دوستم، دوران طرحشو می‌گذرونه، زایشگاه یکی از شهرهای اطراف مشهد. از مدت‌ها قبل با هم قرار گذاشتیم که من گاهی شیفت‌های شب باهاش برم و همون دور و بر بپلکم تا معلوماتم فراموش نشه. اما من هی امروز و فردا می‌کردم با خودم تا اینکه چند روز پیش فهمیدم امشب آخرین شیفت شبشه و فردا طرحش تموم میشه. گفتم حالا همین یک شب هم غنیمته، بعد سه سال، یه گریزی می‌زنم به روند زایمان. گفت فلان ساعت فلان میدون باش که با هم بریم فلان شهر، گفتم باشه. پیش خودم حساب کردم گفتم من پرسنل اون بیمارستان که نیستم، پس باید حواسم جمع باشه از امکاناتش استفاده نکنم. غذا که مسلمه باید ببرم، اما آب هم باید خیلی زیاد ببرم تا علاوه بر خوردن، بتونم باهاش دست و صورتم یا در صورت وم، ظرفی قاشقی چیزی رو هم بشورم. شب هم که نمی‌خوابم، بیدار می‌مونم و به همه جا و همه وسایل سرک می‌کشم تا ببشترترترتر مرور بشه همه‌چی! اگر هم تو اتاقی تنها شدم بلافاصله میام بیرون که چراغی به خاطر شخص من روشن نمونه. دستشویی هم نمیرم، یه شب که بیشتر نیست! وضو رو با آب خودم می‌تونم بگیرم، نماز هم حتما یه مکان عمومی داره بیمارستان که همراهی‌ها بخوان نماز بخونن. خلاصه هر چیزی که فکر می‌کردم ممکنه لازم بشه، براش نقشه کشیدم که به بیت‌المال مدیون نشم. همین‌طور خوش‌خوشانم بود و هیجان اردو!ی زایشگاه منو گرفته بود که یاد یه گزینه‌ی دیگه‌ای افتادم، مادرها. مادرها یعنی همون خدمت‌گیرندگان واحد زایشگاه، ما چون تو زایشگاه "مریض" نداریم و قراره ملت بیان یه فرآیند طبیعی رو طی کنن، بهشون مریض نمیگیم، میگیم مامان یا مادر. البته من در خطاب فقط میگم خانوم. یاد مادرها افتادم که اغلبشون راضی نیستن اشخاص غیرضروری اونجا حضور داشته باشن. زمان دانشجویی خب فرق داشت، حتی اگه جونشون مستقیما به ما مربوط نبود، اما افراد دیگه‌ای در آینده بودن که ما با جونشون سر و کار داشتیم و این دلیل کافی بود. و اینکه اونجا قبل از بستری، مادر می‌دونست بیمارستان هم دولتیه، هم آموزشی! اما این‌جا درسته دولتی بود و حتی شاید آموزشی هم بود، اما من دیگه دانشجو نبودم. شاید حتی لازم باشه که من یه دوره‌ای برای مرور داشته باشم، اما چنین دوره‌ای برام طرح نشده و اجازه هم داده نشده. هر کار کردم نتونستم خودمو راضی کنم برم. با وجود احساس نیاز و ترس فراموشی آموخته‌هام، نتونستم برم. با خودم میگم این همه به آب و آتیش زدی، اما نتونستی ره به جایی ببری، نه تو ایران نه افغانستان نمی‌تونی کار کنی. پس ممکنه تا آخر عمرت هم فرصتی ایجاد نشه که تو بیمارستان کار کنی، اون‌وقت اصرارت به حفظ معلوماتت چیه؟ اصلا صدق وم آموزش مداوم برای تو محل اشکاله (کانال‌ها خط رو خط شده، این جمله رو یه حاج آقای مسئله گو نوشته D:)، چه برسه بخوای باهاش این کارتو توجیه کنی. خلاصه این حاج آقای مسئله‌گو انقدر گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم و به دوستم گفتم که نمیام :(
:(
:(


بستنی درست کردم :) بستنی سنتی سه‌رنگ، زعفرانی، وانیلی، کاکائویی. یه‌کم البته با مدل بیرونی تفاوت طعم و بافت داشت، ولی برای بار اول، اونم که تونستم سه‌رنگشو کنار هم دربیارم بد نبود. البته نه، بار سوم بود. یه بار خیلی سال پیش درست کردم که چون فکر می‌کردم ثعلب بیشتر = بستنی بهتر، یه کششششش‌لقمه دراومد که ریختیم دور، یه بار هم دوره راهنمایی برای حرفه‌وفن. مدرسه خودگردان می‌رفتم، یخچال نداشت. تو گروهمون چند تا دختر بودیم چند تا پسر، موادو مخلوط کردیم و با قاشق! هم می‌زدیم، بعد یکی از پسرها بدوبدو می‌برد خونه‌شون که نزدیک مدرسه بود، اونو میذاشت تو جایخی و برمی‌گشت. بعد نیم ساعت می‌رفت می‌آوردش و باز ما با قاشق هم می‌زدیم و اون می‌برد خونه‌شون. خیلی تکرار کردیم، ولی آخرش فقط یه شیر غلیظ شیرین داشتیم :| البته فک کنم نمره رو گرفتیم :)

یکی از دایی‌هام چند روز پیش بابا شده ^_^ امشب می‌گفتن می‌خواسته اسمشو "مزّمّل" بذاره :|| گویا قرآن باز کردن، سوره‌ی مزّمّل اومده. گفتم خب اومده باشه، از تو آیاتش یه چیزی پیدا کنن خب. اومدیم و سوره‌ی بقره اومد یه‌وقت، باید بذاریم بقره؟ :))) یکی گفت یا مثلا عنکبوت! یکی گفت یا نمل! یا زله! یا منافقون! یا اصلا مریم :))) [بعضی‌هاشو خودم اضافه کردم جهت مثال!] آخرش عموی بزرگ بچه، یعنی دایی بزرگ بنده مخالفت کرده و خودش یه اسم واسه‌ش گذاشته. خلاصه اونایی که تازه مامان بابا میشین، حواستون باشه از این حقتون درست و معقول استفاده کنین؛ وگرنه بزرگترا اگه جوگیربازی ببینن ازتون، حق رو ازتون سلب می‌کنن و خودشون اسم بچه‌تونو انتخاب می‌کنن :))


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها