قرار بود ننویسم، چهل شماره یا حداقل چهل روز. یعنی قرار بود بنویسم و منتشر نکنم. ولی دیشب خیلی احساس خفقان می‌کردم. دوست داشتم کسی با من حرف بزند و خودم نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم. تصمیم گرفتم پستی که می‌نویسم را منتشر کنم و بعد دوباره پی چهل شماره را بگیرم. اما نمی‌توانستم حرف معمولی بزنم، این شد که شروع کردم حرف‌هایم را در شعر ریختن. اینطوری گویا مستقیما با کسی حرف نزده‌ام. اما احساس خفگی بیشتر شد، چون نمی‌توانستم مثل آب خوردن شعر بگویم. هی یک ریتم و یک معنایی، مبهم، از ذهنم می‌گذشت، ولی توانایی آن را نداشتم که قالب درست به تنش کنم. مصرع اول را که گفتم، دومی خودبخود جهتش عوض شد. از مصرع سوم به آن طرف نیتم هم عوض شد و دیگر قصد داشتم درباره‌ی سرماخوردگی و بیماری حرف بزنم. به نظرم روش خوبی بود برای زدن به آن در! همین‌ها هم راست نمی‌آمد به قامت کلمات، هی خودشان برای خودشان کج و معوج می‌شدند و جایشان را با هم عوض می‌کردند و روی هم سر می‌خوردند و. . خلاصه نشد آنچه می‌خواستم، شاید بهتر باشد کمی تمرین کنم تا وقتی می‌خواهم حرف بزنم، حرف درست از جایش دربیاید و بعد هم درست در جایش بنشیند. بلی، این بهتر است.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها