ترک موتور مهندس که می‌شینی، باید چشماتو ببندی و با تصور اینکه سوار وسیله‌های خیلی سریع و هیجانی شهربازی شدی خوش بگذرونی. بستن چشم‌ها نکته‌ی کلیدی ماجراست، تصور با چشم باز ممنوع. وگرنه یه دفعه می‌بینی مهندس سرشو یده و یه مانع تو سی سانتی صورتته و شک داری که بهش برخورد می‌کنی یا نه و تا بیای طول و عرض و فاصله و سرعت و شدت برخورد احتمالی و شدت جراحات وارده‌ی احتمالی رو محاسبه کنی بهش رسیدی و رد شدی و بعد که دیگه لازم نیست محاسبه کنی یادت میفته که مهندس سر خودشو یده، ولی به تو نگفته و خب درسته که می‌دونی که اصلا فرصت این کار نبوده، ولی بالاخره از ذهنت می‌گذره که چرا باید همچین ریسکی بکنه و از جایی بره که احتمال برخورد مانع به سر و کله‌مون باشه، بدون ملاحظه‌ی اینکه که تو ترک موتورش نشستی؟



امشب مامان و آقای داشتن می‌رفتن خونه‌ی یکی از اقوام که هم‌محله‌ای عسل هم هستن. گفتم منم میام که بشینم پشت فرمون و کمی تمرین کنم. نذاشتن که نذاشتن. منم رفتم نشستم صندلی عقب، گفتم برگشتنی من می‌شینم. می‌دونم تا زور نکنم کسی ماشین دست من نمیده. خلاصه رفتیم و وقتی نزدیک خونه‌شون رسیدیم گفتم من میرم خونه‌ی عسل و بعد که کارتون تموم شد بیاین دنبالم که با هم برگردیم. چشمتون روز بد نبینه، انگار گفته باشم من یه سر میرم کشور دوست و همسایه، آمریکا! گفتن فعل بیخود کردم را صرف نموده‌ای، ما بیکاریم این موقع شب خونه به خونه بگردیم؟ اصلا از اول بیخود نموده‌ای که آمده‌ای؟ برای چه بیخودکردنی آمده بودی اصلا؟ :))) هرچی گفتم مامانا! بابایا! من خونه‌ی اینا نمیام! [الان با خودشون چی میگن؟ دختری که سال به دوازده ماه خونه‌ی هیچکس نمیره، الان پاشده اومده خونه‌ی ما چیکار؟ از قضا پسر دم‌بخت هم دارن اینا :)))] این قسمت تو کروشه رو با خودم گفتم، ولی امیدوار بودم والدین صدای درونم رو هم بشنون که نشنویدن. میوه رو دادن دست من و هلم دادن تو خونه :( یک سااااعت تمام نشستیم و تازه همون موقع یه مهمون دیگه هم براشون اومد. کی؟ کسی که تو فامیل موقع سلام و خداحافظی، اصلا روشو سمت من نمی‌چرخونه با این گمان که بنده کلا با اجانب سخن نمی‌گویم! حدودا جای بابامه، بچه‌هاش یه‌کم از من کوچیکترن. هزار دفعه تا حالا سعی کردم از این تفکر اشتباه برهانمش، ولی خودش نخواسته برهه! با همه‌ی خانما به ترتیب سلام می‌کنه، به من که می‌رسه گویا من وجود ندارم، جهش می‌کنه میره نفر بعدی! سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، ، سلام، سلام، سلام، سلام. اون چهار نقطه منم. امشب هم موقع سلام باز همون اتفاق افتاد، یعنی حتی من سلام هم کردم، ولی جواب نداد، فک کنم نفهمید. اما موقع خداحافظی بالاخره موفق شدم جواب خداحافظی رو ازش بگیرم =))) [ملت هم دغدغه دارن، ما هم دغدغه داریم. گرفتن نفت از زباله رو با گرفتن جواب سلام از پیرمرد فامیل مقایسه کنین]
برگشت بالاخره مجبورشون کردم جاشون رو باهام عوض کنن. خوب اومدم، خوب اومدم، خوب اومدم تاااااا اونجایی که یه تاکسی احمق بدون راهنما از پارک دراومد. ترمز که کردم، ولی حالا گیر داده بودن که تو چرا بوقو نگرفتی بالاش؟ می‌دونم باید بوق می‌زدم، ولی خب چرا دعوام می‌کنین؟ مامان که می‌گفتن بیا پایین، بابات بشینه. باز اومدم تا خونه و خواستم پارک (دوبل) کنم (که می‌دونم قطعا بالای ده بار خاموش می‌کردم) آقای دیدن همسایه داره از سر کوچه میاد، گفتن نمی‌خواد، خودم پارک می‌کنم. نهایتا با لب و لوچه‌ی آویزان پیاده شدم.
رفتیم خونه و از حرصی که داشتم، شروع کردم برگ‌های تو حیاطو جارو زدن که مهمان آمد! ساعتای ده و نیم، یازده شب! الان رفتن و من یه نصف کیک صبحانه رو برداشتم با چای بخورم به عنوان شام.



+ مامان یه دستمال کاغذی بخوان، یا گوشی یا هررررر چیز دیگه‌ای، منو صدا می‌زنن بهشون بدم. ولی خودشون از جاشون پا میشن (در معدود اوقاتی که منو نپاشونن البته) ده دفعه میرن اتاق و میان تا یه چیزی واسه پسراشون بیارن. بعد زن گرفتن که از این لوس‌بازی‌ها خبری نیست، ولی مامان دارن به خودشون و اونا ظلم می‌کنن. این خیلی حرصم رو درمیاره.
+ البته حرص‌هایی که برای رانندگی می‌خورم، اصلا تو صورتم نمایان نمیشن. می‌دونم اگه من اشتباهامو جدی بگیرم، آقای از من جدی‌تر می‌گیرن و اجازه مجازه می‌پره. منم می‌زنم به در شوخی و حالا که چیزی نشده و من هنوز تو آموزشم و این حرفا، آقای هم چیزی نمیگن دیگه
+ کاش دیگه کسی امشب باهام کار نداشته باشه و هی صدام نکنن و هی نیان و برن و هی از اونور دنیا زنگ نزنن و بذارن امروز برای من تموم بشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها