ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هیچ‌وقت از اون شهر، بخت و رخت و پختش رو بیرون نکشیده!


غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد

حشمت فردوس (بابای طاهر)


+ ضمنا ستایشم نگاه نمی‌کنم
+ آه و ناله هم نیست ضمنا!
زاویه‌ی نگاهتونو درست تنظیم کنین
ضمنا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها