خشمگینم.
از عقدههایی که تو جامعه موج میزنه.
از این جامعهی عقدهپرور که وقتی یکی به یه قدرتی، هرچند کوچیک میرسه، اون عقدهها براش موتور محرکهی پروروندن عقدهایهای دیگهای میشه.
و این سیکل فقط با خودآگاهی شکسته میشه.
چقدر محاسبهمون ضعیفه.
چشمهام دیگه نمیتونن باز بمونن. دیشب بیدار بودم. امشب دو سه ساعت خوابیدم. الان احساس کردم چقدر تشنهمه و یادم اومد که دیروز آب نخوردم. از بالا تا پایین با همهشون دعوا کردم، نگهبان، حسابدار، ماما، نگهبان بعدی، سوپروایزر، مامای بعدی. دلم میخواد به یکی از ماماها و یکی از نگهبانها یه کشیده بزنم که صداش تا ابد تو گوششون بپیچه. ولی دستم زیر تیغه، دو طرفه. خانواده هم عصبانیان ازم، چون دست اونا هم زیر تیغه؛ تیغ عقده، یه قدرت عقدهای.
فقط عاجزانه ازتون درخواست میکنم، شما همه قدرت دارید، هر کدوم یه مقداری، لطفا قبل از هر اعمال قدرتی، از خودتون بپرسین دارم عقدههامو خالی میکنم؟ جواب اول و دوم و سوم و دهم همهمون خیره. تا دلتون بخواد توجیه منطقی برای عقدهگشایی پیدا میشه. ولی لطفا به خودتون دروغ نگید، بذارید این سیکل بشکنه.
+ میدونم که خیلی زود آروم میشم. لطفا بهم تبریک بگید که الان خودم تنهایی سه تا خاله حساب میشم.
+ اذان شد.
درباره این سایت