باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌زنم، امروز زدم. استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس زدم و الان هی دستمو بو می‌کنم و لذت می‌برم! کشوم رو مرتب کردم. بچه‌ها دورم ریخته بودن غنیمت جمع می‌کردن. اصولا از تو کشوهای من لوازم جاذب بچه‌ها علی‌الخصوص امیرعلی زیاد درمیاد. امیرعلی جناب بره‌ی ناقلا می‌باشند. نه اینکه یک شبه به این نتیجه رسیده باشم، اما داشتم فکر می‌کردم می‌تونم آدرس وبلاگم رو بدم دست خواهر برادرام بخونن؟ اوهوم می‌تونم. ننه بابا؟ نچ، نمی‌تونم :))) به‌هرحال من با چندین نفر خارج از وبلاگ امکان برقراری ارتباط دارم. با یک نفر از بلاگرها دو بار دیدار داشتم. با چندین نفر هم تا لبه‌های دیدار رفتم، یعنی دوست داشتیم یا قرار داشتیم همو ببینیم و نشده. مجموعا اونقدرها که اوایل بود، الان وبلاگ با زندگی بیرونم تفکیک‌شده نیست. از کاراکتر بره‌ی ناقلا هم خوشم نمیاد، بیشتر اون سگه رو دوست دارم که اولا اسمشو نمی‌دونم، دوما، هیییع! مگه میشه اسمش رو بذارم روی امیرعلی؟ دلیل این نامگذاری هم همون کیک تولد سه‌سالگیش بود که نقش بره‌ی ناقلا داشت.
پرت شدم، آره خلاصه، کشو رو سروسامان دادم و مقادیر فراوانی زیورآلات توسط امیرعلی کشف و ضبط گردید. زیوآلات مثل دکمه و کاغذکادو و جعبه و مهره و. کلی هم ازش کار کشیدم. لباسا رو از رو طناب جمع کن، خونه رو جمع کن، تو آشپزی کمک کن و غیره. باید بگم خواهرش که سه ساله است، خیلی روون‌تر از سه سالگی امیرعلی کارها رو انجام میده و اتفاقا با ذوق و شوق و یادگیریشم خوبه. اما امیرعلی عشق نخستین و آخرین من است، یا متفاوت هست یا من متفاوت می‌بینمش.
مدت‌های خیلی زیادی بود، یعنی حدودا به اندازه‌ی تمام عمرم، که بیش از حد جذب عنصر هوش در آدم‌ها می‌شدم. هنوز هم جذبشون می‌شم، ولی خب اصلیتش رو برام از دست داده. علاوه بر اون، ضمن اینکه جذبشون میشم، ازشون فرار هم می‌کنم، چون باهوش‌ها خیلی سریع میفهمن تو کم‌هوشی و کمی برام سخته کسی مستقیم یا غیرمستقیم اینو بهم بگه. می‌خوام شجاع باشم و بگم همیشه دوست داشتم نابغه باشم و هرچی نشانه‌ها و علائم معمولی بودن رو در خودم بیشتر می‌دیدم، بیشتر انکار می‌کردم. الان قطعا می‌دونم که به نُرم جامعه هم چیزی بدهکارم. همیشه فکر می‌کردم باید با یه آدم باهوش ازدواج کنم تا مجبور نباشم بدیهیات رو براش توضیح بدم، ولی گمونم توضیح بدیهیات موتورش قوی‌تر از موتور "خودم می‌دونم"، "نمی‌خواد برام توضیح بدی"، "چقدر کسل‌کننده هستی" باشه.
امروز داشتم فکر می‌کردم، این چه فرمولیه که مردها با بالاتر رفتن سنشون توقعاتشون هم از همسر آینده‌شون بیشتر میشه، ولی خانم‌ها برعکسن؟ به نظرم به اون قدرت انتخاب برمی‌گرده و به اینکه یه‌کم نگاه مادی میشه. آقایون همین‌طور که هی گزینه‌ها رو یکی پس از دیگری پس می‌زنن، کم‌کم ضروریات و حتی رفاهیات زندگی آینده‌شدن رو فراهم می‌کنن و بعد به یه جایی می‌رسن و می‌بینن نمی‌تونن قبول کنن یه نفر همین‌جور وارد این زندگی حاضر و آماده بشه، بدون اینکه ویژگی‌های خاص و منخصربه‌فردی داشته باشه. البته این صددرصد نیست که در آقایون باشه، خانم‌هایی هم که در دوران تجردشون به شرایط ایده‌آلی رسیدن، این سخت‌گیری رو دارن. حق هم دارن، حتی من به عنوان یک نفر از طیف مقابلشون، برام سخته که پا به خونه‌ای بذارم که با تلاش یه نفر دیگه به دست اومده و من برم فقط کیفش رو بکنم. حق داره بگه زمان سختی‌هام کجا بودی؟
لازم نیست این‌ها رو اینجا بگم، کندوکاو درونیه. اما با نوشتن بیشتر می‌تونم بکنم. به گذشته که نگاه می‌کنم یه مسیر مستقیم، آروم، بدون پستی بلندی می‌بینم. سختی‌های زیادی نداشتم تو زندگیم و بیش از معمول هم قانع بودم. به کمبودهایی که جامعه بهم تحمیل کرده همیشه فکر کردم. به اینکه می‌تونستم مدارس بهتری درس بخونم و کارهای بیشتری انجام بدم. به نظرم وقتشه که رها کنم. هیج‌کس شرایطش بهتر از من نبوده، هرکسی بسته به شرایطش مشکل داره، ولی نه، این دروغه. خب پس بهتره بگم بعضی‌ها شرایطشون کیلومترها از من بهتر بوده، اما شرایط من هم کیلومترها از یه عده‌ی دیگه بهتر بوده. یک بار برای همیشه، قبول می‌کنم که من چیزی بیشتر از این نمی‌شدم، حتی اگه امکانات برابر بود. این یه جمله‌ی ساده نیست، اعترافه و از صمیم قلب بیان میشه. البته ممکنه بعدا دوباره قلبم منقلب بشه. قلبه دیگه، از اسمش پیداست :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها