این بود
سپس این
سپسس این
و سپسسس این
شد.
البته یه سری مراحل هم وسطش بود که به علت اعصابخوردی از گرفتن عکس فاکتور گرفته شد. مثلا اون مرحلهای که کل تکهها از هم جدا شدن، اون مرحلهای که شب تا صبح چسب چوب خشک نشد و دوباره و سه باره و چهار باره و نهایتا با چسب آلفا! چسبوندم، اون مرحلهای که حین نصب دومی، اولی کنده شد و شترق افتاد پایین و هزار! تکه شد، اون مرحلهای که میخم افتاد رو زمین، خم شدم که بردارم، دومی شترترق رو سرم آوار شد و اون مرحلهای که کتابا رو چیدم و رفتم و چند ساعت بعد که برگشتم دیدم سومی با کتابهاش نقش زمین شده. البته متاسفانه موفق به شنیدن آوای شترترترق این یکی نشدم :)
الان میترسم کتابای بیشتر یا سنگینتر بذارم روشون. خطرناکه جدا! :)
بیشتر کتابام طبقهی بالاست و این پایین قفسه یا کتابخونه نداریم و یه چندتایی رو معمولا تو کشو نگه میدارم. این باکس هم بالا بلااستفاده مونده بود، گفتم این شکلیش کنم و بهجای کشو کتابا رو بذارم روش.
چند روز پیش به ذهنم خطور کرد کتابهای رمانمو بفروشم (تو نرمافزارهایی مثل کنسل و دیوار و اینا) و فقط بهدردبخورهایی که ممکنه برگردم سراغشون رو نگه دارم و با پول حاصله! کتاب جدید بخرم. ولی خب حس خوبی به فروش کتاب ندارم. بعضیاشونم مثل درخت انجیر معابد دوست دارم و حتی اگه دوباره نخونمش، دوست دارم داشته باشمش. به این حس که دوست دارم کتاب نگه دارم هم حس خوبی ندارم، ایضا به این حس که دوست دارم کتاب کاغذی بخونم و به این حس که دوست دارم جلو چشمم کتابخونه داشته باشم :/
درباره این سایت