می‌گفت "اینجور نباش. همین تسنیم را ببین، هر کاری بگویی می‌کند، تمام کارها با اوست. آب بخواهم تسنیم، غذا بخواهم تسنیم، لباس بخواهم تسنیم، خسته باشم تسنیم، کار داشته باشم تسنیم، کانه فرشته. ولی، ولی، ولی، زبانش تند و تیز است، کانه نیش مار! حرفش را می‌زند، دست خودش هم نیست. باید حرفش را بزند، حالا اینکه حرفش قلبت را سوراخ می‌کند حرف دیگریست." با ملایمت حرف می‌زد و اثری از شماتت در حرف‌هایش نبود. گویی یک فرشته‌ی تندخو را پذیرفته باشد.

و من فکر می‌کنم به تمام وقت‌هایی که تصمیم گرفتم کمتر حرف بزنم، ملایم‌تر حرف بزنم، کمتر رک باشم و بیشتر ملاحظه کنم. یک جمله‌اش بدجور ذهنم را می‌کاود؛ دست خودش نیست، دست خودش نیست، دست خودش نیست. اگر دست خودم بود باید آن همه تصمیم به یک جایی می‌رسید دیگر، نرسید. ولی دست خودم است، این را خدا هم می‌داند، من هم می‌دانم. اگر چیزهای سختی مثل این دست خودم نبود که زندگی فایده‌ای نداشت. اگر قرار بود آن فرشته‌ای که می‌گویند باشم و ناخالصی هم نداشته باشم که دیگر چرا زندگی کنم؟ پس جای رشد کجاست؟ و به یادم می‌آید چالش سخت دیگری از همین دست را، گرچه به مراتب راحت‌تر؛ استرس و اضطراب. به دلایل وراثتی، ژنتیکی و تربیتی، شخصیتی داشتم تماما استرس. چنان که گویی از ابتدا استرس بوده‌ام و سپس دست و پا درآورده‌ام. این مسئله گرچه تمام اطرافیان و دوستان و معلمان را آزار می‌داد، اما بیش از همه خودم در تعب و رنج بودم. هشیارانه آب رفتن قوایم را رصد می‌کردم و می‌دیدم که با اختلاف بسیار زیاد از هم‌سالانم به مسائل و مشکلات واکنش می‌دهم. نشستم و با خودم صحبت کردم، زیاد صحبت کردم. پس از هر چالشی صحبت کردم. جنگ کردم، دعوا کردم، بحث کردم، شماتت کردم، نوازش کردم، دلداری دادم، وعده دادم و مدارا کردم. و وقتی به خودم آمدم که سطح اختلاف بسیار کمتر از گذشته شده بود. گرچه جای تمرین بسیار هست هنوز، ولی راه نسبتا هموار گشته. این تجربه‌ای بود تک‌نفره و درونی که حتما آسان‌تر از چالش پیش‌روی فعلی است که کاملا در تعامل با دیگران و با نقش‌آفرینی آن‌هاست. ولی واقعا گمان نمی‌کنم این دلیلی برای ترس یا طفره رفتن یا بیخیال شدن چالش حاضر باشد. یک ماراتن چند ساله را از ابتدا آغاز می‌کنم. هر چند دفعه که شکست خورده‌ام مهم نیست، من باید بتوانم یک آدم خوش‌اخلاق با قول لین از خودم بسازم. این است که مهم است. این است که رنگ حرکت دارد. این است که هرچه دیرتر شروع کنم و هرچه بیشتر پشت گوش بیندازم، ضررش بیشتر است. ضرر شخصی‌اش را می‌توانم بپذیرم، ولی آن سه طفل معصوم که قرار است از پرورشگاه بیاورم و بزرگ کنم چه گناهی کرده‌اند آخر؟ به خاطر آن‌ها هم که شده باید یک تغییری بکنم :دی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها