
همسر بهشتی
سیبزمینی
سکوت
انار
تد
آقاگل
هدس
آبگینه
صالحات
پاراگراف
روزنوشتهای دکتر
فراز و نشیب زندگی طلبگی
اتاقی برای دو نفر
شبهای روشن
تو فقط لیلی باش
به دنبال حقیقت
در آن نیامده ایام
اقیانوس سیاه
آقای سر به هوا
صحبت جانانه
خانهی موقتی
حضرت آب
فرهنگ پرواز
طفل کبیر
دیلیمی
هومورو
کاکتوس
کوچش
شباهنگ
صالحه
حون
نای دل
تالیفیه
یک مرد
آرنور
پلاکت
ر وزهای رنگی ارکیده هنوز حقیقت روشن
تفکرات یک آرمان
دزیره
آقای ظرافتی
خانوادهی پایدار
ثقلین
آفتاب هشتم
رادیو خرت و پرت
سره میانهی میدان
کلبهی مجازی من
یک آشنا
سوتهدلان
شهر زیتونی من
قدح
سرباز عقل
دچار باید بود
لبهات
کجنویس
دنیای کامپیوتر
کوچ
دستان خالی
حریری به رنگ آبان
وادی
دکتر رضا صادقی
جوب در آسمان
زلال
تراکم اندیشهها
فرهنگ شکیبایی
چفت
دقیقههای خیالی
انی مهاجر الی ربی
پیلهدر
کوچکهای بزرگ
برای خاطر آیهها
هنرنامه
زنگ فارسی
دختری از نسل حوا
لوموت
اجتماعینویس
حریم خصوصی
اقلیما
هیولای درون
حسینیهی دل
نرگس سبز
تبنوشتها
معرفت النفس
بانوچه
مکتب انقلاب
کشکولک من
تلاجن
گوهرنویس
لانه زنبوری
پنجره
و نراه قریبا
تنها دویدن
حبذا
افکار معلق
استفاضه
سجل
روز از نو
تنفس صبح
مینیس
من ساده
آقای مربع
سوداد
لاجوردی
دیر و دور
الدین
حسابرسی
مونولوگ
هادی هدی
واقعیت سوسکزده
قطره
دختر لبخند خداست
آهستان
محجبه
لافکادیو
رهانامه
فائزون زهرا اچبی
مثل دال تاسیان
گمشده
بلوچ الف
آسمانم
ویروس
اعترافهای من
یاقوت
فطرت الهی
خیال تنیده
کویر
کریمانه
یک مشت حرف خبکهچی گونه
نوشتههای خودمونی احسان
الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه
دستنوشتههای روزالیند فرانکلین
دنیای یک انسان چپدست
آزاده در سرزمین عجایب
اشتباهی که پیش آمده
عاشقی به سبک بیبی
یادداشتهای یواشکی
موزهی درد معاصر
علی رسولان
عنوان
بازتاب نفس صبحدمان
دزیره
سره
هومورو
مینیس
رادیو خرت و پرت
کجنویس
سیبزمینی
اشتباهی که پیش آمده
پاراگراف
لوموت
به دنبال حقیقت
این مطلب شروع پویش و
این مطلب قوانین پویش هستند.
وای، باران
باران
شیشهی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم
و ندایی که به من میگوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است."
دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن میبیند
مهر در صبحدمان داس به دست
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبیست
دیده در آینهی صبح تو را میبیند
از گریبان تو صبح صادق
میگشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاکتری
تو بهاری
نه
بهاران از توست.
از تو میگیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!
حمید مصدق
از اینها) به میلههای ون بستن تا آقای کارتش رو برسونن؛ اونقدر محکم که خودش گفته دستتو ت بدی داغونش میکنه! لابد احساسشون این بوده که جنایتکار گرفتن!
ای انسان
"به دنبال رزقی برای فکر و عقل و قلب و روح خودت باش؛
که رزق فکر، خلوت و توجه و مطالعه و نظر است
و رزق عقل، معرفت
و رزق قلب، اطاعت
و رزق روح، قرب و انس
که هر کدام از کار نیروی سابق تامین میشوند
فکر رزق عقل را میسازد و عقل رزق قلب را و قلب رزق روح را."
رفته بودیم کنسولگری، جایی که دل خوش کرده بودم تا پنج سال آینده گذرم بهش نیفته، ولی زهی خیال باطل. امروز تو افغانستان روز عرفه است، فردا عید قربان. بعد اینا از امروز تعطیل کردن :| در واقع از پنجشنبه. و تا سهشنبه هم به مناسبت عید قربان تعطیله. کلا اینا خیلی خوشبهحالشونه، هم با تعطیلات ایران تعطیلن، هم با تعطیلات افغانستان! کاش لااقل وقتی هستن درست حسابی کار راه بندازن، یعنی متنفرم از اینکه بعضیهاشون عین آدم کار نمیکنن. امروز یه اطلاعیه زده بود روی درش که "عید قربان عید اتحاد و فلان و بهمان و اینا مبارک. ما رفتیم چهارشنبه میایم!" (نقل به مضمون). یکی هم زیرش نوشته بود "لعنت خدا بر شما! خیلی گسترده هستین!" (با عرض پوزش). بعد من خوندم و چیزی نگفتم. غیر از ما سه تا آقا هم همونجا دم در ایستاده بودن حرف میزدن. به مامان گفتم بریم تعطیله، ولی مامان گفتن بذار ببینم چی نوشته و با صدای بلند شروع کردن به خوندن "لعنت خدا بر شما! خیلی. خیلی. خیلی چی؟ چی نوشته؟ خیلی چی هستین؟" حالا مردها هم برگشته بودن داشتن افاضات روی در رو میخوندن. هرچی من میگم هیچی بابا، هیچی، بریم، چیزی ننوشته، مامان میگن نه صب کن ببینم نوشته چی هستین؟ دیگه از خنده نمیتونستم خودمو جمع کنم، رومو کرده بودم اونور، چادر مامانو میکشیدم که بیاین بریم.
تو ایستگاه دارایی ایستاده بودم منتظر اتوبوس. یه خانمی اومد با اشاره پرسید اون میدون آبه؟ نگاه کردم میدون ده دی رو نشون میداد که وسطش فوارهی آب داره :))) با اینکه بعضی میدونها و خیابونها چند تا اسم دارن و من بعضیهاشونو بلد نیستم، ولی میدونستم هرچی هست میدون آب نیست. گفتم نه ده دِیه، شما فلکه آب میخواین برین؟ گفت آره، بابالجواد و از اونجام پاساژ آرمان. خوشم میاد وقتی ازم آدرس میپرسن، دقیقا بدونم با اتوبوس یا تاکسی یا پیاده چطور میشه رفت و چند دقیقه طول میکشه و چند ایستگاه داره و چقد پیادهروی. این مواقع حس میکنم نرمافزار نقشهی آنلاینم =))) البته زیاد پیش نمیاد به این دقت بتونم راهنمایی کنم.
یه قاچ خربزه تو سینی بود، مال برادرم. جوجه میگه بابا خرتو از اینجا بردار، میخوام خر خودمو بذارم :))) قبلا هم اسم این میوه "آقا سنگینه" بود! چون اولین بار که اسمشو نمیدونسته برداشته دیده سنگینه :)
خونهی خواهرم مورچه داره. هر خوراکی که به وروجک میدی، بعدا چند تیکهشو از اینور اونور خونه پیدا میکنی. ازش که میپرسی میگه اینو گذاشتم مورچهها قورت بدن :))) وی حامی تماااااااام حیوانات و البته موجودات است! اسمش رو باید مهربانو میذاشتن ^_^ یه بار بهش مداد دادم برای نقاشی، برهی ناقلا به زور ازش گرفت. هرکاری هم کردم پس نداد. رفتم یه مداد بهتر براش آوردم، برهی ناقلا سریع مداد بهتر رو ازش گرفت و مداد قبلی رو بهش داد. وروجک هم اعتراضی نکرد و به داشتن مداد راضی بود. من که به جای وروجک عصبانی شده بودم، مداد رو از برهی ناقلا گرفتم. حالا وروجک با اخم و تخم اومده پیش من که چرا مداد داداشمو گرفتی؟؟؟ زود باش بهش پس بده! بنده هم هاج و واج، مداد وروجکم ازش گرفتم چون میدونستم میره مال خودشو میده بهش و منم مثلا میخواستم برهی ناقلا یه تنبیهی شده باشه! مدادو رو اپن گذاشتم و گفتم دسسسس نمیزنین! چند دقیقه بعد دیدم برداشته برده به داداشش داده :|
مدیر مهد برهی ناقلا به خواهرم گفته پسرت توانایی بالایی در بازیگری داره :| پرسیده چطور؟ گفته امروز با یه حالت برافروخته، قرمز، خیس عرق، مضطرب و پریشان، نفسنفسن از میلههای پنجرهی دفتر اومد بالا گفت "خا. خا. خا. نوم. نا. صِ. ری. خوا. هَ. رم." مربیها و ناظم و مدیر و هرکی تو دفتر بود دویدیم تو حیاط. گفتیم معلوم نیست خواهرش از الاکلنگ افتاده؟ تاب بهش خورده؟ معلوم نیست چی شده! بعد که رفتیم تو حیاط گفتیم خواهرت چی شده؟ گفت خواهرم نمیتونه آب بخوره :)))
چالش بود، من شرکت کردم. شما شرکت نکنین.
این دوست عزیز چند تا سؤال مطرح کردن که من رو هوا قاپیدمش و گفتم بذار تو آرشیوم بمونه که در آستانهی بیست و شش ساله شدن، چه چیزهایی رو تجربه نکرده بودم و دوست داشتم تجربه کنم. شمام اگه دوست داشتین برین اونجا یا اینجا یا تو وبلاگتون یا تو ذهنتون جواب بدین :)
1. چه کتابی دوست داری بخونی که تا حالا نخوندی؟
کتاب "آه" از یاسین حجازی
2. چه فیلمی دوست داری ببینی که تا حالا ندیدی؟
مغزهای کوچک زنگزده
البته فکر نکنم فیلم خاصی باشه، ولی وقتی اومد تو سینما نشد ببینم. بعدش هم یکی دو بار دانلود غیرقانونیشو آوردن، جلوی خودمو گرفتم که نبینم. انگار تو ذهنم یک حس محرومیت کاذب شکل گرفته!
3. چه موزیکی دوست داری گوش کنی که تا حالا نکردی؟
پیانویی که خودم بزنم
پیانو رو از نزدیک ندیدم تابهحال، شاید ببینمش و یهکم آموزش ببینم دیگه خوشم نیاد. ولی فعلا هم از صداش خوشم میاد، هم از اینکه یه کیبورد بزرگ و کلی کلید داره. بقیهی سازها صداشون با این قطعیت مشخص نیست، مثلا اونایی که تار دارن یه میلیمتر اینورتر یا اونورتر بزنی صداش عوض میشه. ولی این دقیقا معلومه که کدوم کلیدو بزنی چه صدایی درمیاد و از اون جالبتر اینکه نتیجهی این صداهای مشخص، بینهایت آهنگ متفاوته.
4. کجا دوست داری بری که تا حالا نرفتی؟
عربستان.
5. کیو دوست داری ببینی که تا حالا ندیدی؟
پیامبر
به پیامبر که فکر میکنم انگار زیر یه آبشار ایستادهم، غرق محبت شدهم.
6. چی دوست داری بخوری که تا حالا نخوردی؟
کوفته تبریزی
از قرنها پیش میخوام بپزمش ها، ولی هنوز قسمت نشده. قلیهماهی هم اگه ماهی نداشت جزء گزینهها بود!
7. چه لباس و چه رنگی دوست داری بپوشی که تا حالا نپوشیدی؟
لباس مجلسی قرمز
هم مجلسی پوشیدم تا حالا، هم قرمز، ولی مجلسی قرمز نه!
یه زمانی لباس عروس دوست داشتم بپوشم. خواهرم که عروس شد چون لباسو خریده بود، این فرصت به دست اومد که منم بپوشمش، حس لباس بهم منتقل شد :) الان هم هر وقت بخوام میتونم برم بگیرم بپوشمش :))) دیگه اگه ازدواج هم نکنم یا ازدواج بکنم و لباس نپوشم هم مشکلی از این نظر ندارم :)
8. چه شیئی دوست داری داشته باشی که تا حالا نداشتی؟
ماشین
9. چه بویی دوست داری تجربه کنی که تا حالا نکردی؟
بوی گل یاس
احتمال زیادی داره که از بوش خوشم نیاد، ولی تا حالا نبوییدمش. مجبور بودم انتخابش کنم :)
10. چه ورزشی دوست داری بکنی که تا حالا نکردی؟
اسکیت
اسکیت رو خیییییلی دوست دارم. یه بار کفش اسکیت داداشمو پوشیدم، ولی ترسیدم بیفتم دست و پام بشکنه. به نظرم این ورزش رو تو بچگی باید یاد گرفت. ولی من بالاخره یه روز یادش میگیرم.
11. تو گوش کی دوست داری بزنی که تا حالا ندیدیش و اونم تو رو نمیشناسه؟
شاهین نجفی یا آقای علمالهدی
این سؤال سخت بود ها! من دوست ندارم تو گوش هیچکس بزنم، ولی اگه مجبورم کنن و بگن یا میزنی یا قطعه قطعهت میکنیم، یکی از اینا رو انتخاب میکنم و بعد هم میرم جهندم!
شکلات فرمانیه رو نخوره
ludo بازی میکردیم چهار نفره، من و دایی و داداشها. قرار شد هرکی باخت برای بقیه آبمیوهای، نوشابهای، چیزی بخره. من اولش از همه جلو بودم، ولی یک ساعت و خوردهای بازیمون طول کشید و آخرش من باختم :( و خب طبیعیه که گفتم شرط حرام است و فلان! :))) البته بعدش گفتم بیاین بریم بیارتباط با بازی براتون آبمیوه بخرم. رفتیم و اونا آبمیوه برداشتن و من شکلات. و در نهایت دایی حساب کرد! بعد من فاکتور خواستم که کاش نمیخواستم :)))) شکلات من تنهایی از آبمیوهی اون سه تا بیشتر شده بود :)
این پست بود که دو تا کامنت دادم و بعدش احساس کردم میشه متن رو یهکم موزونتر نوشت. قبلترها، مثلا وقتی خیلی (خیلی) بچه بودم، سععععی میکردم که شعر بنویسم (چنان که سعی میکردم قصه بنویسم)، قافیه و ردیف و وزنم میشناختم، ولی چون مضمون و کلماتشون کپی شعرهای حافظ و سعدی و اینا میشد (از خودم نه اطلاعات داشتم نه دایره واژگانی وسیع) از همهشون بدم میومد و به هیچکس هم نشون نمیدادم. ناامیدانه ول کردم و همیشه هم تو دلم گفتم خوشا به حال شماها که شاعری بلدید. الان هم چیزی عوض نشده، نه قراره شعر بگم، نه شاعر بشم، نه متحول بشم، نه هنوز دیتا و تفکر مستقل و نابی دارم، نه حس ذوق و قریحه دارم. ولی خوشم اومده با کلمات بازی کنم. بخصوص چیدن کلمات به طنز حس خوبی بهم میده. دوست دارم وارد بازی بشم، هرجور خواستم کلمات و جملات رو ورز بدم، کی جلومو میگیره؟ شاید مثل امشب بعضیهاشونم گذاشتم اینجا :)
دَماغاً کیپّاً
حَلْقاً لا بَلْعاً
کَمَراً نِصْفاً
جِسْماً کُتْلِتاً
+ شصت هفتاد تا مهمون داشتیم تقریبا، قرآنخوانی. از مامان آقای سرماخوردگی گرفتم. همسایه گل زعفرون آورده بود، دو کیلو هم گل خریدیم. شکر خدا ما مال خودمونو دادیم یکی ببره پاک کنه. ولی هدهد و عسل هم اینجان و هر کدوم یک کیلو گرفتن که ندادن کسی پاک کنه. یعنی تو پاک کردنش باید کمک کنم. خدا خدا هم میکنم نصف شب مجبور نشیم مامانو ببریم بیمارستان.
انقدر افکار مختلف تو ذهنم میچرخه که برای زبان هیچ تمرکزی ندارم. درگیر تمام مسائل جاری خونهام، از بیماری گرفته تا تفکیک کنتور، تا فرش آشپزخونه، تا تعویض کابینتها، تا کارهای بیمه، تا مهمونی، تا پیگیری مسائل مسافران رسیده و نرسیده و هر آنچه که سابقا عین خیالمم نبود و همیشه به مامان میگفتم کار اشتباهی کردین که این مسئولیتها رو پذیرفتین. حالا خودم خیلی نامحسوس و داوطلبانه دارم راه مامانو میرم و هر روز بیش از پیش مسئولیت میگیرم. تا نزدیکهای کلاس رفتن اصلا معلوم نبود که بتونم برم یا نه. وقت نکردم هومورک بنویسم و این بر من سخت میاد که بی هومورک برم کلاس. درس هم نخونم باید هومورک داشته باشم. امروز تیچر داشت با من حرف میزد، آخرش به فارسی گفتم تیچر من امروز هیچی نمیفهمم، میشه فارسی بگین؟ میشه امروز منو نادیده بگیرن؟ گویا اصلا تو کلاس حضور ندارم؟
آنفلوآنزا
میترسم و میلرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایرهی سبز سلامت خبری نیست
نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست
روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست
کم قرص نخوردم که کنم ریشهکن این درد
افسوس که جز تلخزبانی اثری نیست
سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست
گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست
بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو سیل
اما ولو یک قطره، درون دگری نیست
عطسه بزنم سخت که لرزد تن پیلم!
نزدیک نیایید که پیشم سپری نیست
سخت است مریضی، نکند گیر بیفتید
شبهای بلا را به سهولت سحری نیست
این را الان دانلود کردم. عاشق شعرهاییام که علیرضا قربانی میخواند.
این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفافتر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانوادهی ما هدهد است. از هر انگشتش، دهها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری میریزد. هزینهاش را من دادم. کریستالها را از دیجیکالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامسواکی و این جور چیزها. بار اول بود از دیجیکالا خرید میکردم. صد و سی تومان بهم تخفیف داد تا اینها را خریدم. البته مقدار بسیار اندکی زرنگبازی هم خرج کردم تا تخفیفم اینقدر شد. اما باید بگویم بعضی کالاها را واقعا میشود در دیجیکالا ارزانتر پیدا کرد. وقت میبرد، ولی شاید بیارزد. مخصوصا اگر در فرصت شگفتانگیز یا تخفیفهایی که در اعیاد و مناسبتها میدهند بخریم.
شال را کلاه هم میکنند، حالا بدانید و ببینید D=
لینک تست
ملا ممد جان
یکی از همسایههای وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازهی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.
این،
سه،
عزیز| قائلم، باید خودم را مجبور کنم به نوشتن این نامه. وقتی در حالت عادی نمیتوانم برای هیچ کس نامه بنویسم، در حالت اجبار میتوانم برای هیچکس نامه بنویسم!
نامه به 'هیچکس'
سلام هیچکس عزیز. امیدوارم حالت بد نباشد. از آنجایی که من نمیدانم تو دختر نیستی یا پسر، نمیتوانم زیاد با تو صمیمی شوم. یکوقت ببینم پسر نیستی، بعد مردم میگویند با پسر مردم نامه رد و بدل کرده است. بعد خر نیاور و باقالی بار نکن. راستی نگران نباش، متوجه هستم که فعلهای در رابطه با تو نمیتوانند مثبت باشند، آخر تو نیستی که. اینجوری میشود که فعلهای مثبتت هم منفی میشود، فعلهای منفیت هم منفی میشود.
جناب دهخدا در معنی خوشنمک بگفتهاند "آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست". فردا بدم یه بنر بزرگ برام بزنن، روش معنی خوشنمک رو بنویسن تا همه بدونن و بفهمن که بنده حرف بیخود نمیزنم و دایره لغاتم بیشتر از هممممشونه! بله! اوهوم!
کلیک
کلیک
کلیک
کلیک
کلیک
کلیک
کلیک
خواهرم اومده اینجا تا فردا برای چهل روزگی پسرش کوچه (واو ُ تلفظ میشود) یا دانوک (به قول شما) درست کنه. اساسا اینا (خواهرام) هر کار مهمی دارن باید تو خونهی ما انجام بدن! خونه از ده رفته تو خاموشی؛ الان نصف شبه و محمدحسین یکی دو ساعتی هست رو پای من بوده که بخوابه :( در حین انجام عملیات سانتریفیوژ یه فیلم ایرانی هم تو فیلیمو دیدم. نمیدونم، فیلمه فک کنم میخواست معانی متعالیهای رو بهم برسونه، ولی نرسید :| خیلی غمانگیز و ناامیدکننده است که فیلم بسازن، شعر بگن، نقاشی بکشن، ولی پیامشون نرسه. اگه واسه قشر خاصی میسازن، میگن، میکشن، باید ذیلش اعلام کنن مثلا بهدرد تسنیمها نمیخورد یا فلان.
چطوریه که ما تا وقتی خونهی ننهباباهامونیم، شب واسه سحری خواب نمیمونیم (مثلا بنده) اما وقتی میریم خونهی خودمون از نه شب، سه شبش رو خواب میمونیم (مثلا داداشم اینا)؟ تازه این در حالیه که ما سحرها بهشون زنگ میزنیم و حتی با صدای تلفن هم بیدار نمیشن! فک کنم اونجا ترسی ندارن که ناگهان گیوتین رو سرشون فرود بیاد، راحت میخوابن :))
تازه فهمیدم قوهم بیشتر از ایناست. یه شب سحری نخوردم، افطارش اندازهی ده گرم شکلات دستساز خودمو خوردم با یه استکان دمنوش رازیانه، سحرش یه دونه تخممرغ نیمرو خوردم با یه استکان آب، بعد موقع افطار دوم تازه یهکم بیحال شده بودم. میخواستم با شدت و قدرت به این رویه ادامه بدم، ولی خانواده نمیذارن. اصلا نمیذارن. هی پشت هم چیزخورمون میکنن. خدایا ببین من میخوام کم بخورما، ولی اینا نمیذارن. دیگه خودت قبول کن :))
تازه قصد و نیت هم اصلا وزن کم کردن نیستا. ببین تو رو خدا به چه روزی رسیدم. تو مخیلهم هم نمیگنجید که یه روز واژهی وزن کم کردن رو واسهی خودم به کار ببرم، ولی بردم! از این جهت نمیگم که فکر نمیکردم هیچوقت چاق بشم، از این جهت میگم که چاقی و لاغری برام مسئله نبود. خب من برای سالهای زیادی منفی پنجاه بودم و حالمم خوب بود و کمبود و درد و مرضی هم نداشتم. ولی از وقتی از کار اولم اومدم بیرون یک دفعه چند کیلو اضافه کردم و بعد دوباره ثابت شد و وقتی از کار دومم اومدم بیرون هم یه دفعه چند کیلو دیگه اضافه کردم و الان دوباره ثابت شده. با اینکه هنوز وسط رنج نرمالم، اما حس خوبی به این اضافاتی که ناشی از کار نکردنه ندارم. همهش فکر میکنم اینا وزن تنبلی منه، انگار مثلا این شش کیلویی که اضافه کردم رو بذاریم رو یه کفهی ترازو و تنبلی منم بذاریم روی اون یکی کفه، با هم برابر میشن. خب من از این جهت این شش کیلو رو دوست ندارم، وگرنه مشکلم چاقی و اضافه وزن نیست. حالا به سرم زده بود که طی این ماه رمضون این شش کیلو تنبلی رو بفرستم بره پی کارش، ولی نمیذارن که. میگم بابا من نیاز نداره بدنم، وقتی بعد دو روز نخوردن و کم خوردن، نه گشنهم میشه نه تشنهم، خب یعنی بدنم نیاز نداره دیگه. ولی آیا به نظرتون به حرف من گوش میدن؟
دکتر پسرمون به مامان پسرمون گفته بچهتون خوشگله، مواظبش باشین چشم نخوره! جلالخالق! دکترم دکترای قدیم والا؛ آخه کجای این زشتوک که تا سهی نصف شب خالهشو بیدار نگه میداره و مجبورش میکنه وراجی کنه خوشگله؟
مطمئن بشید تو دنیا لذت چت کردن با یه تازهزبانآموز رو چشیدید، بعد ترکش کنید ^_^
"چیکار میکنی خالجون. برایچیصداتارامه"
انقدر کیف میده وقتی مسئلههای ریاضیش رو خودش میخونه، وقتی میگی قطرهی کولیف رو بیار نمیگه کدومه، وقتی میخوای گولش بزنی، ولی خودش میخونه و گول نمیخوره، وقتی برات نامه مینویسه و میچسبونه به کمدت :)
اونی که برای بار اول ایدهی ساعت اومد به ذهنش، اختراعش کرد، ساختش، باید براش خیلی واضح و بدیهی بوده باشه که از یک شروع کنه و تا فردا همون موقع همینطور بره بالا تا هر عددی که میخواد یا لازمه. چرا باید وسط روز برگرده دوباره از اول بشمره؟
جاتون بین همسایههامون خالی، یک شیرینی تر کاکائویی فرد اعلا، باقلوا، دارک!، پخته بودم که حرف نمیزد اصلا. به خاطر ماه رمضون کم درست کردم، وگرنه قابل شما رو نداشت، بین همسایههای اینجام پخش میکردم :)
دیروز بین درست کردن و نکردنش مردد بودم. آخه یه کم تنبل شدم و راحتطلب. آخرش گفتم یا امام حسن، فقط به خاطر شما :) و البته اون خواستهای که امیدوارم شما دعا کنین خدا اجابت کنه =))) خلاصه که نمیدونم امام حسن جان چی جواب دادن، ولی من مثلا معامله کردم الان :) شمام بیکار نباشین، صبح تا شب که دارین دعا میکنین، واسه منم دعا کنین که به خواستهم برسم. البته من قول نمیدم که برآورده شدنش رو به شما اعلام کنم!
+ میدونین، امام حسن فرزند اولن، یعنی همون فرزندی که خاصه، همون که مامان باباشو مامان و بابا میکنه، پدربزرگش رو پدربزرگ میکنه، همون که بچههای بعدی اولین آموزشهاشون رو از اون میگیرن و خیلی همونهای دیگه که مختص بچهی اوله :)
+ تو خامه کاپوچینو زدم، شل و وارفته شد :( حتی با اینکه الک ریز کرده بودم و شکر و ذرات درشتش رو گرفته بودم و آخر فرم گرفتن هم اضافه کردم. حالا بازم جوری نبود که کارمو خراب کنه، فقط یه کم از قیافه افتاد. یادم باشه دیگه نزنم، شمام نزنید.
+ عیدتون هم مبارک :)
+ راستی اینکه نیومدم از تهرانیها خبر بگیرم علتش اینه که به هیچ کدومتون نمیخوره موقع فرار، از استرس مصدوم یا معدوم بشین :دی
آقا بلایی که سر برادرم اومده بود (تو
این پست) الان سر منم اومد. اول در گوشم هی سروصدا کرد و منم بیخیال هی با دست پسش زدم. تا اینکه حس کردم یه چیزی رو پام راه میره و شستم خبردار شد خبریه! مثل فنر پریدم و لامپ رو روشن کردم و سه و نیم ثانیه خودمو تدم و بعععله! یکی از اون بالدارهاش بود :((( سمتم که پرید یه سکتهی ناقص زدم! رفتم اون سمت اتاق و همونجا خشکم زد. فکر میکردم اگه بخواد دوباره بپره سمتم چی رو سپر کنم. پتو؟ چادر؟ برم تو نورگیر؟ از اتاق برم بیرون؟ این فکر از همه بهتر بود، ولی متاسفانه اوشون دم در وایستاده بود :(( چند بار داداشمو صدا زدم، ولی نشنید. تا اینکه خودش یه حرکتی کرد و رفت یه گوشه و منم دویدم بیرون. رفتم پیش داداشم گفتم یه سواه غولآسای پروازی تو اتاقه و بیا بکشش. خودم بیرون ایستادم، تمام دستامو گذاشتم رو پهنای صورتم، از استیصال و ترسم به خنده افتاده بودم و تموم هم نمیشد. واقعا چرا در مقابل یه سوسک به این کوچیکی اینقدر ناتوانم؟ ولی همچنان هیچ هیچ هیچ راهحلی برای مقابله با سوسک بالدار ندارم. حدود هفت هشت سال قبل هم یه دوره خونهمون سوسک پیدا شده بود، جوری که ماه رمضون سحر که بیدار میشدیم لامپ آشپزخونه رو میزدیم، یهو لشکر سوسکها که قرار بوده مهمونیشون تا صبح ادامه داشته باشه، غافلگیر میشدن و فوجفوج به سوراخهاشون میگریختن و از بس زیاد بودن، بیخیال کشتنشون میشدیم! سمپاشی کردیم و ریشهشونو کندیم. الان باز تک و توک پیدا شدن و من میترسم دوباره بشه مثل اون دفعه :(
القصه! برادرم کشتش و انداختش دور. من برگشتم تو اتاق، اما چراغ رو روشن گذاشتم، توهم زدم و مدام فکر میکنم یه چیزی رو دست و پا و سر و گردنم راه میره، یه مگس (این از کجا اومد باز؟:/) از کنار صورتم رد شد، داد زدم و گوشی رو پرت کردم اونور و خلاصه در رعب و وحشتی توصیفناپذیر به سر میبرم و مگه جرأت دارم بخوابم؟ خوبه باز سوسکش آقا بود، وگرنه فکر میکردم داشته تو گوشم تخمریزی میکرده و حالا کی بیاد این توهمو درست کنه؟ از وقتی یادمه از ات بیزار بودم و ازشون میترسیدم و به این فکر میکردم عذابی بالاتر از یه قبر پر از ه و سوسک و مورچه و موریانه و عنکبوت و کرم و مار! که از دماغ داخل جمجمه بشن و از چشم بیان بیرون و باز از دهن برن تو و از گوش بیان بیرون چی میتونه باشه؟
خدایا
کلیک کن لطفا :(
خبر خوب اینکه بالاخره امروز شمعک بخاری خونهمون هم خاموش شد و خبر بد اینکه، فعلا باید سر جاش بمونه تا آخر هفتهی بعد که مثلا قراره بارون بیاد، دوباره روشن بشه!
امشب من به آقای میگفتم مامان اجازهی روشن کردن کولر رو صادر کردن :)) [این از معجزات باریتعالی است که این وقت سال ما کولر روشن کنیم] آقای هم با خنده گفتن آره دیگه، اجازهی خاموش و روشن کردن کولر و بخاری دست مامانتونه دیگه :))
مامان از اون طرف گفتن پس چی؟ اصلا شما به کارای من چیکار دارین؟ مگه من تو کارای شما دخالت میکنم؟ مگه من میدونم چقدر پول داری؟ مگه من میدونم با پولات چیکار میکنی؟ :)))
از تحلیل ارتباط این دو مقوله با هم مغزم هنگ کرده، هنوزم برنگشته :)
یک زایشگاه در کابل تحت حملهی تروریستی قرار گرفته؛ جایی نزدیک خونهی خالهی من. یک زایشگاه در بیمارستان پزشکان بدون مرز؛ جایی که ممکن بود من اونجا باشم اگه میذاشتن برم. جایی که من پارسال تلاش میکردم بگم جای امنیه، چون ی نیست، چون از ارگ دوره، چون آخه مگه زن و بچه هم هدف میشن؟ نهایتا شاید بخوان دانشگاه رو بزنن. آخر آخرش اگه به بیمارستان هم حمله کنن، اون بخشهایی رو میزنن که زخمیهای حملات تروریستی رو برای مداوا بردن، اورژانس، جراحی، نه زایشگاه!
اون روز سعی کردم خبر به مامان و آقای نرسه، ولی دیدم ظهر خود مامان اعلام کردن! از الان تا صد میلیون سال دیگه، اگه تونستم از کار کردن تو بیمارستانهای کابل و حتی هرات حرف بزنم.
+ ت همون چیزیه که یک خبر رو میبره رو آنتن و یکی رو نه، یکی رو پررنگ میکنه و یکی رو کمرنگ. همون چیزیه که کلاهگیس ترامپ براش مهمتره تا پاره شدن شکم زن باردار. تف تو این ت.
کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنجونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحهای استعفانامهمو برای نظر دادن برای جیمجیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، پیشبند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقابها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی میخوند، بشکن میزدم و قری که بلد نیستم رو میدادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم میکرد، مینشستم کف آشپزخونه و زار میزدم. جایی هم که با آیات سورهی بقره همخوانی میکردم، از اینکه خدا با دادن نشانههای یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسهی بهانهگیرهای بنیاسرائیل کیف میکردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره.
● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیمجیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته.
● دیروز یه عقدهی بیستوپنج ساله رو روی شونههای جیمجیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زندهام.
● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای.
● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معدهم فریاد درد میکشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده.
و هر بار یاد یکی از اینا منو زمین میزد. جارو میزدم. پشت سر هم لباسشویی روشن و خاموش میشد. روپوشها و جورابهامو با دست میشستم. حمام میکردم. لباس زیبا میپوشیدم و مو شونه میزدم. با خانواده حرف میزدم. لباس تا میکردم و تو کمد میگذاشتم. و آخر هم کم آوردم و زدم بیرون و با جیمجیم حرف زدم. و تمام مدت سعی میکردم روی خراشهای سطحی و عمیق قلبم دست بکشم. من هم خوب میشم بالاخره. قلب و ذهن منم یه روز برای همیشه آروم میشه.
شادی عید و اینکه انشاءالله بعد از چندین سال، امسال میتونم تو نماز عید شرکت کنم واقعا تو دلمه :) انگار قلبم به قلب همهی اونایی که فردا عیدشونه وصل شده. یه حس خوبی دارم. دوست داشتم تو خیابون که راه میرم، یکی جلومو بگیره بگه هی دختر، عیده، عیدت مبارک :)
* از یکی از آهنگهای امیرجان صبوری
درباره این سایت