آدمی وقتی حالش خوب نیست، فکرهای احمقانه می‌کند: زندگی چه بی‌معنا و بی‌هوده است، داخل باتلاق گیر افتاده‌ام، حالا که به ته خط رسیده‌ام بگذار بروم حرف‌های نگفته‌ام را به فلانی بزنم، اصلا می‌روم خودم را می‌کشم، چرا همه از من بهترند، این چه چرندیاتی است که این مردم احمق پفیوز سرهم می‌کنند و. هیچ هم یادش نمی‌آید که دو روز پیش برای اینکه یک نفر در صف نانوایی جایش را به او تعارف کرده تا ابرها رفته و برگشته است.
بعد می‌رود می‌خوابد یا چیزی می‌خورد یا بیرون گشتی می‌زند یا به تلفن یک دوست جواب می‌دهد یا مامانش از توی آشپزخانه یک چشمک بهش می‌زند و بعد از آن زیر و رو می‌شود و فکرهای احمقانه‌ی دیگری می‌کند: دنیا چقدر زیبا و هیجان‌انگیز است، زندگی چه معنادار و پر رمز و راز است، خدا را شکر که با حرف‌های احمقانه خودم را پیش فلانی خراب نکردم، اگر پیش از رسیدن به رویاهایم بمیرد چه، چقدر من از همه‌ی آدم‌های دنیا ارزشمندترم، خب مردم هم حق دارند نظر خودشان را داشته باشند حتی اگر مخالف من باشند و. هیچ هم یادش نمی‌آید که یک چند ساعت یا چند روز پیش، می‌خواسته کل دنیا را با بمب اتم بترکاند.
امشب مستاصل شدم وقتی به این فکر کردم که فردا یا پس‌فردا حالم خیلی بهتر خواهد بود. کدام یکی اصل است و کدام یکی فیک؟ کدام اصالت دارد و به کدام نباید زیاد بها داد؟ کدام من هستم و کدام هورمون؟ کدام را من ساخته‌ام و کدام زور می‌زند که خودش را به من غالب کند؟ کدام تعریف بقیه از شخصیت من است و کدام مایه‌ی تعجب اطرافیان؟
امشب دلم می‌خواست آن تماسی که خیلی وقت است منتظرش هستم، آن شماره بیفتد روی گوشی‌ام و من جواب ندهم تا از دنیا انتقام سختی گرفته باشم. بعد مامان و آقای ببینند که جواب نمی‌دهم و بگویند دختر دیوانه شده‌ای؟ نه، بهتر است گوشی را سایلنت کنم تا کسی نفهمد که جواب نمی‌دهم.
امشب بدون اینکه بخواهم تماشا کنم نشسته بودم پای تلویزیون. نه از آن نشستن‌ها که همه می‌فهمند نگاه نمی‌کنی و داری فکر می‌کنی، دقیقا داشتم نگاه می‌کردم بدون اینکه نگاه کنم. البته که نمی‌فهمید منظورم چیست. آنقدر نگاه کردم تا برنامه تمام شد، تبلیغات تمام شد، همه‌ی دنیا بسته‌های آموزشی خارق‌العاده و محصولات زیبایی معجزه‌آسا و لوازم رفاهی بی‌نظیر و خوراکی‌های با مزه‌های شگفت‌انگیزشان را تبلیغ کردند و باز برنامه شروع شد و من همچنان زل زده بودم به تلویزیون. بقیه که فکر می‌کردند دارم تماشا می‌کنم چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند بخوابند، اما به تلویزیون دست نزدند. برنامه‌ی بعدی که نصف شد فهمیدم مدل تماشا کردنم عوض شده و حالا برایم فرق می‌کند که خاموش کنند یا نکنند. داشت یک خانه را نشان می‌داد. به گمانم این بدحالی‌های گاه‌به‌گاهم با زندگی در یک خانه‌ی دل‌انگیز کاملا رفع بشود. تنها خانه‌ی خودم کافی نیست؛ از همان وقت که بچه بودم، هرچه هم می‌گذرد، هر چند سال، باز هم دلم یک شهر تخت بدون ساختمان‌های سه طبقه می‌خواهد. کاش قسم بخورم که ثروتمند بشوم و بروم در یک واقعا روستا زندگی کنم. به هر حال بدون ثروت کافی، بهشت هم جهنم است.
خب مشخص است که این خود، نه تنها خودش را، بلکه نوع انسان را هنوز نشناخته است وقتی که این بی‌تابی‌های بی دلیل را و این درونی که نمی‌داند چیست که هی درونش قل‌قل می‌کند و می‌گوید خب؟ را به زندگی شهری و امثالهم نسبت می‌دهد. وقتی درمانش را زدن به کوه و کمر می‌پندارد. وقتی هی دارد فرافکنی می‌کند و هی مُسَکن‌های مختلف را امتحان می‌کند و هی منتظر است درمان شود.
امشب می‌خواستم بیایم با یکی‌تان حرف بزنم. بیایم همین‌جور الکی سر صحبت را باز کنم. گفتم که، مستاصل بودم. ولی خب مُسَکنش زیادی موقتی آمد در نظرم. نمی‌ارزید به بهای حاشیه‌هایش. چقدر بد است که نمی‌توانیم بی مقدمه با یک رهگذر شروع به صحبت کنیم بدون اینکه نگران احمق بودنمان باشیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها