آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که.
آقای، داشتم در مورد چیزی توضیح می‌دادم، گفتند چرا اینقدر صدایت بد است؟ گوش‌هایم سوت می‌کشد از بس بلند حرف می‌زنی.
حالم وحشتناک بود بعد از شنیدنش. خب صدای طبیعی من بلند است، به خصوص وقتی بحث می‌کنم یا هیجان‌زده‌ام یا استرس دارم. حالا این اشکال را ندید بگیرند چه می‌شود؟ ناراحت می‌شوم از اینکه مدام این حرف را بزنند. آقای بار اول بود که می‌گفتند و بدجور بهم برخورد. گریه کردم و قهر کردم. نمی‌دانم حق دارند یا نه، ولی ناراحت می‌شوم از این حرف، همیشه.

بعضی‌ها معتقدند به خاطر دیگران نباید عوض شد. بعضی‌ها معتقدند عدم تغییر، یعنی عدم رشد. خب برآیندش می‌شود اینکه آدم باید رشد کند، طبعا باید تغییر کند، اما ارزش این تغییر به این است که برای دیگران نباشد، خود آدم به این نتیجه رسیده باشد، خودش طالب تغییر باشد، و الا تغییر منتج به رشد نخواهد شد.
حالا من هیچ مشکلی با صدایم ندارم. اینکه دیگران از صدای من خوششان نمی‌آید، آن اذیت‌شدنشان، تابه‌حال مرا اذیت نکرده، باعث ناراحتی‌ام نشده. اما اینکه بهم بگویند ساکت، یا بگویند صدایت بد است، ناراحتم می‌کند و چون خودم از صدایم بدم نمی‌آید، نمی‌دانم چرا باید تغییر کنم. برای اینکه دیگر به من نگویند بدصدا؟ مثل اینکه جراحی کنم تا بهم نگویند زشت! خب، کاش از اذیت‌شدنشان ناراحت می‌شدم، می‌شد کاریش کرد. حالا ولی نمی‌شود.
دارم پرت‌وپلا می‌بافم.


شب‌نوشت: از صبح، در خانه، درمانگاه، با همه، بی‌نهایت پکر بودم، چون با آقای قهر بودم. امشب آمدند، چند بار مرا بوسیدند، شکلات و آدامس بهم دادند و قبل از بیرون رفتن (به سمت عروسی) یک سیب شستند و برایم آوردند و گفتند که با من شوخی کرده‌اند بابا! و من اصلا حرف نزدم و اشک‌هایم هم شر و شر می‌ریخت. شکلات و آدامس و سیب را گرفتم و جلوی بوسیده شدن را نگرفتم. این یعنی آشتی کردیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها