ما با رفلکس چنگ زدن یا Grasping reflex به دنیا میایم. یعنی اگه انگشتمون رو بذاریم کف دست یه نوزاد، محکم بهش چنگ میزنه. این رفلکس علیالظاهر بعد از سه ماهگی از بین میره و چنگ زدن میشه جزء کارهای خودآگاه انسان. نگاه که میکنم به خودمون، به نوع بشر، میبینم تو تقلای دائمی هستیم که به یک چیز چنگ بزنیم. دائم دنبال تثبیت خومون هستیم. دنبال اینکه کمربندهای ایمنی رو ببندیم. مطمئن باشیم در خطر نیستیم، سلامتیمون، پولمون، شغلمون، اعتبارمون، احساساتمون. ما هیچ وقت برای خودمون کافی نبودیم. از بدو تولد اینو میدونستیم و هنوز هم میدونیم. شعارهای دروغ رو بریزیم دور بهتره.
به دنبال آشفتهحالی بیمارستان، گفتم یه فیلم مثلا طنز از فیلیمو ببینم. چند دقیقه که گذشت قطع کردم. آشفتگیم سرریز کرد. قفس کبوتر رو بردم تو حموم بشورم. خیلی وقت بود که تمیز نشده بود. خود کبوتر هم خیلی کثیف شده بود. به خودشم صابون زدم و با آب شستمش. با خودم گفتم میذارمش کنار بخاری تا صبح خشک میشه. یا اینکه نهایتا میمیره و از این زندگی فلاکتبار راحت میشه. اما الان شبیه آدمای مست تلوتلو میخوره. میترسم سکته کرده باشه. خیلی ناراحتم. زندگی سختی داشته. قبل از اینجا نمیدونم چطور بوده. ولی از وقتی با بال زخمی اومده خونهی ما فقط بدبختی کشیده. کبوتری که قرار نیست هیچوقت حالش خوب بشه. انقدر بیسروصداست که همه فراموشش میکنن. گاهی دو روز یا حتی بیشتر یادمون میره که براش غذا بریزیم. آبش کثیف میشه و لابد مجبوره از همون بخوره. اواخر یه کم بیشتر حواسم بهش بود، تقریبا هر روز چک میکردم که غذا داشته باشه. ولی کبوتر مگه معنیش پرواز نیست؟ دوست ندارم سکته کرده باشه، ولی دوست دارم اگه در رنجه راحت بشه. حتی اگه من ناراحت بشم. حتی اگه من راحتش کنم. [گریه]
یه سه روز مطالعهی بینهایت طاقچه بهم داده بود که به سلامتی بیمارستان نذاشت استفاده کنم. از اون موقع یه کتابو باز نگه داشتم تو گوشی، هر روز نصف خط می خونم. میترسم کتابه رو ببندم دیگه باز نشه.
درباره این سایت