یه وقتی هم واقعی یه نفرو تعقیب کردم، به دلیل به شما ربط نداره طورانهای! از شانس خوبم رفت تو آرایشگاه :| منم رفتم اونور خیابون و چشم دوختم به کلهای که از اون فاصله به زور دیده میشد. مگه چقد مو رو سرتونه بابا! بیشتر از نیم ساعت باهاش ور رفت. کنار یه داروخونه تو خلوتی واستادم که احساس کردم داره این سمتو نگاه میکنه. فاصله خیلی زیاد بود، ولی بعید نبود که ببینه. سریع پریدم تو داروخونه و الکی الکی یه چیزی خریدم :| اومدم بیرون و دیدم صلاح نیست دیگه تو اون زاویه باشم، رفتم اون طرفتر جلوی یه آبمیوهفروشی. میخواستم برم توش و پشت میز مشرف به خیابون بشینم و زاغمو چوب بزنم، ولی هم مجبور بودم یه چیزی سفارش بدم که خب نامردی بود واسه همچو موضوعی انقد چپ و راست خرج کنم، هم ترسیدم حواسم به خوردن معجون پرت بشه و مرغ از قفس بپره! این بود که روی سکوی جلوی آبمیوهفروشی نشستم و زل زدم به روبرو. دیگه نگم براتون که چقدر آشنا رد شد از اونجا :|| حتی دو نفر هم تو اتوبوس بودن و با دیدن من گردنشونو به سمتم کج کردن و این یعنی دیده بودنم!! منم بیخیال کل عالم و آدمایی که میرفتن و میومدن و دوباره میرفتن و میومدن و یاللعجبگونه نگاه میکردن و سعی میکردن خط نگاهمو پیدا کنن، خیره شده بودم به آرایشگاه روبرو و دست و قیچی و سشواری که تند تند حرکت میکرد. البته هیچکس نمیتونست بفهمه مسیر دیدم کجاست، چون فاصله خیلی زیاد بود. تیپ و قیافهمم به کسی نمیخورد که سر قراری چیزی باشه! بیشتر اینطور به نظر میاومد که آدم افسردهی دیوانهای هستم که با ننه باباش قهر کرده و زده بیرون و الانم در افق محو شده! یکی از انگشتشمار دفعاتی بود که حس واقعی گوربابای دنیا و مافیها گرفته بودم، لذت داشت قطعا. رها و رها، گفتنی نیست :)
درباره این سایت