مونولوگ



 

امروز پاسم را تحویل گرفتم و خلاص. پاس خواهرم را هم برده بودم برای تمدید، تاریخ را اشتباه خوانده بود و ۹ روز دیرکرد داشت، باید جریمه می‌شد. رفتم دفتر معاون و همان‌طور که مسئول نوبت‌دهی گفته بود تقاضای "بخشایش" کردم! ظاهرا اصطلاح مصطلحی است. بخشایش کرد و فرستاد رفتم نوبت‌دهی. یک صف طولانی جلویم بود، تعداد زیادی مرد و یکی دو تا زن. فاصله را رعایت کرده بودند، ولی همه در یک صف بودند. آخر صف ایستادم. بعد از ایستادن من، چهار پنج تا خانم دیگر هم آمدند. حدفاصل مردان و ن قرار گرفته بودم. سرباز نوبت‌ده! در را بسته بود و رفته بود همان‌جایی که هر چند دقیقه، برای چند ساعت می‌رفت. همه در گرما کلافه بودند. خانم‌های پشت سرم صدایشان درآمده بود، می‌گفتند صف خانم‌ها و آقایان را جدا کنید که یک زن راه بیندازد، یک مرد. این قانون همیشه برایم عجیب بود. عدالت درش نیست. گاهی صف مردان متراکم‌تر است، من در صف خلوت خانم‌ها می‌ایستم و کارم خیلی زودتر از مردی راه می‌افتد که یک ساعت قبل از من آنجا بوده. گاهی هم برعکس است و صف ن طولانی‌تر از مردان است. به حرف خانم‌ها اعتراض کردم و گفتم این آقایان زودتر از ما اینجا بوده‌اند، چرا باید ما زودتر نوبت بگیریم؟ گفتند اگر اینجور باشد و این همه مرد بخواهند بروند که ما باید تا صبح اینجا باشیم! گفتم خب چه کنیم؟ اینها که زودتر آمده‌اند تا صبح منتظر بمانند؟ گفتند چه معنی دارد همه در یک صف؟ در دلم گفتم جان عمه‌تان! حرص اختلاط را می‌خورید یا جوش وقت و نوبت را می‌زنید؟ گفتم به هر حال این‌ها جلوتر از ما هستند. دیگر عصبانی شده بودند، گفتند تو خیلی خوبی؛ بیا تو برو آخر صف بایست، بگذار این‌ها همه قبل از تو بروند. گفتم سر نوبتم می‌روم، نه قبلش، نه بعدش!

 


دلم بدجوری تپ و تپ می‌کند. من می‌شد هفته‌ی بعد کابل باشم. یک شغل رسمی داشته باشم. این دو جمله بود، اما تفاوتی از زمین تا آسمان در زندگی‌ام ایجاد می‌کرد، اگر می‌شد. این بار نه مادرم گفت نرو، نه پدرم. خودم نرفتم. گیجم و نمی‌دانم حکمت این تصمیمی که گرفته‌ام و برخلاف تمام رویاهای هفت سال گذشته‌ام بوده چیست. یک تصمیم عجیب، در نزدیک‌ترین فاصله از رویای هفت ساله. سال بعد، ده سال بعد، بیست، سی، چهل سال بعد، به این تصمیم چطور نگاه می‌کنم؟

 


 

بنده از اینکه اون متن قبلی رو نوشته بودم پشیمون شدم. مضمونش این بود که آقای گفتن پارک کن، منم با وجود اینکه فکر نمی‌کردم تو این نقطه بتونم پارک کنم، ولی اطاعت امر کردم. با فرمون دادن‌های آقای نتیجه شد این عکس پایین که آقای گفتن خوب نیست. بعد که پیاده شدم، آقای دوباره نشستن و پارک‌تر کردن :|

البته امروز بدون فرمون دادن و خیلی راحت‌تر از دیروز پارک کردم، گرچه بازم نتیجه دقیقا همین‌قدر فاصله شد! :(

.

.

.

 

 

+ صبح‌ها میریم کوچه پس‌کوچه‌ها تمرین :)

اون روزم برداشتن منو بردن تو جاده! نمی‌دونم به سمت تربت‌حیدریه بود یا یه شهر دیگه. هی هم میگن گاز بده. نهایتا تا صد تا رفتم، بیشتر از اون جرأت ندارم هنوز :)

 

+ بعداپلود:

این خورشید بی‌نهایت زیبا بود، بسیار بسیار زیاد. چون خودم نمی‌تونستم عکس بگیرم، گوشیمو دادم به آقای گفتم عکس بگیرن ازش. گفتن خوب نمیفته، منم فکر کردم نگرفتن. ولی همین الان دیدمش تو گالری. مثل همیشه تو عکس خبری از اون زیبایی نیست. عوضش ابرها قشنگ افتادن، چیزی که اون موقع تحت‌الشعاع زیبایی خورشید دیده نمی‌شد. بعضی وقت‌ها، بعضی چیزها چشم آدمو کور می‌کنه. بعدا، وقتی با فاصله، با یه چشم دیگه بهش نگاه می‌کنه، می‌بینه زیباییش بیات شده، دیگه نیست. و چیزهایی می‌بینه که زیبا بودن و اون موقع ندیده و دیگه هم فرصتش پیش نمیاد ببینه.

 

 



آقای: من امشب خیلی پاهام درد می‌کنه، تسنیم، دو سه ساعت پامو لگد کن!
تسنیم: دو ساعت من لگد می‌کنم، سه ساعت مهندس؛ قبوله؟
مهندس: من خودم پاهام درد می‌کنه، اول باید بیای پاهای منو لگد کنی!
تسنیم: طبق قانون سوم نیوتون، هر کنشی را واکنشیست، برابر و در خلاف جهت. یعنی اگه پای آقایو لگد کنی، انگار آقای هم پای تو رو لگد کردن.
مهندس: 0_0
مرحوم نیوتون: O_O
تسنیم: ^_^

جوجه به یه موجودی؟ میگه "گورگابه"، انقد کیف داره :) جوجه کیست؟ یه دختر جسور و جلب و تیز و فرز و زورگو و غاصب :)

داشتم آرد الک می‌کردم، با اینکه تازه خریده بودیم، اما انگار مونده بوده. برای اولین بار تو آرد کرم دیدم :| وروجک نشسته بود کنارم، دید می‌ندازمشون تو ظرف دیگه، گریه می‌کرد می‌گفت مارو نکش، مار بیچاره داره! (مار=کرم بیچاره است، مار=کرم گناه داره). انقدر این دختر دل‌رحم و مهربونه که حد نداره. خیلی خیلی زیاد! و بسی بسیار زیاد هم شیرین‌زبونه :)

دخترا وقتی مامان میشن رقیق میشن. هدهد بارداره. اون روز زنگ زد گفت حالش بهم می‌خوره و خیلی وقته چیزی نخورده (شاید دو روز). تو خیابون بود و داشت از کلاس برمی‌گشت (خیاطی تدریس می‌کنه). اینا رو می‌گفت و نزدیک بود گریه‌ش بگیره! دختر به اون محکمی، از شدت استیصال، نزدیک بود تو خیابون، پشت تلفن بغضش بترکه! رفتم خونه‌ش و واسه‌ش لواشک سیب خونگی، انگور، آش سبزی، سینه‌ی مرغ خوابونده شده تو مواد! با پنیر پیتزا و سس بردم و پختم و از فرط خوردن، تردمش و برگشتم :))) گویا بعضیا تو بارداری دستپخت خودشونو دوست ندارن.



یکی از نقاط ضعفم که خیلی هم اعصاب‌خردکنه، مهمانه! مهمانی که دعوت کرده باشیم و به وقت بیاد و به وقت بره رو نمیگم، مهمانی از جنس خواهر و برادر که بدون اطلاع قبلی میان و مدت طولانی، مثلا دو یا سه روز می‌مونن منظورمه. گاهی دقیقا قبل از غذا کشیدن میان، گاهی شب، دقیقا قبل از خوابیدن میان، گاهی وقتی خونه حسابی بهم ریخته است و از همه بدتر گاهی وقتی وسط یه کاری هستی، مثلا وسط هم‌زدن تخم‌مرغ برای کیک، بعد وقتی میان باید بری یک ساعت حاضر بشی و حجاب کنی و پف کیکت می‌خوابه :| خونه‌ی پدربزرگ مادربزرگ‌ها دقیقا شبیه کاروانسراست. مامان و آقای اصلا ناراحت نیستن از این وضع، ولی من واقعا سختمه. من یه خونه‌ی آروم و سر نظم، به قاعده و قابل پیش‌بینی و قابل برنامه‌ریزی رو می‌پسندم. خونه‌ای که از الان برای پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعدش هم بتونم بگم قراره چیکار کنم. من کاروانسرا دوست ندارم :'''((



از تو کشو یه شلوار برای دختر سه ساله‌تون بردارین، تنش کنین و همین که رفت پی بازی ببینین روش یه

همچین موجودی چسبیده چیکار می‌کنین؟

من اول فرار می‌کنم نه شوخی کردم، اول موبایل و کلیدو برمی‌دارم، بعد فرار می‌کنم، درم قفل می‌کنم که دنبالم نیاد
واقعا مادر شدن یکی از روش‌هاییست که آدمی با آن، داوطلبانه از خطر استقبال می‌کند، به مبارزه‌ی عقرب می‌رود، درون آتش می‌پرد، به آغوش گلوله می‌دود و.
شاید اون کلیپ فرنگی رو دیده باشین که تو مصاحبه به آدما میگن شغل مدنظر، بیست و چهار ساعته است، بدون حتی یک روز مرخصی، حتی اگه مریض رو به موت باشی! و بدون حتی یک قرون حقوق! و خاطر نشان می‌کنن تعداد بسیار بسیار زیادی آدم در سراسر جهان، به راحتی و بدون هیچ شکایتی این شغل رو پذیرفتن و دارن انجامش میدن. و اون‌وقت فک تک‌تک مصاحبه‌شونده‌ها میفته :)
کارهای خداست دیگه :)



"چقد چهره‌ت آشناست، انگار قبلا جایی دیده‌مت" یکی از روتین‌ترین جملات موقع آشنایی من با افراد جدیده. یعنی امکان داره جمع کثیری از آدمای جدیدی که می‌بینم قبلا منو جایی دیده باشن؟ :| از اونجایی که جوابش واضحه، این احتمال وجود داره که ملت بیشتر جهت ساختن خاطره و گذشته‌ی مشترک و ایجاد حس دوستانه این حرفو بزنن.
چند روزه مربی خودشو می‌کشه که من با ماشین آقای برم تمرین، ولی آقای وقت نداره با من بیاد. یا نصف شب و صبح زود خسته و خوابن و نمیشه. این دو جلسه‌ی اخیر خیلی ازم تعریف کرد و گفت حتما تمرین کن. به مامان می‌گفت قول میدم اگه تمرین کنه از داداش‌هاش کم نیاره، حالا نمیگم بهتر ولی کم هم نمیاره. این رو واسه این میگه که هزار بار تا حالا براش از رانندگی برادران گرام تعریف کردیم. واقعا هم تا حالا مثل برادر بزرگم راننده ندیدم. تسلطش به ماشین خیلی خوبه. مثلا میگم، با همون سرعتی که جلو میره، می‌تونه دنده‌عقب هم بره! و مهم‌ترین نکته که کار منو سخت کرده اینه که حتی یک روز هم آموزش ندیده. نشسته و فرت راه افتاده! و این چنین توقع خانواده رو از ما بالا برده. امروز یکیشون جوری در مورد آسون بودن و مزخرف بودن رانندگی حرف زد که نزدیک بود درجا افسردگی بگیرم! یه لحظه احساس کردم با گفتن حرف‌های مربی بهشون دارم خودمو مسخره می‌کنم. دارم یه کار بینهایت پیش‌پاافتاده انجام میدم که اگه توش از صد، صد و پنجاه هم بگیرم ارزشی نداره. ولی خوب چند ثانیه‌ای بیشتر نشد و یادم اومد که من عاشق رانندگی‌ام و اصلا مگه قراره برام ارزش افزوده‌ای ایجاد کنه؟ (که بعد تازه بهش مالیات هم ببندن!) و بعد به این فکر کردم که خب بالاخره من یه زمانی مهارت کافی رو در رانندگی کسب خواهم کرد، بعدش چی؟ تو خیابون چقدر میشه مهارت رو توسعه داد و چقدر میشه ازش استفاده کرد؟ بعد ذهنم رفت سمت رالی و فرمول یک و این حرفا :)
دعا کنید زودتر این پرونده‌ی رانندگی من بسته بشه تا دیوونه‌تون نکردم :)))



بعضی وقت‌ها ترجیح میدم فرز نمی‌بودم. مثل بعضی‌ها اسلوموشن کار می‌کردم و حرص تر و فرزها رو درمی‌آوردم! عوضش اون آرامش و طمأنینه رو می‌داشتم. اون حرکت منحنی انگشت‌ها وقتی کتاب ورق می‌زنن یا وقتی میری یه اداره و سؤال می‌پرسی و اونا اول سرشونو میارن بالا و بعد با یه مکثی چشمشون از رو میز کنده میشه و بهت نگاه می‌کنن.
البته بعضی وقت‌ها!



دیروز مامان رانندگی رو با آشپزی مقایسه می‌کنن و موقعی که پشت چراغ قرمز از استرس خاموش می‌کنم میگن "چرا حواستو جمع نمی‌کنی؟ مگه موقع آشپزی استرس داری؟ فکر کن داری آشپزی می‌کنی!" :)))
مربی هم برگشته میگه مگه آشپزه حاج خانوم؟
مامان هم میگن نههههه! گاهی که تو خونه آشپزی می‌کنه رو میگم! :)
دیروز هزار باز خاموش کردم. پشت یکی از چراغ‌ها هم به خاطر این موضوع یکی از پشت زد به ما. مربی پیاده شد و داد و بیداد! ولی خب چیزی نشده بود خدا رو شکر. امروز باز هزار تا چراغ رفتیم و فکر کنم یه بار خاموش کردم. مربی می‌گفت ببین یه گنج پیدا کردی، گمش نکنی!!! منظورش کنترل کلاج بود. که به نظرم به زودی گمش خواهم کرد :)
کلا من از اینکه بخوام زود، تند، سریع رانندگی رو یاد بگیرم دستمو شستم! همون اول اول اولش، یعنی چند سال پیش که گاهی چند دقیقه‌ای کنار آقای می‌نشستم اینو فهمیدم که این مثل بقیه‌ی چیزایی که تا حالا یاد گرفتم نیست. اولا اصلا تئوری نیست، بعد هم شبیه بقیه‌ی کارهای عملی که کردم و در کسری از ثانیه می‌گرفتم که چطور و چگونه انجام بدم نیست. اینجانب، من، تسنیم، برای راننده شدن، هیچ، عجله‌ای، ندارم و حتی، اگر، داشته باشم، هیچ، فرقی، ندارد، چون قرار است، این کار، تا آخر عمرم، طول بکشد! و بعد از گفتن این حرفا به خودم خیالم راحت شد که نباید هیچ نگرانی‌ای داشته باشم، من تا آخر عمرم برای این کار وقت دارم :)



خوش‌به‌حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش‌به‌حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش‌به‌حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش‌به‌حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش‌به‌حال جام لبریز از شراب
خوش‌به‌حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری



تازه دارم احساس می‌کنم "دستم به فرمون می‌چسبه"!! :))
یه دفعه گفته بودم این آینه بغل راست لازم نیست انگار و مربی فرموده بودن که آره، کارخونه یه قطعه‌ی اضافی زده رو ماشین! ولی الان باهاش دوست شدم ^_^
وقتی هم که تازه فکر آموزش رانندگی تو سرم بود، با فکر به دنده ترس برم می‌داشت. با خودم می‌گفتم راننده‌ها چطوری چشمشون به جلوئه و به موقع دنده عوض می‌کنن؟ الان ولی با دنده خیلی خوبم. امروز مربی می‌گفت دنده‌کشیت از بعضی آقایون هم بهتره :)
ولی امان و داد و بیداد از تغییر مسیر یا به عبارتی سبقت! امروز مربی کلا ازم ناراضی بود. تغییر مسیرم واقعا ضعیفه. بوق هم نمی‌زنم اصلا و مربی هی میگه چرا بوق نمی‌زنی؟ بعضی وقت‌ها میگه بوقو یک‌سره بگیر روشون! خب من دوست ندارم بوق بزنم، اه!
یه دفعه هم پشت یه چراغ ایستادیم، من ردیف اول بودم. چند لحظه قبل از سبز شدن، ماشین پشت سرم بوق زد، سبز شد و من راه افتادم بعد توجهم به بوقش جلب شد. گفتم چرا بوق زد؟ مربی هیچی نگفت. خودم احساس کردم به خاطر اینکه دید راننده خانومه، پروفیلاکسی بوق زد چند بار حواسم بوده که مربی اصصصصلا رانندگی رو جنسیتی نمی‌کنه و با وجود تیکه‌هایی که راننده‌ها به هنرجوی ناشیش میندازن، اصلا وارد این بحث نمیشه. همیشه بوق‌ها و حرفاشونو جور دیگه‌ای تعبیر می‌کنه. یا بای‌دیفالت همینطوری فکر می‌کنه یا سعی می‌کنه این تفکر به هنرجوش منتقل نشه، چون قشنگ اعتماد به نفس رو می‌گیره. کما اینکه من با این فکری که در مورد بوق کردم، سه تا چراغ بعدی رو به محض اینکه برام بوق زدن خاموش کردم!!! :)))
در مجموع امروز به نظر مربی خوب نبودم، ولی به نظر خودم خیلی خوب بودم کلا حرفای مربی رو اعم از تعریف یا ضدتعریف خیلی جدی نمی‌گیرم. حتی این انتقادات امروزشم گذاشتم به حساب بازاریابیش! یا من بدبین شدم نسبت به جامعه، یا واقعا داره شل‌کن سفت‌کن پیش میره. من که کلا ازش راضی‌ام، بیخیال بقیه‌ی چیزا :)



این دیگه گفتن نداره که "همه‌ی زندگی‌ها مشکل داره و هیچ‌کس تو دنیا نیست که بی مشکل باشه". این چند وقت اخیر، سخت‌ترین روزهای خانواده‌ی ما بوده و همچنان مشکلات دارن اوج می‌گیرن. در یک اقدام تدافعی، در موردش اصلا صحبت نمی‌کردم. سعی می‌کردم حتی فکر هم نکنم. امروز متوجه شدم که دارم این کارو می‌کنم. و بعد ناگهان شیر فلکه‌ی چشمم باز شد. صبح خیلی گریه کردم. عصر همه رفتن شیرینی‌خوری و باز من خیلی گریه کردم. بعد که اومدن با مامان و آقای اومدم بهشت رضا و به بهانه‌ی اموات گریه کردم. دلم می‌خواد تا فردا صبح متواترا گریه کنم.
بقیه گریه نمی‌کنن، ولی ناراحتی از تمام اجزاءشون می‌باره. من گریه نمی‌کردم ولی مثل قبل جیغ و داد و پرحرفی و بگوبخندم به راهه. حتی امروز در فواصل گریه‌ها، انگار واقعا هیچی نشده باشه، همون‌قدر شاد و شنگول و دیوانه!
دلم سیاه شده، دلم برای خنده‌های مامان و آقای تنگ شده، دلم برای وقتی که توپ در می‌کردن و من از خواب بیدار نمی‌شدم تنگ شده، دلم برای بچگی‌ها تنگ شده، دلم خیلی پر شده، امروز سرریز کرد دیگه.
موقعیتی که سه ساله منتظرشم امروز برام جور شد. کم اتفاقی نیست. به اندازه‌ی یک خروجی گرفتن باهاش فاصله دارم. حتی مامان کاملا راضیه. آقای ولی دل‌دل می‌کنه. پای دل خودمم پیش نمیره. انگار می‌ترسم اینجوری، تو این وضعیت سخت، بذارمشون و برم. تصمیم گرفتم که نرم. با گریه تصمیم گرفتم که نرم. مگه چند تا موقعیت خیلی سخت توی زندگی آدم پیش میاد که بتونه پیش پدر مادرش باشه؟ که شاید اندازه‌ی وزن یه پر از سنگینی دلشون سبک کنه؟
امروز صبح احساس کردم مفیدترین حرف‌های عمرمو زدم. احساس کردم من حرف نمی‌زنم، یکی حرفا رو تو دهنم میذاره. اپسیلونی انتظار تاثیر نداشتم، ولی شاید حدود چند درصد تاثیر گذاشت! خداوندا میشه معجزه بکنی؟ که دیگه مامان و آقای و کل خونواده بخندن؟ خدایا، دست خودت بر سر ماست.




امروز صبح یه ویزیت بارداری در منزل داشتم. فشارسنج، ترازو، سونیکید (جیبی)، گلوکومتر و. بهانه‌م برای خرید اینا همین ویزیت در منزل بود، گرچه تو خیالاتم اینا رو واسه دفتر کاری که تو کابل دایر خواهم کرد استفاده می‌کنم!!

نزدیک شب هم رفتم تمرین رانندگی، جلسه چهارم بود. برخلاف جلسه‌ی سوم که همه‌ش وسط شهر و خیابون‌های پرتردد بودیم، امروز تمام مدت تو صدمتری بودیم. لاین سرعت هم رفتم حتی :) جلسه‌ی قبل مامانم خطاب به مربی گفت پسرام هیچ‌کدوم آموزش رانندگی نرفتن، نشستن پشت فرمون و از همون اول هم قشنگ روندن. این حرف مامانم واقعا راسته (متاسفانه ). مربی هم به مامانم گفت حاج خانوم دخترتم استعداد رانندگی داره ها! این جلسه که نشستم گفت دیروز تمرین داشتی؟ گفتم نه، خودتون گفتین تا من نگفتم با ماشین بابات تمرین نکن. آخرشم گفت امروز عالی بودی :)
ولی من با تقریب خوبی می‌تونم بگم این تعاریف، تکنیک‌های جذب مشتریه. به خصوص در مورد مامان سختگیر من که هی میگن پس چرا یاد نمی‌گیره دیگه؟ :| اونم مجبوره بگه امروز پیشرفت داشته و خوب بوده و فلان و بهمان که مامان نزنه زیر کاسه کوزه‌ی کاسبی بنده خدا. خب البته اون بنده خدا نمی‌دونه در این مورد تصمیم با مامانم نیست و اگه ایشون هم از عملکرد مربی راضی نباشه من ادامه میدم همچنان.

نمی‌دونم برای شمام پیش اومده یا نه که روزه بگیری و وسط روز احساس کنی می‌خوای با دست خودت روزه‌تو بکوبی تو فرق سر خودت! بعد هم بری روزه رو باز کنی تا از عذاب وجدان راحت بشی.



داشتم از اون پارک بین خیابون دانشگاه و چمران رد می‌شدم و می‌رفتم سمت چمران، می‌خواستم فشارسنج بخرم، که گوشیم زنگ زد، خواهر دکتر بود. نمی‌دونستم پرستاره. گفت پرستاری یه اردوی کشوری بسیج رو قبول کرده، ولی الان نمی‌تونه یک ماه بیست و چهار ساعته وایسته. گفت امروز خونه‌شو سم‌پاشی کرده و امشب رو من به‌جاش برم شیفت و برای شیفت‌های بعدی هم هماهنگ می‌کنه. راستش پرستاری حقوقش نسبتا خوبه، من هم می‌تونم به راحتی تو درمانگاه خودمون یا جای دیگه کار پرستاری پیدا کنم. ولی جایی که فقط پرستار خانوم‌ها باشم تا حالا پیدا نکردم. این مورد خیلی اوکازیون بود، چون اردوی بسیج خواهران بود :) منم با کله قبول کردم. فقط یه مشکل وجود داشت و اون اینکه باید همون موقع فی‌الفور می‌رفتم اونجا. زنگ زدم خونه و گفتم شب نمیام و میرم شیفت. فشارسنج رو خریدم و رفتم. نیم ساعت دم در معطل شدم تا هماهنگی‌های ورودم انجام بشه. رفتم تو سریع شوتم کردن تو غذاخوری برای شام! غذا ماکارونی بود. ظهر هم ماکارونی داشتیم تو خونه. دو سه لقمه بیشتر نتونستم بخورم. کاش سلف‌سرویس می‌بود که غذا حیف نشه. بعد بردنم به اتاقی موسوم به بهداری! عجب بهداری‌ای! یک اتاق مفروش شش تخته که چند شیشه شربت و چند ورق قرص توش گذاشته بودن. یه‌کم جا خوردم. حتی فشارسنج هم نداشتن! دیگه ایستادم به نماز، وسطش بودم که یکی اومد داخل و سلام کرد! منم جواب دادم. بار اولی بود که یکی وسط نماز بهم سلام می‌کرد :)
بعدش دیگه من بودم و هفتصد هشتصد تا خانوم که فقط پنج نفرشون تا صبح اومدن بهداری. از ایلام، کردستان، مازندران و بوشهر بودن! به همین تنوع. خانم کردستانی که گرمازده شده بود از فرط گرمای مشهد :))) بقیه هم همه تهوع و معده‌درد گرفته بودن، به خاطر تغییر غذا و ادویه و آب‌وهوا.
شب ساعتای یک رفتم بخوابم که یه عذاب‌وجدانی اومد سراغم. خب من برای شیفت شب اونجا بودم، یعنی اگه تو شب کسی مشکلی داشت باید حلش می‌کردم. اونایی که تو تایم بیداریم اومده بودن کلی عذرخواهی می‌کردن و ببخشید و زحمت دادیم و شرمنده و‌. از زبونشون نمی‌افتاد، حالا اگه می‌خوابیدم و میومدن می‌دیدن خوابم که قطعا بیدارم نمی‌کردن. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟ برگه بزنم پشت در که بیدار کردن پرستار مشکلی ندارد؟ ضایع اومد به نظرم. یه کاغذ برداشتم نوشتم "در صورتی که مشکل دارید، پرستار را بیدار کنید" بعد یه گوشه‌شو از طرف داخلی اتاق، چسبوندم به حاشیه‌ی لت بزرگ در، جوری که بقیه‌ش روی لت کوچیک قرار بگیره، در ارتفاع کله‌ی مبارک مریض احتمالی، جوری که وقتی در رو باز می‌کنه اولین چیزی که می‌بینه این جمله باشه. بعد رفتم بخوابم. تا صبح هیچ‌کس نیومد، منم هی اضغاث احلام دیدم! خیلی بد بود.
قرار بود تا دوازده ظهر امروز بمونم، ولی صبح پرستار دیگه‌ای اومد و گفت شیفت‌ها هفت تا هفته. منم خوشحال زود اومدم بیرون. از اونجایی که پرستار دیگه‌ای گرفتن، فکر نکنم دیگه به من احتیاج داشته باشن. یه مغازه‌ی لباس تو اردوگاه بود که نه در داشت نه پیکر. همه‌چی رو و کاملا در دسترس بود. با وجود هفتصد هشتصد نفر آدم غریبه از اقصی نقاط کشور، این نکته‌ی جالبی بود. از سارافون‌هاش خوشم اومده بود، ولی چون شب بود فروشنده نداشت. اگه شیفت دیگه‌ای اونجا داشته باشم ممکنه وسوسه بشم و یکی‌شونو بخرم :)



این روزا میرم آموزش رانندگی، البته به لطف راهنمایی رانندگی که از یک ماه پیش بخشنامه کرده آموزش به اتباع خارجی بدون نامه‌ی پلیس مهاجرت، حتی بدون قصد گرفتن گواهینامه، ممنوع می‌باشد، نتونستم برم آموزشگاه. پلیس محترم مهاجرت هم به من نامه نمیده، قبلا چون متاهل و بچه‌دار نبودم! الان که مثثثثلا شرط تاهل برداشته شده، به این دلیل که پدر و مادرم کارت آمایش دارن و پاسپورت ندارن. منم هی صبر کردم، هی صبر کردم، هی صبر کردم که شاید این قانون هم مثل بقیه‌ی بقیه‌ی قوانینشون که فرت و فرت عوض میشن، عوض بشه؛ ولی نشد. دو هفته پیش که مامانم ناگهان حالش خیلی بد شد و داشتیم می‌بردیمش بیمارستان، عصر بود. آقای پشت فرمون بودن و به سختی رانندگی می‌کردن. روز که به سمت شب میره، آقای حتی با عینک هم درست نمی‌بینن جلوشونو. اون روز همه‌ش با خودم می‌گفتم چرا؟ چرا؟ چرا من احمق حتی رانندگی بلد نیستم؟ به درک که گواهینامه نمیدن، حداقل بلد باشم که تو شرایط اورژانسی دهنم باز نمونه. و بعد از فرداش افتادم دنبالش. بعد فهمیدم ما حتی اجازه نداریم رانندگی رو یاد بگیریم! احسنت به این جمهوری اسلامی! یادم نمیاد برای هیچ مورد دیگه‌ای عامدانه و آگاهانه از قانون تخلف کرده باشم، ولی فقط همین یه مورد خیلی کفرم رو درآورده. حالا من یه بی‌قانونم، کم و زیاد هم نداره، یه متخلف، والسلام :|
از آموزشگاه که اومدم بیرون صاف رفتم تو دیوار :) آگهی‌ها رو بالا پایین کردم تا بالاخره یه مربی قیمت‌مناسب‌تر! پیدا کردم. بعضیا که زنگ می‌زدم می‌گفتم اتباع خارجی، قیمتو بالاتر می‌گفت و دلیلشم این بود که ممکنه راهنمایی رانندگی جریمه‌ش کنه. چون این مربی رو بدون معرف از تو دیوار پیدا کردم، مامانم خیلی نگرانه. از اول تا آخر تو صندلی عقب داره صلوات می‌فرسته :))
امروز جلسه‌ی دوم بود. ماشینش خیلی قراضه است :))) مربیم ولی بد نیست. همه‌ش احساس می‌کنم اون ماشین رو می‌رونه، احساس اطمینان به خودم ندارم. و خب چون اولشه طبیعیه. آخرای جلسه‌ی قبل می‌گفت به نظرت دستت به فرمون چسبیده؟ o_O گفتم یعنی فرمونو دو دسته و خیلی محکم می‌گیرم؟ گفته نه! گفتم یعنی کنترل ماشین تو دستمه؟ گفت نه! هی سوال می‌کردم، اونم نمی‌تونست درست توضیح بده که منظورش چیه. آخه من از کجا اصطلاحات شما (مربی‌ها) رو بلد باشم؟ :)) فک کنم منظورش این بود که با رانندگی رله شدی؟ پذیرفتیش؟ یه همچین چیزی انگار. باس می‌گفتم داداچ! ما تو روز رارنده‌ها تشریف آوردیم تو دنیا، از همو اول دستمون سفت به فرمون چسبیده بود ;))
امروز رفتیم تو شهر، خیلی خوب بود به نظرم، با اینکه مربی ترمز و کلاج داره و اون رانندگی می‌کرد در واقع :| ولی خب همینقدر بود که آشنا شدم با شهر و چراغ قرمز. پشت یه چراغی ایستاده بودیم که راننده‌ی ماشین کناری که یه خانوم بود برگشت به مربیم گفت مهارتی جلسه‌ای چند؟ اونم گفت فلان. گفت چقدرررر کممم می‌گیرین! من خودم مربی‌ام، بیشتر از ایناست. اینم گفت دیگه! بعد که راه افتادیم گفت چه تیز بود، از کجا فهمید که آموزشیه؟ می‌خواستم بگم بابا باهوش! یه خانم جوون ناشی پشت فرمون، یه آقا صندلی کنارش، یه همراه (خانم یا آقا) صندلی عقب، تیپیک آموزش رانندگیه دیگه! :)
خلاصه که با رانندگی خوش می‌گذره :) کاش ماشین داشتم :)



بچه بودیم و تو "گروه سرود پرستوهای مهاجر" می‌خوندیم
با همین صدای نخراشیده
و فکر می‌کردیم که ستاره‌هایی هستیم روی سن
حیف که حتی به اندازه‌ی یه پرستو هم بالا نرفتیم
چه برسه به ستاره








یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! () پس باید بذارمش همینجا
این شما و این هم


لواشک آلو، دستپخت تسنیم :)


اینم بعد از اینکه روشو پلاستیک کشیدم و برش زدم و یکیشو لول کردم و هنوز نخوردم :)

از اونجایی که لواشک خیلی راحت درست میشه، حتی با وجود اینکه شیفته!ی لواشک نیستم، تصمیم گرفتم از این به بعد هی درست کنم :) بچه‌ها کدوم لواشک‌ها شیرینن؟ این ترشه، شیرین رو بیشتر از ترش دوست دارم.


دیشب که یخچال رو شستم خراب شد :| فریزر کار می‌کرد ولی یخچال رسید به ۳۹ درجه. صبح زنگ زدم تعمیرکار مجاز! اومد. قبل از اینکه برسه رفتم از عابربانک پول نقد بگیرم که دستمزدشو بدیم. پولو گرفتم و برگشتم. همین که وارد خونه شدم دیدم فقط پول و گوشی تو دستمه و کارت نیست. بدوبدو برگشتم، تمام مسیر روی زمینو نگاه کردم و چون نبود رفتم بانک و گفتم فکر می‌کنم که کارتم تو دستگاه مونده. البته می‌دونستم که عابربانک اول کارت رو پس میده، بعد پول میده به آدم، ولی گفتم شاید این دستگاه برعکس باشه. رفتم باجه‌ی شش گفت کدوم دستگاه؟ گفتم سمت راستی. بلند شد نگاه کرد گفت نیست. گفتم شایدم سمت چپی بوده!! یعنی حتی یادم نبود از کدوم دستگاه پول گرفتم. گفت مسئول اون، باجه‌ی یکه. رفتم بهش گفتم گفت صبر کن. تا اون بخواد چک یه بنده‌خدا رو به حساب بذاره، یه لحظه شک کردم که شایدم تو خونه گذاشته باشم. زنگ زدم و معلوم شد که گذاشتمش رو اپن :)))
چند روز پیش‌ها دو بار کلاهمو گم کردم، بار اول پیدا شد، بار دوم نه :) یه دفعه هم داشتم برمی‌گشتم خونه دیدم

لیسک تو کیفمه! =))) دوشنبه هم رازیانه دم کردم گذاشتم تو یخچال که سرد بشه! وقتی رفتم درمانگاه مامان زنگ زدن که این چیه تو یخچال؟؟؟

اینا اتفاقات معمولی نیستن برام، دارم آایمر می‌گیرم فک کنم :(

+ امروز یکی بهم گفت لبخندتو دوست دارم، لبخندت قشنگه، منم باور کردم :)



یه ختم صلوات گرفتم، قبل اذان مغرب باید می‌گفتمش. عصر شروع کردم یخچال تمیز کردن، سیزده دقیقه به اذان یادم اومد صلوات‌ها رو نگفتم. نمی‌تونستم آشپزخونه رو به حالت انفجار ول کنم، همون‌جوری شروع کردم به فرستادن صلوات‌ها به فضا! اما من خیلی فراموشکارم در این مورد. هفت تا میگم میرم رو هشتمی، یادم میره چند تا شد :| حتی وقتی با انگشت‌هام ذکری چیزی میگم، یادم میره الان این دست سومه، چهارمه، چندمه :| بنابراین با تکه‌های یخچال برای خودم یادآور تنظیم کردم! یه تیکه می‌شستم باهاش پنج تا می‌گفتم می‌ذاشتم کنار، تکه‌ی بعدی همین‌طور و همین‌طور و همین‌طور. اونا تموم شد با ظرف و ظروف و هرچی دم دستم بود شمردم گذاشتم کنار. آخرش یه کوه درست شده بود، ولی روش خوبی بود :)

رفته بودم شلوار بخرم، هر مغازه‌ای می‌رفتم می‌گفتم لی دمپا دارین؟ می‌گفت نه! یا یه چیزایی میاوردن عجیب غریب! قابل پوشش نبودن اصلا. یکیشون گفت امسال کلا لی دمپا نزدن! پس آخه من چی بپوشم؟ :( پارچه‌ای رو خیلی دوست دارم، ولی جنس خنکش انقدر زود زانو میندازه که دلم می‌سوزه روش پول بدم، جنس خوبش هم که زانو نندازه، هرچی آوردن ضخیم‌تر از لی بود :/ آخرش یه لی پیدا کردم بالاخره، لی نسبتا خنک :)
یه شلوارهای زشتی جدیدا مد شده، نمی‌دونم شمام می‌پوشین یا نه. دم پاچه‌ش با کش یا دکمه یا تسمه جمع شده :/// پسر و دختر هم نداره :/ واقعا زشتن به نظرم ^_^ خلاصه هر کدومتون که بپوشین، معنیش اینه که خیلی بدسلیقه‌این :))) ولی رنگ‌های بهتری نسبت به قبل اومده امسال. نمی‌دونم پارسال بود، پیرارسال! بود که شلوارهای زرد و قرمز جیغ و اینا زده بودن که حتی اگه باقی شئون رو هم نادیده بگیریم، از این نظر که خیلی به ندرت با یه لباس یا مانتو ست میشن، خیلی به‌دردنخور بودن. امسال ولی طوسی و کرم و زرشکی اومده. من طوسی‌شو خیلی دوست دارم، نازه :)
خوبه من برم طراح مد بشم! بعد شاید یک سال پا گذاشتم تو بازار، دارم اینطور نظرات کارشناسانه میدم :)

دمای یخچال رفته روی سی و چهار! فریزر منفی سیزدهه، ولی یخچال خیلی داغ شده. نمی‌دونم خرابش کردم یا طبیعیه! دفعات قبل اینجوری نمیشد آخه.



امشب سه تا پست اینستاگرام توجهم رو جلب کرد. اولیش راجع به کنگره‌ی ن و مامایی بود که تو مهر برگزار میشه و تصویر زیر، گروه‌های هدف این کنگره است.


البته به نظرم اسمش رو می‌ذاشتن کنگره‌ی ن و علوم‌آزمایشگاهی، یا ن و پرستاری، یا ن و آسیب‌شناسی، شاید کمتر خنده‌دار و گریه‌دار بود.


دومیش پست آخر خانم مرضیه هاشمی بود. من فالو ندارمش و با لینک به پستش رسیدم و چه خوب حرف می‌زنه. لینک نمی‌کنم، خودتون برید بخونید.


آخریش هم که کاپ طلا رو می‌بره، مربوط به این عکس پایینه. تولد شوهر یکی از هم‌کلاسی‌های سابقمه. یعنی تبریک تولد از این زیباتر و بااحساس‌تر هم داریم؟ :| آه زیبای من، رسالت تو تو این دنیا فقط اینه که منو خوشحال کنی!!! یعنی واقعا واقعا واقعا با خودش چی فکر کرده اینو گفته؟




امروز صبح وقتی خواهرم با بچه‌هاش از خونه رفته بیرون، به منزلشون حمله کرده!! چون در قفل بوده، فقط نردبون رو برداشته و برده. همسایه‌ها می‌بینن و با ماشین دنبالش می‌کنن و در نهایت تو کوچه بغلی می‌گیرنش. نردبون رو پس می‌گیرن ولی هرچی اصرار می‌کنن ه باهاشون نمیاد :))) یعنی آقا ه خیلی التماس می‌کنه و ولش می‌کنن! این قسمتشو فاکتور بگیریم، همین که افتادن دنبال و مال رو ازش پس گرفتن و واسه صاحبش آوردن، تا همینجاش زیبا نیست؟ :)



یه وقتی هم واقعی یه نفرو تعقیب کردم، به دلیل به شما ربط نداره طورانه‌ای! از شانس خوبم رفت تو آرایشگاه :| منم رفتم اونور خیابون و چشم دوختم به کله‌ای که از اون فاصله به زور دیده میشد. مگه چقد مو رو سرتونه بابا! بیشتر از نیم ساعت باهاش ور رفت. کنار یه داروخونه تو خلوتی واستادم که احساس کردم داره این سمتو نگاه می‌کنه. فاصله خیلی زیاد بود، ولی بعید نبود که ببینه. سریع پریدم تو داروخونه و الکی الکی یه چیزی خریدم :| اومدم بیرون و دیدم صلاح نیست دیگه تو اون زاویه باشم، رفتم اون طرف‌تر جلوی یه آبمیوه‌فروشی. می‌خواستم برم توش و پشت میز مشرف به خیابون بشینم و زاغمو چوب بزنم، ولی هم مجبور بودم یه چیزی سفارش بدم که خب نامردی بود واسه همچو موضوعی انقد چپ و راست خرج کنم، هم ترسیدم حواسم به خوردن معجون پرت بشه و مرغ از قفس بپره! این بود که روی سکوی جلوی آبمیوه‌فروشی نشستم و زل زدم به روبرو. دیگه نگم براتون که چقدر آشنا رد شد از اونجا :|| حتی دو نفر هم تو اتوبوس بودن و با دیدن من گردنشونو به سمتم کج کردن و این یعنی دیده بودنم!! منم بیخیال کل عالم و آدمایی که می‌رفتن و میومدن و دوباره می‌رفتن و میومدن و یاللعجب‌گونه نگاه می‌کردن و سعی می‌کردن خط نگاهمو پیدا کنن، خیره شده بودم به آرایشگاه روبرو و دست و قیچی و سشواری که تند تند حرکت می‌کرد. البته هیچ‌کس نمی‌تونست بفهمه مسیر دیدم کجاست، چون فاصله خیلی زیاد بود. تیپ و قیافه‌مم به کسی نمی‌خورد که سر قراری چیزی باشه! بیشتر این‌طور به نظر می‌اومد که آدم افسرده‌ی دیوانه‌ای هستم که با ننه باباش قهر کرده و زده بیرون و الانم در افق محو شده! یکی از انگشت‌شمار دفعاتی بود که حس واقعی گوربابای دنیا و مافیها گرفته بودم، لذت داشت قطعا. رها و رها، گفتنی نیست :)



دوستم، دوران طرحشو می‌گذرونه، زایشگاه یکی از شهرهای اطراف مشهد. از مدت‌ها قبل با هم قرار گذاشتیم که من گاهی شیفت‌های شب باهاش برم و همون دور و بر بپلکم تا معلوماتم فراموش نشه. اما من هی امروز و فردا می‌کردم با خودم تا اینکه چند روز پیش فهمیدم امشب آخرین شیفت شبشه و فردا طرحش تموم میشه. گفتم حالا همین یک شب هم غنیمته، بعد سه سال، یه گریزی می‌زنم به روند زایمان. گفت فلان ساعت فلان میدون باش که با هم بریم فلان شهر، گفتم باشه. پیش خودم حساب کردم گفتم من پرسنل اون بیمارستان که نیستم، پس باید حواسم جمع باشه از امکاناتش استفاده نکنم. غذا که مسلمه باید ببرم، اما آب هم باید خیلی زیاد ببرم تا علاوه بر خوردن، بتونم باهاش دست و صورتم یا در صورت وم، ظرفی قاشقی چیزی رو هم بشورم. شب هم که نمی‌خوابم، بیدار می‌مونم و به همه جا و همه وسایل سرک می‌کشم تا ببشترترترتر مرور بشه همه‌چی! اگر هم تو اتاقی تنها شدم بلافاصله میام بیرون که چراغی به خاطر شخص من روشن نمونه. دستشویی هم نمیرم، یه شب که بیشتر نیست! وضو رو با آب خودم می‌تونم بگیرم، نماز هم حتما یه مکان عمومی داره بیمارستان که همراهی‌ها بخوان نماز بخونن. خلاصه هر چیزی که فکر می‌کردم ممکنه لازم بشه، براش نقشه کشیدم که به بیت‌المال مدیون نشم. همین‌طور خوش‌خوشانم بود و هیجان اردو!ی زایشگاه منو گرفته بود که یاد یه گزینه‌ی دیگه‌ای افتادم، مادرها. مادرها یعنی همون خدمت‌گیرندگان واحد زایشگاه، ما چون تو زایشگاه "مریض" نداریم و قراره ملت بیان یه فرآیند طبیعی رو طی کنن، بهشون مریض نمیگیم، میگیم مامان یا مادر. البته من در خطاب فقط میگم خانوم. یاد مادرها افتادم که اغلبشون راضی نیستن اشخاص غیرضروری اونجا حضور داشته باشن. زمان دانشجویی خب فرق داشت، حتی اگه جونشون مستقیما به ما مربوط نبود، اما افراد دیگه‌ای در آینده بودن که ما با جونشون سر و کار داشتیم و این دلیل کافی بود. و اینکه اونجا قبل از بستری، مادر می‌دونست بیمارستان هم دولتیه، هم آموزشی! اما این‌جا درسته دولتی بود و حتی شاید آموزشی هم بود، اما من دیگه دانشجو نبودم. شاید حتی لازم باشه که من یه دوره‌ای برای مرور داشته باشم، اما چنین دوره‌ای برام طرح نشده و اجازه هم داده نشده. هر کار کردم نتونستم خودمو راضی کنم برم. با وجود احساس نیاز و ترس فراموشی آموخته‌هام، نتونستم برم. با خودم میگم این همه به آب و آتیش زدی، اما نتونستی ره به جایی ببری، نه تو ایران نه افغانستان نمی‌تونی کار کنی. پس ممکنه تا آخر عمرت هم فرصتی ایجاد نشه که تو بیمارستان کار کنی، اون‌وقت اصرارت به حفظ معلوماتت چیه؟ اصلا صدق وم آموزش مداوم برای تو محل اشکاله (کانال‌ها خط رو خط شده، این جمله رو یه حاج آقای مسئله گو نوشته D:)، چه برسه بخوای باهاش این کارتو توجیه کنی. خلاصه این حاج آقای مسئله‌گو انقدر گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم و به دوستم گفتم که نمیام :(
:(
:(


بستنی درست کردم :) بستنی سنتی سه‌رنگ، زعفرانی، وانیلی، کاکائویی. یه‌کم البته با مدل بیرونی تفاوت طعم و بافت داشت، ولی برای بار اول، اونم که تونستم سه‌رنگشو کنار هم دربیارم بد نبود. البته نه، بار سوم بود. یه بار خیلی سال پیش درست کردم که چون فکر می‌کردم ثعلب بیشتر = بستنی بهتر، یه کششششش‌لقمه دراومد که ریختیم دور، یه بار هم دوره راهنمایی برای حرفه‌وفن. مدرسه خودگردان می‌رفتم، یخچال نداشت. تو گروهمون چند تا دختر بودیم چند تا پسر، موادو مخلوط کردیم و با قاشق! هم می‌زدیم، بعد یکی از پسرها بدوبدو می‌برد خونه‌شون که نزدیک مدرسه بود، اونو میذاشت تو جایخی و برمی‌گشت. بعد نیم ساعت می‌رفت می‌آوردش و باز ما با قاشق هم می‌زدیم و اون می‌برد خونه‌شون. خیلی تکرار کردیم، ولی آخرش فقط یه شیر غلیظ شیرین داشتیم :| البته فک کنم نمره رو گرفتیم :)

یکی از دایی‌هام چند روز پیش بابا شده ^_^ امشب می‌گفتن می‌خواسته اسمشو "مزّمّل" بذاره :|| گویا قرآن باز کردن، سوره‌ی مزّمّل اومده. گفتم خب اومده باشه، از تو آیاتش یه چیزی پیدا کنن خب. اومدیم و سوره‌ی بقره اومد یه‌وقت، باید بذاریم بقره؟ :))) یکی گفت یا مثلا عنکبوت! یکی گفت یا نمل! یا زله! یا منافقون! یا اصلا مریم :))) [بعضی‌هاشو خودم اضافه کردم جهت مثال!] آخرش عموی بزرگ بچه، یعنی دایی بزرگ بنده مخالفت کرده و خودش یه اسم واسه‌ش گذاشته. خلاصه اونایی که تازه مامان بابا میشین، حواستون باشه از این حقتون درست و معقول استفاده کنین؛ وگرنه بزرگترا اگه جوگیربازی ببینن ازتون، حق رو ازتون سلب می‌کنن و خودشون اسم بچه‌تونو انتخاب می‌کنن :))



و دارم میرم مصاحبه‌ی کاری. از همون‌هایی که قبلا هم زیاد رفتم، که میرم و نمیشه.
می‌دونید حس قبولی یا رد معمولا قبل از خروج از خونه احساس میشه. ولی آدم میره که رفته باشه، به خودش بدهکار نباشه، حرکتی کرده باشه.
تو حرکت برکت هست، حتی اگه نتیجه‌ی مدنظر حاصل نشه.

+ عنوان: خیلی ریز زدم به نام خودم =))


:)


چطوری وارد گوشی من شده خدا عالمه :)







امشب بیدار نشستم و این نقشه‌ی غیرمهندسی رو طراحی کردم. این یه خونه‌ی واقع‌بینانه است. دوست دارم خونه‌م اگه اون خونه‌ی رویایی نشد، حداقل این شکلی باشه. بعدا احتمالا خونه‌ی رویایی رو هم طراحی کنم :)

این زمین 12×18 و مساحتش 216 متره. حیاط 80 متره و کلی درخت داره. از هیچ طرفی همسایه‌ها به حیاط دید ندارن. بیست متر ازش موزائیک شده و شصت مترش چمنه. جلوی اتاق خواب بزرگ تاک انگوره که سایه‌ش بین درخت‌ها نظیر نداره. صبحانه و احیانا عصرانه و حتی شامانه تحت این شجره که در کنارش حوض‌ها جاریست سرو میشه ^_^ دور حوض جابه‌جا گلدون گذاشتم. حیاط به خوبی نورپردازی شده و چمن‌ها همیشه مرتبن :)


اتاق‌ها 20، 16 و 12 متری‌اند. می‌دونم 16 و 12 کوچیکه، ولی خب چاره‌ای نیست، متراژ زمینمون کمه متاسفانه . اتاق بزرگ، یه پنجره‌ی بزرگ بزرگ داره و یه در به حیاط. کل این دیوار رو پرده‌ی حریر آبی سرتاسری گرفته، از سقف تا کف زمین. پرده‌ی والان‌دار و اینام نداره، کلهم نور :) یه در دیگه هم داره که به آشپزخونه باز میشه. می‌دونم غیرطبیعیه، ولی خوبه :) منظور از کمد آیینه، کمد با درب های آینه‌ایه. بین اتاق‌های کوچیک یه فضای یک در سه، باغچه‌ی سبزیجات یا گلخونه داریم که درش شیشه‌ای شفاف و کشوییه، واسه اینکه تا خرتناقشو بکاریم :) هر دو اتاق به گلخونه پنجره دارن، اتاق 16 متری پنجره‌ی کوچیک، اتاق 12 متری پنجره‌ی بزرگ. چون اتاق بزرگ‌تر به حیاط هم پنجره داره. پنجره‌هایی که به گلخونه باز میشن مقابل هم نیستن تا دید مستقیم به اتاق مقابل نداشته باشن. رنگ پرده‌های پنجره‌ها آبی آسمانیه.
پذیرایی حدودا 45 متره و در کشویی حدودا سه متری داره. پرده‌شم از سقف تا کف و رنگش آبیه. جای سرویس بهداشتی و حمام چندان باب میلم نیست، ولی خیلی هم اشکال نداره. لباسشویی هم جاش تو آشپزخونه نیست، مناسب‌تره بره کنار حمام و دستشویی. بین مبلمان و میز نهارخوری، شاید یه قفسه‌ی کتاب گذاشتم، واسه کلاسش :/ و البته فضاسازی. به دیوارها هم کلی قاب عکس خانوادگی می‌کوبونم. روی دیوار حمام که کنار میز نهارخوری و مقابل آشپزخونه است از این ستون‌های عکسی که قاب نشدن و با نخ به هم وصلن و اسمشونو نمی‌دونم می‌سازم. هر ستون برای یکی از اعضای خانواده که خط زمانی رشد یا پیر شدنش رو نشون میده. توی دیوار بین آشپزخونه و حموم هم شاید یه آکواریوم دو سه متری زدم. ولی نه، هم دنگ و فنگ داره، هم ماهی دوست ندارم. بجاش تابلوهای ساحل صخره‌ای، صحرا و تک درخت تکیده، گوشواره‌های گیلاس تو گوش یه دختربچه تو ظهر تابستون تو یه باغ و در نهایت یه پیرزن خندون رو می‌زنم!
و اما می‌رسیم به قلب خانه، آشپزخانه! آشپزخونه 24 متریه و اپن نیست، یک در کشویی داره که شیشه‌ای و مشجره، یک در به حیاط داره و یک پنجره که من عاشقشم. زیر پنجره‌ی آشپزخونه کلی گل خوشبو کاشتم و پیچک که دور تا دور قابش رو گرفته. اجاق گاز، سینک و یخچال در سه راس مثلث طلایی و هر سه کاملا در یک سمت جزیره قرار گرفتن تا موقع کار مجبور نباشم هی دورش بزنم. فقط تو همون قسمت‌هایی که خط کشیدم وجود صندلی یا نیمکت دور جزیره مجازه، بقیه‌ی قسمت‌ها فقط برای کاره. تعداد کابینت‌ها زیاد و جاداره. زیر تمام کابینت‌های هوایی، مخصوصا بالای سر اجاق گاز، مهتابی‌های خطی کار شده تا سطح کانتر و اجاق گاز کاملا روشن باشه و سایه نیفته. من همین حالا عاشق کار کردن تو این آشپزخونه، مخصوصا کنار پنجره‌ش شدم :)
اینم از خیال‌بافی‌های ما :)

+ الان متوجه شدم انباری و تلویزیون رو فراموش کردم. انباری رو میشه یه گوشه‌ی حیاط ساخت، ولی برای تلویزیون دیگه جا نداریم. چه بهتر، من که قصدم از اول نداشتن تلویزیون بود :)

+ دوستان دوست دارین شمام یه خونه واسه خودتون طراحی کنین؟ انتخاب با خودتونه، ولی بهتره خیلی رویایی نباشه، یه خونه‌ی نرمال و معمولی ولی باب میلتون. من خودم خونه‌ی ایده‌آلمو بعدا طراحی می‌کنم. شاید حتی چند ساعت فکر کردن بهش باعث شد تو واقعیت هم چند قدم بهش نزدیک‌تر بشیم :)
+ این پست به یک چالش تبدیل شد، دوستان شرکت‌کننده ممکنه لینکتون رو بهم بدین؟ :)



دیروز داشتم می‌رفتم مصاحبه واسه یه کاری، آگهی‌شو تو رومه دیده بودم. قبلا دوستم تو مرکز مشابهی کار می‌کرد، گفتم تو مسیر یه‌کم اطلاعات از اینجور محیط‌ها بگیرم. حرف زدیم و حرف زدیم تا فهمیدم قبلا دوستم دقیقا تو همین مرکز کار می‌کرده! :) و به خاطر ادامه تحصیل اومده بود بیرون. داشتیم همچنان چت می‌کردیم که دوستم یه پیام واسه‌م فرستاد با این مضمون که امروز یه خانم تسنیم نامی میاد مرکز واسه مصاحبه، از دوستامه، فلانه، بهمانه، اینطوریه، اونطوریه! گفت اینو فرستادم واسه مسئولش. درواقع توصیه‌نامه! گفتم چرااااا؟ مشک آنست که خود ببوید! اونم یه‌جمله‌ی سانسوری گفت بهم :| :)) در کل حسم خوب نبود. درسته مرکز خصوصیه و مدیر هرجور دلش بخواد می‌تونه استخدام کنه، ولی بازم نمی‌دونم این پارتی‌بازی حساب میشه یا نه. البته با توجه به مصاحبه که گفت باید مجوز داشته باشی و خب به ما نمیدن، ممکنه رد شده باشم. اما نمی‌دونم صرف انجام توصیه کار درستیه یا نه.

برادرم، مهندس، خیلی خنگه! زیرا که می‌گفت واسه جشن دانشجویی ازمون فلان‌قدر مول خواستن، منم نرفتم! می‌خواستم بگم یعنی هم خاک! خب پولو که واسه شام و لباس و تدارکات می‌گیرن. یه‌بار کلا فارغ‌التحصیل میشی، اونوقت همونم جشنشو نرفتی؟ گفتم الان چیزی نداری که به بچه‌ها و نوه‌هات نشون بدی بگی من فلان دانشگاه فلان رشته خوندم! درسته واجب نیست، ولی تجربه‌ی یه بار جشن فارغ‌التحصیلی به نظرم چیز اضافی و بدی نیست.
الان داره آخرین امتحاناتشو میده و بعد فارغ‌التحصیل میشه، میشه یک مهندس عمراً! و عمرا اگه از مدرکش استفاده کنه. خب من دخترم، اامی ندارم کار کنم، اما اون داره. آقای این همه جون کندن و از همون اول گفتن جون می‌کنم تا بچه‌هام درس بخونن و لازم نباشه مثل خودم جون بکنن. اما حالا همه‌ی بچه‌هاشون دقیقا زیردست خودشون همون کار آقای رو دارن ادامه میدن. چون امکان استفاده از تحصیلاتشون رو ندارن و از بین بقیه‌ی گزینه‌های موجود همین کار آقای بهترینه. یک کار بسیار بدنی و زودفرساینده!
حیف که مهندس مثل من فکر نمی‌کنه و نمی‌خواد بره افغانستان، وگرنه صددرصد آقای اجازه می‌دادن بهش، و البته در کنار اون به من :)



بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) گفتن عسل جان تویی؟ :| به احتمال قوی نوه‌ی مورد علاقه‌شون خواهر بزرگمه، مامان بره‌ی ناقلا. گفتم نه بابو جان، تسنیمم. گفتن "هاااا، تو همون زرنگه‌ای! ماشاءالله، ماشاءالله، هر وقت یاد اون سفر میفتم میگم چقد این دختر زرنگه" سفر شش سال پیشمو می‌گفتن. نوزده ساله بودم اون موقع، چه کوشولو :) خاطراتش واسه منم زنده شد. از اینجا سوار اتوبوس مشهد هرات شدم. تنها خانم تنهای اتوبوس :| خودم که سر نترسی داشتم، ولی میگم آقای هم عجب نترس بودن ها! تو اتوبوس با یه دختری آشنا شدم همسن خودم که اونم دقیقا مامایی می‌خوند! شانس از این بالاتر؟ اون با باباش بود، ولی چون من تنها بودم اومد پیش من نشست. یه دختر و پسر هم صندلی جلوتر و مخالف ما بودن که بابام واسه تو مسیر منو به اونا سپرده بود!!! فک می‌کردم زن و شوهرن، ولی پسره ثانیه‌ای دویست و پنجاه و سه دفعه برمی‌گشت و عقبو نگاه می‌کرد :| هی با خودم می‌گفتم خدایا اینا تازه عروس دامادن، زنش از دوری خانواده‌ش داره زار می‌زنه، بعد شوهرش نه تنها دلداریش نمیده که هی برمی‌گرده چش‌چرونی هم می‌کنه! بعدا فهمیدم که ای بابا! اینا خواهر و برادرن. خواهر عروس افغانستان شده و داداشش داره می‌بردش اونجا و البته خودشم اونجا نامزد داره. همه‌ی اینا رو خواهره موقع رد شدن از مرز بهم گفت، چون مسیر ما سه نفر و کاغذبازی‌هامون با بقیه‌ی اتوبوس فرق داشت و دختره مجبور بود باهام حرف بزنه =) بعد که رسیدیم هرات پسره فرمود باباتون گفته شما فلان محله میرین و به ما سپرده‌دتون، ما هم همون محله میریم و باید وسط راه پیاده شیم. اگه بریم ترمینال مسیرمون خیلی دور میشه. منم زنگ زدم به عموم که بیاد تو مسیر دنبالم و سه تایی همونجا پیاده شدیم. تا اون موقع عموم رو ندیده بودم. بعد از چند دقیقه انتظار یه موتور سه‌چرخه دیدم که داره میاد و گفتم این عمومه، عموووومه :) و ملت کف کرده بودن که من که فقط چند تا عکس از جوونی‌های عموم دیدم چطور از این فاصله تشخیص دادم. دلیلش اینه که عموم کپی برابر اصل آقای هست :) خلاصه سوار سه‌چرخه شدیم و رفتیم :))) موقع پیاده شدن پسره باز فرمود کارهای اداری‌مون شبیه همه، فردا با هم بریم فلان اداره؟ اصن نمدونم چطو جرأت داشت جلو عموی من و خواهر خودش همچی حرفی بزنه. نزدم بر دهانش، ولی گفتم نع و بای‌بای. اون موقع تو هرات، سه‌چرخه‌های سرپوشیده یکی از وسایل حمل و نقل عمومی بود، مثل فیلمای هندی :) سه‌چرخه‌ی عموم باری بود، واسه همین هر وقت می‌رفتیم اینور اونور، عمو سه‌چرخه‌شو میذاشت خونه و با سه‌چرخه‌های گل‌منگلی و رنگارنگ خیابون، یا تاکسی یا اتوبوس می‌رفتیم. ولی خب من هیچ باکیم نبود اگه کل شهرو با سه‌چرخه‌ی عمو می‌رفتیم. البته من تقریبا هیچ جای هرات رو ندیدم، چون بی‌بی خدابیامرزم اون موقع مریض و زمین‌گیر بود و نمیشد تو خونه تنها بذاریمش یا با خودمون ببریم بیرون. واسه همین فقط در همون حد که کارهای اداری‌مو انجام بدم اینور اونور می‌رفتم. تنهایی که هم هعععععی! خاک وچوک! حرفشو نزن اصلا! مگه عموم می‌ذاشت؟؟؟ اصلا کلا گشت و گذار تنهایی زن براش مفهوم خاصی نداشت :) وقتی در مورد زندگی شخصی و اجتماعی باهاش حرف می‌زدم، خنده‌ای می‌کرد و می‌گفت می‌خوام ببینم بعد از ازدواج شوهرت میذاره تو همچین کارهایی بکنی؟ من بابام هیچ‌وقت در مورد ازدواج یا بعد ازدواج باهام حرف نزده و در این مورد یه پرده‌ی شرم و حیایی بین ماست، ولی عمو هزااار بار حرفشو زد. حتی یه‌بار به شوخی پشت تلفن به آقای گفت پس ما همینجا تسنیم و فلانی رو با هم عقد کنیم دیگه. فلانی یعنی پسر عموم که شش سال از من کوچیکتره و اون موقع سیزده سالش بود! منو میگی؟ دوووووود بود که از کله‌م بلند میشد. چنان عصبانی شده بودم از این شوخی که به عموم گفتم چرا همچین چرت و پرتایی میگین؟ می‌دونم خیلی بی‌ادبی کردم، ولی واقعا از اون مواقع نادر زندگیم بود که تا سرحد انفجار عصبانی شده بودم و نمی‌فهمیدم چی میگم! البته عمو از این بی‌ادبی ناراحتی نشون نداد و با خنده گذشت. بعد از هرات باید می‌رفتم کابل و در صورت وم مزارشریف. من خودم که می‌گفتم تنها می‌تونم برم، ولی عمو مگه می‌ذاشت؟ بعد کلی بحث شد که پس کی باهام بیاد، عمو می‌گفت من میرم، بابو می‌گفت من میرم. از من هم که می‌پرسیدن من نمی‌دونستم بگم کدوم! فک کنم به توصیه‌ی مامانم بابو رو انتخاب کردم، چون عمو یه‌کم تنده اخلاقشون، ولی بابو با اینکه پیرن و ممکنه کمک زیادی نباشن، اما در عوض خیلی خوش اخلاقن. منم که می‌ترسیدم عمو تو کابل آزادی عملمو بگیره، با بابو رفتم :) آقای توصیه کرده بودن، مسیر هرات کابل رو حتما هوایی برم، چون خطرناکه. ولی باز هم عمو حرف خودش رو به کرسی نشوند و با اتوبوس رفتیم :|| می‌گفت مگه چه خبرهههه؟؟؟ هر روز صدها نفر دارن میرن و میان این مسیرو، مگه چند نفر کشته میشن؟ :| :))) اسم شرکت اتوبوس‌رانی که باهاش رفتیم فک کنم باباعلی یا علی‌بابا یا همچین چیزی بود :) قبل نماز صبح رفتیم ولی جا مونده بودیم، بعد مجبور شدیم بریم ترمینال و من اونجا یک عالمه اتوبوس قرن بوقی رنگارنگ دیدم :) ماه رمضون بود، وسط تابستون، هوا به شدت گرم، ماشین بدون کولر، صندلی آخر اتوبوس! البته قبل از اون صندلی درازه. اونجا چند تا پسر نشسته بودن که از بس حرف زدن سرمونو خوردن! یکیشون انقد تهرانی می‌شکست که آدم می‌گفت این بچه‌ی ناف تهرانه! بهم گفته بودن که سنی‌ها تو ماه رمضون، حتی تو سفر هم روزه‌شونو نمی‌شکنن و طبیعتا برای نهار و شام هم اتوبوسو نگه نمی‌دارن و در مورد روزه شکستن هم خیلی حساسن. منم می‌ترسیدم اگه صبحانه یا نهارمو دربیارم تو اتوبوس بخورم، یکیشون بلند شه به جهت روزه‌خواری در ملأ عام، سرمو بیخ تا بیخ ببره! در نظر داشته باشید که من همچنان چادر مشکی ساده سرم بود، چیزی که تو افغانستان اصلا مرسوم نبود و از فرسنگ‌ها فاصله داد می‌زد که ایشون اولا شیعه است، دوما از ایران اومده! اونجا مثل اینجا نیست که خارج‌نشین‌ها رو به‌به و چه‌چه کنن، حداقل نسبت به ایران یه گاردی وجود داره و خیلی اوقات این آدما (یعنی من تو اون سفر) مورد تمسخر و تحقیر قرار می‌گیرن. خلاصه با وجود اون ترس، نون زن‌عموپز رو درآوردم و خوردیم و هیچ‌کس حتی نگاهمون هم نکرد :) یادمه حتی برای نماز صبح که نگه داشت، هیچ خانمی بجز من پیاده نشد! یعنی داشتم شاخ درمی‌آوردم. تو یه بیابون که یه‌کم آب تو یه گودال جمع شده بود نگه داشت، البته من وضو داشتم. برای ظهر هم باز هیچ خانمی پیاده نشد، کنار یه جوی آب و یه مسجدی نگه داشت که قسمت نه نداشت :| من انقدر دور رفتم که در دیدرس کسی نباشم و وضو گرفتم و بعد رفتم مسجد و گفتم کجا نماز بخونم؟ مسجد سنی‌ها بود، ولی همه همونجا می‌خوندن. بیرون مسجدو بهم نشون دادن، گفتن اینجا بخون! جلوی مسجد به اندازه‌ی یک فرش سکو بود، همونجا در ملأ عام خوندم :) در تمام این مدت هیچ اثری از بابو در حافظه‌ی من نیست! نمی‌دونم بابو اون مواقع در چه زاویه‌ای بودن که اصلا یادم نمیاد :) در این حد راحت و خودمختار عمل می‌کردم در کنار بابو! مسافت مسیر هرات کابل، یه چیزی حدود مسیر مشهد تهران بود. جاده‌ش به شدت خراب بود، جابه‌جا سوراخ و گودال توش بود که اثرات انفجار و انتحاری و نارنجک و اینا بود. ولی تو این جاده‌ی تنگ سوراخ سوراخ راننده‌ها به قدری تند و بی‌محابا حرکت می‌کردن که گویا مسابقات رالیه! چنان از بین گودال‌های بزرگ لایی می‌کشیدن که بیا و ببین. دست به بوقشون هم حسابی خوب بود، حتی بهتر از راننده‌های عراق :) صبر و تحمل هم یه ذره نداشتن. کسی جلوشون بود نمی‌تونستن پشت سرش راه برن، باااید به هر طریقی شده سبقت می‌گرفتن! کناره‌های جاده هم با فاصله، ماشین‌ها و تانکرها و کامیون‌های سوخته به چشم می‌خورد. آدم فکر می‌کرد هر لحظه ممکنه یه راکت بخوره وسط اتوبوس و اون هم به سرنشینان اون ماشین‌های سوخته بپیونده. خلاصه ترسیده بودم و با خودم می‌گفتم چه غلطی کردی! چرا آخه به حرف عمو گوش دادی و با اتوبوس اومدی؟ اگه شبی که ماه کامل شد رو دیده باشین، شاید بفهمین از چی ترسیده بودم. راه ماشین‌ها رو می‌گرفتن و شیعه‌ها رو پیاده می‌کردن و می‌کشتن. خلاصه پس از ترس و لرزهای فراوان رسیدیم کابل. با تماس‌های مکرراً مکررا یه محل ملاقات و شوهرخاله‌م (اینجینیر عبدالوهاب که قبلا ذکر خیرش شده) فیکس کردم و با تلاش‌های فراوان همدیگه رو پیدا کردیم. این بار با کرولا اومده بودن دنبالم :) تو کابل هم فقط کار اداری کردم و هیچ‌جای دیدنی رو نگشتم. شوهرخاله‌م به شدت سرش شلوغ بود و نمیشد بریم گردش. خاله‌مم اهل بیرون رفتن تنهایی نبود و شوهرش هم همچین اجازه‌ای نمی‌داد کلا. فقط یه بار ‌م رفتم پاساژهای بزرگ شهرو گشتیم که من چیزی هم نخریدم. کابل خیلی دوندگی کردم. کاغذبازی‌هاش زیاد بود و منم لهجه و زبان و قلقشون رو خیلی نمی‌فهمیدم. ضمن اینکه رشا و ارتشا بیداد می‌کرد و منم اهل این کارا نبودم. در حدی این کار روتین بود که رو در و دیوار در مذمتش بیلبورد و پوستر و اینا زده بودن به جهت مبارزه با فساد مثلا! و تو اداره‌ی ثبت‌احوال و نفوس هم که من رفته بودم، همه‌جا نوشته بودن اگه کارمندی از شما رشوه خواست، بیاین به مدیر اداره گزارش بدین. یادمه یه بار تو یه اتاقی کارم طول کشید، هرچی صبر کردم نشد. گفتم کارمو راه بندازین دیگه. یه نگاه به چادرم کرد، گفت چیه؟ فک کردی از ایران اومدی سر ما رئیس شدی؟ زیاد ایرانی ایرانی نشو! عمدا کار رو طول می‌داد تا ارباب‌رجوع برای تسریع کارش مجبور بشه بهش پیشنهاد پول بده. در این لحظه بابو که کلا کار رو سپرده بودن دست خودم و تو هیچی دخالت نمی‌کردن اومدن جلو نمی‌دونم چقدر، یه مبلغی بهش پول دادن که کارمونو راه بندازه. اونم گرفت. منم عصبانی شدم و گفتم من میرم به رئیس اداره گزارش میدم که شما از ما رشوه گرفتین! فک نمی‌کردم اون برگه که روش نوشته رشوه رو گزارش بدین، خیلی جدی باشه، ولی کارمنده خیلی سریع پولو پس داد به بابو و کارمو انجام داد و گفت بیا برو، نخواستم، فک کرده کی هست. پولتو وردار برو! :))) اما در کمال ناباوری بابو دوباره اون پولو گذاشتن کف دستش گفتن نهههههه! بیااااا بگییییییر! باید بگیری!!!! یعنی هرچی من و رئیس اداره و ستاد مبارزه با فساد رشته بودیم پنبه کردن رفت! اومدیم بیرون با عصبانیت و پرخاش گفتم چرا این کارو کردین؟ بابو هم برای اولین و آخرین بار عصبانی شدن و دعوام کردن و گفتن دختر سرخودی‌ام و اینجا رسمش همینه و از این حرفا :) خلاصه من بابو رو نشوندم یه جایی و بعدش دیگه هی از این اتاق به اون اتاق، از بالا به پایین و از این ساختمون به اون ساختمون می‌رفتم و دیگه هرچقدرم کارم رو طول می‌دادن وایمیستادم، کسی هم دیگه حداقل با زبون ازم رشوه نخواست :) تو کابل دیگه از سه‌چرخه‌های مسافری خبری نبود یا شایدم من ندیدم. اتوبوس هم نداشت. تاکسی بود و ون. ما با ون می‌رفتیم. روزهای اول شوهرخاله‌م ما (من و بابو و خاله) رو تا یه جایی می‌برد و بقیه‌شو خودمون می‌رفتیم. بعد از دو سه بار دیگه خودمون با ون می‌رفتیم و خاله میومد که راهو بهمون یاد بده. بعدش فقط من و بابو می‌رفتیم و آخراش خودم تنها می‌رفتم. برای برگشت چون دیگه عمو نبود که به ولخرجی!!! من گیر بده، بلیط هواپیما گرفتم. یادمه برای بلیط تک و تنها تو شهر می‌گشتم، درحالی‌که هیچ و هیچ آدرسی نداشتم. اصلا شهر رو بلد نبودم. شوهرخاله‌م گفته بود که فک کنم تو فلان منطقه یه آژانس هواپیمایی بود قبلا! پیدا کردنش خیلی برام سخت بود، اما شوهرخاله‌م اگه وقت داشت و می‌تونست حتما خودش پیشنهاد می‌داد و می‌برد یا خودش بلیط می‌گرفت اصلا. وقتی نگفت یعنی نمی‌خواست یا نمی‌تونست دیگه. با این استدلال منم هیچی نگفتم. نمی‌خواستم به کسی رو بندازم و اونم تحت اجبار و رودرواسی قبول کنه و من منت‌دار بشم! زیر دین کسی بودن جزء سخت‌ترین چیزاست به نظرم. خلاصه رفتم اون منطقه و همینجور خیابون‌ها رو پیاده راه می‌رفتم تا پیداش کنم :| بعد از چند ساعت بالاخره پیدا کردم و بلیط گرفتم و برگشتم. اون موقع بچه بودم، زیاد دقت نمی‌کردم. اما حالا که دقت می‌کنم می‌بینم رفتار من برای فامیل یه‌کم عجیب بوده. شوهرخاله‌م یه آدم تحصیل‌کرده است، ولی دوست نداره خاله‌م با وجود داشتن چهار تا بچه تنها بره جایی. به اذعان خاله، از سیر تا پیاز خریدهای خاله، هرآنچه که فکرش را بکنید یا نکنید رو شوهرش انجام میده تا خاله مجبور نباشه بره بیرون. بعد اون‌وقت من، یه دختر جوون مجرد، اونم تو یه شهر غریب، تک و تنها میفتادم دنبال این کارا و از این سر شهر به اون سر شهر می‌رفتم. البته من اون موقع از این حساسیت‌ها و محدودیت‌های جامعه (شایدم فقط خانواده‌ی خاله!) اصلا خبر نداشتم، با خونسردی تمام همه‌ی این کارا رو می‌کردم، گویا تو مشهد یا تهران قدم می‌زنم. همین اعتماد به نفس به نظرم باعث میشد کسی نتونه اظهار کنه و عیب و ایراد بگیره. بابو که اونجا تو اون بحثمون فقط یه کلمه گفتن سرخود، ولی از اون موقع به بعد همیشه با تحسین و خنده ازش یاد می‌کنن و میگن تو ماشاءالله خیییلی زرنگی، تو هیچ‌کاری درنمی‌مونی و فلان و فلان و فلان. خبر ندارن اینجا همه همینجوری‌ان. البته خودم فکر می‌کنم همینجا هم جزء زرنگ‌های کار اداری محسوب میشم :)
خلاصه ما برگشتیم هرات. فرودگاه هرات رو یادم نیست، ولی ساختمان فرودگاه کابل تا جایی که تو ذهنمه، از ساختمان راه‌آهن مشهد هم کوچیکتر بود، چه برسه به فرودگاهش. البته شایدم اشتباه می‌کنم و شایدم چند تا ساختمان داشته. چون بالاخره فرودگاه بین المللیه و خیلی هم نمیشه الکی باشه و منم شش سال از این خاطراتم می‌گذره. اومدم هرات و چند روز دیگه هم تو هرات موندم. نزدیک عید فطر بود، با عمه می‌رفتیم پاساژهای نزدیک خونه‌شون. عمه می‌گفتن تو چرا ات فرق داری؟ انگار دلمرده‌ای! :| (خواهرامم قبلا تک تک اومده بودن) منظورشون این بود که چرا هیچ اشتیاق و علاقه‌ای به خرید نشون نمیدی؟ خب راستش حوصله‌شو نداشتم، حتی سوغاتی هم واسه هیشکی بجز بره‌ی ناقلا نخریدم. اونم در حالی‌که هنوز به دنیا نیومده بود :) [فک کنم همین یک نشانه برای اینکه نشون بده چقدر عاشقشم کافی باشه] عوضش با پولی که برام باقی مونده بود، واسه بچه‌های عمو و عمه لباس و کفش و اینا خریدم واسه عیدی. الان که فکر می‌کنم واقعا سرخود بودم، آخه اون پول که مال من نبود، آقای گفته بودن محض احتیاط بهت پول زیاد دادم، ولخرجی نکن و بقیه‌شو پس بیار واسه‌م. نهایتا شاید اجازه داشتم باهاش سوغات بخرم، ولی من تا قرون آخرشو همینجوری خرج کردم. به هیشکی هم هیچی نگفتم :) البته خیلی بعدها فقط به آقای گفتم که با پولا چیکار کردم، آقای هم گفتن خوب کردی :) یه مقداری هم دلار داشتم که مال خودم بود، اونجا زنگ زدم به آقای گفتم اینو میدم به عمو، وقتی برگشتم همون‌قدر دلار شما بهم بدین!!! آقای هم گفتن باشه بده :) خلاصه با موجودی صفر برگشتم ایران. عید فطر رو اونجا بودم. قبلا شنیده بودم که تو افغانستان، عید فطر و قربان رو خیلی مفصل می‌گیرن، واسه همین دوست داشتم حتما ببینم. ولی خیلی کوچک‌تر از تصورات غول‌آسای من بود. یه‌کمی خورد تو ذوقم، ولی خب بد هم نبود. بجز عیددیدنی‌ها یک عالمه آدم دعوتم کردن خونه‌شون :) کسایی که من نمی‌شناختمشون، اما اونا والدینمو می‌شناختن. دعوت یک عالمه آدم دیگه رو هم به علت ضیق وقت رد کردم. یکی از دوستام می‌گفت من وقتی میرم، از بس دعوتی زیاده، مجبور میشیم بعضی‌ها رو تبدیل به دعوت صبحانه کنیم! یعنی روزی سه جا دعوت میشد طفلک! اینجوری هم خیلی اذیت‌کننده است. خلاصه! چقد گفتم خلاصه! چقدم که این متن خلاصه به نظر می‌رسه خلاصه در مجموع بیست روز در خاک وطن بودم و بعد برگشتم ایران. برگشتم با تاکسی بود و شکر خدا خیلی راحت‌تر از اتوبوس بود. خواهر برادرام واقعا ناراحت شده بودن که هیچ سوغاتی واسه‌شون نیاوردم و من احساس کردم چه کار بدی کردم واقعا. و در آنجا آن تصمیم کبری را گرفتم که زین پس همیشه به امر خطیر سوغات‌خرون اهتمام تمام بورزم.
السلام علی الهر کسی که تا آخرش را خوانده و حتی یک واو را هم جا نینداخته است و رحمة الله و برکاته!



فک کنم که دیگه برگشته باشم :) هنوز هم قصدی برای خوندن وبلاگ‌هاتون ندارم البته، اما یه نگاه کلی به لیست ستاره‌هایی که تو یلووین روشن شده انداختم. بعضی وبلاگ‌ها حذف شدن انگار :( ای بابا :)
پست بعدی قراره سفرنامه باشه. خاطرات شش سال پیش :)



دوازده تا میخ رو دیواره و چند تا

تخته پاره رو زمین. در اثر یک سهل‌انگاری فرو ریخت :)
به‌جای همه‌ی چیزهایی که نمیگم، باید یه چیزایی بگم که فک نکنم لال شدم :) مثلا اینکه هفته‌ی پیش صد و هفتاد و پنج قطعه! کیک درست کردم بردم حسینیه، تو مراسم احیا پخش کردم. نه بین صد و هفتاد و پنج نفر، بلکه بین احتمالا کمتر از پنجاه نفر :) اصلا احیام حیف شد، چون داشتم فکر می‌کردم که اون خانمه خیلی از مزه‌ی کیک هویجم تعریف کرد و اون بچه‌ها تند تند کیک‌های کاکائویی رو جدا می‌کردن و برمی‌داشتن! کیک هویج و دارچین جدیدترین کیکیه که می‌پزم، فوق‌العاده آسون و البته خوشمزه. گرچه به نظر من معمولیه، ولی خانواده عاشقش شدن. آقای که گفتن از این به بعد فقط از همین کیک بپزم. سمبوسه هم یکی دیگه از جدیداست، سمبوسه‌ی سیب‌زمینی. یادمه یه روز که رفته بودیم خرید، خواستیم سمبوسه بخوریم. کلی فست‌فود رو رفتم تو مسیر، ولی چون سمبوسه‌ی پیتزایی داشتن نخریدم! حالا خودم تو خونه سمبوسه‌ی سیب‌زمینی می‌پزم، افطار با ولع می‌خورم حالشو می‌برم :) پیچیدنش هم از تو نت یاد گرفتم که خیلی راحته و منم خیلی تمیز می‌پیچم.
اون مصاحبه‌ای که داده بودم رو قبول نشدم. چه فرصتی بود که از دست رفت. کار تو رشته‌ی خودم تو کابل با حقوق عالی! اونم با رضایت کامل پدر و مادرم. متاسفانه من بعد از از دست‌رفتن فرصت‌ها افسوس نمی‌خورم. "گرچه همیشه من مقصرم، ولی اگه موفق نشدم، حتما موفق نشدن بهتر از موفق شدن بوده" این است افکار ضمیر ناخوآگاه بنده که چون مشکلی باهاش ندارم فعلا عوضش نمی‌کنم :| بیاید فکر کنیم که بنده یه شکست‌خورده‌ی ناکام مفلوکی‌ام که از سر اجبار تن به قضا و قدر میده :|
یادتون هست که قبل نوروز گفتم پارچه خریدم برای مانتو؟ مشکی برای کتش، زرد لیمویی کم‌رنگ گلدار برای سارافونش؟ کتش دوخته شد همون موقع، ولی زرد لیمویی کم‌رنگ گلدار، همچنان زرد لیمویی کم‌رنگ گلداره. حالا نمدونم تا عید قربان یا غدیر دوخته بشه یا نشه! بلکم بیفته به نوروز بعدی :)
* برام مسجل شد که خدا ذهن‌خوانی بلده =))) همین الان خواهرم گفت بیا اندازه‌هاتو بگیرم، تا فردا بدوزمش :)
راستی نیمه‌ی خرداد شد و بالاخره ما بخاری رو جمع کردیم! اونم چون پریشب قرآن‌خوانی داشتیم و می‌خواستیم جا بازتر بشه. ان‌شاءالله از اواسط شهریور هم باز راه می‌ندازیمش :| #مامان
شوهر خواهرم رفته مسافرت. گلاب به روتون چند شب پیش بازم گلاب به روتون خواهرم اسهال شده بود. با تعدادی از اقوام! نشسته بودیم دور هم، بحث شوهرخواهرم پیش اومد، خواهرم گفت آقامون زنگ زده گفته برو دکتر. یکی از اقوام که از کسالت خواهرم خبر نداشت، گویا از این لوس‌بازی‌ها خوشش نیومده بود با یه حالت پیف‌پیف گفت دکتر چی؟ خواهرم خواست یه شوخی‌ای کرده باشه گفت دکتر دل! من که حواسم نبود گفتم دکتر دل؟ اون قوم!مون بازم تعبیر به لوس‌بازی و اینا کرده بود، گفت آره دیگه، دلش تنگ شده واسه آقاشون، گفته برو دکتر دل! :)))
این شوهرخواهرم شبیه بازیگر یکی از فیلمای ماه رمضونیه. فیماشو ندیدم، ولی یه شب آقای داشتن شبکه‌ها رو در جستجوی اخبار بالا پایین می‌کردن. یه دفعه یه نفرو دیدم تو تلویزیون که خیییلی شبیه شوهرخواهرم بود. برگشتم به خواهرم گفت عه، فلانی اونجا چیکار می‌کنه؟ گفت آره، دوستامم بهم گفتن که خیلی شبیهشه. قبلا هم گویا تو یه فیلم دیگه بازی کرده بوده که نه اسم اون فیلمو بلدم نه اسم اینو. خلاصه که بعله، داماد اگه بلد نیست تو انداختن سفره کمک کنه و حرص آدمو درمیاره، لااقل باید شبیه بازیگرا باشه که خواهر آدم باهاش پز بده! خوشگل هم نبود نبود، فقط شبیه بازیگرا باشه
طی کاوش‌های بنده، ایشون اسمش محمدرضا گار نیست، محمدرضا غفاریه :) کلا خیلی نه، ولی تو همین فیلم دلدار شبیهشه.

خیلی حس خوبیه که آدم ترقی رو احساس کنه. پایداری یکی از ارکان ترقیه. این سومین افزایش حقوقم تو این دو سال و نیمیه که تو این درمانگاهم. من آدم فرّاری‌ام. با وجود اینکه شدیدا مایلم شرایط کاریم استیبل باشه، اما به زحمت می‌تونم تو یه شرایط باقی بمونم. به محض اینکه محیط یکنواخت بشه، به هر بهانه‌ای باشه می‌زنم بیرون. اما اینجا فرق می‌کنه، کار خودمه و تنها کاریه که داشتم و مستقیما به رشته‌م مربوطه، هرچند حوزه‌ش خیلی محدوده. یا شایدم چون یک روز در هفته است ازش خسته نمیشم. یا شایدم چون آزادترین فضا رو دارم. نه برای استخدامش مصاحبه دادم و نه حتی با مدیر ملاقات کردم. قراردادی در کار نیست. نه اول و نه بعدا، نه تنها سر حقوق چک و چونه نزدیم، بلکه من حتی یک بار از میزان حقوقم نپرسیدم. مدیر دورادور می‌دونه که یه همچین آدمی در یه همچین پستی هست و ماهانه حقوقشو واریز می‌کنه و هر چند وقت هم خودش یه افزایش چند درصدی بهش میده! این یه فضای باز به من میده و همچنین آسودگی خیال از اینکه تحت اوامر مستقیم نیستم و خودم می‌دونم و کارم. حالا مقایسه کنیم با آخرین کاری که گرفتم، چی بود شرایطش؟ قرارداد و سفته و برو و بیا و اگه یه دفعه بری ال می‌کنم و بل می‌کنم و شیفت آزمایشی و نظارت دائمی و آخرش چی؟ بعد از نه تا شیفت خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چون من آدم تو منگنه نیستم. بخوان به زور نگهم دارن لیز می‌خورم، دائم تذکر بدن از کارم زده میشم، بالاسرم وایستن تمرکزمو از دست میدم و هرچه سریع‌تر از اونجا فرار می‌کنم. فک کنم همه همینطورن، یه دستورالعمل مشخص بهشون بده و برو بیرون و برای دیدن نتیجه برگرد، احتمالا رضایتت بیشتر خواهد بود.
خب دیگه، برم در جرگه‌ی سبزی‌شویندگان درآم! امروز زن‌داییم قراره آش نذری بده، منتها تو خونه‌ی ما :| :)))



گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فه، بله رفتم دست زدم و دیدم ف بود، ولی لذت داشت، لذت. من بعد از این هم همچنان از دور زیارت خواهم کرد، ولی مترصد فرصت‌هایی از این دست هم خواهم بود حتما :)



+ برای هیشکی هم دعا نکردم، من جمله خودم :) یادم رفت خب :)
+ بعضی وقتا مثل الان فکر می‌کنم چطور اون‌قدر مصمم می‌خواستم برم از این دیار؟ به هر حال نشد و نرفتم. "صلاح" نبود :)
+ اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و شدة امان علینا و وقوع الفتن بنا و تظاهر الاعداء علینا و کثرة عدونا و قلة عددنا. منم حتی اعتراض دارم خدا!
+ ماهی هفت‌سینم دیروز فوت کرد به خاطر بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری من در نگهداریش :( عذاب وجدان گرفتم.
+ چقدر حوصله‌م نمیاد این چهل پنجاه تا ستاره‌ای که تو یلووین روشن شده رو خاموش کنم :|



هر چه تلاش کردم نشد که خداحافظی کنم و بگم دیگه نمیام. نه به بچه‌ها گفتم، نه پرسنل. فقط مدیر و سرپرستار خبر دارن. نهمین و آخرین شیفتم تو مرکز توانبخشی بود. با بچه‌ها مشکل اساسی نداشتم، ولی با کادرش تقریبا چرا.
دیشب تو مرکز افطار_پارتی بود! اول افطار، بعد هم ارکستر و رقص و فلان!
یکی از بچه‌ها دستش خورد کاسه‌ی سوپ چپه شد رو گوشی من که به عنوان چراغ گذاشته بودم رو میز (چون تو حیاط بودیم). حالا انگار سرما خورده، صداش درنمیاد. گمیشان هم که رسیدیم، هم از ماشین پیاده شدیم، ب بسم‌الله خانم دکتر غیرعمد زد زیر دستم، گوشیم تو گل غرق شد. بعد خودش شیرجه زد رفت درش آورد. اونجام سرما خورده بود که خوب شد، ولی این بار گمون نکنم. چند بار دیگه هم تا حالا آب یا چیزای دیگه ریخته روش یا خودش رفته توشون. گوشی قبلیمم یه بار یه سفر به اعماق فاضلاب مرکز بهداشت داشت، چند تا نیمچه سفر هم جاهای مختلف رفته بود تنی به آب زده بود. متاسفانه وی عادت داشت گوشی‌هایش را به حد لوازم بازیافتی برساند.



رفته بودیم سر خاک پدربزرگ مامان. طبق نوشته‌ی روی قبر، نود و نه سال عمر کردن و دوازده سال پیش از دنیا رفتن. من و خواهر برادرام نسل سومشون بودیم. داشتم فکر می‌کردم اگه چند سال بیشتر عمر کرده بودن، یا اگه مثلا خواهرم به جای بیست و پنج سالگی، تو بیست سالگی بچه‌دار می‌شد، نسل چهارمشون رو هم می‌دیدن. اونوقت من به شخصه به دیدن نسل دومم هم فکر نمی‌کنم!
آقای گفتن که بابای جوجه ممکنه نسل چهارمش رو ببینه. من حساب کردم اگه صد و دو سال عمر کنه و فرزندان و نوادگان اولش هم تو بیست سالگی بچه‌شون دنیا بیاد، می‌تونه حتی نسل پنجمشم ببینه! حالا کی بره این همه راهو؟

وقتی به خاطر گرما پتو رو با چادر نماز جایگزین می‌کنی و افاقه نمی‌کنه، باید بری نم‌دارش کنی.
وقتی هم اسپری تو خونه نداری، باید اتوبخار رو برداری و از اسپریش استفاده کنی =)
اگرم موهات تبدیل به گلوله‌ی آتشینی از اعماق جهنم میشه، میری قشنگ خیسش می‌کنی و با ذکر عبارت "گور بابای بالش" سرتو راحت می‌ذاری و می‌خوابی


+ اینترنت هم ندارم، بسوزه پدر جیب خالی :/
+ دایی از اونور تشویق می‌کنن که آفرین! با همین فرمون برو جلو، اصلا پس‌انداز نکن، هر وقت داشتی بخور و بپوش و خرج کن، به فکر پول جمع کردنم نباش!
+ البته من یه لپ‌تاپ و یه ماشین لازم دارم، باید یه فکری بکنم به هر حال!



از علائم این سندروم می‌توان به موارد ذیل اشاره کرد:
هر سحر، با فرزندان متاهل ذکور و اناث خود تماس می‌گیرند تا از خواب نماندن آن‌ها اطمینان حاصل نمایند.
پنجره‌ی تمام واحدها را چک می‌کنند تا همسایه‌ها نیز خواب نمانده باشند.
در صورت عدم پاسخگویی به تلفن، تا خود اذان به زنگ زدن ادامه داده و همزمان با الفاظ محبت‌آمیز و به صورت غیرحضوری آن‌ها را مورد نوازش قرار می‌دهند.
در صورت خواب ماندن و روزه گرفتن بدون سحری، فرزندان (که خود نیز دارای فرزند می‌باشند!) مورد مجازات قرار می‌گیرند!
آخرین علامت اینکه وظیفه‌ی بیدار شدن در منزل والدین مبتلا به این سندروم، به عهده‌ی دختر مجرد خانواده می‌باشد و ایشان راسا مسئول به خواب ماندن یا نماندن خانواده‌های زیادی هستند! :|

+ بعضی شب‌ها که خواهر دختر، خونه‌ی اون‌هاست و قراره سحر اون بیدار بشه و آماده کنه، دختر خانواده باز هم ساعت می‌ذاره و بلند میشه و چک می‌کنه که خواهرش خواب نمونده باشه! متاسفانه این دختر قبل از تبدیل شدن به مامان یا آقای، مبتلا به این سندروم شده و دیگه کلا امیدی بهش نیست!
اما شما فراموش نکنین برای شفاش دعا کنین ;)



من فکر می‌کنم وقتی به چهل و پنج سالگی برسم باید عقل کل باشم.
زیاد پیش میاد که از خودم بپرسم اگه یه آدم چهل و پنج ساله نتونه درست تصمیم بگیره و نتونه جامع‌نگر باشه و معمولا پنج جانب از شش جانب یه کار از دستش در بره و نگه‌ش جز پیش پا را دید نتواند، پس چه فرقی با من داره و من چرا باید به اونجا برسم؟ :|









بره‌ی ناقلا خیلی سربه‌سر خواهرش میذاره، ولی وروجک خیلی خیلی هوای بره‌ی ناقلا رو داره. خوراکی بهش بدی، میگی مال داداشم کو؟ جایی بخواد بره میگه پس داداشم چی؟ بچه‌ای با داداشش دعوا کنه پشتش درمیاد. این خواهران که همیشه دلسوز و دل‌رحم‌ان. مثلا همین امشب داشت با چادر و جانماز مامان مثلا نماز می‌خوند، بره‌ی ناقلا هی اومد چادرشو کشید، مهرشو برداشت، جلوش وایستاد و. بعد از چند دقیقه که مهرشو پس آورد، وروجک برگشت با خوشحالی گفت "داداش خوووبیه :)" نگو که یه کلک دیگه داره میزنه که مهرو پس آورده :|

پسردایی چند تا فلفل برداشته و هی می‌زنه روی دفتر نقاشیش، می‌پرسی داری چیکار می‌کنی؟ میگه میخوام تن ماهی درست کنم :|


+ داداشم امروز بیست و چهار ساله شد. دخترش هم دو سال و دوماهه است. پس چرا من فک می‌کنم پسرای هفتادی خییییلی بچه‌ان؟ :|



چند روز پیش دعوتنامه‌ی پیامکی و تلگرامی فرستادن برای افطاری امشب. تصمیم قاطع داشتم بر نرفتن و بنابراین جوابی ندادم. دیشب دیدم این مدت از شش جهت! استرس زیادی بهم وارد شده و از طرفی دوست دارم دوستان رو ببینم. گفتم اگه تا ظهر فردا همه چیز خوب پیش رفت، با اینکه در مرام ما نیست! اما خودم پیام میدم بهشون میگم "اگر لیست را نبستید، من هم می‌آیم." امروز ساعتای ده بود که خود دکتر زنگ زد، گفت امشب بیاید، من شما رو به نمایندگی از گروه خانم‌ها معرفی کردم برای تقدیر! و بدین ترتیب قبل از اینکه همه چیز تا ظهر خوب پیش بره، امشب اوکی شد، بدون اینکه من زنگ بزنم یا پیام بدم. ولی به شدت دوست ندارم اسمم رو بخونن :(

"تا ظهر" هم شاید نسبتا خوب پیش رفت. گمان نمی‌کردم سوالات تخصصی باشه، ولی بعد از مصاحبه‌ی عمومی یه جناب دکتر اومد و یک عالمه سوال پرسید. بخش مربوط به بارداری و ن رو می‌دونستم اوکی‌ام، ولی از آخرین زایمانی که گرفتم نزدیک سه سال می‌گذره و فکر نمی‌کردم چیزی یادم بیاد. اما خیلی خوب یادم بود و آخرشم آقای دکتر گفت بخش مامایی رو خیلی خوب پاسخ دادی، حالا برو دوباره اونور! اونور نقاط ضعفم رو پرسید که در عین صداقت، گفتم استرسی‌ام و خشکم و انعطافم کمه. اونم گفت به دردمون نمی‌خوری خداحافظ :| نگفت ولی معلوم بود، نقطه ضعفم زیادی نقطه ضعف بود براش :( آخه اینجور محیط کارها استرس‌فوله بالاخره.
در مجموع اگه بخوام 'ارزیابی شتاب‌زده‌ای' داشته باشم باید بگم از نظر دکتر احتمالا قبولم، چون داشت تو مصاحبه‌ی عمومی دوم راهنماییم می‌کرد ، ولی از نظر اونی که گفت اسمش امیره! (فامیلشو نگفت :|) رد شدم
و خوب شد که نرفتم کافی‌نت و تو خونه نشستم. این حرفا رو بخصوص قسمت تخصصیش رو اونم با این تن صدا (که موقع استرس بالا میره) مگه می‌تونستم تو کافی‌نت بزنم؟؟؟


+ واقعیت واقعیت واقعیتش، رفتم مصاحبه که رد بشم! اما الان که تموم شده و بیشتر در جریان واقعیتش قرار گرفتم، دوست دارم اوکی بشه. میشه لطفا یکی از حاجات مقبول دم افطارتون رو بهم بدین؟ نگین قبول بشه، فقط بگین "صلاح، صلاح، صلاح" تشکر :)



به راهنمایی دوستم امروز رفتم کافی‌نت‌گردی! یعنی دنبال کافی‌نت برای مصاحبه‌ی اسکایپی می‌گشتم. دوستم می‌گفت تو خونه نباشی، مسلط‌تری. رفتم کافی‌نت حرمم ببینم که الحمدلله اصلا امکانات تماس تصویری نداشت. بعدش رفتم بهشت ثامن‌الائمه و جزء امروز رو خوندم.


داستان ذبح اسماعیل و داستان گاو زرد بنی‌اسرائیل خیلی جالبن، نه؟ :)
موقع برگشت، کنار در ایستادم و گفتم "امام رضا واسم دعا کن اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه قبول بشم، وگرنه نه" امام رضا هم گفت باشه :)
بعد باز همین‌جور ایستاده بودم خلوت بشه، این عکسو بگیرم.


یه خانمی اومد گفت من یک ساله دارم تو حوزه و غیرحوزه دنبال دختر برای پسرم می‌گردم. گفتم من طلبه نیستم. گفت اشکال نداره، مهم نیست. پسر من طلبه است. گفتم من با طلبه ازدواج نمی‌کنم. گفت چرا؟؟؟ چرا هرجا میریم تا اسم طلبه میاد میگن نه؟ من گناه کردم پسرمو فرستادم درس خدا پیغمبر بخونه؟ امروز اومدم حرم دو رکعت نماز خوندم از امام رضا خواستم که یکیو سر راهم بذاره مشکلم حل بشه، تا دم در رفتم و باز برگشتم که دیدمت. بیا بگو چرا طلبه رو قبول نداری؟ گفتم با طلبه مشکل ندارم، با کار طلبه مشکل دارم. کسی اگه می‌خواد درس دین بخونه بخونه، ولی باید کار هم بکنه. به نظر من نباید دین رو وسیله‌ی معاش قرار داد. گفت اینی که تو میگی یعنی باید کلا درس رو ول کنه. (یعنی همزمان با شغلی که کفاف خرج خانواده رو بده، نمیشه دروس سنگین حوزه رو خوند) بعد من گفتم و اون گفت و من گفتم و اون گفت، آخرشم در مقابل اصرارش به دادن آدرس یا تلفن، آرزوی موفقیت و حاجت‌روایی براش کردم و اومدم.
یه‌کم اومدم جلوتر یه حس بدی افتاد رو دلم، گفتم نکنه بعد اون صلاحه صلاحه صلاحه گفتن‌هام، امام رضا این خانمو فرستاده باشه؟ منم به دلیل اینکه اون بنده خدا داره درس خداپیغمبر می‌خونه ردش کردم؟ :( من فقط چیزی که برام مهم بود رو گفتم. امیدوارم اشتباه نبوده باشه.



وقتی

این پست رو خوندم، مطمئن بودم که نمی‌خوام شرکت کنم. چون من به کلیت آینده امیدوارم و چیز خاصی که با نگاه کردن بهش امید از چشمام فوران کنه به ذهنم نیومد.

اما بعد که این ایمیل بهم رسید، نوع خاصی از امیدواری رو درک کردم. اینکه از یک روز خاص که چند روز دیگه است به اونور، ممکنه مسیر زندگیم عوض بشه. هنوز در مرحله‌ی "ممکنه" قرار داره و کفه‌ی "ناامیدی" از تغییر شرایط هم خالی نیست. اما به هر حال تو کفه‌ی "امید" وزنه‌ی سنگینی قرار گرفته که باعث میشه با فکر بهش لبخند بزنم :)



+ این هم اون چیزیه که منتظرش بودم و هم اون چیزی نیست که منتظرش بودم. گویا خدا خواسته‌های ما رو گوش میده و اون چیزی که خودش صلاح بدونه رو بهمون میده!
+ اگه به نتیجه برسه، خواهم گفت که چیست.



دیروز داشتم فکر می‌کردم اولین و شاید مهم‌ترین معلم زندگی من کیه، معلم اول دبستانم؟ یادم اومد من وقتی رفتم کلاس اول، هم می‌نوشتم، هم می‌خوندم، حتی قرآن‌های با خط شکسته رو. و بعد یادم اومد که هدهد و عسل، که چهار و پنج سال از من بزرگترن اینا رو بهم یاد دادن! یعنی وقتی نه و ده ساله بودن. هر سال روز معلم رو بهشون تبریک می‌گفتم، چون تا یکی دو سال پیش تدریس می‌کردن. اما امسال تصمیم گرفتم به دلیل بهتری بهشون تبریک بگم، به دلیل اینکه معلم خود منم بودن. امروز که رفته بودیم میامی، بهشون گفتم یه هدیه‌ی کوچیک واسه خودشون انتخاب کنن. هدهد یه قمقمه کتابی و عسل یه توری کباب گرفت :)

+ امروز کیلی کیلی کوش گذشت! الحمدلله



این شبایی که شیفتم انگار قرص بی‌خوابی می‌خورم! یک ساعت و چهل و هفت دقیقه از ساعت قانونی خوابم گذشته و من بیدارم. دو ساعت دیگه باید برای نماز بلند بشم و چهار ساعت دیگه ساعت خوابم تمومه. نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که باید v/s سی نفر رو می‌گرفتم و گرفتم؛ اما بیست نفرشون اشتباهی تو لیست بودن باید بیست نفر دیگه رو فردا صبح بگیرم.

یکی دلش درد می‌کرد بهش قرص دادم، نیم ساعت بعد اومد میگه "دیدین گفتم خوب نمیشه؟ من فقططط با چای‌شیرین دل‌دردم خوب میشه! مامانم همیشه تو خونه واسه دل‌درد بهم چای‌شیرین می‌داد." می‌خواستم بگم اونی که مامانت بهت می‌داده چای‌شیرین نبوده، چایی‌نبات بوده. ولی نگفتم. کی می‌خواست باز نبات پیدا کنه واسش این موقع شب؟ چای‌شیرین رو دادیم رفت :)) خوب شد :)


+ سه و پنج دقیقه شد :|



وقتی دو تا کشور فارسی‌زبان با هم نامه‌نگاری می‌کنن:



مهر برجسته‌ای که رو این نامه خورده تو گاوصندوق نگهداری میشه، پاکتی که این نامه رو توش گذاشتن از یه پوشه بزرگتره! بعد ببینید من چیکار کردم. رفتم خودم پاکت رو باز کردم، از روش یکی واسه سفارت و دو تا واسه خودم!! کپی گرفتم و بعد یه لا ورقه رو بردم تحویل مقصد دادم!!! مسئوله شوکه شده بود! می‌گفت "کیییی اینو باز کرده؟؟؟ تو چطوری نامه به این ابهت رو خودت باز کردی؟" به‌جای من اون دست و پاشو گم کرده بود. گفت "اینو دیگه ازت قبول نمی‌کنن." گفتم "می‌دونین با چه بدبختی‌ای این نامه رو گرفتم؟" آخر داد ببره داخل ببینه چه گلی باس به سرمون بگیریم! خدا بهم رحم کرد فقط :))) گفتم "پس دیگه روی نوبت اینترنتی که می‌گیریم ننویسین اصل نامه و کپی! من چطوری از روی پاکت کپی بگیرم خب؟"


+ نمی‌دونن من از تمااام مدارکم کپی و عکس نگه می‌دارم! حتی مدارک سری! حتی تو نت هم پخششون می‌کنم



هوا فوق بهاریه :)
آقای برای بار اوله که امروز با دوستاشون رفتن گردش!
مامان از صبح هی زنگ می‌زنن بهشون، یه خانمه گوشیو برمی‌داره میگه "حاج آقا در دسترس نیست، خودم با پیامک بهش خبر میدم" :| فکر کنم در دسترس قرار بگیرن، صد تایی پیام بهشون برسه :)))
تلویزیون می‌خونه "عزیز بشینه کنارُم، آی عزیز بشینه کنارُم"!
هوا هم خیلی عالیه، خیلی :)



بین الکتفینم! گویی با دریل سوراخ شده. چهار تا مرغ داشتیم برای پر کندن و و تکه کردن و شستن و بسته‌بندی کردن، بیست و یک و نیم کیلو سبزی برای پاک کردن و شستن و تفت دادن و بسته‌بندی کردن. مونده بسته‌بندی سبزی‌ها که فردا صبح انجام بشه. بار اوله برای ماه رمضان بسته‌های نیمه آماده درست می‌کنیم.
خواهرم میگه احتمالا می‌خوایم رمضان دراز به دراز بیفتیم که اینجوری تدارک می‌بینیم. (خواهر من، ملت واسه کل سالشون همین برنامه رو دارن، مثل ما نون به نرخ روز خور! نیستن.)
اون خواهرم میگه پیازداغ و گوجه و حبوبات هم آماده و بسته‌بندی کنیم. (به ایشون باشه، فک کنم برنج هم فریز کنه!)
مامان میگن خانم‌های الان راحت‌طلب شدن، از تو فریزر درمیارن میندازن تو قابلمه. (حالا انگار نوکرمون اینا رو آماده کرده گذاشته فریزر )
آقای میگن خب چرااااا سبزی آماده نمی‌خرین؟ (هی آقای جان! همینجوریش انگ مفت‌خوری خوردیم :| آماده بخریم که دیگه هیچی)

از صبح به اندازه‌ی یک هفته شستم و شستم و شستم و پختم و شستم و جمع کردم. تو این سرشلوغی یه کیک هم پختم، چون دفعه‌ی قبل دقیقا بعد از رفتن خواهرم پخته بودم و مامانم ناراحت شده بود، باید این دفعه که اومدن براشون می‌پختم!
بچه‌ها هم تا تونستن شلوغ‌کاری کردن. سه تا نوه‌های خودمون، پسرداییم و بچه‌ی همسایه. هر پنج تا خونه‌ی ما. بره‌ی ناقلا قربان! بود، پسرداییم وزیرش، بقیه هم فک کنم رعیت بودن، چون لقب نداشتن همه هم جلوی قربان دولا راست میشن :)) ای بچه‌های ساده! از الان گول زور و تزویر رو خوردن!
امروز یه تصمیم مهم گرفتم و اون اینکه برای بچه‌هام هیچ مدل اسباب‌بازی نخرم، چون وجود اسباب‌بازی تو خونه احتمال مرتب موندن خونه رو به صفر مایل می‌کنه! بعله، معلومه که مرتب موندن خونه مهم‌تره، اینم سوال داره؟؟؟

دو تا از پزشکایی که با ما گمیشان بودن، امروز مهمون یه برنامه تو تلویزیون بودن. جالب بود آدمای آشنا رو از قاب تلویزیون می‌دیدم.

+ عنوان: نیازمندیم!



جمعه‌ی پیش رفته بودیم بیرون، خییییلی سرسبز بود همه‌جا. امسال فوق‌العاده شده، علف‌ها تا گردنمون بود، توشون گم می‌شدیم :) همه با گوشی من کلی عکس گرفتن، عکس‌های بسی زیبا که حتی من بدعکس هم ذوق داشتم واسشون. عکسام تو مموری ذخیره میشه. مموری 32 رو یکی دو ماهی میشه خریدم، حدود صد تومن. چند روز پیش که بقیه عکساشونو ازم می‌خواستن، نگاه کردم دیدم اصلا خبری از عکس‌ها نیست! مموریم به دلیل نامعلومی بالا نمیاد. انقد ناراحت شدن که عکساشون پاک شده، کلی غر زدن بهم. امروز زن‌دایی اومده بود، گفت دیروز دوباره رفتیم همونجا یک عالمه عکس گرفتیم. به شوخی گفت بیا نشونت بدم دلتو بسوزونم گفتم آره و وای و حیف و اینا نمی‌تونستم بگم من سرسوزنی هم بابت از دست رفتن عکساتون ناراحت نیستم! من حتی به مموری سوخته هم فکر نمی‌کنم چه برسه به عکسا :)))



تا به حال شده آب کتری نیم‌گرم باشه، بعد بذارین جوش بیاد، بعد چایی بریزین واسه خودتون، بعد حوصله‌ی صبر کردن نداشته باشین، بعد لیوان چای رو بذارین تو یخچال که از داغی بیفته، بعد یادتون بره، بعد که یادتون بیاد چایی سرد شده باشه، بعد دوباره روش آب‌جوش بریزین تا نیم‌گرم بشه، بعد بخورین؟



سلام
این‌ها نتایج

پویش موثرترین وبلاگ‌هاست که اسفند نود و هفت بین اهالی محترم بلاگ دات آی آر برگزار شد. اما در بین نتایج از سایر سرویس‌های وبلاگ‌نویسی هم وجود دارند.

در مجموع ۲۹ نفر تو این پویش شرکت کردن و به ۱۵۱ وبلاگ رای دادن.
این ۱۵۱ وبلاگ در هشت رتبه به شرح زیر نسبت به هم قرار گرفتن. شماره‌های داخل پرانتز، تعداد آرای هر گروهه.

* فارغ از تعداد آرای هر وبلاگ، می‌تونید وبلاگ‌های پرمحتوا و خوبی بین این عزیزان پیدا کنید، وبلاگ‌هایی که ممکنه به خاطر ناشناخته بودن فقط یک رای آورده باشن.
* سعی کردم رنگ لینک‌ها رو عوض کنم و چینششون رو مرتب، ولی نتونستم. اگه چشمتون اذیت شد به بزرگواری خودتون ببخشید.
* بعضی دوستان مایل نبودن که لینک بشن.



نون والقلم و ما یسطرون (۱۳)

در مباحث دینی، فلسفی، اخلاقی و. مطالب عمیقی می‌نویسن که باعث تحریک قوه‌ی تفکر میشه. مطالبی که با خوندن تموم نمیشن و باید بهشون فکر کرد و وقت گذاشت تا نتیجه‌ای بده. عموما ذیل هر پست بحث‌های خوبی شکل می‌گیره که خوندنش خالی از لطف نیست.


بازتاب نفس صبحدمان (۱۲)

آرامش، وجه مشترک توصیفاتیه که از این وبلاگ شده. این آرامش به خوبی به خواننده منتقل میشه و برای دریافت و پذیرش مطلب، بسترسازی می‌کنه. همچنین، نگاه ایشون به دنیا و مافیها، اتفاقات و روزمرگیها، از سطح فراتر میره و معمولا از ساده‌ترین و بدیهی‌ترین چیزها، نکته در میارن.


فیشنگار (۹)

یه وبلاگ پرتردد که تقریبا از هر قشری می‌تونید توش کسیو پیدا کنید. خود وبلاگ موضوع مشخصی نداره و همونطور که از اسمش پیداست فیش‌های کوتاه یک بلاگر موقع مطالعات متنوعشه. تعامل و سعه‌ی صدر نویسنده با مخاطبای مختلف، از سوی خواننده‌ها تحسین‌شده و باعث ایجاد فضای مناسبی برای بحث بین خواننده‌ها میشه.


(۷)

ماجراهای من و خودم

یک مادر بلاگر که هم از مادرانگی‌ها و روزمرگی‌هاش می‌نویسه و هم از عقاید و نظراتش. روون و ساده و خوندنی، منطقی و مستدل، موجز و مختصر می‌نویسه. با وجود دغدغه‌های مادری و همسری، خودش رو هم فراموش نکرده و برای دوری از رکود تلاش می‌کنه.

بیمارستان دریایی

یک خانم دکتر انقلابیِ بسیجیِ پرانرژی، که خستگی رو خسته کرده :)) بسیار دغدغه‌مند، دارای معلومات بالای فرهنگی، ی، اقتصادی و اجتماعی با تحلیل‌های خوب.

الرقیم

یک شخص دغدغه‌مند، یک پدر و همسر خوب، که به شکلی شکیل و ادبی، دغدغه‌های فرهنگی، ی و اجتماعی خودش رو فریاد می‌زنه.



(۴)

مردی به نام شقایق

وبلاگ خوب و بی‌شیله‌پیله‌ای که ارتباط خوبی با مخاطب برقرار می‌کنه.

باغچه‌ی پیچک

خانم متاهل دغدغه‌مندی که تعامل خیلی خوبی با خواننده داره، مطالب ساده و روونی می‌نویسه و تمام نظرات رو جدی می‌گیره و با دقت و توجه جواب میده.

همسر بهشتی

کم‌نویسِ مفیدنویس. خانم متاهلی که از مشکلات زندگی خانم‌ها می‌نویسه و سعی می‌کنه راهکارهای عملی مفید ارائه بده. اثرگذاری خوبی روی مخاطب داره و باعث تغییر زاویه‌ی دید و ارتقای کیفی زندگی هم در مخاطب شده.

سیب‌زمینی

نویسنده و مستندساز آرمان‌گرای انقلابی که خیلی هنرمندانه و خلاقانه در این زمینه‌ها وارد شده.

سکوت

طلبه‌ی بسیجی دهه هفتادی که دغدغه‌منده و ذهنی شفاف داره و یادداشت‌هاش صادقانه و قابل تأمله.

انار

یک همسر و مادر که معصومیت و اخلاص در نوشته‌هاش موج می‌زنه. هم قلمش خواندنیه، هم مطالبش.



(۳)

تد

آقاگل

هدس

آب‌گینه

صالحات

پاراگراف




(۲)
                

روزنوشت‌های دکتر                             

فراز و نشیب زندگی طلبگی

اتاقی برای دو نفر                             

شب‌های روشن

تو فقط لیلی باش                             

به دنبال حقیقت

 

در آن نیامده ایام                             

اقیانوس سیاه  

 

آقای سر به هوا                             

صحبت جانانه

خانه‌ی موقتی                             

حضرت آب 

فرهنگ پرواز                             

طفل کبیر 

   

دیلی‌می                             

هومورو

 

کاکتوس                             

کوچش

 

شباهنگ                             

صالحه

   

حون                             

نای دل

     

تالیفیه                             

یک مرد

     

آرنور                             

پلاکت





   (۱)

ر

وزهای رنگی ارکیده                    

هنوز                   

حقیقت روشن

تفکرات یک آرمان                   

دزیره                   

آقای ظرافتی

خانواده‌ی پایدار                   

ثقلین                   

آفتاب هشتم

رادیو خرت و پرت                   

سره                    میانه‌ی میدان

کلبه‌ی مجازی من                   

یک آشنا                     

سوته‌دلان   

 

شهر زیتونی من                     

قدح                   

سرباز عقل  

دچار باید بود                     

لب‌هات                   

کج‌نویس

دنیای کامپیوتر                     

کوچ                   

دستان خالی

   

حریری به رنگ آبان                   

وادی                   

دکتر رضا صادقی

     

جوب در آسمان                   

زلال                   

تراکم اندیشه‌ها

     

فرهنگ شکیبایی                     

چفت                   

دقیقه‌های خیالی

   

انی مهاجر الی ربی                   

پیله‌در                   

کوچک‌های بزرگ

برای خاطر آیه‌ها                   

هنرنامه                   

زنگ فارسی

دختری از نسل حوا                     

لوموت                   

اجتماعی‌نویس

 

حریم خصوصی                    

اقلیما                    

هیولای درون

   

حسینیه‌ی دل                   

نرگس سبز                    

تب‌نوشت‌ها

     

معرفت النفس                   

بانوچه                   

مکتب انقلاب

     

کشکولک من                   

تلاجن                   

گوهرنویس

       

لانه زنبوری                    

پنجره                   

و نراه قریبا

       

تنها دویدن                   

حبذا                   

افکار معلق

     

استفاضه                   

سجل                    

روز از نو

 

تنفس صبح                     

مینیس                   

من ساده

     

آقای مربع                    

سوداد                   

لاجوردی

       

دیر و دور                   

الدین                    

حسابرسی

        از نسل او                 

مونولوگ                 

هادی هدی

       

واقعیت سوسک‌زده                   

قطره                   

دختر لبخند خداست

       

آهستان                   

محجبه                   

لافکادیو

         

رهانامه                    

فائزون                    زهرا اچ‌بی

   

مثل دال                    تاسیان                   

گمشده

   

بلوچ الف                    

آسمانم                   

ویروس

 

اعتراف‌های من                   

یاقوت                     

فطرت الهی

   

خیال تنیده                   

کویر                       

کریمانه

یک مشت حرف خب‌که‌چی گونه                   

نوشته‌های خودمونی احسان 

الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه                   

دست‌نوشته‌های روزالیند فرانکلین

 

دنیای یک انسان چپ‌دست                   

آزاده در سرزمین عجایب

   

اشتباهی که پیش آمده                   

عاشقی به سبک بی‌بی

یادداشت‌های یواشکی                   

موزه‌ی درد معاصر 

علی رسولان




خواب دیدم رفتم تو یکی از مناطق بحران، نمی‌دونم سرپل ذهاب بود یا خوزستان. بعد آقای رئیسی اومد بازدید کنه، منو دید یک‌کاره گفت می‌خوام اینجا بیمارستان بسازم، میای کار کنی؟ گفتم من می‌خوام فقط مامای زایشگاه بشم. اونم تو یه دفتر بزرگ که داشت حکم تاسیس بیمارستان رو صادر می‌کرد نوشت خانم فلانی، مامای زایشگاه! من گفتم ولی من مهر و نظام و اجازه‌ی کار ندارما! تقریبا دوید وسط حرفم و یه‌کم تند شد و گفت وقتی حکم قضایی باشه، دیگه مهم نیست! گفتم آهااا! حکم قضایی! بعد هم بیدار شدم.
تعبیرشم اینه که قبل خواب در مورد این چیزا فکر کردم و اون پست رو نوشتم و دیروز هم یه خانمی از آزمایشگاه اومده بود تبلیغات و پرسید که ماما هستم؟ و منم گفتم بله ولی مهر و نظام ندارم! با این حال بهم برگه‌های تبلیغاتی تخفیف آزمایشگاهشو داد، گفت بده به مریضات :| مریضم کجا بود عزیزم؟




خوابم که نمی‌بره، خونه مرتبه، ظرفارم شستم و کلا کار خاصی که بتونم این موقع شب تو خونه انجام بدم ندارم، همه‌ی وبلاگارم خوندم!، کامنتم گذاشتم تازه، برای پست نصفه هم تمرکز ندارم، کتاب هم که بذارین بشمرم، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه تا رو شروع کردم اخیرا، ولی فقط چند تاشون اونم به زور شاید به نصف رسیده باشن. وحشتناکه حالم از این بابت! یه رابطه‌ی عجیبی پیدا کردم با کتاب در حد "بی تو عمرا، با تو هرگز!" خلاصه الان مثل جغد در تاریکی نشستم و حتی حتی حتی هیچ فکر و خیال و توهمی! هم سراغم نمیاد. خسته شدم انقدر فکر کردم بالاخره قراره چی بشه. وقتی قرار نیست هیچی بشه و هرچی من نقشه می‌کشم، روزگار یه خط قرمز دورش می‌کشه و از کنارش رد میشه، خب مغزم دیگه فکر نمی‌کنه و نقشه نمی‌کشه دیگه :| شرایط خوب و بد زندگی آدما به کنار، ولی همیشه به اینایی که مسیر زندگیشون مشخصه غبطه می‌خورم، مثلا پزشکه و می‌دونه عمرش صرف طبابت میشه. خونه‌داره و می‌دونه در عمرش هرگز شاغل نخواهد شد. حتی مرده و می‌دونه مجبوره بره سر کار :))) من حتی همین‌قدر نمی‌دونم که قراره شاغل باشم در آینده یا نه، چون شغل مولفه‌ی خیلی اساسی تو زندگیم نیست و ممکنه به راحتی در مسیر رسیدن به مولفه‌های اساسی کنار گذاشته بشه. ولی فعلا که با بقیه‌ی زندگیم تداخل نداره، یه درگیری ذهنی بدی ایجاد کرده، تعیین تکلیف نمیشه. من هیجان و اتفاقات پیش‌بینی‌نشده و خارج از برنامه رو دوست داشتم همیشه، ولی به عنوان چاشنی مسیر اصلی. از اون آدمایی‌ام که باید خط و خطوط واسم واضح باشه. اولین سوالی که همیشه و بلااستثنا موقع استخدام و یا کلا قبول هر مسئولیتی در هر زمینه‌ای می‌پرسم شرح وظایفمه. اینایی که زندگی و شغلشون خیلی منعطفه و هر لحظه مدل کار و فعالیتشون عوض میشه، با اینکه دیدن و خوندنشون برام جالبه، ولی هیچ‌وقت برام در حد آرزوی گذرا هم نبودن. اینا آدمایی‌ان که می‌تونن کلیشه‌ها رو بشکنن و از عرف عبور کنن و انحرافات و خرافات رو حتی اصلاح کنن، این جنبه‌های مثبتش رو می‌دونم. آدمایی مثل من، اغلب (و نه همیشه) پایبندی به اصول و قوانین رو به شکستنشون ترجیح میدن. واسه همینه که من بیشتر از یک ماهه درگیر کار اعصاب‌خوردکن و بسیاااار پیچیده‌ی اداری شدم، اما دارم ازش لذت می‌برم و جز یکی دو بار که واقعا بی‌کفایتی محض دیدم، اونم به اشاره‌ی سطحی و گذرا، چیز دیگه‌ای نگفتم اینجا. کجا بودم به کجا رسیدم! داشتم می‌گفتم که ما آدمای خط‌کشی‌شده، دوست داریم بدونیم بالاخره قراره تو عمر باقیمونده، مامای زایشگاه بشیم یا نه. جوابش خیلی کوتاهه، یا خیر است یا بلی. با اینکه خیلی این فیلد رو دوست دارم، ولی اگه بدونم جوابم خیره، مثل بچه‌ی آدم بدون غرغر اضافه، پی یه کار، حرفه، هنر، ورزش یا هر کوفت و زهرمار دیگه رو جدی می‌گیرم میرم جلو. چون برای پیشرفت تو هر کاری، بلندپروازی لازمه. تا وقتی من به چیزی جدی فکر نکنم، بلندپروازی که اصلا نمی‌کنم. تا وقتی دلم از رشته‌ی خودم سرد نباشه، به چیز دیگه‌ای قرص نمیشه. ولی مشکل اینجاست، جواب سه حرفی خیر یا بلی، هیچ‌وقت به هیچ‌کس داده نشده و این ماییم که با صرفا داده‌های موجود باید تصمیم‌گیری کنیم. الان هم من تصمیم گرفتم که فعلا یه لنگ در هوا، منتظر وایستم که بالاخره جواب درخواست شغلم چی میاد! از اول هم معلوم بود دردم انتظاره، نه؟ :) آخه بی‌انصاف‌ها، به کسایی که رد بشن خبر نمیدن و ما همین‌جور عبث، دست زیر چانه، زل می‌زنیم به صفحه‌ی گوشی که آیا بالاخره پیش‌شماره‌ی تهران روش میفته یا نه!
خدایا نمی‌تونم بگم اوکیش کن، نمی‌تونمم بگم اگه اوکی نکنی، قیدشو می‌زنم و کلا بیخیال میشم، ولی خدایا اگه همینجوری لنگ در هوا نگهم داری، حوصله داری هر روز غرغرامو گوش بدی؟ :)



انقدر من از دوربین مداربسته تو محل کارم بدم میاد که حد نداره. من اصلا استرس دوربین نداشتم قبلا. از وقتی میرم سر کار و ه جا دوربین کار گذاشتن هر جایی که میرم، احساس تحت نظر بودن می‌کنم! اولین درمانگاه که دکتر و خانمش، از تو خونه، آنلاین دوربین رو چک می‌کردن و مثلا اگه خدمه یا منشی اشتباهی کرده بودن فی‌الفور زنگ می‌زدن می‌گفتن چرا فلان کردی! ولی خب اونجا تو اتاقم دوربین نبود و خیلی روم تاثیر نداشت.
اما محل کار دومم، اتاقمم دوربین داشت چه دوربینی! دکتر صاحب درمانگاه، تو اتاقش یه مانیتور بود و یه لپ‌تاپ کنار مانیتور. با لپ‌تاپ کار می‌کرد و مانیتور هم دوربین‌ها رو نشون می‌داد! کوچکترین کاری از نظرش مخفی نمی‌موند. خب من برای خوراکی خوردن یا حتی استفاده از گوشی راحت نبودم، چون دوربین دقیقا رو میز من بود و تو گوشیمم نشون می‌داد! حالا نمی‌دونم با چه دقتی، ولی زاویه‌ش که اینطوری بود.
ولی خب نمی‌دونم چه سریه که هرچی می‌گذره، محیط‌های کاریم در این مورد بدتر میشه شرایطشون. مرکزی که الان میرم و شب اونجا می‌خوابم، تو اتاقم دوربین داره. فلذا موقع خواب هم باید همونجوری باشم که موقع بیداری هستم!! اصلا یک خواب ناراحتیه که نمی‌دونید. متنفرم از دوربین مداربسته.
اما در این بین، درمانگاهی که یک روز در هفته میرم برای کار مامایی، به خاطر نوع کارم، اتاقم دوربین نداره :)) حالا شما حق بدید که من باید عاشق رشته‌م بشم یا نه :))) الان از مرکز توانبخشی اومدم درمانگاه و تو اتاقم دراز کشیدم و درم قفل کردم. هیچ‌کس هم جز خدا و شما نمی‌دونه الان دارم چه غلطی می‌کنم.



دیشب خییییلی بد گذشت. یکی از مریضا قرصاشو قایم کرده بود داده بود به مریض دیگه خورده بود. قرص روان!! که باهاش خودکشی هم میشه کرد! اومد پیشم، خودش اعتراف کرد و حالا یَک بلبشویی راه افتاده بود تو مرکز که بیا و ببین. هرکی می‌گفت من مقصر نیستم فلانی مقصره. خب مقصر که معلومه، اون مددیاری بود که دارو رو داده بود و دهنشو چک نکرده بود و من هم که مسئول شیفت بودم، مسئول غیرمستقیم این اشتباه بودم. بعد باز یکی دیگه از مریضا اومد پیشم اعتراف کرد که اونم قرصشو نخورده و انداخته تو توالت. این دیگه بلبشو نشد، چون خودم مقصر مستقیمش بودم که با وجود چک کردن دهنش، زیرزبونشو چک نکردم. ولی بهم خبر رسوندن که مددیار مقصر اولی، گفته بیا خودشم که چک می‌کنه همینجوریه! منم دو تا گزارش کتبی (که مرسوم نیست) نوشتم، هم برای اولی، هم دومی. تو جفتشم به قصور خودم اشاره کردم. دیگه خدا می‌دونه چی میشه.

یه چیز خنده‌داری هم پیش اومد امروز صبح. با مددیار رفتم که دارو بده و من خودمم چک کنم این دفعه. یه مریضی هست که کم‌بیناست، یعنی خیلی کم می‌بینه. مددیار داروها رو گذاشت تو دستش که بخوره. این با دست دیگه‌ش دونه دونه قرصا رو چک می‌کرد. حالا به مکالمه‌ی ما دقت فرمایید:
× دنبال چی می‌گردی؟
+ دنبال سیانور!!
× سیانور چیه دیگه؟
+ یه قرص‌های کوچیک قهوه‌ایه که.
× می‌دونم سیانور چیه! میگم سیانور کجا بود؟
+ این یکی سیانوره!
× نیست سیانور، لورازپامه.
+ هر کی دروغ بگه؟
× دشمن خداست
تا بالاخره خورد.
× مگه تا حالا سیانور خوردی؟
+ آره، هر روز می‌خورم!!! شما بهم میدین.
× اگه هر روز می‌خوردی اینجا نبودی.
+ پس کجا بودم؟
می‌خواستم بگم قبرستون ولی گفتم دیگه زنده نبودی :)


پست رو نه و نیم شروع کردم به نوشتن، بین مریضا نوشتم و نوشتم تا بالاخره تموم شد :))) تازه پست آمار وبلاگ‌های برتر هم نصفه است هنوز!



امشب خیلی حال دلم خوبه، خیلی عاشق این شب شدم.
قلم ندارم، علم ندارم، حتی شعر و مداحی و کلیپ و. هم ندارم، کاش می‌تونستم لااقل یه جعبه شیرینی بگیرم اینجا پخش کنم.
عیدتون مبارک
امام زمان جان! میشه به همه‌مون عیدی بدی؟ عیدی تپل؟ :)


+ همه میرن تولد کادو می‌برن، ما میریم میگیم یه چیزی هم بدین ما ببریم =))



اتوبوس می‌رفت پایین و آدم‌ها، مغازه‌ها، هیاهوها، رنگ‌ها، نورها می‌رفتند بالا. تاریکی آمد و جای همه را گرفت. احساس کردم سوار سفینه‌ای شده‌ام با کف بلورین که هنگام بالا رفتن، کوچک شدن و گم شدن زمین و زمان را به خوبی نمایش می‌دهد. همه چیز رنگ می‌بازد، دور می‌شود و در میان تاریکی گم می‌شود. وقتی همه جا تاریک شد، بر خلاف انتظارت می‌بینی که می‌بینی. یعنی تازه داری می‌بینی. تازه داشتم می‌دیدم انگار. یک سبکی خیلی راحتی سراغم آمد، بعد از میلیون سال زندگی.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم می‌توانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.



خوبه آدم همچین بچه‌ای تربیت کنه :)



مدت زمان: 2 دقیقه 11 ثانیه 



بی‌محابا رد شدنم از خیابون شهره است! کمپین #عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته رو که یادتونه؟ کلا تصور واقعی از تصادف نداشتم تا حالا.
امروز کنار ایستگاه اتوبوس بودم که یه دونه از این تاکسی زردها دنده عقب اومد و زد بهم و روی پای راستم وایستاد! چند ثانیه‌ای توقف کرد همونجا! و بعد رفت جلو و رفت که رفت. حتی پیاده نشد که ببینه چی شده. شایدم چون اومدم نشستم تو ایستگاه فکر کرد حالم خوبه دیگه. البته شکر خدا پام کاملا خوبه و اصلا درد نداره. اما بعدش دیگه می‌خواستم از خیابون رد شم، یه ترسی داشتم! به همین راحتی آدم رام میشه، آدم‌های ترسو، به همین راحتی.



+ خانم، خانم، خانم، آدم صبح و شب ریس یک و دو بخوره، برای بچه‌ش ضرر داره؟
× بچه؟
+ آره اگه بچه‌دار بشه.
× یعنی تو حاملگی؟
+ آره.
× o_O مگه می‌خوای حامله بشی؟
+ می‌پرسم اگه یه‌وقت خواستم!

(مرکز بانوانه و اصلا اجازه‌ی خروج هم ندارن مددجوها!)



+ خانم مددیار بهم جایزه بدین.
_ چی بدم بهت؟
+ اجازه بدین موهای خانم تسنیم رو ببینم!
× o_OO_o



+ خانم شما به پوستتون چی می‌زنین؟
× هیچی.
+ یعنی اصلا کرم نمی‌زنین؟
+ نه.
× چقدرررر پوستتون خوووووبه!
+ همچنان o_O



مجموعا دویست و چهل سه بار و نصفی هم تا حالا پرسیدن که خانم ازدواج کردی؟ نامزد داری؟ مجردی؟ چند سالته؟



یه خانم چینی الاصل هم داریم که هجده ساله ایرانه و فارسی رو روان صحبت می‌کنه و شیعه هم شده. اسم چینیش "یه‌اوها" و اسم فارسیش آمنه است! اون روز از یکی شنیده بود که من سیدم، برگشت با هیجان پرسید شما سیدی؟؟؟ گفتم آره. یه‌جور عجیب غریبی گفت سیدی! سیدی! التماس دعا



خیلی‌هاشون از زیر دارو خوردن به هر نحوی درمیرن. دیشب یکیشون یکی از قرص‌هاشو انداخت رو میز و بقیه رو خورد و رفت. بعدا فهمیدم. صداش کردم و گفتم چرا داروتو نخوردی؟ گفت خوردم. منم باور کردم و گفتم لابد کار یکی دیگه بوده ولی طبق آموزش‌ها هی بهش گفتم نه نخوردی، چرا نخوردی؟ زود باش بخور. اونم هی می‌گفت نه داروی من نیست. آخر قسم خورد و گفت بِخخخدا من دارومو خوردم. گفتم قسم دروغ نخور! نگاه کرد گفت بخخخدا داروی منه، نخوردم



دلم قطار می‌خواد، یه مسیری که حداقل چهل و هشت ساعت راه باشه و به حرم حضرت معصومه منتهی بشه. چند روز تنها باشم و هیچ‌کس باهام حرف نزنه. گوشیم تو مسیر بشکنه و از این فضاها هم جدا بشم.
در بهتم نسبت به آدما. فکر می‌کردم انقدر که همه افکارشون با من ناهماهنگه، حتما هیچ دو نفری نیستن که هم‌فکر باشن. ولی پس چرا انقدر این روزا همه دارن حرفای همو کپی می‌کنن؟ چرا من اصلا نمی‌فهممشون؟ اگه به خوندنشون ادامه بدم، ممکنه دق کنم از نفهمی!!!
اعتراف می‌کنم تو کل عمرم یه نفرو دیدم که تا جایی که فهمیدم، خیلی شبیه من فکر می‌کرد، خیلی، خیلی. واقعا واقعا خوشحال شدم که دیدمش و ذوق‌زده، امیدوارم بازم از این آدما ببینم.



مرکز از پرستارها سفته خواسته. یکی از قبلی‌ها گفت نمیده، مدیر انقدر حرف زد که قانع شد. من حرفی نزدم، اومدم بیرون و بعد پیام دادم که سفته نمیدم. با پرستارهای سابقشون مشکل دارن، با من بیشتر کنار میان. گفتن نده ولی به بقیه بگو دادی. گفتم ان‌شاءالله که نمی‌پرسن. تمایلشون به اینه که شیفتای منو بیشتر کنن. از این طرف هم مامان و آقای خیلی با این کار کنار نمیان. من برای اون برنامه‌های بعدیم پول لازم دارم، ولی بعید می‌دونم بتونم پس‌انداز کنم.
فروردین شلوغیه. کنسولگری بوق، چند روزه نه سیستم نوبت‌دهیش کار می‌کنه، نه بدون نوبت کار راه می‌ندازه. اون نامه‌ای که هفته‌ی پیش از دُمش گرفتم و اتاق به اتاق باهاش رفتم تا ارسال بشه، و "تاریخ خورد" و ارسال شد، شوهرخاله‌م از کابل پیگیر شد و گفت نرسیده. خدایا یعنی چی؟ مگه فیزیک نامه ارسال شده؟ یعنی تو ترافیک ایمیل گیر کرده؟ یعنی جاده‌های مواصلاتی ایمیلی بسته بوده؟ یعنی تو سیلاب هرات گیر کرده؟ یعنی تعطیلات بوده یا مامور تحویل ایمیل مرخصی داشته؟ واقعا نمی‌فهمم. یه روز این اداره رو با نارنجکی بر کمر، از روی نقشه محو می‌کنم. #شهید_تسنیم
امشب قرآن‌خوانی داریم. غذا یه چیزیه تو مایه‌های قابلی با مرغ. هرچی هست دوستش دارم، از خود قابلی بیشتر.

رفتن، اهواز، بدون من. ساعت یک زنگ زد، گفت چهار و نیم حرکته، میای؟ آقای بهم اجازه ندادن. ناراحت نیستم، دارم به این فکر می‌کنم که من قرار نیست هیچ‌وقت اجازه‌ی انجام کارهام دست خودم باشه؟ تا آخر آخر؟ یه‌کم عجیبه این سیستم برام. طراحش واقعا خداست؟

ادامه‌ی پست، تو نوت‌های گوشیم بود. مال همین فروردینه. چون دوست نداشتم چیزی بنویسم (و هنوزم ندارم) منتشر نشده. ولی اینا انقدر خنده‌دار بود که دوست دارم تا آخر عمر یادم بمونه. گرچه کامل روایت نشدن :)

اینکه تو خواب واضح و رسا و بلند حرف می‌زنم یه مشکله، اما اینکه کنار یک عالمه آدم غریبه می‌خوابم و خواب بیمارستان و زایشگاه می‌بینم و واضح و رسا و بلند حرف می‌زنم یه فاجعه است
دل و روده‌ی خودم و بچه‌ها از خنده به هم گره خورده بود. حیف که نمیشه تعریف کنم اون شبو! واقعا حیف، بعدا یادم میره این خاطره رو.

خانم بی‌نهایت تمیز و کدبانویی بود. برامون زیر سفره یه پارچه پهن کرده بود که خرده ریزه‌های نون نریزه رو فرش. تا نشستیم و اولین نفر دوغ رو باز کرد، آبشار دوغ بود که باریدن گرفت! دوغ گازدار آخه؟ دومی اما به قطره قطره راضی نشد، یه لیوان کامل رو چپ کرد! و من اونجا فهمیدم که انتخاب پارچه‌ای به قطر دم‌کنی، به عنوان زیرسفره‌ای انتخابی بس شایسته و به‌جاست. آبروی هرچی پزشک و پرستار و داروساز و ماما بود رفت که رفت!

بنده یه غلطی بنموده و در جلسه‌ای که میانه‌ی دوره، به منظور نقد عملکرد برگزار شده بود یه حرفی زدم. سوژه شدم بدجور. کل اعضا مم بودن به حرف زدن وگرنه حرف نمی‌زدم. فرض کنید چهل نفر آدم بوده باشیم، سی و نه نفر راجع به یه موضوع نقد داشتن، من راجع به یه موضوع خیلی پرت. حقیقتا از نظر خودم خیلی مهم بود، تماما درگیرش بودم و بابتش عذاب وجدان داشتم و احساس مسئولیت می‌کردم. اما بقیه با حرف من شوکه شدن. سکوت، رد، توجیه و اعتراض، واکنش‌های دریافتی من بود. اما بعد از جلسه، اون حرف، تبدیل به یه سوژه‌ی خنده‌ی گنده شده بود و حاج آقای گروه، انقدر با اون بهم تیکه انداخت که موقع رفتن اومد عذرخواهی و حلالیت گرفتن بابتش! کلمه‌ی رمز "میان‌وعده"!

ظروف یه بار مصرف رو می‌آوردن، روش ضربه می‌زدن و می‌گفتن "صدای کباب بره میاااااد" بعد باز می‌کردن و می‌گفتن "عههههههه! پووووورههههههه اسسسسست!" و من اولین بار اونجا با سیب‌زمینی آب‌پز و پوره‌ی سیب‌زمینی به عنوان وعده‌ی غذایی آشنا شدم. البته برخلاف خیلی‌ها، بنده تا تهشونو می‌خوردم :)



دیروز عصر با هدهد رفته بودم دکتر. فرستاد نوار گوش گرفتیم. ریپورتشو باز کردم، با حالت هیجان‌زده گفتم "وای! سولاخ کوچولو!" جفتمون تعجب کردیم. در حین آب‌بازی تو یکی از گشت و گذارهای نوروزی اتفاقی دست داداشم خورده به گوشش! دکتر گفت اگه مواظب باشی خودبخود ترمیم میشه، وگرنه جراحی! گفت شکایتی از ضربه‌ای که بهت خورده داری؟ می‌خواست نامه بده =))) فک کنم یک عالمه دیه‌ش بشه =)))
بعد رفتیم با لاله‌های زردی که غروب‌ها بسته میشن عکس گرفتیم :)


بعدم چشممون خورد سر در آفریقا و خواستیم بریم متری شیش و نیم رو ببینیم، ولی آخرین سانسش ساعت سه و نیم بود! سینماتیکت رو چک کردم، دیدم هویزه واسه هفت داره. ساعتو نگاه کردم، چند دقیقه مونده بود به هفت. ما هم د بدو! البته فقط یه فاصله‌ی خلوت، کنار دانشکده‌ی سابق من :) رسیدیم گفت بلیط خِلاص! ما هم یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه. تو مسیر دو نفر هم بهمون شیرینی تعارف کردن. دومی یه پیرمردی بود، تو سینیش سه تا مونده بود. گفت سه تاشو بردارین. واسه همین هدهد دو تا برداشت. یه‌کم رفتیم جلو، یه پسر بی‌ادب گفت "عهههه! اینو نگا، چه گدائه! دو تا برداشته!" :|||

جوجه از وقتی خیلی بچه بود، یه فحش خاص خودش داشت. وقتی از کسی عصبانی بود بهش می‌گفت "همیششششه"! علت انتخاب این کلمه به عنوان فحش رو نمی‌دونم، ولی ما خیلی راضی بودیم که چیز دیگه‌ای نمیگه =) حالا دیشب دو بار گفت "برو گمشو" :( بچه دو ساله از کجا یاد گرفته خب؟

جاتون خالی، الان هوا انقدرررر خوبه اینجا. چند دقیقه بارون اومد، و الان نسیم بهاری قشنگی می‌وزه. کنار پل امام حسین نشستم منتظر سرویس :)


+ می‌خواستم دکمه‌ی انتشار رو بزنم که یه خانمی اومد یه عدد تو گوشیش نشون داد گفت اینو بخون چنده. "10456784" مانده موجودیش بود که بانک فرستاده بود. قشنگ هنگ کرده بودم نمی‌تونستم بخونم!! آخر گفتم یک میلیون و چهل تومن، ولی همچنان شک دارم درست خونده باشم



امروز با یک خانم تو کنسولگری دعوا کردم. دارم به این نتیجه می‌رسم که درسته که آدم باید صبور و با حوصله و با فرهنگ و خوش‌برخورد و ملایم باشه، ولی اگه زیادی صبور باشه بقیه، ولو به صورت ناخودآگاه، اون رو مفری برای در رفتن از زیر بار مسئولیت خودشون قرار میدن. قبل از بقیه‌ی آدمای دور میزش اونجا بودم و دونه دونه کار همه رو انجام می‌داد و اونا می‌رفتن و بعدیا میومدن و وقتی من کارمو می‌گفتم با حالت "ای بابا!" می‌گفت یک لحظه صبر کن دیگه! مدل کار من با بقیه فرق داشت و انگار براش سخت بود از روتینش سوویچ کنه به یه کار دیگه. آخرش یه‌کم داد و بیداد کردم و گفتم که همه میان و میرن و من همچنان واستادم و یک لحظه شده یک ساعت و فلان و بهمان. اونم فرم درخواستم رو انداخت اونور و گفت برو ساعت دو بیا دنبال جوابش! منم نرفتم و همونجا واستادم. گفتم که بی‌احترامی نکردم و محترمانه حرفمو زدم. یه‌کم دیگه زیرلبی با خودش و بقیه‌ی ارباب‌رجوع‌ها غرغر کرد و فرمی که دستش بود رو نصفه ول کرد و کار منو انجام داد. و من فهمیدم اگه یه‌کم نشون بدی که تو هم ببوگلابی نیستی و حالیش کنی که حالیته که وقتت داره تلف میشه، اونم ماستشو کیسه می‌کنه و هی نمیگه یک لحظه، یک لحظه!
بعد هم انقدر سفت پی کارمو گرفتم که به‌جای دو هفته، دو سه روزه انجام بشه کارم. اگه تو این بروکراسی بی‌رحم، خودت دویدی ممکنه کارت بیفته رو روال، وگرنه با سرعت لاک‌پشتی اینا، کلاهت پس معرکه است. سه هفته قبل درخواست استعلام از کابل دادم، امروز هنوز نه تنها جوابش نیومده بود، که حتی ارسال هم نشده بود!!! میگه کپی ناخوانا بود، نشد بفرستم. د آدم ناحسابی، اون شماره تلفن لامصب رو برای چی گرفتی؟ اون فرم رو برای چی پر کردم؟ خب زنگ بزن بپرس. یا نه زنگ بزن بگو بیا دوباره کپی بیار. الان من سه هفته عقب افتادم، اگه روزی سی تومن جریمه بشم تو میدی؟

این مرکز جدیدی هم که میرم دیگه دارن شورشو در میارن. خب جلسه گذاشتنتون چیه دیگه؟ یه نصف روز که روز اول رفتیم آشنایی با مرکز و مدل کار و اینا. دو شب شیفت آزمایشی رفتیم. بعد از شیفت مستقل هم که یک ساعت نگهمون داشتن کارمونو چک کنن. الان باز جلسه گذاشتن این همه راه باید برم بیرون شهر، اونم واسه یک ساعت! من کارای حساس‌تر و مهم‌تر از این رفتم انقدر خان نداشت. خب زورم میاد در حالی‌که کلی کار دارم نصف روزم پرت بشه.

نود و هشت رو دور تند شروع شده. حس خوبی بهش دارم. ولی اگه ناگهان خالی بشه باز میشه روز از نو روزمرگی از نو.

این پست یه چیزیه تو مایه‌های بلند بلند شعر خوندن وقتی تو جنگل مخوفی تنهایی و ترسیدی. یا بلند بلند اصوات نامفهوم و چرت و پرت درآوردن برای اینکه صدای یه شخص خاصی رو نشنوی.



من اگه پسر بودم و به کسی پیشنهاد ازدواج داده بودم و منتظر گرفتن جواب بودم، تا بخواد جواب بهم بده، دیوانه شده و سر به کوه و بیابون گذاشته بودم =)

در مدت انتظار، انواع و اقسام افکار به ذهن آدم هجوم میاره.
_ خیلی خوب عمل کردم به نظرم. حتما همه چی اوکی میشه.
_ واااای من چرا اینجوری کردم؟ چرا اینو نوشتم؟ چرا اینو گفتم؟ ریجکت صددرصده!
_ خدایا یعنی چند نفر دیگه مثل منن؟ اصلا شاید تنها باشم ها؟ اینجوری ممکنه تنها گزینه خودم باشم.
_ من مطمئنم همین امسال که من قصدشو کردم، میلیون‌ها نفر دیگه هم همین قصدو کردن. از بس خوش‌شانسم من!
_ ببین از نظر تئوری شرایطت از بقیه‌ی آدمایی که فک می‌کنی شاید باشن بهتره. نگران نباش.
_ چطور ممکنه بابا؟ من هیچ نکته‌ی مثبتی ذکر نکردم. اونایی که گفتم همه‌ش باعث خجالته که!
_ بیخیال دختر! نشد هم نشد. دنیا که به آخر نمی‌رسه. فک کن اصلا همچین چیزی به گوشت نخورده!
_ یعنی اگه نشه، من بعد از این چطوری زندگی کنم؟
.
.
.


+ لازمه بگم منتظرم؟ دقیقه به دقیقه فعلشو صرف می‌کنم؟ حالات و افکارم هی در نوسانه؟ سینوسی رو رد کرده، موجم نیست دیگه، سونامیه؟
+ انتظار، چه واژه‌ی کلیشه‌ای‌یی شده.
+ عجیبه که این پست، تو هیچ کدوم از نوزده تا دسته‌بندیم جا نمی‌گیره.



دیشب شیفت بودم. چون روز تعطیل بود سرویس نداشتیم. مرکز هم چند کیلومتر خارج شهره. فلذا از اون مواقع نادری بود که باید تاکسی می‌گرفتم. گرفتم و رفتم سر کوچه‌ش پیاده شدم. همون ورودی کوچه دیدم یه سگ پرسه می‌زنه. با تمام بیخیالی گفتم سگ به من چکار داره؟ در حالی‌که من اپسیلونی با سگ در ارتباط نبودم و اصلا اخلاقیاتش! رو نمی‌دونم. فقط شنیدم که اگه بترسی و فرار کنی حتما دنبالت می‌کنه. خلاصه تو اون برهوت که فقط کارخونه می بینی دور و برت و هیچ آدمی نه تنها دیده نمیشه که صداتم نمی‌شنوه دلو زدم به دریا و رفتم. یه‌کم که رفتم دیدم سگه داره تند تند دنبالم میاد! یادم اومد که من سرعت راه رفتنم بای دیفالت زیاده. گفتم شاید سگه دچار سوءتفاهم شده فکر کرده دارم فرار می‌کنم! تند اومد و رسید بهم و بغل گوشم یه غرش وحشتناک کرد! انگار واقعا می‌خواست حمله کنه. زهره‌م داشت می‌ترکید! ولی به خودم مسلط بودم و اصلا واکنش نشون ندادم. هی نزدیک می‌شد و هی دور می‌شد. بعد هم که رفت پشت سرم و مسافت زیادی رو همین‌جور پشت سرم اومد. فکر کردم شاید به خاطر کوفته‌هاییه که برای شام برداشتم، بوشونو حس می‌کنه و میاد. هی می‌گفتم الانه که بپره پامو گاز بگیره! ولی ترجیحم بر این بود تا بر گرسنگی، اونم تو یه شیفت طولانی هفده ساعته که من از همون اولش گشنمه. سکته رو زدم واقعا. تا وقتی که حس کردم دیگه نیست. خیلی آهسته برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم تو فاصله‌ی صد دویست متری عمود بر مسیر جاده بی‌حرکت ایستاده، اما سرش به سمت منه و داره نگاه می‌کنه. همین که دید نگاهش می‌کنم بازم راه افتاد سمتم. دیگه آهسته رفتن جایز نبود، تند و تند رفتم تا زودتر برسم مرکز و خدا رو شکر قبل از ملاقات دوباره‌ی جناب سگ، درو باز کردن رفتم داخل =)))

+ سه شب پیش هم چند تا سگ دنبال یکی از دوستان کرده بود و اون بنده خدا فرار کرد سمت ما و با هیجان برامون تعریف می‌کرد. بعد من از ذهنم گذشت "خب دنبال کردن که کردن، حالا مگه چی شده"!!! و چنین شد که چنان شد خدا رحم کرد که حمله نکردن فقط! وگرنه الان بی‌تسنیم شده بودین
+ در بیست و شش ساعت گذشته، یک و نیم ساعت خوابیدم و این نشان واضحی بر این است که به محض ورود به منزل دار فانی را وداع خواهم گفت. من و این همه کم خوابی محاله!



خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.

مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش می‌شد یه‌جوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال می‌پرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ می‌زدن برنمی‌داشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.

+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبه‌ی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از ناراحتی چیزی بنویسم. عمقش معلوم نیست و وسعتش هم. اجحاف میشه در حقش! ولی چه کنم که وبلاگ شریک خوبی برای غم‌های آدمه.
+

عنوان




به این وویگولنزج "قوت لایموت"!


قرار بود سیزدهم شب برسم خونه. دیروز گفتن که شبانه راه میفتیم تا صبح سیزده خونه باشیم، ولی احتمال اینکه جاده بسته باشه و تو راه بمونیم هم هست. منم به خاطر همین به خانواده اطلاع ندادم که راه افتادیم. خالا امروز اهالی محترم منزل رفتن یه چیزی رو به در کنن! منم که تو اون سفر اصلا تو فاز این به در کردنا نبودم، این واقعه‌ی مهم تاریخی رو فراموش کردم! و امروز پشت در موندم :| با یه کوله‌ی سنگین :| زنگ همسایه رو زدم رفتم داخل، ولی در خونه قفل بود. اومدم طبقه‌ی بالا. اینجام چون محل زندگی نیست، آشپزخونه‌ش خالی خالیه. حتی آب هم نداره. از صبح خوابیدم تا سه! و الان ساعت پنج و نیم می‌خوام صبحانه و نهار رو با هم بخورم.


+ توصیف احساساتم از ابتدای این سفر ناممکنه. هر چیزی بگم مطمئنا سوء برداشت میشه. ولی اونقدر حس خوب و بد رو مخلوط داشتم که نمی‌دونم کدومش غالب بود. هرچقدر سعی می‌کنم ازش بنویسم نمی‌تونم. تا حالا اینقدر در بیان احساسم ناتوان نبودم. یعنی حداقل تکلیف احساسم با خودم مشخص بود. اما الان نمی‌دونم واقعا این سفر خوبی بود یا نه.



ما از اون خونواده‌هاش نیستیم که شب عید نوروز در حالی که ساعت یک و نیم شب سال تحویل میشه، عروسی بگیریم، اما تو فامیلمون هستن کسانی که دقیقا از همون خونواده‌هاشن!
در نتیجه ما الان داریم میریم عروسی و خدا می‌دونه کی برگردیم :)))

اینم اولین هفت‌سینی که بنده چیدم :)


+ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



بوق بوق، بوووق بوق "سلام، در رابطه با آگهی‌تون تماس گرفتم"
"سلام، فلان فلان فلان فلان، فلان فلان بیسار فلان"
"فلان فلان بیسار فلان، بیسار بیسار فلان فلان"
"بسیار خوب، فردا برای مصاحبه‌ی حضوری تشریف بیارید"
شب که شد زنگ زد گفت فردا زودتر با سرویس خودمون بیا که دارو می‌خوایم بچینیم، می‌خوام باشی و ببینی. صبح آخرین روز کاری سال نود و هفت، نیم ساعت زیر بارون ایستادم منتظر سرویس. یک ساعت بعد کامل صدام گرفته بود و درنمیومد. من نفر اول بودم تو سرویس. عجیب بود برام که هرکی سوار می‌شد به بقیه سلام نمی‌کرد! وقتی تو یه مرکز باشی بالاخره با بقیه آشنا میشی دیگه، چرا سلام نمی‌کردن؟ البته آخری‌ها که سوار شدن سلام کردن.
رسیدیم مرکز. چند کیلومتری خارج شهر بود. دیدم آقایون وارد یه مرکز و خانم‌ها وارد مرکز دیگه‌ای شدن. بعد خانم‌ها هم تو مرکز از هم جدا شدن و تا آخر وقت دیگه بقیه رو ندیدم. و آنجا به دلیل سلام نکردن آن‌ها با هم پی بردم :دی البته دلیل غیرموجه!
وارد که شدم یه بوی عجیبی حس کردم. بویی که برام خوشایند نبود. در بدو ورود کلی زن و دختر نوجوان و جوان و پیر دیدم که صبحانه می‌خوردن. بعضی‌ها نشسته، بعضی‌ها ایستاده، بعضی‌ها در حال راه رفتن! در یک نگاه کلی، به نظر نمیومد مشکل اعصاب و روان داشته باشن. فقط شبیه تو خونه، لباس راحت و کمی شه داشتن. البته 'خیلی مرتب‌های آرایش کرده‌ی با قر و فر' هم توشون بود :) مثلا یکی از اینا منشی سرپرستار بود! منشی یعنی چی؟ یعتی جلوی در بایسته نذاره بقیه‌ی مددجوها بیان داخل. یا برای پرستار چایی بریزه یا اتاقشو مرتب کنه و از این دست کارها. اتاق مدیریت هم یکی از این منشی‌ها داشت. فکر کنم سالم‌ترین و کم‌خطرترین‌هاشون بودن. اونطور که گفتن اکثرا دوقطبی یا اسکیزوفرن بودن.
برای اینکه با مرکز آشنا بشم، رفتیم خوابگاه‌ها و غذاخوری و اتاق فیکس یا کاکتوس رو هم دیدیم. اتاق کاکتوس، یه‌جور انفرادیه که گفتن برای تنبیه استفاده میشه. محل استفاده و کیفیتش رو نمی‌دونم چجوریه. ولی از اونجا که قراره من شیفت شب رو برم و تو شب، دیگه مدیر مرکز نیست و مسئول شیفت، پرستار خواهد بود، باید حدود اختیاراتم، من‌جمله در مورد این اتاق رو بدونم.
چهار ساعت اونجا بودم و دیدم دوست دارم کنار اون آدم‌ها زندگی کنم. آدمایی که واکمن میندازن تو یقه‌ی لباسشون و آهنگ میذارن و همه میان وسط می‌رقصن. اونایی که وقتی مامانشون میاد که برای تعطیلات ببردشون خونه، شوق و گله‌شون قاطی میشه و مامانو می‌بوسن و میگن می‌خواستی اصلا نیای دنبالم؟ اونایی که میان جلوی دفتر مدیریت و خواهش و تمنا می‌کنن که بذارن یه زنگ به خونه بزنن. اونایی که میان میگن حالشون خوب نیست و اصرار می‌کنن اجازه بگیرن که برن تو تختشون بخوابن. اونایی که میان سرِ پرستارو گرم می‌کنن تا یکی دیگه از اتاقش دارو به. اونایی که با حکم دادگاه اومدن و کلا اجازه‌ی خروج ندارن و خیلی اونای دیگه.
هفته‌ی بعد شیفت آزمایشی دارم.



این بود


سپس این


سپسس این


و سپسسس این


شد.

البته یه سری مراحل هم وسطش بود که به علت اعصاب‌خوردی از گرفتن عکس فاکتور گرفته شد. مثلا اون مرحله‌ای که کل تکه‌ها از هم جدا شدن، اون مرحله‌ای که شب تا صبح چسب چوب خشک نشد و دوباره و سه باره و چهار باره و نهایتا با چسب آلفا! چسبوندم، اون مرحله‌ای که حین نصب دومی، اولی کنده شد و شترق افتاد پایین و هزار! تکه شد، اون مرحله‌ای که میخم افتاد رو زمین، خم شدم که بردارم، دومی شترترق رو سرم آوار شد و اون مرحله‌ای که کتابا رو چیدم و رفتم و چند ساعت بعد که برگشتم دیدم سومی با کتاب‌هاش نقش زمین شده. البته متاسفانه موفق به شنیدن آوای شترترترق این یکی نشدم :)
الان می‌ترسم کتابای بیشتر یا سنگین‌تر بذارم روشون. خطرناکه جدا! :)
بیشتر کتابام طبقه‌ی بالاست و این پایین قفسه یا کتابخونه نداریم و یه چندتایی رو معمولا تو کشو نگه می‌دارم. این باکس هم بالا بلااستفاده مونده بود، گفتم این شکلیش کنم و به‌جای کشو کتابا رو بذارم روش.
چند روز پیش به ذهنم خطور کرد کتاب‌های رمانمو بفروشم (تو نرم‌افزارهایی مثل کنسل و دیوار و اینا) و فقط به‌دردبخورهایی که ممکنه برگردم سراغشون رو نگه دارم و با پول حاصله! کتاب جدید بخرم. ولی خب حس خوبی به فروش کتاب ندارم. بعضیاشونم مثل درخت انجیر معابد دوست دارم و حتی اگه دوباره نخونمش، دوست دارم داشته باشمش. به این حس که دوست دارم کتاب نگه دارم هم حس خوبی ندارم، ایضا به این حس که دوست دارم کتاب کاغذی بخونم و به این حس که دوست دارم جلو چشمم کتابخونه داشته باشم :/



باورم نمیشه کتاب انقدر گرون شده باشه. من و بره‌ی ناقلا رفته بودیم جمعه‌بازار کتاب. با دیدن قیمت‌ها خیلی شوکه و ناراحت شدم. می‌خواستم آخر سالی کلی کتاب بخرم، ولی نشد. یعنی دلم نمی‌اومد مثلا ۱۴۵ تومن برای برادران کارامازوف بدم، یا شصت و پنج تومن برای یک عاشقانه‌ی آرام :( چهار اثر، جزء از کل، انسان در جستجوی معنا، ساربان سرگردان و.
عوضش چند تا کتاب کودک خریدم. یکیشو دادم بره‌ی ناقلا، یکیشم به انضمام لباس می‌برم تولد جوجه، شیش تای دیگه‌شم مال خودم ^_^ بعله، تصمیم گرفتم شعرها و قصه‌هاشونو حفظ بشم که برای موقعیت‌های متفاوت، شعر و قصه‌ی مناسبتی براشون بخونم/بگم! همچین خاله/عمه‌ای هستم من :)

نمایش عمو نوروز هم دیدیم، تردستی هم دیدیم، قایق هم ساختیم و در رودخانه!ی پارک انداختیم، ساندویچ هم خوردیم، مترو هم سوار شدیم و از همه مهم‌تر پله‌برقی سوار شدیم! نمی‌دونستم بره‌ی ناقلا از پله‌برقی می‌ترسه. انقدر رفتیم بالا و پایین تا یه‌کم بهتر شد :)

عمو نوروز می‌گفت تو سفره‌ی هفت‌سین، سیب نماد سلامتی و زایشه. سیب سرخ آرزوی پسره و زرد دختر. ماهی هم نماد دختره. بعد می‌گفت آقا و خانم کلمات مغولی هستن و پارسی‌شون میشه مهربان و مهربانو :) خیلی قشنگن به نظرم :) مخصوصا مهربان که با اون پسوند بان، یعنی مردها وظیفه‌ی نگهبانی و حمایت از مهر و محبت رو دارن :)



صبح دو تا مرغ پر کندم، یک تا تکه کردم قصاب اعظم!

داشتم بادمجون می‌پختم. مامان گفته بودن که توش سیر بریزم و چون داداشم سیر دوست نداره قرار بود قایمکی این کارو بکنم! اما خب من سیر رو فراموش کردم و مامان از تو خونه حواسشون بود. برای متوجه کردن من گفتن "آب ریختی؟" من بدون برگشتن به سمت خونه گفتم آره ریختم. دیدن من اصلا اشاره رو نگرفتم! باز گفتن "رب رو چرا نذاشتی تو یخچال؟" سوال پرتی بود و من متعجبانه برگشتم سمت مامان که دیدم دارن با ایما و اشاره میگن "سیر انداختی؟" منم به شکل لال‌بازی گفتم "چطوری بریزم؟" باز مامان گفتن "سیر ریختی؟" باز من گفتم "چطوری بریزم؟" منظورم این بود که درسته بریزم یا رنده کنم یا خورد! مامانم نمی‌فهمیدن چی میگم باز دوباره با عصبانیت می‌گفتن "سیر ریختی؟" آخر مجبور شدم با صدای آهسته بگم تا بشنون. خلاصه شنیدن و گفتن درسته بنداز! بعد به حالتی که یعنی ماموریت انجام شده، عینکشونو دادن بالا و قرآن خوندنو از سر گرفتن. ناگهان یادشون اومد که قضیه‌ی رب نصفه نیمه مونده، خواستن تمومش کنن که داداشم مشکوک نشه! اما به جای گفتن "رب رو بذار تو یخچال" گفتن "سیر رو بذار رو یخچال"!!! و ناگهان داداشم سرشو آورد بالا و گفت "چی؟؟؟؟ سیر؟؟؟؟ کلک می‌زنین!" اون همه تمهیدات پوف شد رفت هوا :|

بهم پیشنهاد شده به عنوان کارشناس، چند جلسه تو یکی از شبکه‌های تلویزیونی افغانستان که اینجام استودیو دارن، حضور بهم رسانم! فکر کنم شبکه‌ی گمنام یا تازه‌کاری باشه، چون هرچی سرچ کردم اصلا اسمش نیومد بالا :| شرطش اینه که با لهجه صحبت کنم. خب من لهجه‌ی آنچنانی ندارم. دوربین هم به نظرم استرس زیادی داشته باشه. می‌خوام بگم نه، ولی باید بیشتر فکر کنم.



محبوبا!
دیشب از فرط هیجان خوابم نمی‌برد.
شنیده‌ای که می‌گویند "تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم؟"
فکر قرار امروزمان، دیداری که بالاخره قرار بود محقق شود، آرزویی که قرار بود به دستم برسد و اشتیاقی که پس از این هجران طولانی می‌رفت که وصال برسد.
سنگین بودم از فکرت و زور خواب نمی‌رسید که مرا ببرد!
اما همزمان پر بودم از تشویش و دلهره و ترس!
دنیا که خالی نشده. که فقط تو بمانی و من. گیر و گورها همچنان کنارمان هستند.
دیروز با مامان و آقای صحبت کردم، به لطایف‌الحیل بالاخره موفق به اخذ رضایتشان شدم! باورت می‌شود بگویند برو؟ بگویند امشب زودتر بخواب که فردا به موقع به قرارت برسی؟
اما مشکلات سابق به قوت خود باقی بودند و همین پای رفتنم را سست می‌کرد.
اگر کسی مرا آنجا ببیند؟ کنار تو؟ می‌دانی که چه‌ها می‌گویند.
دیروز آقای با ناراحتی می‌گفتند در حالی که می‌توانی گزینه‌ی بهتری را انتخاب کنی، چرا مصر به انتخاب سطحی خودت هستی؟ اگر خواهرشوهر خواهرت که همان نزدیکی‌هاست، بیاید و تو را آنجا ببیند؟
دیشبم شبیه شب‌های امتحان گذشت، بی‌خوابی، خواب و بیدار، خوابِ شبیه بیداری و خواب تو!
دمدمای صبح، خدا به دادم رسید.
دقایقی قبل از فجر، بیدار شدم. الهام شد که فرشته‌های دوش‌سوار! از حال زارت مغموم گشته‌اند. استخاره‌ای کن که راه نشانت دهم!
متاسفم عزیزم، دیروز که قرار گذاشتیم، به ملاقات امروز یقین داشتم. اما با خواندن جملات نهیب و تحذیر، هرچه در دلم بود، از علاقه و شوق و جنون، همه به ناگاه بخار گشته به آسمان رفت!
و بدان که برای رسیدن به تو حاضر نیستم به هر شرایطی تن بدهم.
بدان دیگر دیوانه‌ی همیشگی نیستم! چشمانم باز شده.
نمی‌توانم دوازده ساعت در روز کار کنم و در این وانفسای اقتصادی ماهیانه پانصد تومان هم نگیرم!!!
نمی‌توانم ببینم که از عشق پاک من سوءاستفاده شده و جلوی چشمان خودم به بیگاری رضایت می‌دهم!
نمی‌توانم عروسی فلانی و تولد بهمانی و عید فلان و مناسبت بهمان را نباشم، به این امید واهی که استاد خشک‌کار و ترکار نظر لطفی به بنده بفرمایند و قلق شیرینی نخودچی و راز برش تمیز رولت و دستور تهیه‌ی کاور شکلاتی بی‌نقص را یادم بدهند!
بله محبوبم
من
امروز
ساعت نه و نیم
به دیدارت نیامدم
چون هنوز چیزهای مهم‌تری هست که لازم باشد دوازده ساعت در روز برایشان وقت بگذارم.
بله عزیزم
بله خوشگلم
مرا به عنوان بردست قناد پذیرفتند و من نخواستم!
بله گل‌گلی من
من تو را پس زدم

پس تا درودی دیگر بدرود :|



+ دوست داشتم یه بار تو وبلاگ بگم خخخخخخخخخخخخ
+ و دوست داشتم مثل این وبلاگایی که خیلی کامنت زیاد دارن، منم یه بار بگم "کامنت‌های پست قبل در اسرع وقت تایید میشن" بازم خخخخخخخخخ
+ ببخشید بچه‌ها! سرم شلوغه!!! کامنت‌های پست قبل در اسرع وقت تایید میشن. [گفتم] =)))



+ با بچه‌ی فضول باید چه کار کرد؟ بچه‌ای که میاد خونه‌تون و در تمام کابینت‌ها رو باز می‌کنه، همه‌ی کشوها رو چک می‌کنه، همه‌ی سوراخ‌سنبه‌ها رو می‌گرده و هرچی دلش بخواد برمی‌داره؟ دقیقا هر دفعه که میاد زیر تمام مبل‌ها رو مخصوصا چک می‌کنه! حتی مورد بوده از زیر مبل، یه بسته چی‌پفی که خودمون خبر نداشتیم اونجاست پیدا کرده :| خوراکی باشه می‌خوره، سرگرمی باشه برمی‌داره بازی می‌کنه (مثلا توپ یا دفتر قلم و ماژیک و اینا) و یا چیزی مثل بادکنک رو با خودش می‌بره. به کم هم قانع نیست و همه‌ی هر چیزی رو می‌خواد. گاهی به محض اومدنش یه چیز بخصوصی رو قایم می‌کنم که پیدا نکنه، مثلا مال خواهر یا برادرزاده‌م باشه و نخوام بهش بدم، اما در طی کاوش‌هاش پیداش می‌کنه و اون‌وقت با اینکه خاطرنشان هم می‌کنم که مال کیه، اما خب باز هم مجبورم بدم بهش. واقعا اخلاق بدیه به نظرم. مامانش هم آدم بیخیالی نیست، ولی خب حریف بچه نمیشه.

+ و ایضا با مهمانی که سرزده میاد (اغلب مهمان‌ها) و چند ساعت می‌مونه؟ بابا اگه شما رژیم دارین، ما قراره امشب شام بخوریم. مهلت می‌دید به تهیه‌ی شام بپردازیم؟ شام هیچی، دم عیده، شاید بخوایم خونه‌مونو بتیم خب. بی‌زحمت چایی‌تونو خوردین، گپ کوتاهی که زدین، خداحافظی کنین.

+ اوضاع اقتصادی ما بس که درهم است/سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است :/ "امیرحسین خوشحال"
من که بیکار شدم، روز مادر که همین چند روز پیش بود، تولد برادرزاده‌م هم هفته‌ی بعده، روز پدر هم هفته‌ی بعده، عید نوروز هم هفته‌ی بعده، این همه فشار مالی در واپسین ماه سال را چه سبب است؟ برای عید فقط پارچه‌ی مانتویی خریدم که بحمدالله همچنان پارچه است و کاش نمی‌خریدم، بلکه فشارها کمتر می‌شد :|

+ :)



بره‌ی ناقلا تو یه مسابقه‌ی بین‌ المهد کودکی! برنده شده. انقدر خوشحالم که انگار خودم تو المپیادی، المپیکی چیزی مقام آوردم! نه شایدم بیشتر!
با وجود شرایط خاصی که برای این آزمون داشت، تنها کسیه که از مهدشون برنده شده. از بین چهارصد تا مهد هم، فقط سی و دو نفر برنده شدن.
در واقع ما اصراری به برنده شدنش نداشتیم، اصلا حتی اصرار به شرکتش هم نداشتیم. بعد از اینکه شرکت کرد هم منتظر نتایج نبودیم. و به خاطر همین امروز که شنیدم خیلی غافلگیر شدم. البته قرار هم نیست که هیچ‌کدوم این موضوعو بزرگش کنیم. یه آفرین باریکلای معمولی کافیه :))
اینجا رو نمی‌خونی عزیز دلم، ولی من بهت افتخار می‌کنم



نماز صبح رو که می‌خونم دیگه نمی‌خوابم. دیشب عروسم زنگ زده و گفته امروز نوه‌مو میاره پیشم. می‌دونه که دوست ندارم بچه‌ها طولانی پیشم باشن، ولی این بار دلیل موجهی داره. امروز دفاع داره و نه خودش و نه پدر و مادرش و نه پسرم و نه همسرم و نه دخترام نمی‌تونن بچه رو نگه دارن. همه‌شون میرن اونجا. همه زیادی عروس خانواده رو تحویل می‌گیرن. از خودم یاد گرفتن، بیشتر از دخترام هواشو دارم، گرچه کمتر از اونا دوستش دارم :) حالا یه امروزو یه‌جوری با این دختر آتیش‌پاره کنار میام. بالاخره مادربزرگ هم گاهی تک‌نوه‌ی سه ساله‌شو نگه می‌داره. البته بگم که خودم دوست نداشتم برم سر جلسه‌ی دفاعش. حتی یک بار هم نخواست ازم کمک بگیره، به نظرش به اندازه‌ی کافی پیر شدم که دیگه وقت استراحتم باشه :|
همین‌طور بیدار دراز کشیدم و به امروز، به اولین روز بازنشستگیم فکر می‌کنم. و همین‌طور به روزهای بعد. به اینکه سی سال تمام فکر می‌کردم وقت کافی برای انجام کارهای دلخواهم ندارم و باید همه‌شونو تا بازنشستگی به تعویق بندازم. واقعا فکر می‌کردم تو شصت سالگی هم به اندازه‌ی سی سالگی انگیزه برای سفر دور دنیا دارم؟ برای رفتن به کلاس پیانو؟ برای زدن یه قنادی؟ واقعا پیشرفت شغلی برام مهم‌تر بود؟ بله، ظاهرا بود.
و باز هم فکر می‌کنم. به امروز که مناسبت سومی هم داره، تولد نوه‌م. پدر و مادرش نمی‌خوان تا پنج سالگی براش تولد بگیرن. به نظرم این اونا هستن که نمی‌فهمن، وگرنه این دختری که من می‌بینم معنی تولدو بهتر از من می‌فهمه. به نظرم امروز یه کیک براش بپزم، نه صبر کن، یه کیک با هم بپزیم. اینجوری یه کار مشترک پیدا می‌کنیم و این شکاف نسل‌ها و نداشتن علایق و سلایق یکسان کمتر خودشو نشون میده. خیلی ساله که دیگه دستم به تزئین کیک نرفته، شاید امروز تزئین هم کردم و یک تاپر گنده‌ی I LOVE YOU هم روش گذاشتم. من جدا عاشق این دخترم، با اینکه تنها شباهتش به من علاقه‌ش به کیک شکلاتیه و تنها شباهتش به پسرم موهای پرپشت و مژه‌های بلندشه. من به اندازه‌ی بره‌ی ناقلا این دخترو دوست دارم. راستی بره‌ی ناقلا الان دیگه دامادمه :دی با اینکه نه سال از دختر من بزرگ‌تره و همه می‌گفتن خوش‌قیافه نیست و دختر من یه سر و گردن ازش بهتره، ولی من تو دهن همه‌ی یاوه‌گوهای ظاهربین زدم. می‌دونم که از دخترم سره و می‌دونم که قبل از اینکه من و همسرم بخوایم اجازه بدیم خود دخترم بله رو بهش داده بود. دخترای امروزم چش‌سفید شدن، هعی روزگار! مگه من اون وقتا که تازه اومده بودم کابل و همسر خان ازم خواستگاری کرد، روم میشد سرخود بگم بله؟ دفعه‌ی دهمی که به قصد گفتن ماجرا زنگ زدم مشهد و با کلی سرخ و سفید شدن و آسمون ریسمون بافتن قضیه رو به مامان گفتم، کلی نچ‌نچ کردن. انگار من مقصرم که ازم خواستگاری شده :|
ساعت شش میشه و من از جام بلند میشم. همسرمو بیدار می‌کنم که بره نون بخره. امروز رو برای دفاع عروسش مرخصی گرفته. کتری رو روشن می‌کنم. چهار تا تخم‌مرغ می‌پزم و سفره رو پهن می‌کنم. گوجه و خیار رو می‌ذارم رو سفره و حلقه می‌کنم. زنگ در می‌زنه. با اینکه کلید داره، ولی همیشه زنگ می‌زنه. دوست داره من یا یکی از بچه‌ها درو باز کنیم. یکی نیست بهش بگه این کارا مال دوره‌ی جوونی بود، نه الان که زورم میاد از جام پاشم! یک سالی میشه که دو نفری زندگی می‌کنیم، پارسال سومین بچه رو هم فرستادیم رفت پی کارش. یک سالی میشه که روزی دو بار درو براش باز می‌کنم، صبح، بعد از نونوایی، عصر که از کار برمی‌گرده. نمی‌تونم بگم کلیدت زنگ زده، استفاده‌ش کن. صبحانه رو می‌خوریم که دوباره زنگ می‌زنه. پسرمه که دخترشو آورده. یه گل واسه منم آورده، بعیده ازش. شروع دوره‌ی جدید زندگیمو تبریک میگه و اظهار امیدواری می‌کنه که دیگه یه‌کم واسه خودم باشم. نمی‌زنم تو ذوقش که من همیشه واسه‌ی خودم بودم. که حتی وقتی شما رو به دنیا آوردم و تر و خشک کردم، بازم برای خودم بوده. حتی ترجیح شما به تفریح یا کار هم انتخاب خودم و برای خودم بوده. پسر و همسرم میرن و من می‌مونم و این موجود عجیب. می‌پرسم خوابش میاد یا نه و بدیهیه که بگه نه. آخه هر روز صبح زود، با مامانش میره دانشگاه. می‌برمش سمت کتابخونه و بهش میگم یک ساعتی خودشو سرگرم کنه تا من کارم تموم بشه. نگران این نیستم که تو کتابخونه تنهاش بذارم. کتابو پاره نمی‌کنه، خط‌خطی نمی‌کنه، در واقع اصلا کاری به کار کتاب نداره :| با میز من که تو کتابخونه است کار داره و با برگه‌های A3 و مداد شمعی و گواش و آبرنگ. اینا رو من براش خریدم که سه چهار ساعتی که جمعه‌ها میاد حوصله‌ش سر نره. گمونم پیکاسویی چیزی بشه. اینو به مامانش رفته، طراح فوق‌العاده‌ایه.
خونه رو مرتب می‌کنم و چون همه‌شون دسته‌جمعی از دانشگاه میان خونه، جارو هم می‌زنم. آشپزخونه رو نگاه می‌کنم و با خودم میگم خوشحالم که همسرم دیشب ظرفا رو شسته. بلافاصله این فکر میاد به ذهنم که ببین به کجا رسیدی. به اینجا که خوشحال میشی همسرت یک وعده ظرف شسته! یادم میاد خیلی وقته که حتی به مباحث برابری حقوق و وظایف فکر هم نکردم. وقتی وارد جامعه‌ی جدید شدم، بین اقوامی که تو کابل داشتم و بین اقوامی که بعد از ازدواج پیدا کردم، کم‌کم حل شدم. اینکه حتی اقوام خودم و حتی خانم‌های اقوام خودم بابت خواسته‌ها و توقعاتم سرزنشم می‌کردن، باعث شد تو این جامعه حل بشم. و من پذیرفتم که حل بشم. بین خانه‌دار بودنِ صرف و شاغل و خانه‌دار بودنِ توأمان مخیر شده بودم و دومی رو انتخاب کردم، انتخاب دیگه‌ای نداشتم.
دارم لباس‌ها رو اتو می‌زنم که می‌دوه و با لبخند گل و گشادی نقاشیشو بهم نشون میده. همه‌ی صفحه رو آبی کرده و من اون وسط سفیدم. یک بار اومده بیمارستان و منو تو روپوش سفید دیده. بغلش می‌کنم و با هم میریم نقاشی رو به برد کتابخونه می‌چسبونیم. ده بیست تا نقاشی دیگه هم اونجا هست. تو بیشترشون منم در موقعیت‌های مختلف، در حال مطالعه، ظرف شستن، بغل کردن نوه‌م، کوتاه کردن موی پسرم، درحالی که همسرم با روغن زیتون واریس پامو ماساژ میده، تلویزیون دیدن، یکی هم هست که دارم بدمینتون بازی می‌کنم. مال هفته‌ی پیشه که رفته بودیم گردش و من باهاش بدمینتون بازی کردم. توپ رو با دست می‌انداخت طرف من و راکت رو الکی تو هوا ت می‌داد =)))
قانون خودمو زیرپا می‌ذارم و لباسا رو بی‌اتو تا می‌کنم و می‌ذارم تو کشوها. میریم تو آشپزخونه و بهش میگم بیا با هم کیک تولد بپزیم. چشماش برق می‌زنه و میگه "من تخم‌مرغ بیارم؟ دیده‌م که تو کیک تخم‌مرغ می‌اندازی. من بشکنم تخم‌مرغا رو؟" و من تازه متوجه میشم که ممکنه چه فاجعه‌ای رخ بده امروز :/ زیراندازی که هفته‌ی پیش برده بودیم گردش و گذاشته بودم که همسرم بشوره رو میارم و تو آشپزخونه پهن می‌کنم. حالا می‌تونه هرچقدر خواست فاجعه بیافرینه :)
ساعت پنج عصره، امروز نهار نپختم و گفتم از بیرون بیارن، چون به شدت مشغول تزئین کیک بودیم. این وروجک سه ساله با جیغ‌ها و جست‌وخیزهاش کل همسایه‌ها رو خبر کرد که داریم چیکار می‌کنیم :))) روز اول بیکاری چندان هم بد نبود. تا حالا اینقدر با نوه‌م تنها نبودم. می‌دونستم عاشقشم، اما نمی‌دونستم فراتر از عشق هم ممکنه وجود داشته باشه :)
خوابش می‌بره، خیلی خسته شده امروز. همه‌جا که ساکت میشه تازه یادم میفته که بقیه باید تا الان میومدن. جلسه باید ظهر تموم شده باشه، یعنی رفتن رستورانی جایی جشن گرفتن؟ بدون من؟
یاد مامان میفتم، دلم براش تنگ شده. و یاد آقای. کمی گریه می‌کنم، به نظرم بحران بازنشستگی شروع شده.
کنار وروجکم خوابم می‌بره.
بیدار که میشم اتاق تاریک شده. یعنی هنوز برنگشتن؟ ولی صدا میاد از بیرون. فکر کنم بالاخره از کلیدش استفاده کرده. درو باز می‌کنم، دخترم تو آشپزخونه است. منو که می‌بینه سلام می‌کنه و سریع میره تو پذیرایی. عجیب شده حرکاتش، بر و بر نگاش می‌کنم. از تو پذیرایی پچ‌پچ می‌شنوم، همهمه‌ی خفیفی میشه. میرم جلو که یه دفعه برقا میره. ناخودآگاه می‌ایستم، ولی باز راه میفتم. الان دیگه همه ساکت شدن. فکر می‌کنم خدایا یعنی چی شده؟ وارد پذیرایی که میشم یه دفعه چند تا ستون نوری که به سمت آسمون شعله می‌کشن روشن میشن و چند تا بادکنک با سر و صدا می‌ترکن! قلبم می‌ایسته! داد می‌زنم، داااااااد! حتی پارسال که بعد از عروسی دخترم رفتیم شهربازی و ترن سوار شدیم هم اینجوری داد نزده بودم. بقیه هم هول می‌کنن و میان طرفم، برق‌ها روشن میشه، نوه‌م ترسان و گریان می‌دوه به پذیرایی و می‌چسبه به پاهام. بعد که مامانشو می‌بینه منو ول می‌کنه و می‌دوه سمت مامانش. حالا همه دارن می‌خندن بجز وروجک خانوم. به کیک روی میز نگاه می‌کنم: I LOVE YOU MAMA. کیک منم اونجا کنارشه: I LOVE YOU HANA. لازم نیست خیلی دقیق بشم، تفاوت از زمین تا آسمان است. یه کیک با روکش شکلاتی بدون تزئین اضافه و یه کیک بچگانه که از فرط گل‌منگلی بودن کاور شکلاتیش اصلا دیده نمیشه! هنوز هم مثل قدیم‌ها با اینکه کیک ساده و یک‌دست دوست دارم، اما عادت دارم تا ته خامه رو به شکل گل و شکوفه رو کیک پیاده کنم. به نظرم فردا فرصت خوبیه که سعی کنم یه کیک ساده‌ی سفید یک‌دست درست کنم :)



+ فقط قصه نوشتم واسه‌تون تصور کلی من از آینده یه چیزی بهتر از اینه معمولا :)
+ می‌خواستم از سال نود و هشت، کامنتا رو عمومی کنم، اما تصمیم گرفتم زودتر این کارو انجام بدم :)



درگیر کارهای اداری بودم امروز. در تلاشم به یه روشی، ده دلار از هزینه‌ی تمدید پاسپورتم کم کنم. ده دلارم ده دلاره خب، به قیمت امروز، پونزده اسفند نود و هفت خورشیدی، میشه صد و سی و پنج تومن. کمی اینور و اونور شوت شدم و چون دیدم خیلی شلوغه، گفتم برم سفارشی مامان رو بخرم و دوباره برگردم که خلوت بشه. سفارشی خریدن همانا و دیدن کتاب‌فروشی همانا. سه تا کتاب برای دختران خواهر و برادرم خریدم. یکیشو در واقع مجبور شدم :| کتابش شش ورق بیشتر نداره، از این ورقه‌های چندلایه‌ی ضخیم که بنده یکیشونو کمی خراب کردم و ناچارا برش داشتم. حالا اشکال نداره، موضوعش بد هم نیست.
بر که گشتم (ترکیب رو التفات بفرمایید ) رفته بودن نهار، نشستم تا برگردن. یه دختر بچه‌ای بود که خیلی بی‌تابی می‌کرد و مادرشم از پسش برنمیومد. می‌گفت چند روزه که هی اینجان و دیگه خسته شده دخترک. یکی از کتابا رو درآوردم به مامانش گفتم می‌خوای براش بخونی؟ گفت نه، می‌خواد فقط عکساشو ببینه! همین‌طور ورق زدم و چون همه‌ی صفحات نقاشیاش تو یه مایه بود (همه‌شون زنبور بودن) دیدم اینکه برا بچه جذاب نیست. یه‌کم در مورد اینکه هر کدوم چیکار می‌کنن و چه رنگی‌ان و چی هستن حرف زدیم. دوباره پرسیدم نمی‌خوای براش بخونی، باز گفت نه! :| ای بابا! اصلا دوست نداشتم اونجا، بین اون همه آدم شعر بخونم، قصه بود باز یه چیزی، ولی شعر خب آهنگینه. جلو مامانمم نمی‌خونم حتی اما فاطمه خانوم مشتاق بود جدا، منم دلو زدم به دریا و شروع کردم شعر خوندن! :))) سرمم نیاوردم بالا ببینم ملت نگاهم می‌کنن یا نه :))) نگم که چقدر ذوق کرده بود بچه، هی به مامانش اشاره می‌کرد که داره برام شعر می‌خونه :) تموم که شد دادم دست خودش که عکساشو ببینه و کلا مال خودش باشه. موقع رفتن مامانش کتابو داد دست من و دخترشو بغل کرد که بره. دخترشم کانه این فیلمای هندی دستاشو از رو شونه‌ی مامانش دراز کرده بود گریه می‌کرد و کتابو می‌خواست. هرچی میگم بابا کتاب مال خودشه، بذار بگیره، مامانه می‌گفت نع! آخر کوتاه اومد و گرفت و رفتن :)
کارمم که راه نیفتاد، گفت برو فلان وقت بیا. مردک روشو اون‌وری کرده بود که مثلا سرم شلوغه و هرچی می‌گفتم می‌گفت جان؟ باز باید تکرار می‌کردم. مرگِ جان، دردِ جان، زهرمارِ جان.
بعد رفتم حرم و در یکی از معدود دفعات عمرم، رفتم مسجد گوهرشاد. چقدر خوب بود، خاطرات اعتکاف چند سال پیش زنده شد. چقدر بدو بدو می‌رفتیم سرویس و برمی‌گشتیم که اعتکافمون باطل نشه. دور حوض وسط حیاط مسواک می‌زدیم که مجبور نباشیم از مسجد خارج بشیم. شب آخر هم که اعتکاف تموم شد، مردها اومده بودن تو حیاط و رو به امام رضا گروهی یه چیزی می‌خوندن، ما هم رفتیم گوش دادیم. ولی چقدر دسر می‌دادن و چقدر هم بدمزه بود :/ خلاصه که یادش بخیر :)



آخر سال شده و خونه‌تی می‌کنم و عاشق این رسم شدم.
یاد گذشته‌ها می‌کنم و می‌دونم که همین الان و امروز و این نوروز، همون گذشته‌ایه که خواهرزاده‌ها و برادرزاده و پسرداییم بعدها یادش خواهند کرد و از صفا و صمیمیتش خواهند گفت. گویا اون چیزی که ما تو گذشته جا می‌ذاریم صفا و صمیمیت و خاطرات خوب و زمان‌های خوب و همدلی نیست، اون فقط یه نگاهه که تو چشم بچه‌ی پنج ساله هست و تو چشم آدم بیست و پنج ساله نیست.




کوچه کوچه کاکه‌گی بود، که دغل دغل دغل شد
خانه خانه عاشقی بود، که جدل جدل جدل شد
.
.
.

+ یا شاید کلا هیچ‌کاریش نمیشه کرد.



بیایید وسط آشپزخانه‌تکانی نفسی چاق کنیم :)


کیک روز مادر هستند ایشان. عکس کامل که نداشتم بذارم. این یه ورقشه! سمت چپ رو اگه دقت کنین، همون کیکیه که گفتم حدود دو ساعت پخت! زیرشو ببینین ضخیم شده در حد نان! البته نسوخته، تو عکس انقدر تیره افتاده.
اینو یکشنبه شب پختم، یعنی شش روز قبل، هنوز نرم و خوشمزه است :)



امسالم مثل هر سال، خیلی از پارک‌های شهر از هشتم تا پونزدهم نهال توزیع می‌کنن. من و مامان هم صبح رفته بودیم پارک نزدیک خونه‌مون که برای خونه‌ی خواهرم که باغچه داره، نهال بگیریم ^_^ تو صف بودیم که یه مشاجره‌ای سر نوبت و بی‌نوبتی شد. مامانم گفتن که حق بقیه رو ضایع نکن، برو آخر صف وایستا، ما که راضی نیستیم. اونم برگشت گفت ببین حالا زبون افغانی هم سر ما درازه! پاسپورتمو سفت گرفتم و اصلا برنگشتم که بهش نگاه کنم. الان دارم خاک تو سر عزت‌نفسم می‌کنم که برنگشت یقه‌شو بگیره و جوابشو بده. اساسا آدم یقه‌بگیری نیستم متاسفانه. بله، متاسفانه. متاسفانه آدم یقه‌بگیری نیستم تو این اوضاع یقه‌بگیری. و نمی‌دونم واسه شیش تا نهال پنج تومنی ما تو اون صف چیکار می‌کردیم؟ شاید چون فقط در حالت معمول به فکر کاشتن نیستیم و اینطور به نظرمون اومده که داریم به زمین و زمینیان من‌جمله اونایی که بهمون نهال میدن، لطف می‌کنیم که چیزی می‌کاریم و ازش مراقبت می‌کنیم تا آلودگی کمتر باشه!!! واقعا هم که! خودمون که لابد دی‌اکسیدکربن تنفس می‌کنیم!
القصه، نفری دو تا نهال میوه و یه سایه می‌دادن. برای من یکیش اسم داشت که گلابی بود، بقیه‌شونم لپ‌لپ‌طورانه باید صبر کنیم ببینیم چی از توشون درمیاد و آیا اصلا درمیاد یا نه :)


اصلها ثابت و فرعها فی‌السماء :)

اینجا من و مامان داریم میگیم مال من بلندتره، نه مال من بلندتره یه چیز جالب هم اینکه من تو ذهنم بود الان میریم نفری یه گلدون با یه نهال سرسبز بهمون میدن، اما با تصویر بالا که مواجه شدم خیالاتم خشکید :| در این حد با گل و گیاه بیگانه‌ام. حالا ما تا ده سال پیش باغچه داشتیم تو حیاطمون این هوا! درخت انجیر و انگور و انار و گوجه‌سبز و گل و گل و گل و گل و گل! در حدی که یادمه ابتدایی بودم، همسایه‌ها صبح زود میومدن از خونه‌مون سینی سینی گل می‌بردن. سینی هم نه سینی، بلکه سیییینییییی! وه که چه دورانی بود، چه گلستانی بود، چه بوی علفی آمد الان! نفس بکشین، بوووو بکشین، به!
و اگه حالا من این باشم، خوش به حال در آپارتمان بزرگ‌شده‌ها پس :)

بعد با هدهد رفتم برای مانتو پارچه خریدم، قراره خودش برام بدوزه. ترکیب مشکی و قرمز شیک میشه نه؟ بله، می‌دونم میشه. منتها من مشکی و لیمویی کم‌حال طرح‌دار گرفتم :) البته یه قرمز هم خواهم گرفت که گاهی به‌جای قسمت لیمویی کم‌حال طرح‌دار، قرمز بپوشم :)

انصافا بیاین قطع دنبال بزنین، اینا چیه می‌خونین واقعا؟ =)

عصر هم بقیه رفتن خونه‌ی عسل که نهال‌هاشو بکارن، من موندم خونه. چهارراه استانبول رو دیدم و برای مرحومین پلاسکو گریه کردم :'( فیلمش آبکی بود، ولی خب یادآور واقعیت دردناکی بود. از همه بدتر اینکه یه جایی گفت ما هیچ‌کدوم مدیریت بحران بلد نیستیم و سه ساعته همه داریم دور خودمون می‌چرخیم و من چقدر به حال این وضع غصه خوردم. چه حقیقت دردناکی.

سپس مهمان آمد و من در فکر اندر شدم که حالا من تنهایی بشینم چی بگم باهاش؟ مگه حرف مشترک داریم؟ و یک و نیم ساعت بعد یعنی حدود نیم ساعت پیش، در حالی رفت که شصت هفتاد درصد توپ دست من بود! و من ایمان آوردم به اینکه خانوما، حرف زدن تو خمیره‌شونه، کافیه اراده کنن یا بعضی‌ها مثل من کافیه مجبور باشن تا این بالقوه، بالفعل بشه :)))

+ راستی میگن هر شش درخت، آلودگی یک خودرو رو خنثی می‌کنه. علیکم بالغرس النهال و الشجره



یادداشت‌های گوشیمو حذف می‌کردم، یه چیز جالب پیدا کردم. یکی از یادداشت‌ها، کامنت ارسال‌نشده‌ای مربوط به چند ماه قبل بود. یه جایی در نقد یه متنی کامنت گذاشته بودم، با وجود ادعای روشن‌فکری اصلا تایید نکرده بود!!! اولین بار بود با همچین چیزی مواجه می‌شدم. انگار فقط کامنت‌های به‌به و چه‌چه یا انتقادهای سطحی که می‌شد راحت بهش جواب داد رو تایید می‌کرد. خصوصی پرسیدم چرا جواب ندادی؟ نوشت که فلان است و بهمان است و اصلا هم جواب اصلی منو نداد. بعد من که تازه برانگیخته شده بودم که یه بحث مفصل بکنم، یه طومار نوشتم براش. طومارها رو هم طبیعتا تو نوت گوشی می‌نویسم. الان که خوندمش خودم از مدل استدلال کردنم خوشم اومد :)) ولی اون موقع احساس کردم که چه میخ کوفتنی در سنگ؟ نهایتش سنگ تکه تکه می‌شه، ولی تغییر فرم نمیده. نفرستادمش دیگه. الان دوز بحث کردنم اومده پایین، میشه براش بفرستم و بگم بیا بحثمونو پی بگیریم؟ =)

عسل و شوهرش و بچه‌هاش از سه‌شنبه شب خونه‌ی ما بودن، چند ساعتی هست که رفتن. الان هدهد و شوهرش اومدن :|
می‌خواستم امشب زود بخوابم، که صبح زود بلند شم. زهی خیال باطل! میشه چند ساعت خونه‌مون مال خودمون باشه؟ [کاروان‌سرا]



در این لحظه، در حالی‌که چشم‌های خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور می‌کنه می‌ترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن بره‌ی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامه‌ریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خنده‌بازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگه تا روز مادر حاضر نمیشه بذار کمکت کنم سوپرایز تو خونه‌ی ما ناممکنه، چون مامان همیشه خونه‌ان. خلاصه خییییلی تابلو بودم، بادکنک باد می‌کردم، مامان یهو میومدن تو اتاق، کاپ‌کیک تزئین می‌کردم، یه‌جا قایم می‌کردم، می‌دیدی دقیقا با همون قسمت کار دارن، کاملا هم اتفاقی، کیک رو هم که در حالی تزئین کردم که مامان و آقای دور و برم نشسته بودن تقصیر همین دخترای عروس‌کرده‌شونه که از خونه‌شون تدارکات نمیارن و من باید اینجا آماده کنم. ولی ذوق و شوق اینکه یکی داره مثلا قایمکی برات ترتیب جشن می‌بینه، برای بعضی‌ها از خود جشن خوشایندتره، من جمله مامان جان من :)
دیروز صبحانه خورده نخورده، با مامان و آقای رفته بودم کنسولگری. له و لورده رسیدیم خونه و من نهار نخورده خوابیدم. بعد هم بیدار شدم شب شده بود، ام رفتیم بیرون خرت و پرت جشن بخریم که ییهو وسط خیابون دست و پام سست شد، سرم سبک شد و نزدیک بود فینت کنم. نشستم یه گوشه خواهرم رفت برام آبمیوه خرید! بار دومم بود که از فرط بدحالی می‌نشستم کف خیابون. دفعه‌ی قبلی دانشجو بودم، نهار نخورده رفتم استخر، تو راه برگشت فکر کردم دارم می‌میرم که نشستم کف خیابون و ملت هم انگار نه انگار! حتی به ذهنمم نرسید که از ضعف و گرسنگی باشه و ساندویچمو بخورم. گرسنگی که از حد بگذشت، احساسش از بین برود. حالا اگه تو اون حالت، بیشتر از همیشه انرژی صرف کنی، بدون اینکه بفهمی چرا، جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی کرد.
مثل همیشه از تدارکات دست‌رنج خودم عکس نگرفتم. از بس که از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از وقتی یلووین رو زدم، خودمو مجبور می‌کنم به عکس‌برداری، مجبور ها، مجبور!



این پویش، چالش، یا هر چیز دیگه، فرصت خوبیه تا اگه دوست داشته باشیم، دامنه‌ی ارتباطات موثرمون رو گسترش بدیم.

۱.

بازتاب نفس صبحدمان

آرام، روان، مهربان :)

۲. 

دزیره

تازه آشنا شدم. به دل می‌نشیند.

۳. 

سره

دقیق، نکته‌سنج، خوش‌برخورد، محقق.

۴.

هومورو

از نسل جوانِ دغدغه‌مند.

۵. میانه‌ی میدان
می‌فهمم حرفاش رو.
(مایل نبودند لینک بشن)

۶.


۷.

مینیس

چندبعدی‌نگر، متفکر.

۸. 

رادیو خرت و پرت

وی در تلاش است.

۹. 

کج‌نویس

خلاق، خوش‌اخلاق.

۱۰.

سیب‌زمینی

بعد از سال‌ها، دوباره پیداش کردم.

۱۱.

اشتباهی که پیش آمده

تازه آشنا شدم، کوتاه‌نویسی‌های خوبی دارد.

۱۲.

پاراگراف

ی می‌نویسد.

۱۳. 

لوموت

جوان است و جویای نام.

۱۴.

به دنبال حقیقت

به دنبال حقیقت.



* برخی از وبلاگ‌ها به پست مشخصی لینک شده‌اند.
*

این مطلب شروع پویش و

این مطلب قوانین پویش هستند.

* دو روز پیش پست رو نوشته بودم و به دلایلی الان منتشر شد.



خواهرم میگه امروز خواب بودم، بیدار که شدم دیدم بره‌ی ناقلا هم کنارم خوابه. رفتم تو آشپزخونه دیدم ظرفا رو شسته، سه تا تخم‌مرغ بدون روغن! واسه خودش پخته، دو تاشو خورده و یه دونه‌ی باقی‌مونده رو گذاشته تو یخچال، بعد هم اومده کنار من خوابیده!
کلا همیشه بچه‌ی عجیبی هست، حالا امروز عجیب‌تر هم بوده :) یک مورد هم قبلا از این کارا کرده. نصف شب بی‌خواب شده، بلند شده رفته تو آشپزخونه واسه خودش لوبیا گرم کرده، سفره پهن کرده، بعد به دلیل نبودن نون، لوبیا رو هم نخورده. رفته دفتر کتاباشو پهن کرده و بعد هم کنار همونا خوابش برده. فک کنم خیلی زودتر از موعد فهمیده تو کتاب دفتر، گرد خواب‌آور پاشیدن
بره‌ی ناقلا عشق منه، عشق من ~

+ مهد میره.



بعضی‌هام خیلی عجیبن. یه خانمی هست که هر چند هفته یک بار میاد درمانگاه. خیلی وقته دنبال کارای طلاقشه، وقتی هم میاد سفره‌ی دلشو واسه‌ی ما باز می‌کنه. اما همممیشه با شوهرش میاد دکتر. امروز گفت که همین امروز حکم طلاقشون اومده. فکر کنین رفتن دادگاه حکم طلاق رو گرفتن و به‌جای اینکه برن دفتر طلاق، شوهرش گفته بیا یه دکتر هم ببرمت، بعد میریم طلاق می‌گیریم



دیروز یه شماره‌ی ثابت ناشناس بهم زنگ زد. برداشتم گفت "من خانم دکتر فلانی هستم" شناختمش. منظورش این بود که همسر دکتر فلانیه. دکتر فلانی، صاحب همون درمانگاهیه که اولین بار من اونجا مشغول به کار شدم. خیلی سخت‌کوش بود بنده خدا. با چنگ و دندون خودشو به اونجا رسونده بود. اول پرستاری خونده بود و یه مدت هم کار کرده بود، بعد رفته بود پزشکی رو ادامه داده بود. خانمش هم ماما بود و یه جورایی مدیر داخلی درمانگاه به حساب می‌اومد. راستش من به این دو نفر خیلی مدیونم، چون وقتی هنوز دانشگاه رو تموم نکرده بودم، بهم اعتماد کردن. البته خب من از ب بسم‌الله بهتر از توقعشون ظاهر شده بودم و بعدا فهمیدم از یه بی‌تجربه که کار بالین نکرده، چنین توقعی نداشتن. اما به‌هرحال من اعتماد به نفسِ اینکه می‌تونم دانشمو عملی کنم، از اون درمانگاه دارم.
ولی از اونجایی که آدم عجیب‌الخداحافظی‌ای هستم، خیلی بد باهاشون خداحافظی کردم. دو سال قبل برای سفر اربعین ازشون مرخصی گرفتم و بعد از اینکه برگشتم پیام دادم که خانم فلانی دیگه برام شیفت نذارین لطفا. همین و والسلام. حتی نرفتم حضوری از پزشک‌ها، پرستارها، منشی‌ها و خدمه خداحافظی کنم، و حتی‌تر تلفنی! این یکی درمانگاه هم همینجوری شد: دکتر من از فردا نمیام، خداحافظ :)))
القصه، خانم فلانی دیروز زنگ زده بود که ببینه من امسال خونه‌مو اجاره میدم یا نه!!! منو با صاحب‌خونه‌شون که فامیلیش مثل منه اشتباه گرفته بود. جالب بود برام که دو ساله شماره‌مو نگه داشته. بعد از اینکه شناخت هم گفت که اون قرآن جیبی که تو درمانگاه گذاشته بودی رو من برداشتم. گفت که اون سال می‌خواستی بری فلان‌جا، رفتی؟ (جایی که خودم یادم رفته بود می‌خواستم برم ) گفت گاهی که دلم برات تنگ میشه عکس پروفایلتو نگاه می‌کنم!!! به خواهرم که گفتم گفت بهش می‌گفتی بیار اجاره خونه‌تو بده، چاپلوسی نکن
ولی عجیبه که دکتر مملکت همچنان مستاجره، عجیب!

امروز دوستم اومده بود درمانگاه. از دوم دبیرستان تا آخر دانشگاه با هم هم‌کلاس بودیم. قبل از من خودش مامای این درمانگاه بود و اصلا اون منو به درمانگاه معرفی کرد، حالا اومده بود بارداری‌شو اینجا تحت نظر باشه :) نوبتش ۳۰ بود، از نوبت اول تا وقتی نوبت خودش بشه، تو اتاق من نشسته بود. حرف می‌زدیم و من به مریضام می‌رسیدم. یادمه که خیلی خیلی خیلی دختر ریلکسی بود، صد و هشتاد درجه برعکس من. جوری که تو کارآموزی‌ها حرص منو درمی‌آورد، و حتی اگه کارش به من ربط هم نمی‌داشت، می‌خواستم کارو از دستش بگیرم خودم تند تند انجامش بدم امروز ازش پرسیدم من هنوزم به نظرت عجول و هولم؟ گفت نه، امروز که خیلی خوب بودی، خیلی باوقار! کفشاتم خیلی خوشگله :))) گفتم کفشای خودتم خوشگله
حس خوبی بود که دوستمو دیدم، روز خوبی بود :)



هدهد دیروز می‌گفت "ایشالا یه روز جبران می‌کنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونه‌ت و برات آشپزی می‌کنم و ظرف می‌شورم و." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونه‌ی خودم باشم. نمی‌دونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیره‌شون می‌کنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمی‌خوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده کردن غذای مهمونی، جمع و جارو کردن خونه و آشپزخونه و آماده شدن خود آدم زیاده؟ اونم که هیچ چیزی رو از قبل آماده نکرده باشی؟
براش از همون کاپ‌کیک‌های دفعه‌ی قبل درست کردم. سه مدل، ساده، کاکائویی و دو رنگ؛ با تزئین خامه.؛ سی و چند تا.
چقدر گفتن و خندیدن. یه سرکرده داشتن که ماشاءالله از نظر حجم کلمات و سرعت ادای جملات و تون صدا رقیب نداره. وقتی ایشون تو جمعی باشه، بقیه اصلا فرصت ندارن حرف بزنن. یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ها! دفعه‌ی اولم نبود می‌دیدمش، ولی باز هم مبهوت این توانایی شده بودم :| خدا چه موجودات متفاوتی خلق کرده واقعا!



پنج‌شنبه‌ها وانت جمع‌آوری بازیافتی‌ها میاد. ما بازیافتی‌های درشت رو جدا می‌کنیم، کوچیک‌ها رو نه؛ و تو حیاط پشت اجاق تک شعله نگهشون می‌داریم. داشتم جمعشون می‌کردم که ببرم دم در، ناگهان سه متر پرت شدم عقب! (شاید هم سه سانتی‌متر ) یه گربه تو کارتن‌های رشته خوابیده بود. غافلگیر شدم، وگرنه گربه که ترس نداره. می‌خواستم کارتن‌ها رو هم ببرم، ولی هرچی بهش گفتم پاشو، پا نشد :| هلش دادم و گفتم پاشو بازم پا نشد :| (خجالتم خوب چیزیه والا!) دیگه منم دلم سوخت، گفتم هوا سرده، بذار لم بده :) (: انگار کار دیگه‌ای هم از دستم برمی‌اومد :)


به نظرتون بهش غذا بدم؟ خونگی نمیشه؟ چون اون‌وقت مامان کله‌مو می‌کنن! و اینکه کلا گربه چی می‌خوره؟ غذای مونده‌ی گوشتی نداریم.



سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین منتظرم بودن، گفتم بهشون زنگ بزنم، یادم اومد گوشی مامان تو کیف منه، فکر کردم که بیشتر از چند ساعت که اینجا گیر نخواهم کرد، بالاخره درو باز می‌کنن دیگه، استرس هم نداشتم، شاید حتی یه شادی بچگانه هم از این اتفاق داشتم، داشتم در می‌زدم که ناگهان یکی چرخوندم!، و چرخیدم، در خروج، روبروی در ورود بود :| یک ساعت (یکی دو دقیقه) برنگشته بودم پشت سرمو ببینم!

جلوی در مترو ایستاده بودم، یکی از پشت سر دستشو دراز کرد، دکمه‌ی در رو زد. گمانم فکر می‌کرد من از پشت کوه اومدم و این چیزا رو بلد نیستم، خواست بهم یاد بده :) نمی‌دونست خودشه که هنوز نمی‌دونه در مترو خودبخود بدون زدن دکمه باز میشه.



بعد از مدت‌ها امشب رفتم مسجد. عوض شده بود. علاوه بر امام جماعتی که به شکل بدی عوض شده، جو مسجد هم عوض شده بود. مجری امشب، گویا داشت برنامه‌ی جشنی رو مجری‌گری می‌کرد، بهجت و سرور در صداش موج می‌زد. یوم الله بیست و دوی بهمن و دهه‌ی فجر و پیروزی انقلاب رو هم تبریک و تهنیت گفت. امشب واقعا جای تبریک گفتن بود؟ دو روز صبر کردن اینقدر سخته؟



دو هفته است آگهی‌های استخدامی رومه رو چک می‌کنم. یکی ستون پزشکی و درمان، یکی هم ستون آشپز و شیرینی‌پز!!! انقدر امروز وسوسه شدم که برم یکی از این قنادی‌ها برای بردست قناد، شرایطش رو ببینم، اما منصرف شدم. می‌دونم که اگه برم و قبولم هم بکنن، کارم شستن مقادیر وحشتناکی ظرف و ظروفه و ایضا جارو و تی و اینا :/ حالا با ارفاق شاید بذارن شکر هم بریزم تو تخم‌مرغ‌ها! ظرف شستن باز یه چیزی، جارو و تی که فکرشم نکن بتونم انجام بدم!
الان نمی‌تونم برای قناد شدن برنامه بریزم. وگرنه می‌رفتم و انقدر ظرف می‌شستم و تیییی می‌کشیدم که اوستا بشم =) اما خب در عرض چند ماه این مهم اتفاق نخواهد افتاد، فلذا بیخیال. در حال حاضر افکار و برنامه‌های پریشانی دارم که یک سرش به شرق وصله، یک سرش به غرب. یکی باید پاشه این رشته‌ها رو ببره، منو از این اوهام درآره، بگه این برنامه‌ها شدنی نیست، بیخیال شو، تا پاشم، بیخیال شم و به یه برنامه‌ی شدنی بچسبم.



از بارش باران و برف خوشحال‌تر از اونم که بابت جواب سلام ندادن یه دکتر بخوام ناراحت بشم. خب دو بار من خودمو به ندیدن زدم، یه بارم اون خودشو به نشنیدن زد اگر نبود آن اولی، می‌رفت تو لیست سیاهم بابت آن دومی! راستش من با وجود این‌که زاویه‌ی دیدم یه چیزی در حد سیصد و شصت و پنج و نیم درجه است، معمولا برنمی‌گردم به کسی سلام کنم. فقط اگه مستقیما برخورد کنم سلام می‌کنم
صبح که می‌رفتم هوا ابری بود، تو درمانگاه (هفته‌ای نصف روز تو "اون یکی درمانگاه" که عملا شغل محسوب نمیشه! گفتم که سوال نپرسید ) مریض‌ها گفتن داره برف میاد، موقع برگشتن خبری نبود، فقط زمین خیس بود :(( در غیاب من اومده و رفته :(( من می‌خوام برف ببینم چرا قطع شد؟ :((
دکتر پیشنهاد کار تو مطب دومش که شاید خرداد افتتاح بشه رو بهم داد. البته خدا می‌دونه تا اون موقع چی میشه.
دیشب خونه‌ی هدهد بودم، چون شوهرش نبود. کیک پختم. دوستش اومد خونه‌ش و شام خوردیم. شب هم همون‌جا خوابیدم، ولی چه خوابیدنی! عادت دارم پتوم سنگین باشه. اگه نباشه باید دو تا باشه. اگه نباشه باید دو لا باشه. دیشب با دو تا پتو خوابیدم، صبح که بیدار شدم دیدم جای پتوی بالایی و پایینی عوض شده انقدر ناآرام خوابیدم یعنی! لازم به ذکره که من خیلی خوش‌خوابم و رو سنگم خوابم می‌بره، ولی خونه‌ی کسی باشم خوابم ناآرام میشه! خونه‌ی هدهد از این منظر بدترینه.
خسته‌ام، ولی ظرف‌های نشسته‌ی بیست و چهار ساعت انتظارمو می‌کشه! از دیشب که خونه نبودم رو هم تلنبار شدن.
کاش باز هم برف بیاد. امسال خیلی خشک بود برای ما. حتی سرد هم نبود به اون صورت که کمی زمستون رو لمس کنیم. کاش برف بیاد.


وای، باران

باران

شیشه‌ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می‌پرد مرغ نگاهم تا دور

وای، باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی‌هاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشی‌هاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می‌بینم

و ندایی که به من می‌گوید:

"گر چه شب تاریک است

دل قوی دار

سحر نزدیک است."

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می‌بیند

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی

پر مرغان صداقت آبیست

دیده در آینه‌ی صبح تو را می‌بیند

از گریبان تو صبح صادق

می‌گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری

نه

از آن پاک‌تری 

تو بهاری

نه

بهاران از توست.

از تو می‌گیرد وام

هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو!


حمید مصدق




سرگرمی یه آدم بیکاری که روز جمعه اطرافیانش رفتن پی کار و گردش خودشون و اونو تو خونه تنها گذاشتن، می‌تونه این باشه که بره تو دیوار بگرده و بخونه که ملت به چه دلایلی لوازم نوی تازه خریده‌ی خودشونو می‌خوان بفروشن.
جا ندارم
کادویی بوده، دوستش ندارم
اسباب‌کشی دارم
مهاجرت در پیش دارم
جهیزیه‌م بوده، بلااستفاده مونده
.

برام جالبه که برام جالبه.



من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم

با یادگاری از تبر از سمت جنگل آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که محرم نیستم

مجذوب پروازم ولی دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی‌گناهم، نیستم؟

خواندی غزل‌های مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما. نمی‌دانم خودم. هم عاشقم هم نیستم



نجمه زارع



دیشب یه شبه‌جوک‌هایی تو گروه‌ها پخش شده بود به این مضمون که "بچه‌ها ایران سه صفر از ژاپن باخته، فردا کارت‌هاتون همراهتون باشه."
امروز جوک به واقعیت پیوسته و اومدن محل کار آقای و پسران!، پسر کوچک آقای که تازه هجده سالش شده رو با دو تا دستبند پلاستیکی (

از این‌ها) به میله‌های ون بستن تا آقای کارتش رو برسونن؛ اونقدر محکم که خودش گفته دستتو ت بدی داغونش می‌کنه! لابد احساسشون این بوده که جنایت‌کار گرفتن!

مامانم که حسابی نفرینشون کردن. من که فقط می‌خندیدم. چون می‌دونستم وقتی اقامت قانونی داره، اگه خیلی هم بد بشه، نهایتا چند روز تو اردوگاه نگهش می‌دارن و یه‌کم کلاغ‌پر میره و احتمالا کتکی می‌خوره و دستشویی پادگان رو تمیز می‌کنه و کف پادگان رو طی می‌کشه و حیاطش رو جارو می‌زنه و باز آشغالا رو برعکس جارو می‌کنه میاره اول حیاط و چند دفعه هی تکرار می‌کنه، تا آدم بشه بالاخره. فقط اگه یه نفر تفهیم اتهام هم می‌کرد، خودم زودتر از اینا، محل اختفای این مجرم رو اعلام می‌کردم بهشون.


+ آقای گفتن این بار خیلی خوب بودن، حرف منطقی سرشون میشد باز.
+ ببینید، امیدوارم از لحنم ناراحت نشده باشید؛ چون من در مورد افراد مشخصی صحبت کردم، جمع نبستم مثلا بگم "چشم‌بادامی‌ها".



+ بچه‌ها می‌خواین راجع به یک چیزی با هم صحبت نکنیم؟



فارغ از شرایط کنونی، یه مسئله‌ای برام جالبه. گاهی آدما میگن "می‌خوام تنها باشم" و منظورشون اینه که "لطفا بمون و حرف بزن"؛ گاهی میگن "می‌خوام تنها باشم" و منظورشون اینه که "نمی‌خوام حتی یه مورچه هم کنارم باشه". و طبیعیه که بقیه (حداقل اکثر بقیه!) نفهمن بالاخره برن یا بمونن. فهمیدن این مسئله به نظرم خیلی به دردم بخوره.



فکر می‌کنم حداقل یک نفر باید بهم تسلیت می‌گفت، بابت بیکار شدنم. در وصف نمی‌گنجد احساس من از چهارشنبه تا الان. برای بقیه‌شم کلمه پیدا نمیشه، می‌تونم چند ساعت در موردش حرف بزنم، ولی مطمئنا آخرش هم نمی‌تونم ذهنیاتمو منتقل کنم. پس تسلیت به خودم و تمام. (لطفا در این مورد صحبت نکنیم.)

اگه بپرسید خب از اون روز تا حالا چیکار کردی میگم فیلم دیدم. واقعیت اینه که یه احساسی همیشه درون من هست که فیلم دیدن وقت تلف کردن و صرفا یه تفریحه. حاضرم وقتمو ذره ذره تلف کنما، ولی وقتی به این فکر می‌کنم که دو ساعت و نیم قراره پای یه فیلم بشینم، چون زمانش از اول مشخصه، با خودم میگم احمق نشو، دوووو سااااعت و نییییم میذاری پای این؟؟؟ حتی به عنوان تفریح هم انگار نمی‌ارزه برام. خب این چند روز یه حس "گور بابای همه چی" داشتم و از همین روی، تند و تند فیلم می‌دیدم. یکی دانلود کردم و چند تا از روبیکا دیدم. روبیکا هم بعضی فیلماش به درد می‌خوره ها. خوبیش اینه که سانسورشده هم هست و بعضی فیلمایی که توصیه شده بود ولی با احتیاط! رو تونستم تو روبیکا ببینم.
و اگه بدونید چند تا رو نصفه ول کردم! دیگه حتی گور بابای دنیا هم نمی‌تونست منو پای تماشاشون نگه داره. مثلا یکیش بوی خوش زن بود که چون آل‌پاچینو بازی کرده و اسکار گرفته رفته تو برگزیده‌ها. ولی من خیلی خیلی به زحمت نصفشو دیدم. قابل انکار نیست که من در زمینه‌ی فیلم و موسیقی بی‌سوادم. در واقع هیچی از تکنیک و هنر و اینا سردرنمیارم. به همین دلیل فیلم خوب یا موسیقی خوب از نظر من، فقط موسیقی و فیلمیه که متن و داستان خوبی داشته باشه که داستان خوب هم حوصله‌ی شرح قصه‌ش نیست.
اگه فیلم با داستانِ از نظر خودتون خوب می‌شناسید، معرفی کنید لطفا تا گور بابای دنیا رو بکنم.



درسته که زبانم خوب نیست، درسته که درس غیردوست‌داشتنی دبیرستان و دانشگاهم بوده، درسته که برای اولین و آخرین بار، دو سال پیش، نصف یک ترم رفتم کلاس زبان، درسته که تو این دو سال بجز فکر کردن به کلاس زبان، هیچ کار دیگه‌ای در این مورد نکردم، درسته که همین الان یهویی قرار شد تعیین سطح بدم، اما واقعا انقدم پرت نیستم دیگه. بهم میگه با زبان آشنایی، ولی خب نمی‌تونی از he و she و اینا استفاده کنی :||| :/// :\\\ :|||
خب من سعی کردم جوابا رو خلاصه کنم. پرسید اسم برادرات چیه؟ منم گفتم هوشنگ و رامتین و قنبر (مثلا). خب اینکه طول و تفصیل نداره، مثلا چی بگم اسماشونو نگم؟ ایش :/ اصلا خودت بلد نیستی!



تو کلینیک داشتم ناطوردشت مزخرف رو می‌خوندم. یه‌جایی هولدن گفت حاضر بودم همه‌ی پولم رو بدم، اما جلوشون گریه نکنم.
شاید کمتر از یک ساعت بعد، جلوی دکتر و خانم ص بغض کردم. حاضر بودم حقوقمو ندن، اما جلوشون بغض نکنم.
در عرض حدود همون یک ساعت تصمیم گرفتم که از فردا دیگه نرم کلینیک. اشتباهم همین بود، باید این تصمیمو می‌ذاشتم یک دقیقه‌ی آخر می‌گرفتم، اون‌وقت محکم خداحافظی می‌کردم. یا حداقل همون لحظه‌ای که تصمیم رو گرفتم باید اعلامش می‌کردم و نمی‌ذاشتم موقع خداحافظی بگم.
اینکه برای رفتن از اونجا روزشماری کنم با اینکه موقع رفتن بغض کنم قابل‌جمع هستن، ولی اصلا و ابدا قابل‌پیش‌بینی نبود که من همچین کاری بکنم. واقعا خوشحالم که بالاخره تموم شد.
امشب قرمه‌سبزی داریم. شام خوبیه، گرچه علاقه‌ی زیادی بهش ندارم.


واقعا که آدم مسخره‌ی مزخرفی از خودم ساختم.



قرار بود نوبتی بگیرم که سایتش هشت صبح باز میشه و خیلی سریع نوبت‌ها پر میشه. هفت و پنجاه و پنج دقیقه مدارک رو آماده کردم و بعد سرخوشانه اینور اونور می‌رفتم. آقای هم هی می‌گفتن بیا بشین پای گوشیت که آماده باشی. منم می‌گفتم آماده‌ام بابا! سایتم که هنوز باز نشده. بعد هم گفتم من تا فلان‌جا برم زود میام. آقای گفتن اگه تو تونستی امروز نوبت بگیری! منم در حالی که داشتم می‌رفتم با خنده دستی به محاسنم! کشیدم و گفتم آ این ریشم، اگه من امروز نوبت نگرفتم!
و آقای رفتن.
و من دو دقیقه به هشت وارد سایت شدم.
و سایت بر خلاف دفعه‌ی قبل خیلی کند بود.
و من نمی‌تونستم دست‌خط روی مدارک رو بخونم!
و هی سایت ارور می‌داد.
و من هی صفحه‌های جدید باز می‌کردم.
و بالاخره وارد صفحه‌ی نوبت شدم
و فرم رو پر کردم
و از مدارک عکس خواست که در جریانش نبودم
اما گفتم با گوشی می‌گیرم می‌فرستم
اما لینک بارگذاری عکس کار نمی‌کرد
اما من ناامید نشدم و گفتم شاید با گوشی نمیشه
اما وقتی با لپ‌تاپ هم امتحان کردم بازم نشد
اما من کوتاه نیومدم، آخه ریشم گرو بود
و رفتم از اونی که آنلایناً سؤالا رو جواب میده (اپراتور؟) پرسیدم این چشه؟
گفت سایت مشکل داره، فردا به اندازه‌ی دو روز نوبت باز میشه!
گفتم بی. اح. لع. من ریشم گرووووووست! می‌فهمی؟
نه هیچ‌کدومو نگفتم، گفتم ممنون :|
و حالا مامان میگن برو تیغ و ماشینو بیار
مامااااان! توروخدا!!! آبروم میره ☹


+ بله خب، ریشم به اندازه‌ی پر سیمرغ ارزشمنده، چی فکر کردین؟



دوست دارم کلاس دوم دبیرستان باشم و یه معلم داشته باشم که هفته‌ای یه موضوع انشاء بده و هر هفته منو صدا کنه پای تخته و من برم پایین سن کلاس، پشت به تخته‌ی سبز و روبروی سی نفر آدم بایستم و دفترمو تا جلوی صورتم بیارم بالا و شمرده شمرده متنمو بخونم و گاهی از چهره‌ی هم‌کلاسی‌هام بازخورد بگیرم و تو لذت شنیدن صدای افکار خودم در سکوت محض غرق بشم.



به‌رغم سخت‌گیری‌هام و جدی بودن‌هام و حرفم حرف بودن‌هام و جلوی لوس‌بازی کوتاه نیومدن‌هام، معمولا بچه‌ها تمایل خوبی به برقراری ارتباط باهام دارن که البته این میل، اغلب بی‌جواب می‌مونه. اما وقتی جواب بدم دیگه ولم نمی‌کنن دیگهههه! خب قابلیت سوئیچ سریع از موضوعی به موضوع دیگر رو دارم که خیلی در کاهش تلفات بازی کمک می‌کنه و البته باعث میشه خلاقیت خودم و بچه‌ها هم به کار بیفته. مثلا وقتی کیس موردنظر با یه چماق بزرگ جلوی تلویزیون آکروبات‌بازی می‌کنه و با هیچ حرفی هم محل بازی‌شو تغییر نمیده، با چند تا جمله می‌تونم کمپلت مدل بازی رو عوض و از هفت هشت تومن ضرر احتمالی جلوگیری کنم. یا وقتی کیس موردنظر دیگری، لباس نمی‌پوشه یا اسباب‌بازی‌شو با بقیه‌ی کیس‌ها شریک نمیشه یا گوشیو از دستش ول نمی‌کنه یا به یه وسیله‌ی خطرناک پیله کرده یا. من گزینه‌ی مناسبی برای برخورد قاطع و سریع و بدون پیامدهایی چون گریه و ونگ‌ونگ محسوب میشم.
در همین راستا، امشب من با پسردایی با هم شام خوردیم :| یعنی داشت گریه می‌کرد و با همه هم قهر بود و هرچی هم می‌گفتن بیا سر سفره نمیومد، اما تا من گفتم برو دستتو بشور بیا سر سفره، بدوبدوکنان رفت آشپزخونه و گفت من با عمه‌تسنیم* غذا می‌خورم! این دفعه واقعا من حقه‌ای نزده بودم و این محبوبیتم بود که راه را گشاد! گرچه یه مقدار پوکرفیس شدم، اما نذاشتم دایی و زن‌دایی جداش کنن. غذا رو از وسط نصف کردم، گفتم تو اونورو بخور، من اینورو. گفت باشه، اما بزرگوار جهت‌یابیش کمی مشکل داشت :||


* فرزندان این داییم، از بچگی به ما دختران عمه‌شون، میگن عمه! به‌جای دخترعمه :))) حالا که دختراشون تقریبا بزرگ شدن، چیز جالبی نیست. باید فاصله یه‌جوری کم بشه و ما از مقام مقدس و رفیع عمگی نزول اجلال کنیم، ولی خب چگونه؟
+ چرا شماها فکر کردین ما اینجا تو ایالت مشهد، میامی نداریم؟ ما چیمون از فلوریدا کمتره واقعا؟؟؟ حالا که نمیشه خونه‌مونو ببریم آمریکا، آمریکا رو میاریم اینجا اصن!
+ من امروز که برخوردی تصادفی با نسب‌نامه‌مون داشتم، دیدم یکی از اجدادمون سبزواری بوده، یکیشونم شیرازی! البته خیلی‌هاشون فامیل یا لقب نداشتن که بدونم اونا مال کجا بودن. الان موندم من بالاخره کجایی محسوب میشم؟ اصن ولش کن، من آمریکایی‌ام، تمام!



هرکی مسخره کنه، موریانه بشه ایشالا!
 


اینجام خونه‌ی من و پسرداییمه


همیشه با پشتی و ن و چادر و. خونه می‌سازن چه خونه‌هایی! البته الان بره‌ی ناقلا نبوده، خونه‌مون یه کلبه‌ی محقر شده، ولی البته باصفاست ^_^ اما خونه‌ی رویاهامونو با این مگنت‌ها درست کردیم و می‌خوایم به عنوان سند چشم‌انداز بیست ساله‌ی زندگیمون، قاب کنیم بزنیم به دیوار کلبه‌مون. ان‌شاءالله بیست سال دیگه از اونجا براتون پست میذارم =)

+ چون قبلا یه بار با پاستیل "تسنیم" رو نوشته بودم، این دفعه یلووین رو نوشتم دیگه :)


در جریان هستین که امکانات برای جوانان محدوده! وگرنه انقدام دیکته‌م بد نیست :)
لوکیشن: میامی، زمان: قدیم‌الایام، پاستیل‌ها: مال خواهر پسردایی =)، صفحه‌ی زیرین: مقوای بیسکوییت اون یکی خواهر پسردایی =)، زیرانداز: پتو.



کلی وقت میذارم، میشینم خودمو تحلیل شخصیت می‌کنم، شخصیت دور و نزدیک خودمو ترسیم می‌کنم، گیر و گورهای ساده و پیچیده، نرمال و آنرمال، شایع و غیرشایع روانیمو درمیارم، برچسب‌های عجیب و غریب به خودم می‌زنم و با خودم میگم اینا بدترین مشکلات دنیاست و درصدد برمیام که با همکاری یک متخصص رفعشون کنم. در آخر هم که حسابی از خودم شاکی شدم و به اندازه‌ی کافی در باتلاق ناامیدی و تنهایی دست و پا زدم، به این نتیجه‌ی بدیهی! می‌رسم که بالاخره بعضیا اینجوری‌ان، بعضیا اونجوری. قرار نیست که با زور چکش و حرارت بشم اونجوری و بعد باز از دور ببینم بعضیام اینجوری‌ان. حالا اینکه چرا وقتی هنوز اینجوری‌ام خدا آدمای اینجوری سر راهم نمیذاره و بلافاصله بعد از اونجوری شدن، قراره گر و گر آدمای اینجوری ببینم، احتمالا واسه اینه که خودم چشم ندارم اینجوری‌ها رو ببینم؛ وگرنه مگه میشه تو این دنیا هر آدمی واسه خودش تنهایی تو یه دسته باشه؟ البته اینکه تنهایی آدما ذاتیه و هیچ‌وقت از بین نمیره رو کار ندارم. اما معمولا آدما چند نفر چند نفر، ظواهرشون با هم مچ میشه، من چرا با هیچ گروهی، حتی ظاهرا مچ نمیشم؟ یعنی در واقع چرا اون گروهو تا حالا پیدا نکردم؟ و سر این واکاوی مجدد باز میشه و پهن میشه و با یه نتیجه‌ی آب‌دوغ‌خیاری دیگه دوباره کوکش می‌زنم تا حمله‌ی بعدی.



گفتن خیلی آه می‌کشی، چه خبرته؟
مامان همیشه از بچگی همینو میگن، درحالی‌که من فقط نفس عمیق می‌کشم.
اما از قضا این دفعه رو درست گفتن. این چند وقت، آه‌های واقعی می‌کشم.
گفتم من می‌خوام برمممممم!
گفتن برو.
با شوخی و خنده گفتم می‌دونین که خارج شدن از کشور برام خیلی آسونه؟ یه خروج مراجعت ساده می‌خواد که هرینه‌ی آنچنانی هم نداره؟ اجازه‌م دست خودمه و از نظر قانونی هم کسی نمی‌تونه مانع خروجم بشه؟ جونمو به لبم نرسونین. وگرنه دیدین رفتم که رفتم!


خواهرم میگه خاک بر سرت که همچین فکری اصلا به مغزت خطور کرده! معنی حرفش اینه که مطمئنا چنین کاری رو انجام نمیدی، اما صرفا بابت اینکه همچین فکری کردی سزاوار شماتتی!
به نظرم نمی‌دونه هر انسانی ابعاد کشف‌نشده‌ای هم داره.
ولی احتمالا درست میگه، من نمی‌تونم همچین حرفی رو جلوی آقای بزنم. علاوه بر اینکه با گیوتین اعدامم می‌کنن، دلشون هم میشکنه؛ عملی کردنش بماند. آه خدای من! آه!



۱. جشن روز پرستار دعوت بودم.

۲. بین آدم‌های حاضر در سالنی با ظرفیت سیصد نفر که فقط یک میز ده نفره‌ش خالی بود، می‌تونم به جرأت بگم تک بودم! مثل من دیگه نبود اونجا! منحصربه‌فردِ منحصربه‌فرد!

۳. من اینجا، در حضور شما شاهدان محترم، به اهرام ثلاثه و خدایان مصر، علی‌الخصوص آمنهوتپ سوم قسم می‌خورم که هیچ‌گاه و تحت هیچ شرایطی به یک نفر از خاندان جلیل‌القدر پزشکی و وابستگان، 'بعله' نخواهم گفت، مگر اینکه شق‌القمر یا کاری در رتبه‌ی شق‌القمر کند! (جالبه بدونید تکیه کلام من در دوران دبیرستان "به احتمال نود و نه درصد" بود و تا کنون نیز همیشه یه اپسیلون درصدی رو برای اتفاقات غیرمترقبه در ذهنم دارم.)

۴. یکی از چیزایی که من امشب فهمیدم اینه که خدا خیلی دوست داره واسم چالش ایجاد کنه :) من، یک آدم بی‌نهایت ساکت، در جمع‌های غریبه بی‌نهایت درونگرا، غیرسرزبون‌دار! یا سرزبون‌ندار!، باید عدل بیفتم تو میزی که و گروهی که و اکیپی که و گروهانی که وحشتناک اکتیو و وحشتناک متحرک! و وحشتناک وحشتناک هستن! جوری که مجری برنامه از کنار سن تشریف بیاره کنار میز ما برنامه اجرا کنه، تا بتونه بیش‌فعالی این بچه‌ها رو کنترل کنه تا مراسم به هم نریزه! البته این موجوداتی که امشب دیدم، تو درمانگاه قابل شناسایی نیستن واقعا، امشب با یه شخصیت دیگه‌شون اومده بودن ظاهرا. خداوندگارا، من شکر اضافه می‌خورم که با خودم قرارمدار میذارم که زین پس مثل بچه‌ی آدم با مردم گرم بگیرم و به اصطلاح اجتماعی بشوم! دیگه کاملا برام جا افتاد که من بچه‌ی‌آدم‌بشو نیستم، من اونی‌ام که جمع‌گریزه و گاها حتی جلوی غریبه (اعم از غریبه‌ی غریبه و آشنای غریبه (کسی که نشه بهش دوست اطلاق کرد، با عنایت به اینکه تعداد دوستان کل عمرم از انگشتان دو دست فراتر نمیرن)) قدرت تکلم معمولیش رو هم از دست میده، پس دیگه قرارمداری در کار نیست، ان‌شاءالله چالش‌های سخت هم نباشه دیگه ;))

۵. خب امشب لوح تقدیری گرفتم، مزین به نام پرستار، از دست کسی که کارفرمای من هست، ولی من تا یک ماه بعد از استخدام، ایشون رو ندیده بودم (یعنی ایشون اصلا نمی‌دونست همچو کسی رو استخدام کرده!!!) و بعد از اون هم دیگه ندیدمشون تا امشب! یعنی از دور که فک کنم یکی دو بار دیگه هم تو این دو سال دیده باشمشون، ولی خب سلام و حرف و مرف نوچ! امشبم همون‌قدر که موقع گرفتن لوح یه ممنون متشکر بلغور کردم و موقع خداحافظی هم یه ممنون متشکر دیگه.

۶. و اینکه چرا باید من لوح پرستار بگیرم؟ چون پریشب که بهم زنگ زدن که بیا شیفت یه پرستارِ گرفتار رو پر کن، مؤکدا گفتم "من حرفه‌م پرستاری نیست" و جای شکرش باقیه که اضافه نکردم "اگه می‌خواستم کار پرستاری بکنم، موقع انتخاب رشته، محض رضای خدا، یه دونه پرستاری هم می‌زدم" دیگه حالا اینکه کی تصمیم گرفته چنین آدمی رو به جشن روز پرستار دعوت کنه و از اون بالاتر بهش لوح تقدیر هم بده خدا عالمه!
البته ماماهای بیشماری هستن که در کسوت خطیر پرستاری خدمت می‌کنن به خلق‌الله، مثلا من از بین نه پرستاری که امشب ویژه تقدیر شدن سه نفرشون رو می‌شناختم که دو نفرشون ماما بودن =))) اگه به همین نسبت حساب کنیم، از اون شیش تا هم چهار تاشون باید ماما بوده باشن!

۷. از اون یکی کلینیک رفتم تالار، و چون اون کلینیک نمازخونه نداره، قصد داشتم برم مسجد بین راه نماز بخونم. اما هر مسجدی می‌رفتم بسته بود‌. انقد عز و التماس کردم پیش خدا که بالاخره یک مسجد باز پیدا کردم. اگه پیدا نمی‌شد برمی‌گشتم خونه و دوست نداشتم وقتی دعوتی رو قبول کردم، پا بذارم روی حرفم و نرم. وگرنه جدا از همه‌چی، اون روح سرکش انزواطلبم بدجور داشت وسوسه‌م می‌کرد که برگردم.

۸. انقدر که یک ربع آخر حرص خوردم، نتونستم درست غذا بخورم. قرار بود ده مراسم تموم بشه و آقای بیان دنبالم، اما زنگ زدم و آقای رو از دم‌در برگردوندم خونه و وقتی بالاخره تموم شد و زنگ زدم اومدن و نشستم تو ماشین، ساعت از یازده و نیم هم گذشته بود و می‌دونم آقای رو امشب بدجور بدخواب کردم. نکته‌ی مثبت: اونقدر این چند سال رو استرسم کار کردم که به‌جای یک و نیم ساعت، فقط یک ربع استرس کشیدم :)

۹. خداوندا شکرت به همان علت‌هایی که تو بیشتر از من می‌دانی.



در حال حاضر، مردم یک نقطه‌ی خاص از شهر مقدس مشهد، نسبت به دو سال گذشته، بیشتر پشت رنگ قرمز یک چراغ عابرپیاده‌ی خاص می‌ایستن.
اینو کسی بهتون میگه که پونصد و پنجاه روز از هفتصد و دوازده روز گذشته رو پشت اون چراغ عابر پیاده‌ی خاص ایستاده.
این رو تعمیم بدیم به همه‌ی چراغ‌های عابر پیاده و غیرپیاده‌ی کشور؟ درصد قابل توجهی از مردم در دو سال گذشته، دقتشون به این بخش مویرگی از قانون or فرهنگ بیشتر شده.



من متاسفم که باید بگم اون چیزایی که فکر می‌کنید تو آینده وجود دارن، وجود ندارن. حالا اینو خودم دقیقا محاسبه و نتیجه‌گیری نکردم، از همینایی که مثلا رفتن به آینده شنیدم. ضربه‌های بدی خوردن اغلب. بالاخره آدم خیال‌پردازی که یهو چشم باز کنه، به‌جای بوستان بهشت خیالی، ترک‌های بیابون رو ببینه، مالیخولیا نگیره خیلیه. این آدم یه عمر با رویای باغ و بوستان سر کرده، دیگه نمی‌تونه ببینه که بیابون هم یه ایستمه که می‌تونه حتی مهیج‌تر از باغ ارم باشه.
یکیشون که ظاهر زندگیش هیچ چیز بدی رو نشون نمیده، دقیقا با عبارت "الان مثلا من تو آینده‌ام" همه‌ی چیزیو که می‌خواست بگه گفت و بعد زد زیر گریه و من مونده بودم بذارم بخونه یا قطعش کنم.






دوست دارم متنش رو هم بنویسم.

من و تو، دو قصه، دو فکر و یک بهانه
من و تو، دو شاعر، دو بیت و یک ترانه
من و تو، دو عاشق، دو بخت و یک ستاره
چرا برنگردیم، به شهر خود دوباره؟

همو شهری که عاشق میشه آدم
اگر ویرانه باشه، باشه باشه
همو بیتی که در دل می‌نشینه
اگر گلدانه باشه، باشه باشه
نگار خانگی یار همیشه
اگر در خانه باشه، باشه باشه
همیشه عشق و دیدار همیشه
اگر افسانه باشه، باشه باشه

از این سوی بهاران به دست گل باران
سلامت می‌فرستم، گل لاله‌ی افغان

اگر از ما گسستی، اگر بی تو شکستم
به هرجایی که هستی، گرفتار تو هستم

غم جانانه و بار محبت
اگر بر شانه باشه، باشه باشه
به پای عاشق از تار محبت
اگر زولانه باشه، باشه باشه

مرنجان آی مرنجان، ز خود بیگانه‌ای را
که روشن کرده باشد چراغ خانه‌ای را
مسوزان آی مسوزان، دل دیوانه‌ای را
که شاید می‌پرستد غم جانانه‌ای را

کسی که با کسی کاری ندارد
اگر بیگانه باشه، باشه باشه
کسی که رنج و آزاری ندارد
اگر دیوانه باشه، باشه باشه


آهنگ رو از وبلاگ الهه‌ی عزیز برداشتم و تقریبا صد بار گوش دادم بهش.



از پارک اومدم بیرون و به ذهنم رسید به‌جای خوردن شکلات‌گلاسه تو اون ویتامین‌سرای همیشگی، برم بستنی بخرم و تو خونه درستش کنم. مشکل خامه‌ی فرم‌گرفته بود که نمی‌ارزید تو خونه درست کنم، گفتم اسپری خامه بخرم یا اگه پیدا نکردم بیخیال این قسمتش بشم. رفتم اون فروشگاه بزرگه‌ی کنار پارک، فک کنم از این فروشگاه‌های شهر ما خانه‌ی ما! بود. همه‌جاشو گشتم، کیف داد :) خرید خوراکی‌جات خیلی دلچسبه :) یک بسته لازانیا خریدم تا برای اولین بار لازانیا درست کنم، دو شیشه‌ی کوچیک شکلات صبحانه‌ی تلخ و فندقی و یک شیشه هم زیتون. با تخفیفاتش شد بیست و هشت هزار و سیصد تومن. به‌نظرم که خوب شده. اما اسپری خامه نداشت :| و ایضا بستنی لیتری :// اومدم نزدیک خونه و پنیر پیتزا و تخم‌مرغ و قرص هم گرفتم. و البته فقط دو قلم آخر رو با کارت آقای حساب کردم.
خونه که رسیدم، دیدم هدهد قیمه پخته آورده خونه‌مون!! این از اون کاراست که سابقه نداشته، یعنی اون دو متاهل دیگه نکردن تا حالا! از پخت کوبزی معاف شدم دیگه. گرچه قبل رفتن سبزی رو پاک، شستشو و خرد کرده بودم، مونده بود تخم‌مرغ بزنم و بذارم رو گاز. خلاصه جاتون خالی، قیمه با زیتون شور خیلی چسبید.


+ الان فقط نمی‌دونم با این ویار شکلات‌گلاسه چه کنم؟!
+ نمی‌دونم چرا زندگی هرچی هم سخت یا آسون باشه، باز هم می‌گذره! واقعا نمی‌دونم.



فلاسک رو آب‌جوش کردم و نیاوردم. اومدم پارک بانوان واسه سکوت و خلوت و فکر. یه‌کم که گذشت دیدم همه دارن ورزش می‌کنن و من دراز کشیدم! پا شدم قدم بزنم، هرچی پول و کارت و طلا تو کیفم بود گذاشتم جیب پالتوم و راه افتادم. (بله، من طلا هم با خودم حمل می‌کنم =) مامان اصرار دارن که پلاکمو بندازم گردنم، هرچی هم میگم باهاش احساس خفگی می‌کنم به گوششون نمیره. چند وقت پیش تو درمانگاه بودم که دیدم تقی افتاد رو زمین، قفلش خراب شده بود. منم گذاشتم تو کیفم و دیگه نه خودشو درآوردم، نه صداشو!) یه‌کم که راه رفتم دیدم دلم واسه دو تنگ شده، شروع کردم دوی نرم. خیلی وقته ورزش نکردم، تنبل شدم حسابی. توی دو، نفر اول دوم دبیرستان و دانشگاه (کلاس خودمون) بودم. دیروز هدهد اومده بود درمانگاه، رفت رو ترازو، چهل و شیش کیلو بود! یعنی چهار پنج کیلو کم کرده بود! و منی که فکر می‌کردم لاغر شدم، پنجاه و یک بودم! دو کیلو اضافه کردم امسال! BMI ام شده بیست و نیم! البته تا وزن ایده‌آل چند کیلویی فاصله دارم، ولی خب ظاهرا دارم میرم سمتش و اگه ادامه بدم احتمالا ازش رد هم میشم. به‌خاطر وزن که نه، ولی به‌خاطر نشاطی که لازمه تو زندگی، تصمیم شل و ولی گرفتم که گاهی بیام همین پارک بانوان و بدوم. امروز بعد بیست دقیقه دوی نرم و تند، شبیه وقتی مسابقه‌ی دو می‌دادیم نفس‌نفس می‌زدم، یعنی افتضاح! مایه‌ی خجالت و شرمساری! دلم واسه والیبال هم تنگ شده، ولی یک نفره که نمی‌تونم ببازم! دوچرخه‌ها رو هم کردن تو اون اتاقه و بهش قفل زدن، وگرنه یه‌کم رکاب می‌زدم. دلم واسه اونم تنگ شده.
الانم همه بجز من و چهار پنج نفر دیگه، رفتن خونه‌هاشون. منم دارم فکر می‌کنم برم یه شکلات‌گلاسه بزنم تو رگ، ولی خوشم نمیاد تنها برم اونجا. باید هدهد هم میاوردم با خودم.



از خونه که میومدم بیرون، مامان توی حیاط، روی تک‌پله‌ی جلوی راهرو نشسته بودن. حیاطِ تمیز و جاروزده، هوای فوق‌العاده و سکوت خوشایندی که جریان داشت، به‌نظرم می‌تونست عصر دل‌انگیزی رو رقم بزنه. دیروز که خونه بودم، پریروز که گردش بودم و حتی نیم ساعت قبلش که اومده بودم خونه این احساس رو نداشتم، ولی الان که داشتم می‌رفتم بیرون، فضایی رو حس کرده بودم که پرتم کرده بود به روزهایی که خونه‌مون طبقاتی نبود، زیر تاک انگور، تو اون سایه‌های خال‌خالی فرش پهن می‌کردیم و چای می‌خوردیم، البته من نمی‌خوردم، بقیه می‌خوردن. آقای لباس کار تنشون بود و مامان برنج پاک می‌کردن و ما هم زمین و زمان رو بهم می‌ریختیم.
سفره‌مون شده یه‌وجب! یک، دو، سه یا چهار نفر دورش می‌شینیم. خواهر و برادر زیاد میان و سفره بزرگ هم زیاد پهن میشه، ولی دیفالتمون شده همون یک‌وجبی! غم‌انگیزه.


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم


+ جداً نمی‌دونم تا وقتی حافظ هست، چطور میشه از شاعر دیگه‌ای حرف زد؟


یکی از موضوعات گپ‌وگفت دیروز، ازدواج، زندگی متاهلی و زندگی مجردی بود. (سه متاهل، سه مجرد) مثلا داغون‌ترین خواستگارتون چه شکلی بوده؟! جالب‌ترین جواب: یه آقای ناشنوا، نقص تو دست یا پا (دقیق یادم نیست کدوم)، شاگرد مغازه و کلا مجموعه‌ای از عیب و ایرادهای ظاهری که حاضر نشده با دخترخانوم دو کلمه صحبت کنه! البته جالبیش همین قسمت آخرشه و البته‌تر به نظر من که مرد عاقلی بوده و اگه کلا جایی نمی‌رفت که قراره نه بشنوه عاقل‌تر هم می‌بود.
و باز هم تاکید موکد دوستان بر اینکه تا مجردین برین حالشو ببرین =) متاهل‌هامون زندگی خوبی دارن، یکیشون که قبلا هم گفتم از قبل دانشگاه تو عقد بود و شوهرش چهار سال تمام، سالی چند بار، هی مسیر هرات_مشهد رو رفت و اومد و عروسی نگرفت تا ایشون درسشو بخونه. بعد هم رفتن هرات و الان با دختر یک و نیم ساله‌ش اومده مدرکشو گرفته که بره احتمالا کارش رو اونجا شروع کنه. یکی دیگه‌مونم که یک سال میشه رفته کابل و الان برای زایمانش برگشته مشهد. هم مطب داره تو کابل و هم تدریس می‌کنه!!! من که شوکه شده بودم وقتی فهمیدم. ظاهرا اوضاع کشور خراب‌تر از این حرفاست، دانشگاه‌های خصوصی استاد با مدرک لیسانس هم قبول می‌کنن، دولتی‌ها رو نمی‌دونم. از دیشب باز افتادم به خواهش و التماس و زاری، ولی مرغ آقای یه پا بیشتر نداره. دو ساله دارم این روضه رو می‌خونم، ولی فقط خودم پای منبرم اشک می‌ریزم. تنها زندگی کردن یه دختر، اونم تو شهری مثل کابل، اصلا در دایره‌ی ادراکاتشون نمی‌گنجه.
سومی هم قبلا تعریف کردم که با یه پسر ایرانی ازدواج کرده. تا چند وقت دیگه بهش شناسنامه‌ی موقت میدن و اونم میره سر کار. حالا مصاحبه‌شو برامون تعریف کرد، مردیم از خنده! ازش پرسیده ارکان نماز چندتاست و کدوماست؟؟؟ یعنی ایرانیا قانونا اجازه‌ی ازدواج با اهل کتاب یا کفار رو ندارن؟ حالا این هیچی، دوست ما هم که بین سوالای دیگه، با این سوال غافلگیر شده، گفته توحید، عدل، نبوت، امامت، معاد!!! شوهرشم از اونور هی سعی می‌کرده تقلب برسونه! بعد اگه کسی نتونه جواب بده چی؟ عجیبه یه‌کم.
اون دو تا مجرد هم که یکیشون داره ارشد می‌خونه، یکیشونم که دورگه‌ی ایرانی_عراقیه تو بیمارستان کار می‌کنه. جفتشون می‌گفتن در یک سال اخیر چند تا خواستگار برای من فرستادن. ولی بسته‌ای با اون ویژگی‌ها به مقصد خونه‌ی ما نرسیده! هر کدوم هم یه چیزی بین حرفاشون گفتن که ناراحتم کرد.
یکیشون گفت من تو رو به خیلی‌ها معرفی کردم، ولی بین تعریفا می‌گفتم که دختر سختیه! بحثو عوض کردم تا بازم نشنوم که سخت یعنی چی. جوری میگن که آدم می‌مونه الان دارن مدحش می‌کنن یا مذمت. خودم فکر می‌کنم کتاب شخصیت من، انقدر رو و واضحه که کاملا قابل پیش‌بینی‌ام. یاد گرفتنم سخت نیست، من آدم سختی نیستم، کنار اومدن با چهارچوب‌های قانون و منطق سخته به‌نظرم. اینکه دوستام منو سخت ببینن، سخته به‌نظرم.
اون دوست ایرانی_عراقیم هم بعد از اینکه گفت یه ناظم مدرسه (که بچه‌ها خیلی تاییدش کردن که خوب شخصیتی واسه تسنیم بوده!) رو برام فرستاده، گفت بیا زن‌داداش خودم بشو و با داداشم برو عراق! گفتم تکرار نکن که شوخیشم خوب نیست. با یه حالت ناراحتی گفت من که می‌دونم ما رو در شان خودت نمی‌دونی. کنارم بود، عادت ندارم موقع صحبت روبه‌رو بشینم و تو صورت طرف نگاه کنم. کامل برگشتم و فقط نگاهش کردم. زبان در دهان نمی‌چرخید تا کاملا عصبانیتمو بریزم بیرون، پس چیزی نگفتم. به‌زعم خودش اذعان کرده که از من پایین‌تره، ولی من توهین تلقی کردم حرفشو. واقعا حرف خیلی بدی زد و اگه به‌جاش می‌گفت دلتم بخواد، داداشم از سرت زیاد هم هست شاید بهتر بود.
خودشم می‌خواد بعد طرحش، بره عراق و کار کنه. میگه معادل حقوقش تو ایران میشه ماهیانه هجده میلیون تومن! امروز که بعد از بحثای بی‌ثمر، حرفای همیشگی رو شنیدم که نمیشه بری کابل و نه و نه و نه، به خواهرم گفتم عجب اشتباهی کردم به دوستم اونجوری گفتم. می‌رفتم دیگه، ماهی هجده تومن کم نیستا



+ عنوان: .که چند تا دختر جمع بشن و حرف ازدواج نزنن؟ میشه، ولی دوستای من نمی‌تونن =)



بالاخره رفتیم این دورهمی رو.
متاسفانه فکر کنم دیگه از بچگی دراومدم و وارد دنیای آدم‌بزرگا شدم. نشون به این نشون که خودم آنجا و دلم جای دیگری بود. نگران و مضطرب خانه و کاشانه. یادش بخیر وقتایی که تو خونه کلی بحث می‌کردم و پامو که می‌ذاشتم بیرون، دنیا به مبدا صفر برمی‌گشت و ناراحتی یا خوشحالی از نو شکل می‌گرفت. الان هرجایی هستم، احساسات جای قبلی که بودم رو هم با خودم حمل می‌کنم. به عبارتی قوه‌ی ناسیه!م از کار فتاده.

بهشت حسرت شنیدین؟ اینم دورهمی حسرت بود. شش نفر بودیم با پنج نفر آدم که به شرایط استیبل رسیدن و من معلق اون وسط. خوش گذشت، ولی الان دلم گریه می‌خواد و متاسفانه الان که تو اتوبوسم اشکام ناخودآگاه می‌ریزن. دارم فکر می‌کنم لیاقت نداشتم؟ خدا برنامه‌ی دیگه‌ای برام داره؟ صلاحم همینه؟ یا چی؟
برای اینکه مثل هر بار که دوستامو می‌بینم، دوباره قلبم تا چند وقت متلاطم نباشه، دعا کنید لطفا.

+ بعدا شرح امروز رو شاید نوشتم.



من امشب یه مولکولم، تو سرزمین مولکول‌ها.
اینجا یه سالن بزرگ و طویل و شیکه. زندگی‌مون خوبه، امکانات رفاهی متناسبه. اما یه بلندگو اینجاست که هر شب اسم چند تا از مولکول‌ها رو اعلام می‌کنه تا برن به سمت سرنوشتشون.
سرنوشتشون از اون دو تا در آسانسوری* رد میشه. دو تا در: ترکیب، انرژی‌خواه؛ تجزیه، انرژی‌زا.
امشب من هم فراخوانده شدم. قراره کلید یکی از درها رو فشار بدم و وارد واکنش بشم.
اگه ترکیب رو انتخاب کنم، داخل اتاقک، علاوه بر انرژی فعال‌سازی، یه مولکول دیگه هم هست، به اضافه‌ی مقادیر معتنابهی انرژی اضافی که تعلق می‌گیره به ما دو تا. تو این اتاقک ما از هم تاثیر می‌پذیریم، از هویت انفرادی‌مون صرف‌نظر می‌کنیم و با قیافه و شخصیت جدیدی به جامعه‌مون برمی‌گردیم. اما چاق و چله و با انرژی اضافه برمی‌گردیم.
اگه در تجزیه رو انتخاب کنم، فقط همون انرژی فعال‌سازی تو اتاقه. من وارد میشم، اون انرژی مختصر رو می‌خورم و اونقدر خودمو به در و دیوار می‌کوبم که از هم بپاشم و تیکه تیکه بشم. من می‌میرم، اما تیکه‌های من هر کدوم یه عضو جدید جامعه میشن. انرژی زیادی هم تولید می‌کنم که اون هم خرج جامعه میشه و می‌ذارنش تو اتاقک ترکیب. کسی که وارد این اتاق میشه از قبل توجیهه که داره به خاطر ترقی جامعه به آب و آتیش می‌زنه، ایثار می‌کنه. اینو می‌پذیره و با کمال میل وارد میشه.
اتاق ترکیب ورودی با تیپ‌های مختلف داره. اما اتاق تجزیه، دو مدل داوطلب بیشتر نخواهد داشت. اینه که صف اتاق ترکیب همیشه شلوغ بوده در تاریخ.
اتاق ترکیب یه زندگی معمولی و راحت پیشکش می‌کنه، اتاق تجزیه جاودانگی. کدوم‌وری برم؟ کدوم‌وری دارم میرم؟


* از این درهایی که به طرفین باز میشه.



اگه می‌شد تو روی طرف فحش بدیم خوب بود، نه؟ :)
حالا هر فحشی نه، همینایی که تو ذهنم میدم فقط؛ احمقِ بیشعورِ آشغالِ عوضی!
خلاصه الان می‌خوام به یه نفر که هیچ کار بدی نکرده بگم احمق بیشعور آشغال عوضی!
تا دلم خنک شه!
ولی خب می‌نشود!


حالا که پست به این مبتذلی نوشتم، اینم بگم.
من کتابای قدیم القدما رو که می‌خونم، معماری‌شونو تو ذهنم مجسم می‌کنم. بعد یه جاییش برام گنگ می‌مونه، توالت، دستشویی، سرویس بهداشتی، مستراح! آخه چرا هیچ کتابی به این قسمت خونه اشاره نکرده؟ حتی در مورد حموم هم نوشتنا، مثلا خزینه بوده و این چیزا، ولی در مورد مستراح، نه تو کتابای فارسی نه خارجی چیزی ننوشته. البته از بین کتابایی که من خوندم، فقط تا حالا یه کتاب یه اشاره‌ی خیلی کوچیکی بهش داشته. اسمش یادم نیست، سه جلد کتاب قطور در مورد ملکه‌های پهلوی اول و دوم بود. موضوع تحقیق درس تاریخ سوم دبیرستانم بود. کلا تاریخ جذابه، مگه نه؟ اون‌جا نوشته بود که تو عروسیِ فک کنم ثریا با محمدرضا، یه دفعه یه بوی گندی مجلس رو برداشت. بعد کاشف به عمل اومد که یه تیمسار؟ی رفته اون دستشویی خرابه‌ی قدیمی و چون خراب بوده.
همین و خلاص! جدا در این زمینه اهمال شده. به این فکر نکردن که آیندگان چطور این بخش از منزل رو تصویر می‌کنن؟


خلاصه معذرت و اینا، حوصله‌م سر رفته، هوا سردِ خشکه، کسی نمیاد بریم پیاده‌روی.



شعله دارم می‌کشم در تب، نمی‌فهمی چرا؟
آب دارم می‌روم هر شب، نمی‌فهمی چرا؟

اهل آه و ناله کردن نیستم، جان من است
اینکه هر دم می‌رسد بر لب، نمی‌فهمی چرا؟

آنچه من پای به دست آوردن چشمت زدم
قید دینم بود لامذهب، نمی‌فهمی چرا؟

بارها دل کندی و من بارها جان کنده‌ام
بارها تکرار شد مطلب، نمی‌فهمی چرا؟

بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد، نگرد!
یک ندارد جز خودش مضرب، نمی‌فهمی چرا؟

بارها گفتم دل دیوانه، گرد عشق، نه!
نیش خواهی‌خورد از این عقرب، نمی‌فهمی چرا؟

حسین زحمتکش



+ جناب حسین خان، انقد زحمت نکش. خو نمی‌فهمه دیگه ولش کن؛ نَوَفَهمه!
+ بین مردم مثل من پیدا نخواهد شد، نگرد! آیا ممکنه این از زبان من، در مورد نفسی از نفوس عالم صدق کنه؟ 
+ مصرع بعدشم نمی‌فهمم راستش!
+ یادتون هست گفتم یه غرفه‌ای تو نمایشگاه، بدون اینکه قصد خرید داشته باشم، چهار تا کتاب شعر بهم فروخت؟ امشب همونی که اصلا اصلا نمی‌خواستم بخرم و در نهایت با این تفکر که شاید واقعا خوبه که انقد تعریف و اصرار می‌کنه خریدمش رو برداشتم بخونم. اصلا چنگ منگ نمی‌زنه به دلم. باز هم بنا رو بر این میذارم که من نمی‌فهمم.
+ این واسه نمونه! بین چندتایی که تا اینجا خوندم، به نظرم بدک نیست. لایک یا دیسلایک بزنین لطفا.



از صبح بشور و بساب و بشور و بساب و بشور و بساب داشتم. انصافا بعدش انگار روح آدم تازه میشه :)
مامان هم پلومرغ پختن، با فقط سینه‌ی مرغ. شیرینی هم آوردن، برای تولد حجت؛ اختصاصی توش نارنجک هم بود. امروز به سن قانونی رسید =)
بعد همین بچه، سر سفره میگه این گوشت چیه؟ یه جای جدید مرغه؟
تا به این سن رسیده فقط ران خورده فک کنم. اصلا تقصیر مامانه که پسراشو انقدر لوس می‌کنه که همیشه هرچی می‌خوان بهشون میده!

+ یعنی هیچ‌وقت سینه‌ی مرغ ندیده این بچه؟ :|
+ یعنی واقعا؟ o_o
+ وقتی میگم پلومرغ، یعنی پلومرغ! اگه می‌خواستم بگم چلومرغ، خب می‌گفتم چلومرغ دیگه. یعنی شما تابه‌حال مرغ رو داخل برنج، به شکل دم‌پخت نپختین؟؟؟



امروز خانم ص می‌گفت تو اون یکی محل کارش، یه دختری اومده بوده کتاب می‌فروخته و می‌خواسته ازش بیشعوری رو بخره، اما نخریده. گفتم من دارم، اگه بخواد براش میارم. خوشحال شد گفت بیار. که دکتر بدوبدوکنان از اتاقش اومد بیرون و به خانم ص گفت در مورد چی حرف می‌زدین؟ بعد هم گفت من که تو اتاقم اینو دارم و رفت براش آورد. یه کتاب دیگه هم آورد که اسمشو اینور اونور زیاد شنیدم. واسه همین وقتی بهم تعارف کرد! گرفتمش.
کاملا نوئه، به احتمال زیاد تا حالا ورق نخورده! توش نوشته چاپ سوم ۱۳۵۷! فونتش قدیمیه، ولی کاغذش قدیمی و کاهی و رنگ و رو رفته نیست و کاملا سفید و نوئه. قیمت پشت جلدش شونزده هزار تومنه!!! مگه اون‌وقتا با شونزده هزار تومن خونه نمی‌خریدن؟ :/
نگاه کردم، قیمتش تو نت، یه‌جا حدود بیست و نه و یه‌جا سی و دو هزار تومنه. فلذا امر می‌کنیم همگی از خوشحالی در پوست خود نگنجید!
کسی می‌تونه بهم یاد بده نرخ تورم رو حساب کنم؟؟؟ :)))



اگه در حال خوندن کتاب جین ایر هستین یا قصد دارین که بخونینش، این سطور پایین رو نخونین.


من از اول حق رو به سنت‌جان ریورز دادم که با وجود عشق تند و تیزش به روزامند، اون رو به همسری انتخاب نکنه. قبل از اینکه نویسنده با زبان جین ایر بگه که چرا.
شیفته‌ی سنت‌جان شدم با اون قدرتش در مهار تمنیات.
با اون بینشش که کاملا شفاف به خودش فهمونده بود که روزامند به زودی براش تبدیل به عروسک کسل‌کننده‌ای میشه.
و به نظرم شارلوت برونته نخواسته بود که پازل رو کامل کنه و اعتراف کنه که شخصیتی مثل سنت‌جان، قطعا عاشق شخصیتی مثل جین ایر میشه.
شاید برای اینکه دل کسی رو نشکسته باشه، خواستگاری سنت‌جان از جین رو بی‌روح و برحسب وظیفه جلوه داد.
من اگر سنت‌جان بودم و اگر در جین ایر قدرت روحی و فکری و عمق جان می‌دیدم، بالکل روزامند رو فراموش می‌کردم و حتما عاشق جین می‌شدم.
و اگر جین ایر بودم و این ژرف‌نگری سنت‌جان رو می‌دیدم (کاملا فارغ از بعد مذهبیش) برام جذاب‌ترین شخصیت اطرافم می‌شد؛ خیلی جذاب‌تر از ادوارد راچستر.

خلاصه، قسمت پایانی به نظرم سوژه‌ی بهتری برای رمان شدن بود.
قسمت‌های رمانتیکش، مثلا وقتی ادوارد راچستر به جین ایر می‌گفت که تا ابد حسش بهش همین‌قدر عاشقانه خواهد بود یا پایان داستان که جین ایر گفت که بعد از ده سال که هر لحظه با هم هستن همچنان مثل روز اولن، می‌گفتم جمع کنین بابا!
به نظرم حتی رمانتیک‌ترین رمان‌ها هم باید بر اساس واقعیت باشن و دروغ به ذهن ملت گسیل نکنن!



ای انسان

"به دنبال رزقی برای فکر و عقل و قلب و روح خودت باش؛
که رزق فکر، خلوت و توجه و مطالعه و نظر است
و رزق عقل، معرفت
و رزق قلب، اطاعت
و رزق روح، قرب و انس
که هر کدام از کار نیروی سابق تامین می‌شوند
فکر رزق عقل را می‌سازد و عقل رزق قلب را و قلب رزق روح را."




و آخرین خاطره‌ی امروز هم اینکه ما قبلا خونه‌مون حیاط‌دار و بزرگ بود، باغچه‌های بزرگ، درخت انجیر و انگور و انار و گوجه‌سبز و کلی گل مختلف و رنگارنگ و پیست دوچرخه‌سواری داشت! اون جلوی حیاط هم یه اتاق بزرگ متروک داشتیم. اتاقش گوشه‌ی دنج من بود که می‌رفتم توش خیال‌بافی می‌کردم، کتاب می‌خوندم، جدول حل می‌کردم، بازی می‌کردم و گاهی که نمازمو تا دم قضا شدن به تاخیر مینداختم اونجا یواشکی نماز می‌خوندم! این اتاق یه زیرزمین هم داشت. زیرزمینش در واقع حمام بود! یه در آهنی فوق سنگین داشت که کف حیاط باز می‌شد و یه پنجره هم به کف حیاط داشت. نمی‌دونم متوجه میشید چی میگم یا نه، پنجره‌ش یه گودال کوچیک تو حیاط ایجاد کرده بود که روشو می‌پوشوندیم کسی نیفته توش. خلاصه کلبه‌ی وحشتی بود. البته ما حمام دیگه‌ای تو خونه داشتیم و اونجا نمی‌رفتیم. مگر وقتایی که توپی، دمپایی‌ای چیزی سهوا یا عمدا (توسط برادرها و خواهرها در حین دعوا!) از پنجره میفتاد داخلش! این‌جور مواقع، ما باید چند نفره می‌رفتیم و در آهنی رو بلند می‌کردیم. روش مرسوم هم این بود که دو سه نفری دستگیره‌ی در رو می‌گرفتیم و بلندش می‌کردیم و یه نفر دیگه بلافاصله یه دمپایی میذاشت زیر در تا بسته نشه. بعد بقیه دستگیره رو ول می‌کردن و از نقاط مختلف در می‌گرفتن و می‌کشیدن بالا و اونی که دمپاییش افتاده بود اونجا می‌رفت سریع برش می‌داشت و برمی‌گشت. عموما هم از قسمت راهرو جلوتر نمی‌رفت، چون تو خود حموم تاریکی محض بود.
اما! من به شمع خیلی علاقه داشتم و گاهی یه دونه شمع از خونه برمی‌داشتم (کش می‌رفتم!) و می‌بردم تو اتاق جلوی حیاط، پشت صندوق آبیه قایم می‌کردم. بعد بعضی روزها که در زیرزمین باز بود، با شمع می‌رفتم تو زیرزمین و تو تاریک‌ترین قسمت، روشنش می‌کردم و به تماشای روشنی در تاریکی می‌نشستم! یا اگه زیرزمین بسته بود، نصفه‌شب که همه خوابیدن، می‌رفتم تو همون اتاق جلوی حیاط و روشنش می‌کردم. نمی‌دونم، فکر کنم یه ضربه‌ای چیزی به مغزم خورده بوده اون‌وقتا الان که فکر می‌کنم از شهامت خودم در عجب میشم. البته همین حالا هم همکارام میگن که شجاعم
یه بار هم بر اساس درخواستی که امام جماعت محل موقع نماز مغرب ازمون کرده بود که برای نماز صبح هم بریم مسجد، می‌خواستم اذان صبح بلند شم یواشکی برم و در رو باز بذارم تا برگشتنی به مشکل نخورم. حتی یک ذره هم فکر نکردم ممکنه اتفاق بدی برام بیفته. جلوی در حیاط که رسیدم فکر کردم شاید در باز باشه ی چیزی بیاد تو خونه و نرفتم

و خداوند حافظ کودکان است! وگرنه من تا حالا صدهزارمیلیارد دفعه یه کاری دست خودم داده بودم :)



ببینید تو رو خدا، با چه مشقاتی مطالعه می‌کنم!


به یاد آن سال‌های دور برق رفته! چقدر امروز یاد گذشته‌ها زنده میشه!


+ فلاش گوشی رو روشن کردم تا بتونم شمع روشن کنم. کبریت زدم خاموش شد، ناخودآگاه آوردمش نزدیک گوشی که با نور فلاش روشنش کنم که نچ‌نچ مهندس رو در پی داشت :|


 

رفته بودیم کنسولگری، جایی که دل خوش کرده بودم تا پنج سال آینده گذرم بهش نیفته، ولی زهی خیال باطل. امروز تو افغانستان روز عرفه است، فردا عید قربان. بعد اینا از امروز تعطیل کردن :| در واقع از پنج‌شنبه. و تا سه‌شنبه هم به مناسبت عید قربان تعطیله. کلا اینا خیلی خوش‌به‌حالشونه، هم با تعطیلات ایران تعطیلن، هم با تعطیلات افغانستان! کاش لااقل وقتی هستن درست حسابی کار راه بندازن، یعنی متنفرم از اینکه بعضی‌هاشون عین آدم کار نمی‌کنن. امروز یه اطلاعیه زده بود روی درش که "عید قربان عید اتحاد و فلان و بهمان و اینا مبارک. ما رفتیم چهارشنبه میایم!" (نقل به مضمون). یکی هم زیرش نوشته بود "لعنت خدا بر شما! خیلی گسترده هستین!" (با عرض پوزش). بعد من خوندم و چیزی نگفتم. غیر از ما سه تا آقا هم همونجا دم در ایستاده بودن حرف می‌زدن. به مامان گفتم بریم تعطیله، ولی مامان گفتن بذار ببینم چی نوشته و با صدای بلند شروع کردن به خوندن "لعنت خدا بر شما! خیلی. خیلی. خیلی چی؟ چی نوشته؟ خیلی چی هستین؟" حالا مردها هم برگشته بودن داشتن افاضات روی در رو می‌خوندن. هرچی من میگم هیچی بابا، هیچی، بریم، چیزی ننوشته، مامان میگن نه صب کن ببینم نوشته چی هستین؟ دیگه از خنده نمی‌تونستم خودمو جمع کنم، رومو کرده بودم اونور، چادر مامانو می‌کشیدم که بیاین بریم.

تو ایستگاه دارایی ایستاده بودم منتظر اتوبوس. یه خانمی اومد با اشاره پرسید اون میدون آبه؟ نگاه کردم میدون ده دی رو نشون می‌داد که وسطش فواره‌ی آب داره :))) با اینکه بعضی میدون‌ها و خیابون‌ها چند تا اسم دارن و من بعضی‌هاشونو بلد نیستم، ولی می‌دونستم هرچی هست میدون آب نیست. گفتم نه ده دِیه، شما فلکه آب می‌خواین برین؟ گفت آره، باب‌الجواد و از اونجام پاساژ آرمان. خوشم میاد وقتی ازم آدرس می‌پرسن، دقیقا بدونم با اتوبوس یا تاکسی یا پیاده چطور میشه رفت و چند دقیقه طول می‌کشه و چند ایستگاه داره و چقد پیاده‌روی. این مواقع حس می‌کنم نرم‌افزار نقشه‌ی آنلاینم =))) البته زیاد پیش نمیاد به این دقت بتونم راهنمایی کنم.

 


 

یه قاچ خربزه تو سینی بود، مال برادرم. جوجه میگه بابا خرتو از اینجا بردار، می‌خوام خر خودمو بذارم :))) قبلا هم اسم این میوه "آقا سنگینه" بود! چون اولین بار که اسمشو نمی‌دونسته برداشته دیده سنگینه :)

خونه‌ی خواهرم مورچه داره. هر خوراکی که به وروجک میدی، بعدا چند تیکه‌شو از اینور اونور خونه پیدا می‌کنی. ازش که می‌پرسی میگه اینو گذاشتم مورچه‌ها قورت بدن :))) وی حامی تماااااااام حیوانات و البته موجودات است! اسمش رو باید مهربانو میذاشتن ^_^ یه بار بهش مداد دادم برای نقاشی، بره‌ی ناقلا به زور ازش گرفت. هرکاری هم کردم پس نداد. رفتم یه مداد بهتر براش آوردم، بره‌ی ناقلا سریع مداد بهتر رو ازش گرفت و مداد قبلی رو بهش داد. وروجک هم اعتراضی نکرد و به داشتن مداد راضی بود. من که به جای وروجک عصبانی شده بودم، مداد رو از بره‌ی ناقلا گرفتم. حالا وروجک با اخم و تخم اومده پیش من که چرا مداد داداشمو گرفتی؟؟؟ زود باش بهش پس بده! بنده هم هاج و واج، مداد وروجکم ازش گرفتم چون می‌دونستم میره مال خودشو میده بهش و منم مثلا می‌خواستم بره‌ی ناقلا یه تنبیهی شده باشه! مدادو رو اپن گذاشتم و گفتم دسسسس نمی‌زنین! چند دقیقه بعد دیدم برداشته برده به داداشش داده :|

مدیر مهد بره‌ی ناقلا به خواهرم گفته پسرت توانایی بالایی در بازیگری داره :| پرسیده چطور؟ گفته امروز با یه حالت برافروخته، قرمز، خیس عرق، مضطرب و پریشان، نفس‌نفس‌ن از میله‌های پنجره‌ی دفتر اومد بالا گفت "خا. خا. خا. نوم. نا. صِ. ری. خوا. هَ. رم." مربی‌ها و ناظم و مدیر و هرکی تو دفتر بود دویدیم تو حیاط. گفتیم معلوم نیست خواهرش از الاکلنگ افتاده؟ تاب بهش خورده؟ معلوم نیست چی شده! بعد که رفتیم تو حیاط گفتیم خواهرت چی شده؟ گفت خواهرم نمی‌تونه آب بخوره :)))

 



مامان تو یه مغازه‌ای یه رنده‌ی خیلی بزرگ دیدن که تو دو سه ضرب یه کلم رو رنده کرده. خیلی خوششون اومده و برگشتن پرسیدن این رنده رو از کجا خریدین؟ اوشون هم فرموده "قشم"! اومدن خونه و با حسرت ازش تعریف کردن. گفتم تو این دوره زمونه کار نشد نداره. هر جای دنیا هم که باشه میشه سفارش داد براتون بیارن. با این تفکر رفتم پیش گوگل جان گفتم بیا بگو مامانم چی دیده که بعد ببینم میشه خرید یا نه. اول سرچ کردم "رنده‌ی بزرگ" همین رنده‌های معمولی اومد. بعد نوشتم "رنده‌ی خیلی بزرگ" بازم همون قبلی بود. از "رنده‌ی غول‌آسا" هم چیزی دستگیرم نشد. دیگه مجبور شدم یه‌کم دقیق‌تر واسه‌ش تشریح کنم، شاید منظورمو بفهمه؛ ولی این دفعه کلا رد داد :|


جالبه بعدا دیدم ساعت و تاریخ موقع اسکرین گرفتن با هم ست شدن :دی اگه شارژ گوشی هم ۲۱ می‌شد دیگه می‌شد :دی :دی



رفته بودیم حرم. از خونه من نشستم. اولین بار بود که تو تایم شلوغی، تو ماشین بدون ترمز و کلاچ دوبل می‌نشستم. در واقع اولین بار که قرار بود واقعا بشینم پشت فرمون. مامان از همون اول هی می‌گفتن تو رو خدا بزن کنار بذار آقات بشینه، امروز جمعه است، شلوغه. می‌دونستم که مسئله شلوغی و جمعه و اینا نیست، مسئله اینه که اولین باره و خب ترس دارن و من اگه بزنم کنار، بار بعد هم اولین بار خواهد بود و باز هم اوضاع همینه. فلذا گفتم "آقای! هر وقت احساس کردین باید بزنم کنار و جامونو عوض کنیم، بهم بگین تا بلند شم." ضمن اینکه مامان کمی ناراحت شدن که چرا حرفشونو گوش ندادم، بعد از اون به آقای می‌گفتن بهش بگو بزنه کنار خودت بشین. آقای هم نه با من حرف می‌زدن، نه مامان :) همین‌طور می‌رفتم و در حین حرکت هی برای خودم چالش احتمالی طرح و خودمو براش آماده می‌کردم. یه جایی عابر داشت رد می‌شد، خیابون دو طرفه بود، از جلوی من گذشت و تا خط وسط دو خیابون رفت. من داشتم با خودم می‌گفتم اگه این عابر ناگهان بخواد برگرده و دوباره از جلوم رد شه، باید بتونم ترمز کنم. در واقع این ورزش ذهنی رو مربی بهم گفته که تمام راننده‌ها در تمام لحظات رانندگی باید از این مطمئن باشن که اگه ناگهان یه مانع جلوشون سبز شد، می‌تونن بدون برخورد ماشین رو متوقف کنن و همیشه سرعتشون رو بر اساس این موضوع تنظیم کنن، آمادگیشونم نگه دارن. داشتم این فکرا رو می‌کردم که دیدم عابر، انگار داره مسابقه‌ی دوی رفت و برگشت میده، تا پاش رسید به خط، دوباره با سرعت برگشت و از جلوم رد شد. ترمز کردم و عابر که متوجه شد چه غلطی کرده عذرخواهی کرد و رفت. اما حتی دیدن این آمادگی هم در مامان تاثیری نذاشت و ایشون همچنان می‌گفتن دیدین گفتم شلوغه، خطرناکه؟ جاتونو عوض کنین. رفتیم جلوتر و به دلیل اینکه از کنار یه پژو با فاصله‌ی خیلی کم رد شدم و نزدیک بوده بهش بخورم، کارت قرمز گرفتم و پیاده شدم :(
رسیدیم حرم، جلوی آبخوری بودم که یه نفر به دو نفر گفت که قرارمون زیر تلویزیون امام رضا! و من پرت شدم به بین‌الحرمین، وقتی اونقدر شلوغ بود که همو گم می‌کردیم و می‌گفتیم قرارمون تلویزیون حضرت اباالفضل :) البته که برای مشهد ایده‌ی خوبی نیست، قربون امام رضا برم یه دونه تلویزیون که نداره، بیشتر از همه‌ی اماما تلویزیون داره :)))
از بازرسی رد شدیم و دیدین دارن از اینا به همه میدن :)


اینجا نشستم کف زمین، جلوی مامان و آقای.

سپس رفتیم دارالحجه. من دارالحجه رو دوست ندارم، ولی مامان و آقای دوست دارن میرن حرم پیش هم بشینن.

مامان صندلی جلوی من نشسته بودن و نماز خوندن و رفتن جلو پیش آقای. من همین‌جا نشستم، دعاهامو خوندم و موقع رفتن رفتم پیششون.

اینم موقع برگشت می‌خواستم برای من. بگیرم، خوب نیفتاد. اساسا در عکاسی حرفی برای گفتن ندارم. این درب هم خب گنبد تو دیدرسش نیست، باید از درب دیگه‌ای می‌رفتیم که دست من نبود.

از این دیوار گلدونی می‌خواستم عکس بگیرم


که به دلیل عدم خلاقیت چیز جالبی نشد. داشتم می‌رفتم که یه صدای لهجه‌داری گفتم اینجوری هم بگیر! چند قدم رفته بودم که برگشتم. دیدم یه آقای چهل پنجاه ساله‌ی هیکل‌مند ظاهرا عربه که انگار همین الان وضو گرفته (آستین‌هاش بالا و دست‌هاش خیس بود و داشت آب صورت خیسش رو می‌گرفت). چند قدم دیگه هم رفتم و بعد تصمیم گرفتم برگردم. برگشتم و فکر کرد نفهمیدم چی گفته، دوباره گفت و گرفتم :)


مسیر برگشت رو هم آقای نشستن و بازم چیزی نصیب من نشد :( البته من هم از گرفتن اشکالات و خطاهای رانندگی از آقای دریغ نکردم :دی

+ به تاسی از شباهنگ که این روزا هی پست‌های عید تا عید میذاره و عکس آپلود می‌کنه، منم (که عادت به فرت و فرت عکس گرفتن ندارم) این پست رو این‌جوری نوشتم :)
+ میلاد امام هادی (ع) مبارک ^_^



دایی دارن میان ایران. از چند ماه پیش اعلام کردن که حاضر باشیم که به محض ورود بریم مسافرت، قم، تهران، شمال. منم پاسم در دست تمدید بود و کارش طووووول کشیده بود، معلوم نبود که بیاد به زودی یا نه. دایی هم هی احوالشو می‌پرسید که بالاخره اومد پاست یا نه؟ که شکر خدا اومد. حالا باز یه نکته‌ی دیگه پیش اومده، اینکه دایی دقیقا یک محرم میان. خلاصه که نبدونم آیا بشه یا نبشه و کجا رو بشه و کجا رو نبشه (وروجک افعال منفی رو اینجوری استفاده می‌کنه: نبشه، نبریم، نبریز، نبپوش و. ).

امروز از صبح که بلند شدم حالم بد بود. تهوع، سردرد، ضعف و. داشتم. بعدا اسهال هم اضافه شد. صبحانه خوردم و افتادم دوباره. تا عصر نتونستم چیزی بخورم. اولش که مامان هی می‌گفتن پاشو یه چیزی بخور، از دیشب چیزی نخوردی! (دیشب مهمونی بودیم و چون شیرینی و پفک مفک خورده بودم، شام زیاد نخوردم.) می‌گفتم بابا صبحونه که خوردم دیگه، فقط نهار نخوردم. یه چند ساعت دیگه هم گذشت، حالا باز هی می‌گفتن پاشو یه چیزی بخور، دو روزه غذا نخوردی! :)) گفتم نههه! دو هفته است غذا نخوردم :) دیگه رفتم اول یه دمیترون، بعد از یک ساعت یه دونه تخم‌مرغ اب‌پز و بعد از یک ساعت دیگه پنشششش تا شلیل خوردم :) یه دوش گرفتم، بهتر شدم. ولی حالت تهوع بِخی (بیخی=ریشه‌ای=بنیادین=~خیلی زیاد) خر است! واقعا به استیصال رسیده بودم. یاد حرف پاییز افتادم که گفته بود دو روز چیزی نخور و هی انگشت کن ته حلقت و عق بزن، بعد بگو چیز ساده‌ایه :) اگه اون موقع نشدم، الان قشنگ متنبه شدم و فهمیدم بعد از کار در معدن، حالت تهوع دائمی، از هر چیزی سخت‌تره :/ برای شام، بازم دو تا شلیل خوردم :)

دکتر ذ زنگ زد، برای اردوی جهادی، کلات، آخر ماه. گفتم مهر ندارم، یادش نبود :| گفت باز خبر میده. یک عالمه هم حرف زد راجع به اینکه گروهو از نزدیک نمی‌شناسه و خودش نیست و خودم اطلاعات کافی کسب کنم و اینکه فلان مسئول تاییدشون کرده و گفته مطمئنن، ولی خب شخصا از سلامت فرهنگی و اعتقادی و فلان و بهمان گروه اطلاعی نداره و. برای لرستان هم یادمه همین‌قدر مسئولانه اوضاع رو تشریح کرد. فک کنم سی ساله اینا باشه. خانومشم دکتره. جفتشون رزیدنتن، شایدم خانومش تموم کرده باشه. خودش طب سنتی، خانومش تغذیه! یه دو سه سالی هم سوریه بوده. دو تا بچه دارن، علی و خدیجه :) خیلی متواضع و خاکی. یادمه تو گلستان عکسشو با این لباس‌های ضد آب سرهمی که چکمه هم دارن انداخته بودن، یه کلاه بافتنی سرش بود، یه ژاکت فوق گشاد هم زیر اون سرهمی تنش بود، در حالی که تو آب بود و داشت پای خونی یه دختربچه رو تو قایق پانسمان می‌کرد، تو عکس هم یه‌کم دهن بنده خدا باز و بد مدل افتاده بود. خلاصه که عکس نازیبایی بود با متر و خط‌کش اینستاگرام. بعد این عکسو گروهان فضای مجازی! شیر کرده بودن تو اینستا. یه انسان بوقی هم زیر عکس کامنت گذاشته بود "این شاسکولو نگا! معلومه اصن چیزی سرش نمیشه، رفته ژست گرفته فقط عکس بگیره!" (نقل به مضمون) باید جایزه‌ی بزرگی جهت کشف پشت صحنه به این شخص داده می‌شد به نظرم! حیف، در حقش اجحاف شد!



رفته بودیم حرم. از خونه من نشستم. اولین بار بود که تو تایم شلوغی، تو ماشین بدون ترمز و کلاچ دوبل می‌نشستم. در واقع اولین بار که قرار بود واقعا بشینم پشت فرمون. مامان از همون اول هی می‌گفتن تو رو خدا بزن کنار بذار آقات بشینه، امروز جمعه است، شلوغه. می‌دونستم که مسئله شلوغی و جمعه و اینا نیست، مسئله اینه که اولین باره و خب ترس دارن و من اگه بزنم کنار، بار بعد هم اولین بار خواهد بود و باز هم اوضاع همینه. فلذا گفتم "آقای! هر وقت احساس کردین باید بزنم کنار و جامونو عوض کنیم، بهم بگین تا بلند شم." ضمن اینکه مامان کمی ناراحت شدن که چرا حرفشونو گوش ندادم، بعد از اون به آقای می‌گفتن بهش بگو بزنه کنار خودت بشین. آقای هم نه با من حرف می‌زدن، نه مامان :) همین‌طور می‌رفتم و در حین حرکت هی برای خودم چالش احتمالی طرح و خودمو براش آماده می‌کردم. یه جایی عابر داشت رد می‌شد، خیابون دو طرفه بود، از جلوی من گذشت و تا خط وسط دو خیابون رفت. من داشتم با خودم می‌گفتم اگه این عابر ناگهان بخواد برگرده و دوباره از جلوم رد شه، باید بتونم ترمز کنم. در واقع این ورزش ذهنی رو مربی بهم گفته که تمام راننده‌ها در تمام لحظات رانندگی باید از این مطمئن باشن که اگه ناگهان یه مانع جلوشون سبز شد، می‌تونن بدون برخورد ماشین رو متوقف کنن و همیشه سرعتشون رو بر اساس این موضوع تنظیم کنن، آمادگیشونم نگه دارن. داشتم این فکرا رو می‌کردم که دیدم عابر، انگار داره مسابقه‌ی دوی رفت و برگشت میده، تا پاش رسید به خط، دوباره با سرعت برگشت و از جلوم رد شد. ترمز کردم و عابر که متوجه شد چه غلطی کرده عذرخواهی کرد و رفت. اما حتی دیدن این آمادگی هم در مامان تاثیری نذاشت و ایشون همچنان می‌گفتن دیدین گفتم شلوغه، خطرناکه؟ جاتونو عوض کنین. رفتیم جلوتر و به دلیل اینکه از کنار یه پژو با فاصله‌ی خیلی کم رد شدم و نزدیک بوده بهش بخورم، کارت قرمز گرفتم و پیاده شدم :(
رسیدیم حرم، جلوی آبخوری بودم که یه نفر به دو نفر گفت که قرارمون زیر تلویزیون امام رضا! و من پرت شدم به بین‌الحرمین، وقتی اونقدر شلوغ بود که همو گم می‌کردیم و می‌گفتیم قرارمون تلویزیون حضرت اباالفضل :) البته که برای مشهد ایده‌ی خوبی نیست، قربون امام رضا برم یه دونه تلویزیون که نداره، بیشتر از همه‌ی اماما تلویزیون داره :)))
از بازرسی رد شدیم و دیدیم دارن از اینا به همه میدن :)


اینجا نشستم کف زمین، جلوی مامان و آقای. اونا رو لبه‌ی پله نشستن.

سپس رفتیم دارالحجه. من دارالحجه رو دوست ندارم، ولی مامان و آقای دوست دارن وقتی میرن حرم پیش هم بشینن.

مامان صندلی جلوی من نشسته بودن و نماز خوندن و رفتن جلو پیش آقای. من همین‌جا نشستم، دعاهامو خوندم و موقع رفتن رفتم پیششون. ملت هم با تعجب به من نگاه می‌کردن ببینن من چمه که نشستم رو صندلی :))

اینم موقع برگشت می‌خواستم برای من. بگیرم، خوب نیفتاد. اساسا در عکاسی حرفی برای گفتن ندارم. این درب هم خب گنبد تو دیدرسش نیست، باید از درب دیگه‌ای می‌رفتیم که دست من نبود.

از این دیوار گلدونی می‌خواستم عکس بگیرم


که به دلیل عدم خلاقیت چیز جالبی نشد. داشتم می‌رفتم که یه صدای لهجه‌داری گفت اینجوری هم بگیر! چند قدم رفته بودم که برگشتم. دیدم یه آقای چهل پنجاه ساله‌ی هیکل‌مند ظاهرا عربه که انگار همین الان وضو گرفته (آستین‌هاش بالا و دست‌هاش خیس بود و داشت آب صورت خیسش رو می‌گرفت). چند قدم دیگه هم رفتم و بعد تصمیم گرفتم برگردم. برگشتم و فکر کرد نفهمیدم چی گفته، دوباره گفت و گرفتم :)


مسیر برگشت رو هم آقای نشستن و بازم چیزی نصیب من نشد :( البته من هم از گرفتن اشکالات و خطاهای رانندگی از آقای دریغ نکردم :دی

+ به تأسی از شباهنگ که این روزا هی پست‌های عید تا عید میذاره و عکس آپلود می‌کنه، منم (که عادت به فرت و فرت عکس گرفتن ندارم) این پست رو این‌جوری نوشتم :)
+ میلاد امام هادی (ع) مبارک ^_^



بسم الله
عیدمون مبارک :)
الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام



ساعت دوازده شب؛ قاعدتا من الان باید خواب می‌بودم. ولی نیستم.
زن‌دایی و هدهد جشن برگزار کرده بودن. با اینکه کاملا مطمئن به خودم گفته بودم که من غلط بکنم دیگه طرف شیرینی و کیک برم، اما نتونستم طاقت بیارم و شیرینی جشن رو به عهده گرفتم. صد و چهل و هشت عدد شیرینی تر درجه دو. البته این درجه‌ها رو خودم می‌ذارم و البته‌تر اینکه برای این کار هیچ مجوزی از طرف اتحادیه‌ی شیرینی‌پزان! ندارم. خلاصه کاکائویی‌هاش یه چیزای شیکی دراومده بودن. و من نمی‌دونم چرا هر وقت کارم خراب و سوخته و خمیر میشه، عکس می‌ذارم و ملت رو آگاه می‌کنم، اما هر وقت خوب میشه نه حال عکس گرفتن دارم، نه حتی یادم میاد که میشه عکس گرفت. حالا شایدم قضیه برعکس باشه: هر وقت در صدد اینم که مثلا امروز این کارو بکنم و عکس بگیرم و به بقیه نشون بدم کارم خراب میشه و هر وقت هوش و حواسم جمع کارمه یا دارم دلی کار می‌کنم و یاد کسی نیستم، کارم خوب و تمیز درمیاد. (در این نقطه گوشی تلفن همراه از دست نام‌برده قل خورده، رها شده و وی به خواب اندر می‌شود.) (در این نقطه از خواب بیدار گشته، صبحانه خورده، بسترها را جمع نموده، ظروف را شسته و به کنسولگری/اداره‌ی پست/آزمایشگاه روان می‌شود. صدای ایشان را از درون BRT می‌شنوید.) فلذا هیچ عکسی از شیرینی‌ها ندارم که تو آشپزخامه آپلود کنم و پست بذارم.
برای جشن من و هدهد پیشنهاد مسابقه دادیم. مسابقه‌ی انقدربادکنک‌روبادکن‌تابترکه برای بچه‌ها و مسابقه‌ی ماست‌خوری و پفک‌خوری برای بزرگترها. اول قرار بود سوال عیدونه بپرسیم ازشون، ولی جهت بالا بردن شور، از قسمت شعور زدیم :| گرچه بعید می‌دونم چند تا سوال کلیشه به شعور کسی اضافه کنه. به بچه‌ها کش مو و توپ شیطونک و به بزرگترهام کش مو جایزه می‌دادیم :) منم تو مسابقه‌ی پفک‌خوری شرکت کردم ^_^ البته نفر آخر شدم :) یک بشقاب پفک رو تو دهنم فشرده کرده بودم و حتی یک ذره‌شم قورت ندادم تا آخر مسابقه، چون نمی‌شد. فقط می‌خوردم و می‌فشردم! نمی‌دونم بقیه واقعا می‌تونستن بخورن؟
همچنین دومین باری بود که با شعر شادی که مداح می‌خونه (تو عروسی یا جشن) ارتباط گرفتم و کمی رفتم تو حس. بار قبل یه عروسی بود که اون می‌خوند و من دست می‌زدم و گریه می‌کردم :))) از ترس اینکه ملت فکر بد نکنن هی حسمو سرکوب می‌کردم! دیروز فهمیدم که تو همون عروسی هم همین مداح بوده که می‌خونده، نمی‌دونم شاید ایشون واقعا مداح بوده. اساسا از مولودی‌خون‌های خانم به خخخخصصصصووووصصصص اونایی که تو عروسی می‌خونن خوشم نمیاد، در واقع اصلا مداح و مولودی‌خون حسابشون نمی‌کنم.
دو روز گذشته: صبح زود بیدار شدم و شش تا کیک پختم (برای شیرینی تر) و رفتم درمانگاه، دو و نیم برگشتم و دو تا کیک دیگه پختم و نهار و نماز و چهار رفتم کلاس. هفت برگشتم و دو تا کیک دیگه پختم و شام و نماز و بعد هم خامه‌کشی و تزئین. صبح سه‌شنبه هم ادامه‌ی خامه‌کشی و تزئین و جمع کردن انفجار آشپزخونه و جمع و جاروی خونه و پذیرایی از مهمون‌ها و همسایه‌هایی که برای گرفتن عیدی میومدن و خرید جایزه‌ها رفتن و تزئین خونه و حاضر شدن و بعد هم جشن و مداحی که تو چشمم زل می‌زد و می‌گفت دستتو نیار پایین و ببر بالای سرت و دست بزن :| و از کت و کول افتادم و بعد هم شستن دو نفری ظرف‌های جشن و بازم مهمون و حاضر کردن شام و نهایتا دیدین که وسط تایپ بیهوش شدم :) امروز هم که گفتم دارم میرم کنسولگری وکالت‌نامه رو بگیرم بعد ببرم پستش کنم کابل و بعد با مامان برم آزمایشگاه و عصر هم کلاس و شب هم عروسی! همزمان دارم با مامان بحث می‌کنم که شمال رفتن چهار روز قبل از محرم هیچ گناهی نداره و خب راضی نمیشن :(
دیشب یک کار بد کردم، بین بحث با یه نفر، از فرط عصبانیت لحن بغض‌آلودشو مسخره کردم و حالا مثل چی پشیمونم. از قضا بغض تو شرایط حساس و وسط بحث، نقطه ضعف خودمم هست و می‌دونم چقدر برای آدم سخته که بقیه بغض تو صداتو بفهمن و خیلی سخت‌تر اینکه به روت بیارن و بی‌نهایت بدتر اینکه باهاش مسخره‌ت کنن. خدایا، می‌دونم گناهی کردم نابخشودنی، ولی حالا چیکار کنم؟ بحثمم با طرف یه‌جوریه که همچنان بر مواضع خودم هستم و اگه برم عذرخواهی، ممکنه فکر کنه حرفش به حق بوده. به این زودی‌هام شاید نبینمش، شاید اگه تو پیام کامل توضیح بدم بهتر باشه، گرچه اون غم و ناراحتی که بهش تحمیل شده، اونم تو جمع، هیج‌وقت جبران نمیشه. من الان واقعا نمی‌دونم چه غلطی بکنم.



ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش

دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هیچ‌وقت از اون شهر، بخت و رخت و پختش رو بیرون نکشیده!


غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر دارد

حشمت فردوس (بابای طاهر)


+ ضمنا ستایشم نگاه نمی‌کنم
+ آه و ناله هم نیست ضمنا!
زاویه‌ی نگاهتونو درست تنظیم کنین
ضمنا


امشب پست جدید نمی‌نویسم و بهتون فرصت میدم دوباره پست قبل رو بخونین و حتما در مورد محتواش! نظر هم بدین که بفهمم خوندینش. این تصمیم هم به‌هیچ‌وجه ربطی به این نداره که امشب نمی‌تونم پست بنویسم! اصلا مثل اینایی که اول هفته یه غذای بدمزه می‌پزن و میگن به نفعتونه امشب بخورینش، وگرنه تا وقتی تموم نشده صبح، ظهر، شب، همین غذا رو داریم، می‌خوام تا تک‌تک جملاتش حلاجی نشده، ولش نکنم =)
و من الله التوفیق



عمارت بی کلون

دلعمارتیستآنراهزاراندرونی، کههرچهدرآنداخلشوندپرنشود. بهوشکهدخمههایآنراازسوسوعنکبوتپرنکنی. دالانهاداردودهلیزها،خلایقدائمادرآنهادرآمدوشدند. برخیدرکورهراههایآنمیچرخندوبرخیآزادوبیزحمتدرسرسراهایدلگشامیگردند. لیکدرعمارتپرقدروارجبرکلونهردخمهوتالارقفلینهادهاستگاهسستوگاهقایم، کهازجلوسرهگذرانواراذلممانعتکندکهدلنهازبرایقرارهمهکساست. هردلازمقیمانخودقوتگیرد، نوردالانهاازیمنحضورمقیماناستواستحکاموسنگینیدلبستهبهقدمتاقامتشان. بعضازدلهارایکمقیماستوچنانسنگینمقیمیستکهازهرچهدلبراستبینیازشمیکند وبعضازآنهاچنانبیقفلوکلوناستکههررهگذرییدرآنمیآرمد وسپستکهایازآنبرداشتهباخودمیبردودائماازوزنواستحکامدلمیکاهد.


نه سزای باشد ای دل که تو بی مقیم باشی
نه چنان به ناتوانی که تو بی حریم باشی
به جهان یکی گزین کن که به دل قرار گیرد
نه چنین که با خلایق دل خود سهیم باشی


+ فکر کنم این یکی از لذت‌های دنیاست که من مکرر دارم تجربه‌ش می‌کنم. اینکه طبق معمول حین نوشتن خوابم برد :)



روز اول سر کلاس رفتن من مصادف شد با روز جهانی کودک :)
کلاس دومی‌ها بی‌تربیت نبودن، ولی خیلی شر بودن. اولی‌ها نرفتم سر کلاسشون، چون جشن روز کودک تو ساعت اونا برگزار شد. در مورد چهارمی‌ها قبلا بهم هشدار داده بودن، مخصوصا معلمشون دو تا اسم بهم گفت که من تذکر دادم اسم نبره از کسی. اون دو تا اسم رو هم فراموش کردم. رفتم و. کاش بچه‌ها شر باشن، ولی بی‌ادب نباشن.
الان من از شما چند تا جریمه و مجازات متناسب می‌خوام. میگم خوراکی رو ازت می‌گیرم، میگه خب بگیر. میگم جاتو عوض می‌کنم میگه خب بکن. بگم منفی می‌ذارم، میگه خب بذار. بگم مثلا ناراحت میشم یا قهر می‌کنم که حتما میان وسط می‌زنن می‌رقصن! با داستان و بازی و تغییر جو و اینام به راه نمیان. بچه معنیش اینه که ساده است و بالاخره جلوی یه چیزی کوتاه میاد دیگه. یه حقه‌ای، کلکی، لطیفةالحیلی چیزی روش جواب میده دیگه. نمی‌دونم، پس چرا اینا بچه نیستن؟ می‌دونم این از کمبود درایت منه، ولی انتخابی نداشتم. مجبور شدم به جای معلمشون برم. فعلا با همین کمبود درایت باید یه کاری بکنم. اگه جریمه‌ی تضمینی که حتما جواب بده بلدین، لطفا دریغ نکنین :)

چقدر هم اوضاع سر ایستگاه اتوبوس خرابه! البته پسرا خیلی منشوری‌تر بودن.

امروز یک بنده خدایی در کف سن من مانده بود. فکر نمی‌کردم و البته هنوز هم نمی‌کنم که بیبی‌فیس باشم. در حال حاضر ترجیح میدم که بقیه هم همچین فکری نکنن، مخصوصا تو مدرسه با اون یونیفرمم!



در قانون‌مداری من همین بس که امروز از شدت کم‌خوابی چشمام می‌سوخت و الان هم از هم باز نمیشن و تا اذان صبح هم بیشتر وقت ندارم بخوابم و تازه باید برم دکمه‌های اون مانتوشلوار فرم رو بدوزم و اون‌وقت اومدم سی و دو رو بنویسم. (آره جان خودم با اون رعایت موبه‌موی قوانین تو پست‌های قبل!)

+ دیدین آخرش بهم گفت لطفا دیگه با شلوارلی نیاین :/



نامه‌ای به گذشته

شجاع باشه. لطفا شجاع باش. التماس می‌کنم شجاع باش. از گفتن حرفات نترس. از قضاوت معلم‌هات نترس. از رفتار خلاف جریان آب نترس. از بیرون اومدن از حصار عرف و خرافه نترس. نهایتش اینه که آدم‌ها دوستت ندارن. به اطرافت که نگاه می‌کنی چند تا آدم می‌بینی که بتونی نظرشون رو محک قرار بدی؟ پس واقعا مهم نیست که آدم‌ها دوستت نداشته باشن. این غیرممکنه که کل دنیا ازت بدشون بیاد، پس نترس و سعی کن واقعا اون چیزی که فکر می‌کنی درسته رو بگی و انجام بدی.
اون روزی که تو کلاس دوم راهنمایی با میم درگیری فیزیکی پیدا کردی، از اینکه بار اولته خارج از خونه! کتک‌کاری می‌کنی، نترس و بزن! از اینکه ازت بزرگتره نترس و بزن. از اینکه چنگال داره و صورتت رو خنج می‌کشه نترس و بزن. لطفا بزنش تا دیگه غلط اضافه نکنه. جلوی هر کسی که می‌خواد با زور بدنی بهت زور بگه وایستا. اون‌قدر کتک بخور که بمیری، ولی وایستا و بمیر.
به خاطر حرف بابو کلاس حفظ و تفسیر رو ول نکن. خودت می‌دونی که بزرگترین برکات رو از اون کلاس داری. اون دوره از زندگیت کاملا متمایز از بقیه‌شه. اینکه کسی بهت بگه خوبی، نباید آزارت بده. اینکه فکر کنن فرشته‌ای نباید باعث بشه دچار عذاب‌وجدان بشی. گریه نکن، می‌دونم که هیچ‌وقت ازش حرف نزدی، چون مثل خوره روحتو خورده. نباید فکر کنی که وقتی باطنت به اندازه‌ی ظاهرت خوب نیست و بقیه به‌به و چه‌چه می‌کنن، دچار ریا شدی. تو فقط یه بچه بودی، نسبت به الانت واقعا معصوم بودی، راه حذف ریا از زندگیت این نبود که کلاس حفظ رو ول کنی. که بگی من اون علامه‌ی عابده‌ی زاهده‌ای که فکر می‌کنین نیستم. چیزی اثبات نخواهد شد. اگه قرار بر این باشه، الان باید چادرتم برداری، چون تو درمانگاه چادر نداری. الان باید خیلی کارهای دیگه هم بکنی. ولی من از یه تجربه برات حرف می‌زنم. اینکه خودتو از محیط قرآن بکشی بیرون، برکت از زندگیت میره. بعد ده‌ها بار سعی می‌کنی بهش برگردی، نمی‌تونی. هرچی داشتی رو هم از دست میدی. خودتم گم می‌کنی حتی. می‌رسی به جایی که بیست و شش سالته و خودتم نداری. گریه نکن، ولی ولش نکن.
سال کنکورت درس بخون. احمق نباش و شعار هم نده. من الان می‌دونم که تو واقعا به فیلد پزشکی و درمان علاقه داری. البته ممکن بود الان یه آینده‌ی دیگه باشه و بهت بگم که عاشق فیزیک هستی یا نجوم یا فلسفه یا ت یا باغبانی. ولی نیست و من فقط می‌دونم که اگه پزشک بشی هم دوستش خواهی داشت، هم موفق خواهی بود. حوزه هم الان می‌دونم که به دردت نمی‌خوره، بیخیالش شو. پس با بهانه‌ی مزخرف "من نمی‌خوام برم دانشگاه" خودتو از علاقه‌ت دور نکن. اما خوب کاری کردی که پشت کنکور نموندی. اگه می‌موندی مجبور بودی یا ترک تحصیل کنی یا اینکه به جای ترمی دویست سیصد، ترمی دو سه میلیون شهریه بدی. آخه این قانون سال ۹۲ئه!
اگه تونستی، جلوی ازدواج ناموفق دایی‌ها ح و ج رو هم بگیر. البته بعیده ازت بربیاد، ولی سعیتو بکن تا الان بتونی هی بگی "من مییییدونستم" "من که گفته بوووووودم"!
احمق! (معذرت می‌خوام، ولی لازمه) دانشگاه هم که رفتی درس بخون. دلت به الف خوش نباشه، باید با معدل بری ارشد، وگرنه ادامه تحصیل در کار نیست.
این یکی هرچند خیلی اذیتت کرده، ولی فقط بهش فکر کن. اینکه می‌تونی بیشتر با مردم دوست باشی و بیشتر باهاشون حرف بزنی. مخصوصا تو سال پیش‌دانشگاهی که حتی یه دوست هم نداری. سال بسیار مزخرفی خواهد بود برات. توصیه می‌کنم با اون دختره خوشگله، چش‌رنگیه، مذهبیه، شاگرد دومه، دوست صمیمی نشی. زندگیتون از هم فاصله داره. با قویدل بیشتر بپر. بقیه‌شونم یادم رفته، خودت بگرد یکیو پیدا کن دیگه. می‌تونی هم کلا بری همون مدرسه‌ای که دوستای سوم دبیرستانت رفتن. باور کن یک سال تاثیر آنچنانی رو درست نخواهد داشت که بخوای بری مدرسه‌ی بهتر. لااقل اینقدر منزوی نمیشی که بعدا تو دانشگاه اذیت بشی.
پولاتو جمع کن، مخصوصا اون اولا که تازه میری سرکار. دیگه بعدش از حقوقای میلیونی خبری نیست. همون موقع که آقای میگن ماشین قسطی می‌گیرم برات و قسطاشو بده، تا تنور داغه بچسبون! وگرنه حداقل تا بیست و شش سالگی که من خبرشو دارم، از ماشین خبری نیست. بعد هم در اولین فرصت یه لپ‌تاپ بخر.
اولین کربلا رو نرو. دومین کربلا رو برو.
اون آخرین باری که بابو رو دیدی، و اون آخرین باری که بی‌بی رو دیدی، انقدر محکم بغلشون کن که. گریه نکن.
کار خیلی خوبی کردی پاتو نذاشتی تو اتحادیه. حداقل هنوزم ازش و از روابط حاکم برش خوشم نمیاد.
باید به خاطر این یکی، حتما یکی بزنم پس کله‌ت! بچه بگیر زبان بخون، زباااااان!
حول و هوش بیست و سه چهار سالگی تب کتاب‌خونیت فروکش می‌کنه. پس تا وقتی هنوز علاقه‌مندی تا می‌تونی کتابای جامعه‌شناسی و فلسفه و تاریخ و ت و کتابای سنگین مذهبی و کتب اربعه شیعه و صحاح سته و امثالهم رو بخون. وگرنه بعدا هم خیلی خالی خواهی بود در این زمینه‌ها، هم مغزت نمی‌کشه که حتی یه رمان بخونی.
خیلی نصیحت کردم، دیگه برو بخواب. آها راستی، سعی کن عادت زود خوابیدن در شب و زود بیدار شدن در صبح رو بعد دانشگاه هم نگه داری.


+ این یه

چالش بود، من شرکت کردم. شما شرکت نکنین.




آقای یه گوشی نوکیای ساده داشتن که سال‌ها پیش خریده بودن. مدتی بود که صداش خیلی کم شده بود. گوش آقای هم که سنگینه و درصدد بودن یه گوشی جدید بخرن. دایی که اومده بودن بجز گوشی اصلیشون یه نوکیای ساده هم داشتن. چون اون صداش خیلی بلند بود، گوشیشونو با آقای عوض کردن. ما هم اصلا حواسمون به این طرح رجیستری نبود. حالا از دیروز از کار افتاده. امشب برادران رفتن یه گوشی لمسی واسه‌شون خریدن. اولین چیزی که آقای گفتن اینه که می‌خوان پیامک نوشتن رو یاد بگیرن :) انقدر دوست دارم آقای تایپ رو یاد بگیرن. ببینم یه روز یه پیام بیاد رو گوشیم، نگاه کنم نوشته باشه آقاجون :)



دیروز تو کلاس، تیچر پرسید به نظرتون عشقِ قبل از ازدواج بهتره یا عشقِ بعد از ازدواج؟ من کلا حوصله ندارم تو بحث‌های کلاس شرکت کنم، مگر مستقیم ازم بپرسه. بچه‌ها یکی یکی حرف می‌زدن و می‌گفتن .After marriage because. بعد من دیدم همه دارن میگن بعد ازدواج، یه‌کم جو فوق سنتی شده بود! دیگه منم نظرمو اظهار کردم. گفتم عشق نه، ولی آشنایی قبل از ازدواج باشه بهتره و ریسکش کمتر. حالا ییهو نطق همه باز شده بود! از دم می‌گفتن قبل از ازدواج بهتره لابد گفتن اییییییین با اییییییین تیپ‌وتارش، وقتی داره میگه قبل ازدواج، ما چرا خجالت بکشیم؟ :)))

درس: از ابراز نظر مخالف یا متفاوت خود نترسید. چه بسا بسیاری دیگر، همان اندیشه در ضمیر داشته باشند و فقط منتظر یک شکاف در پوسته‌ی ضخیم عرف و عادت باشند.


صبح بعد نماز، به آقای گفتم ماه‌های حرام هم تموم شد، بریم رانندگی دیگه. (واقعا هم تو این مدت ماشین نداده بودن دستم!) به مامان گفتم شمام بیاین. فلاسک رو آبجوش پر کردم و راه افتادیم. بردمشون کوهسنگی ^_^ یه نون سنگک خاش‌خاشی! خریدم، ولی متاسفانه همه‌ی مغازه‌ها بسته بود، صبحانه نیافتم. رفتیم بالای کوه و نون و چای و توت خوردیم :) اومدم پایین دیدم دو تا ماشین تقریبا چفت کردن به ماشین ما. آقای گفتن بده خودم درش میارم، گفتم نچ! نشستم ولی مامان و آقای رفتن اون دوردورا که مثلا خودم تنها بیام بیرون. ولی زهی خیال باطل! چند تا کارگر اونجا بودن، اونا فرمون دادن تا دراومدم :| چقدم از خودم تعریف کردم تو مسیر برگشت، که بعد این همه مدت یادم نرفته و چه خوب دارم میرم! اومدم جلو در خونه و بوم! کلا قاطی کردم. چهار پنج دفعه خاموش کردم تا یه پارک دوبل بکنم!

درس: پنج‌شنبه‌ها عصر نخوابین، که شب زود خوابتون ببره، که جمعه صبح زود پاشین که بتونین برین کوهسنگی و تمرین قان‌قان :) تازه اون بالا دعای ندبه و صبحانه هم هست :))



کور از خدا چی می‌خواد؟
من چمدونم، شاید خونه، شاید پول، شاید زن و بچه، شاید هدایت، شاید عصا!
تسنیم از خدا چی می‌خواد؟
من خیلی چیزا، مثلا یکیش اینکه این چهل روز بی موضوع نمونم :)
در این راستا،

این دوست عزیز چند تا سؤال مطرح کردن که من رو هوا قاپیدمش و گفتم بذار تو آرشیوم بمونه که در آستانه‌ی بیست و شش ساله شدن، چه چیزهایی رو تجربه نکرده بودم و دوست داشتم تجربه کنم. شمام اگه دوست داشتین برین اونجا یا اینجا یا تو وبلاگتون یا تو ذهنتون جواب بدین :)


1. چه کتابی دوست داری بخونی که تا حالا نخوندی؟
کتاب "آه" از یاسین حجازی

2. چه فیلمی دوست داری ببینی که تا حالا ندیدی؟
مغزهای کوچک زنگ‌زده
البته فکر نکنم فیلم خاصی باشه، ولی وقتی اومد تو سینما نشد ببینم. بعدش هم یکی دو بار دانلود غیرقانونیشو آوردن، جلوی خودمو گرفتم که نبینم. انگار تو ذهنم یک حس محرومیت کاذب شکل گرفته!

3. چه موزیکی دوست داری گوش کنی که تا حالا نکردی؟
پیانویی که خودم بزنم
پیانو رو از نزدیک ندیدم تابه‌حال، شاید ببینمش و یه‌کم آموزش ببینم دیگه خوشم نیاد. ولی فعلا هم از صداش خوشم میاد، هم از اینکه یه کیبورد بزرگ و کلی کلید داره. بقیه‌ی سازها صداشون با این قطعیت مشخص نیست، مثلا اونایی که تار دارن یه میلی‌متر اینورتر یا اونورتر بزنی صداش عوض میشه. ولی این دقیقا معلومه که کدوم کلیدو بزنی چه صدایی درمیاد و از اون جالب‌تر اینکه نتیجه‌ی این صداهای مشخص، بی‌نهایت آهنگ متفاوته.

4. کجا دوست داری بری که تا حالا نرفتی؟
عربستان.

5. کیو دوست داری ببینی که تا حالا ندیدی؟
پیامبر
به پیامبر که فکر می‌کنم انگار زیر یه آبشار ایستاده‌م، غرق محبت شده‌م.

6. چی دوست داری بخوری که تا حالا نخوردی؟
کوفته تبریزی
از قرن‌ها پیش می‌خوام بپزمش ها، ولی هنوز قسمت نشده. قلیه‌ماهی هم اگه ماهی نداشت جزء گزینه‌ها بود!

7. چه لباس و چه رنگی دوست داری بپوشی که تا حالا نپوشیدی؟
لباس مجلسی قرمز
هم مجلسی پوشیدم تا حالا، هم قرمز، ولی مجلسی قرمز نه!
یه زمانی لباس عروس دوست داشتم بپوشم. خواهرم که عروس شد چون لباسو خریده بود، این فرصت به دست اومد که منم بپوشمش، حس لباس بهم منتقل شد :) الان هم هر وقت بخوام می‌تونم برم بگیرم بپوشمش :))) دیگه اگه ازدواج هم نکنم یا ازدواج بکنم و لباس نپوشم هم مشکلی از این نظر ندارم :)

8. چه شیئی دوست داری داشته باشی که تا حالا نداشتی؟
ماشین

9. چه بویی دوست داری تجربه کنی که تا حالا نکردی؟
بوی گل یاس
احتمال زیادی داره که از بوش خوشم نیاد، ولی تا حالا نبوییدمش. مجبور بودم انتخابش کنم :)

10. چه ورزشی دوست داری بکنی که تا حالا نکردی؟
اسکیت
اسکیت رو خیییییلی دوست دارم. یه بار کفش اسکیت داداشمو پوشیدم، ولی ترسیدم بیفتم دست و پام بشکنه. به نظرم این ورزش رو تو بچگی باید یاد گرفت. ولی من بالاخره یه روز یادش می‌گیرم.

11. تو گوش کی دوست داری بزنی که تا حالا ندیدیش و اونم تو رو نمی‌شناسه؟
شاهین نجفی یا آقای علم‌الهدی
این سؤال سخت بود ها! من دوست ندارم تو گوش هیچ‌کس بزنم، ولی اگه مجبورم کنن و بگن یا می‌زنی یا قطعه قطعه‌ت می‌کنیم، یکی از اینا رو انتخاب می‌کنم و بعد هم میرم جهندم!



It's my homework for tomorrow:

Which do you think is more important: following your parents' dreams or following your own dreams?

I have been in this position many times and I know that's very difficult to make a decision. I usually have different opinions whit my family, so it's clear that I have many problems to achieve my dreams. I often think and plan for the future, but when I share them to my family, they tell me "It's impossible" or "hahahaha." or "You know nothing about the world". Then they try to tell what's the best for me. As you know the best is different for each of us.
So what's the solution?
Which way is better?
Or which way is more correct? I don't know and they don't know too.
And what do I do? I don't do it. Yes, I don't do it. I get upset and don't do it. But, but I follow it. That is, I speak about it over and over to change my parents' viewpoint. It's a soft fight and if they don't understand that they're in a fight, they fail. In fact, they often accept my decisions after a short or long time. That's win. Of course there are many sensitive situations that they don't allow me to do. So I accept those conditions. Because the life is full of challenges and I don't want to ruid my peace for unsolved challenges.

 And if I want to give a short answer: following the own dreams is more important. They have had their opportunity and it's my opportunity.


+ This text is not completely correct. But anyway I publish it.



30یاC
من نه می‌تونم تو انتخابات شرکت کنم، نه تا حالا در موردش موضع‌گیری کردم. ولی خب نمیشه گفت بهش فکر هم نکردم. از اونجایی که قرار شد یه‌کم از حالت خنثی دربیام می‌خوام اون چیزایی که تو فکرمه رو بگم. شاید درست نباشن.

اینایی که بقیه رو به خاطر انتخاب شماتت می‌کنن رو درک نمی‌کنم. هر مشکلی پیش میاد و هر گندی می‌زنه میان میگن شما مقصر بدبختی ملتید که اینو انتخاب کردید! اصلا منطقی نیست به نظرم. شورای نگهبان تعدادی کاندیدا رو تایید می‌کنه و به مردم میگه از بین اینا رئیس‌جمهور آینده‌تونو انتخاب کنین. اینا میان صحبت می‌کنن، دروغ یا راست یه حرفایی می‌زنن. مردم هم فعلا دو دسته‌ان، یا تو انتخابات شرکت می‌کنن یا نمی‌کنن. بعد اونایی که شرکت می‌کنن میان کلی استدلال می‌کنن که شما باید شرکت کنین و اگه شرکت نکنین یعنی گذاشتین بقیه برای شما تصمیم بگیرن و این هم یه حقه، هم یه وظیفه و فلان و بهمان. بعد حالا اونایی که تصمیم می‌گیرن از حقشون استفاده کنن بر اساس بینششون، درکشون و بصیرتشون انتخاب می‌کنن. کات.
من اینجا متوجه نمیشم، اونایی که رو انتخاب کردن چه کار بدی کردن. ببینید شورای نگهبان تاییدش کرده. اونایی هم که انتخابش کردن نمی‌خواستن خودشون و بقیه‌ی مردم بدبخت بشن. سلیقه و درک و بصیرتشون هم اونا رو به همچین انتخابی راهنمایی کرده. پس چرا باید مقصر مشکلات باشن؟ اگه شورای نگهبان نبود باز می‌شد بهشون ایراد گرفت که شما آوردین و شما کردین و شما مقصرین، ولی حالا فکر نمی‌کنم. اگه تنفیذ حکم ریاست جمهوری وجود نداشت باز می‌شد بهشون ایراد گرفت، ولی حالا فکر نمی‌کنم. ولی وقتی اینا هستن یعنی این کاندیدا مشکل اساسی نداره، یعنی تا حد بسیار زیادی منطبق بر شرایط ریاست جمهوریه. و بعد، و بعد اگه ثابت بشه که چنین نیست و این فرد بیاد و ضربه‌های بدی به جامعه، مردم، اقتصاد، دین، فرهنگ، منابع، ت خارجی و. بزنه، همه، همه، تاکید می‌کنم همه باید مسئولیتش رو بپذیرن، نه فقط اونایی که بهش رای دادن. اگه کسی تو انتخابات شرکت می‌کنه داره به صورت ضمنی میگه که من این فرآیند رو قبول دارم، این رقابت بین x و y رو قبول دارم و به x یا y رای میدم. نمی‌دونم اگه کسی معتقد باشه که یکی از این‌ها اصلا شایستگی حضور تو رقابت رو نداره باید چیکار کنه، ولی حداقلش اینه که بیاد بگه، اعتراض کنه. من که اصلا تو خاطرم نیست کسی قبل از انتخابات گفته باشه باید رد صلاحیت بشه. پس یعنی به عنوان رقیب پذیرفتنش، به عنوان یک گزینه برای ریاست جمهوری کشورشون. و عجیبه که کسی به انتخابات معتقد باشه، ولی بعد از برگزاریش تا چهار سال و حتی بیشتر هی به جون اونایی که انتخاب متفاوتی ازش داشتن نق بزنه. عجیبه، عجیب.

+ چون هیچ تحقیقاتی راجع به هیج کدوم از کاندیداها نداشتم، نمی‌دونم اگه من بودم به کی رای می‌دادم. ولی رئیسی گزینه‌ی غیرمحتملی نبود برام.



اعترافات بی‌خطر

اعتراف می‌کنم وقتی تو بلاگفا بودم نمی‌دونستم :) چیه. وبلاگ بقیه رو که می‌خوندم این دونقطه پرانتز خیلی رو اعصابم بود. مثل این بود که همچین جمله‌ای تو یه کتاب دیده باشم: "سباستین gf$j× به چشمانش &d+f خیره j)gt× شد و سعی xh*td%j؟ کرد ماشه stw%₩ را 2u/jjf_d فشار g# دهد."

اعتراف می‌کنم نه ده ساله که بودم چند بار خاله رو تا مرز جنون رسوندم. بی‌بی و دایی‌ها و خاله‌ها اومده بودن ایران که برای دایی زن بگیرن. بعد چون اقامتشون طولانی شد تصمیم گرفتن یه کاری هم بکنن که مقداری از مخارج عروسی تامین بشه. یک تابستون چادر رنگی می‌دوختیم. طاقه طاقه پارچه می‌آوردیم و برش می‌زدیم و می‌دوختیم. هدهد و یک خاله برش می‌زدن (با قیچی برقی ده‌ها چادر رو یکجا برش می‌زدن)، عسل کمر رو می‌دوخت، اون یکی خاله پایین چادر رو می‌دوخت و آخرین نفر من بودم که چادرها رو تا می‌کردم. محل کارم کنار چرخ خاله بود. اون می‌دوخت و بعد من تا می‌کردم. روزی صد و خرده‌ای چادر تا می‌کردم. مدام باید خم و راست می‌شدم و گاهی خیلی خسته می‌شدم. خاله تندتند می‌دوخت و چادرها رو هم تلنبار می‌شد. دعا می‌کردم خاله آهسته‌تر بدوزه تا من بهش برسم، ولی خاله دستش خیلی تند بود. یه‌بار یه فکر پلید به مغزم خطور کرد. وقتی دستم رو به پهنای چادر باز می‌کردم تا دو سرش رو به هم برسونم، یک دستم رو به اندازه‌ی یکی دو ثانیه رو نخ چرخ خیاطی خاله نگه می‌داشتم. به خاطر سرعت بالای چرخ، همین زمان کافی بود تا نخ پاره بشه. تا خاله می‌خواست چرخ رو دوباره نخ کنه من یک چادر جلو افتاده بودم. وقت‌هایی که خیلی عقب می‌افتادم پشت سر هم این کار رو تکرار می‌کردم و خاله که نمی‌دونست مشکل چیه به شدت عصبانی می‌شد. مامانمو صدا می‌زد که چرخ خراب شده بیا درستش کن. مامان که میومدن بدوزن می‌دیدن چرخ خیلی خوب می‌دوزه و نخ هم نمی‌کنه! بعد که می‌رفتن دوباره پشت سر هم نخ می‌کند :)))) خاله طفلکی به مامان می‌گفت تو که میای درست میشه، بعد که میری دوباره خراب میشه. من واقعا روم فشار بود، وگرنه همچین حقه‌ی کثیفی نمی‌زدم! و اونقدر هم تمیز کارمو انجام می‌دادم که تا سال‌ها بعد که خودم اعتراف کنم هیچ‌کس نفهمید! البته زیاد این کار رو نمی‌کردم، فقط وقتی خیلی عقب می‌افتادم و خسته بودم ;) چهارده هزار چادر تا کردم تو اون مدت و چهارده هزار تومن دستمزد گرفتم کلا. مامانم یه‌کم پول روش گذاشت (خیلی کم) و یه گوشواره‌ی طلا برام خرید. یادش بخیر، فکر کنم گرمی نه تومن یا همچین حدودی بود. بعدها اونو فروختم روش پول گذاشتم پلاک خریدم. الان هم که گم شده نمی‌دونم کجاست. از بس که شوق دارم به طلا اینجوری مثل چشمام مواظبشونم!

+18: اعتراف می‌کنم بچه که بودم یه بار ادای زایمان رو درآوردم. نمی‌دونستم زایمان چیه، ولی دوست داشتم تجربه‌ش کنم!!! فکر می‌کردم یه دل‌درد خییییلی شدید باید باشه. تو خودم مچاله شده بودم و از شکمم گرفته بودم و دلم داشت مثلا می‌ترکید که خواهرم اومد تو. نفس در سینه حبس شد. یه چرتی تحویلش دادم و دیگه از این بازی‌ها نکردم. بعدها که رفتم بیمارستان، فهمیدم چقدر خنگولانه فکر می‌کردم در موردش :))

اعتراف می‌کنم دوم راهنمایی که بودم یکی از دوستام ازدواج کرد. من با وجود اینکه دو تا خواهر بزرگتر از خودم تو خونه داشتم فکر می‌کردم اگه منم ازدواج کنم چی؟ بعد از ترس اینکه یک روز ازدواج کنم شب‌ها موقع خواب گریه می‌کردم :| جالب اینه که هیچ‌کس هم تو خونه حتی در مورد ازدواج خواهرهامم حرف نمی‌زد چه برسه به من، چون بابام کلا خواستگار راه نمی‌داد!

اعتراف می‌کنم ابتدایی که بودم، آخرین سنی که برای خودم متصور بودم هجده سالگی بود. جدا فکر می‌کردم قراره تو هجده سالگی بمیرم.

اعتراف می‌کنم بچگی خیلی خیال‌پرداز بودم. گاهی نصف شب‌ها نفسمو حبس می‌کردم تا صدا نده، بعد گوشامو تیز می‌کردم که ببینم صدای نفس مامانم میاد یا نه. اگه نمیومد پا می‌شدم می‌رفتم چک می‌کردم که آیا مامانم زنده است یا نه. نمی‌دونم چرا برام سوال نمی‌شد که آقای یا خواهربرادرام زنده‌ان یا نه :|

اعتراف می‌کنم همون شب‌ها صدای سگ که از تو کوچه میومد، هر لحظه منتظر بودم از روی در حیاط یه سگ غول‌پیکر بپره تو خونه و البته صحنه‌ی مبارزه‌ی آقای با سگ و از پا دراومدنش رو هم همیشه بعدش می‌دیدم.

اعتراف می‌کنم یه همسایه داشتیم که بچه‌هاش خیلی بدجور رو مخم بودن. یادم نیست چیکار می‌کردن، ولی یادمه یه بار به خاطر دخترش که دو سه سال ازم کوچیک‌تر بود، از آقای یه کوچولو کتک خوردم. من با دست‌اندرکاری تعدادی دیگر، وقتی اینا رو تنها گیر می‌آوردیم حسابی اذیتشون می‌کردیم. بهشون دستور می‌دادیم و گاهی هم می‌زدیمشون! دختره الان چهار تا بچه داره :|

اعتراف می‌کنم از همون اولی که کتاب‌خون شدم و رساله رو دم دستم دیدم، مثل یه کتاب ممنوعه برمی‌داشتمش و می‌رفتم یه گوشه می‌خوندمش. از احکام نماز و روزه و قرض تا بلیط‌های بخت‌آزمایی و پیوند عضو و لقاح مصنوعی و هر آنچه که فکرش را بکنید. حتی باب ارث هم جزء اون بخش‌هایی بود که اگه سر خوندنش گیر می‌افتادم حسابم با کرام‌الکاتبین بود. البته من اینجوری فکر می‌کردم، نمی‌دونم واقعا اگه می‌فهمیدن چه برخوردی می‌کردن :)

اعتراف می‌کنم، البته اینو باید خواهرام اعتراف کنن، اینکه وقتی مامان، بچه (یعنی داداشم) رو میذاشت پیششون و می‌رفت خرید، اینا برای اینکه بتونن بازی کنن و مجبور نباشن هی مواظب باشن که بچه کجا میره و چیکار می‌کنه، یه سر چادر رو به ستون وسط خونه و یه سرش رو به پای بچه می‌بستن و بچه‌ی طفلک مثل زندانی‌ها گیر می‌افتاد تا مامان بیاد.

اعتراف می‌کنم دبیرستان که بودم یه سرایدار جدید اومد مدرسه‌مون. یه پسر جوون حدودا سی ساله که می‌شد حدودا دو برابر سن ما! من از دور اینو می‌دیدم که خیلی سربه‌زیره و آسه میره و آسه میاد، ازش خوشم اومده بود. بعد تازه بدون اینکه این بنده خدا یک بار منو دیده باشه یا حرف زده باشه، تحت نفوذ توهمات نوجوانانه فکر می‌کردم که اونم از من خوشش میاد!!! نه اینکه تو نخش باشم و اینا، ولی هرازگاهی که تو ساعت مدرسه و زنگ تفریح ظاهر می‌شد توجهم بهش جلب می‌شد! یه بار زنگ ورزش تو حیاط نشسته بودیم که ظاهر شد! داشت از گوشه‌ی حیاط رد می‌شد که یکی از این دخترای کلاسمون که مرض داشت و به خاطر سربه‌زیریش می‌خواست اذیتش کنه بلند بهش سلام کرد. اون هیچی نگفت و به راهش ادامه داد. دختره باز بلند گفت جواب سلام واجبه ها! اون بنده خدام بدون اینکه سرشو بلند کنه یه سلام گفت و رد شد. اینام غش‌غش می‌خندیدن. دیگه همون‌جا کلا خط خورد برام. احساس کردم سربه‌زیریش مفهوم خاصی نداره، اراده و فهم پشتش نیست. یا انقدر ساده است که فکر می‌کنه جواب همچو سلامی رو ندادن گناهه، یا بدش نمیومده همچی سلامی رو علیک کنه. در هر حال خودشو مسخره‌ی چند تا دختربچه کرده بود.

اعتراف می‌کنم با رتبه‌ی دو هزار و ششصد پزشکی و دندون و دارو هم زده بودم :|

اعتراف می‌کنم تو بچگی می‌خواستیم به هم فحش بدیم رو هم اسم می‌ذاشتیم. مثلا داداشام عصبانی می‌شدن به من می‌گفتن طوطی! البته اغلب این اسامی به شکل شعر گفته می‌شدن، مثلا فاطی فاطی طوطی! :)))) اسممو همیشه کامل می‌گفتن، فقط وقتی می‌خواستن فحش بدن این شکلی میشد. حالا اینکه چرا اسم یه پرنده‌ی باحال باید فحش باشه رو نمی‌دونم، ولی از همون‌جا از اسم طوطی بدم میومد. بعد من جلوی خودمو می‌گرفتم که رو کسی اسم نذارم، چون فکر می‌کردم گناهه. از اسامی مستعاری که بقیه می‌ساختن استفاده می‌کردما، ولی خودم نمی‌ساختم. اما یه بار که خیلی عصبانی بودم این کارو کردم. یه شخصیت کارتونی منفی تو تلویزیون بود اسمش شاه دی‌دی بود. بعد من اینو گذاشتم رو داداشم و بهش گفتم مهدی‌دی‌دی شاه‌دی‌دی! و این اسم یه مدت روش موند و بقیه هم می‌گفتن و من عذاب‌وجدان داشتم که باقیات‌الشرات! واسه خودم درست کردم و با هر بار که بقیه این اسمو بگن منم یه گناه کردم!

اعتراف می‌کنم وقتی رفتم اول دبیرستان، یه دختره تو یه کلاس دیگه بود که شنیده بودم معدل کل دوره راهنماییش بیسته. تو راهنمایی من تاپ مدرسه‌مون بودم که معدلم ۱۹/۹۸ بود. بعد من دوست داشتم این دختره رو ببینم و باهاش آشنا بشم. یکی دو ماه از سال که گذشت آزمون علمی سراسری کشوری ازمون گرفتن. من اول مدرسه و پنجم استان شده بودم. بعد این دختر دیده بود خودش دوم شده، گشته بود دنبال من که ببینه کی اول شده! مدرسه‌مونم شکر خدا به این چیزا اهمیت نمی‌داد که بخواد سر صف معرفی کنه. خودش گشت و پرسون پرسون پیدام کرد. اومد اول بسم الله دستشو انداخت دور گردنم!!! (من به شدت رو حفظ فاصله‌ی فیزیکی حساس بودم) و گفت بیا با هم دوست بشیم! همین‌قدر رک! منم مثل یک پاره آجر هیچی نگفتم و رفتم :| دوست داشتم باهاش دوست بشم ها، ولی باید خیلی بیشتر اصرار می‌کرد! به مرووووور، یعنی تا وقتی سوم دبیرستان هم تموم شد، کم‌کم به یه حدی رسیدیم که به هم سلام می‌کردیم :) رفت ریاضی و معماری خوند.

اعتراف می‌کنم بچگی‌ها جام همیشه روی بار بود. بار همون چیزیه که وقتی تشک‌ها و پتوها و بالش‌ها رو روی هم میذاری تا سقف میره. می‌رفتم ساعت‌ها اون بالا دراز می‌کشیدم و کتاب می‌خوندم. چون بارمون خیلی بلند بود دیده هم نمی‌شدم. گاهی یکی میومد تو اتاق می‌خواست یه چیزی یواشکی بخوره من می‌دیدم. یا گاهی خوابم می‌برد کلی دنبالم می‌گشتن و پیدام نمی‌کردن. گاهی هم خودم خودمو به نشنیدن می‌زدم و همون‌جا می‌موندم. وقت‌هایی هم که اونجا نبودم روی اپن بودم. حتی تا بزرگسالی! چقدر پدر و مادرم زحمت کشیدن تا تونستن عادت رو اپن نشستن و خوابیدن و خوردن رو از سر من بندازن :)))

اعتراف می‌کنم همین الان تو خونه‌ی ما خاموشی زده شد :||| (ساعت 18:52)

می‌تونم همین‌جور ادامه بدم، ولی فقط یکی دیگه. اعتراف می‌کنم اون حس تمرد از قوانین خیلی درم شدت گرفته.



گمونم ترم دوم بودم. فیزیولوژی نیم واحد عملی داشت. بردنمون تو آزمایشگاه و دستگاه‌های مختلف و کار باهاشون رو نشونمون دادن. هیچ کدوم یادم نیست. ولی یکیشو یادمه، اسپیرومتر. می‌گفتن بیاین توش فوت کنین که حجم هوای دم و بازدمتون مشخص بشه. من که فوت کردم استاد گفت ورزشکاری؟ حلقه‌ی داخل اون استوانه، با شدت و سرعت رفته بود تا سقف استوانه. ورزشکار هم داشتیم تو کلاس، ولی اون سؤال رو از من پرسید که کمترین نمره‌م همیشه ورزش بوده.
ظاهرم نشون نمیده، اما ظرفیتم زیاده. صبرم کمه و ظرفیتم زیاده. تناقض نیست. صبرم اینقدر کمه که تحمل کوچکترین حرف مخالفی رو ندارم و ممکنه مدت‌ها ذهنم روی اون حرف گیر کنه. اگه اون حرف در حیطه‌ای باشه که روش حساسم، قطعا واکنشمو به شکل اظهارنظر و گاها جروبحث بروز میدم. و ظرفیتم اینقدر هست که حواس شش‌گانه‌م از بیشترشون قوی‌تره ولی تسلطم به دروازه‌ی دلم بیشتر. نصف بیشتر درددل‌هایی که از آدم‌ها شنیدم رو حاضر نیستم هیچ‌وقت خودم بازگو کنم. حقیقتش نمی‌تونم از آدم‌هایی که درددل می‌کنن دفاع کنم. حس ترحم آدم رو برمی‌انگیزن و من ناتوان‌تر از اونم که بتونم به کسی ترحم کنم.

+ امروز خیلی نوشتم. اما امشب وقتی داشتم متن رو می‌خوندم که منتشر کنم ازش بدم اومد. تنها باری که تو مسابقات رفتم تا کشوری، پیش‌دانشگاهی بود. راجع به یک خطبه که خودمون انتخاب می‌کردیم متن می‌نوشتیم و می‌رفتیم به شکل سخنرانی اجرا می‌کردیم. راجع به فن بیانم هیچ نظری ندارم که چطور بود، چون هشتم شدن خودش کاملا گویا هست. ولی بد نمی‌نوشتم. هر مرحله خطبه عوض می‌شد و من برای هر مرحله هزاران بار متنمو عوض می‌کردم. جملات شکیل، لغات بکر، ترکیب‌های خلاقانه و کلا هر چیزی که خوب بود، فقط برای بار اول به نظرم خوب بود. بار دوم که می‌خوندم تکراری و تصنعی و بی‌روح می‌شد. اینقدر این تعویض لغات رو انجام می‌دادم تا آخرش خسته و درمانده یه متن معمولی می‌نوشتم و می‌رفتم جلوی داور. حالام دقیقا حکایت روز اول چله‌ی منه! متن قبلی رو پاک کردم و فقط شروع کردم به نوشتن تا قرار روز اول انجام بشه. فقط هر چی اومد رو نوشتم و مرور هم نمی‌کنم دیگه.



امروز بچه‌ها را برده بودم پارک. دست دو نفرشان را با دست راست و دست یک نفر دیگر را با دست چپ گرفته بودم. از خیابان که رد می‌شدیم، دو تا ماشین برای این مادر عیال‌وار بیچاره که معلوم نیست چه اجباری داشته که با سه بچه‌ی کوچک بیرون آمده، ترمز کردند تا بگذرد! خیلی‌ها نگاهمان می‌کردند. از آن نگاه‌هایی که معنی‌اش می‌شود "بهت نمی‌خوره سه تا بچه داشته باشی! اونم با این فاصله‌های سنی کم." سه، چهار و نیم و شش ساله بودند. مدت خیلی زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم تا بالاخره آمد و سوار شدیم. دو تا کارت زدم، برای خودم و شش ساله‌ای که مدرسه‌ای شده است. می‌گویند برای بچه‌ها در هر سنی کارت بزنید، حتی اگر قانون نباشد. که بچه احساس کند آدم است و در شمار آدمیان. اما شارژ اضافه نداشتم :) و از طرفی فقط همان بچه‌ی شش ساله ایستاد تا ببیند چند بار کارت می‌زنم و دو تای دیگر به سمت صندلی‌ها دویدند. چهار نفری روی دو تا صندلی نشستیم. موقع پیاده شدن سه ساله هوس پرش از پله‌های بلند اتوبوس را کرده بود. نمی‌دانم چرا حرص نخوردم از اینکه بقیه را چند صدم ثانیه معطل کرده است.
آرایش خطی و قطاری را با هم تمرین کردیم که هر کدام به درد چه موقعیتی می‌خورند. با دستانمان از شیر آب پارک، آب خوردیم و من یاد گرفتم با بچه که بیرون می‌روم لیوان بردارم. سرسره‌بازی کردند و من هم اگر کسی نبود لااقل یک بار سر می‌خوردم. متاسفانه کسی بود. به ماهی‌های حوض بسیار بزرگ پارک ساندویچ دادیم. ماهی‌های گنده‌ی قرمز را در دوردست‌ها پیدا کردیم و ذوق‌زده شدیم. یک بچه‌ی خیلی کوچک لاک‌پشت هم دیدیم که خیلی بامزه شنا می‌کرد. سنجاقک‌های ظریف زیبا و پروانه‌های سفیدی دیدیم که سه ساله‌ی ما چون هنوز آن بخش از ذهنش که مسئول القای تصور "ما قادر به انجام برخی کارها، از جمله گرفتن پروانه نیستیم" است، تکامل پیدا نکرده بود، مدام دنبالشان می‌دوید. هفت هشت بچه در حالی که در قسمت کم‌عمق حوض لخ‌لخ می‌کردند آمدند و کنارمان ایستادند. کوچکترینشان هم‌قد پسرهای ما بود. بگو بخند و شور و هیجان و آب‌بازی دیدیم. به این سه تا فکر کردم و به آن هفت هشت تا. این سه تا یک انگشت هم به آب نزده بودند و مدام به خاطر لجن‌هایی که کف حوض بود اظهار پیف‌پیف! می‌کردند. چند باری هم که خواستند وارد آب شوند من اجازه ندادم. و آن‌های دیگر دست و پایشان چقدر آب را تجربه کرده بود. چقدر نسیم به لباس‌های خیسشان وزیده بود و چقدر مسئول خودشان بودند و اختیار را در مشت داشتند. داشتم به حالشان غبطه می‌خوردم که نگهبان پارک سوت‌ن آمد و بهشان گفت افغانی‌ها، زود از پارک بروید بیرون. کارتان همین است که هی بیایید اینجا بنشینید. قلبم شکست. بهشان نمی‌آمد افغان باشند، اما نگهبان پارک حتما می‌شناختشان. قلبم از حرف نگهبان درد گرفت. خیره نگاهش کردم، طولانی و ممتد. او هم نگاه کرد، طولانی و پرسنده. ولی مطمئنم که چیزی از ذهنم را نخواند. خواستم چیزی بگویم، نشد، نگفتم. بچه‌ها رفتند و نگهبان هم رفت. چند دقیقه‌ی بعد شش ساله داشت به طرف یک لوله‌ی بزرگ می‌رفت که نگهبان از کنارمان رد شد. شش ساله زود کنار کشید. فهمیدم از نگهبان ترسیده، شاید از همان جمله‌اش. از خودم بدم آمد که گذاشته بودم یک نسل دیگر این‌ها را تجربه کند. خدای من، چرا نگفته بودم که به بچه‌ها چه کار داری؟ مگر پارک جای بازی بچه‌ها نیست؟ فوقش باید بگویی از حوض بیرون بیایند. حق نداری بچه‌ها را تحقیر کنی. خدایا، چقدر حقیر بودم آنجا. چرا فقط نگاهش کردم؟ 
از آنجا هم رفتیم. بستنی خوردیم و یخمک! چقدر دلم برای نصف کردن یخمک تنگ شده بود. چقدر این روزها در خاطر بچه‌ها خواهد ماند. این را وقتی فهمیدم که شش ساله گفت اینجا بهترین پارک دنیاست. همان پارکی را می‌گفت که به نظر من پارک خشک و بی‌روحی بود. اما مگر می‌شود پارک کودکی هر بچه‌ای بهترین پارک دنیا نباشد؟ مگر پارک کودکی‌های ما بهترین پارک دنیا نبوده؟ مگر خوشمزه‌ترین بستنی‌ها را در آن پارک نخورده‌ایم؟ مگر تندترین دوچرخه‌ها مال بچگی‌مان نبوده؟ مگر خوش‌رنگ‌ترین گل‌ها و خوشبوترین چمن‌ها در آن پارک نبوده؟ مگر کودکی ما خاص‌ترین کودکی دنیا نبوده؟ خیالم کمی راحت شد از بابت اینکه دنیا هنوز قشنگی‌هایش را دارد. از بابت اینکه خیال می‌کردم صفا در همان کودکی‌های ما مانده و در فکر بودم که حالا بچه‌های ما در این دنیای بی‌صفا چه کنند؟ خیالم راحت شد که صفا نه مال دنیا، که مال روح انسان است و باصفاتر از روح کودک؟ دلم خواست می‌توانستند آن صفا را با تیر نگاهشان به قلبم وارد کنند. گمانم لازم است بیشتر در تیررس نگاهشان باشم. بیشتر دنیایم را با دنیایشان مخلوط کنم. دلم می‌خواهد غلظت دنیایم را در رقت قلبشان حل کنند. این بار اول است که دلم می‌خواهد به کودکی بازگردم. این گریه‌آور است که دیگر کودک نیستم.



بالاخره چند روز پیش تلگرام مجبورم کرد آپدیتش کنم. پیام داد که این نسخه به زودی از کار میفته و یالا نسخه‌ی جدید رو نصب کن. نمی‌دونستم اگه نسخه‌ی جدید رو بخوام نصب کنم، می‌تونم واردش بشم یا نه. شنیده بودم اگه تگرام رو حذف کنی، چون اپراتورها پیام‌های دریافتی از تلگرام رو مسدود کردن نمی‌تونی دوباره نصبش کنی. بعد از اینکه یه‌کم فک کردم چیکار کنم یا نکنم، رفتم وارد نسخه‌ی تحت وبش شدم و بعد نرم‌افزارش رو آپدیت کردم. گرچه لازم هم نبود و کد تایید نمی‌خواست.
بعد مثل اینایی که یه لباس نو می‌خرن و به خاطر اون لباس کل کمدشون رو مرتب می‌کنن، همت کردم و نشستم به تمیزکاری لیست مخاطبینم. هرازگاهی نرم‌افزارهای اضافی، آهنگ، عکس و فیلم‌های اضافی رو حذف می‌کنم. اونم چون مجبورم به خاطر حجمشون. ولی به مخاطبین و پیامک‌ها و اینا هیچ کاری ندارم، چون حجمی ندارن. دلیلمم اینه که فکر می‌کنم وقتی میشه یه چیزی رو بدون زحمت نگه داشت، چرا باید دورش انداخت؟ شاید یک در میلیارد یک زمانی لازمم شد. و با این استدلال حتی شماره تلفن مسئولی که یک بار برای اردوهای دانشجویی ازش سؤال پرسیده بودم رو هم نگه داشته بودم. بذارید یه‌کم روشن‌تر بگم. الان که حدودا نصف شماره‌ها رو حذف کردم و شماره‌ی اضافی‌ای توی لیستم نیست، صد و شصت و هفت تا مخاطب دارم! از اینایی هم نیستم که رمز کارت و آدرس دکتر و شماره ملی‌شونو به عنوان مخاطب ذخیره می‌کنن. الان احساس می‌کنم گوشیم چند گیگ فضا بهش اضافه شده :)))
این تلگرام جدیده انگار قابلیت‌های خوبی داره. یکیش که کاربردی هم هست اینه که می‌تونی تصمیم بگیری مثلا فقط کانتکت‌های خودت پروفایلتو ببینن. من یه‌کم مشکل داشتم با این قضیه‌ی پروفایل، الان به نظرم خیلی ایده‌آل شده دیگه. یکی دیگه‌اش هم اینکه می‌تونی پیام بی‌صدا بفرستی یا ارسال در آینده رو فعال کنی. به این‌ها واقعا میگن آپدیت، نه اینکه امکان کپی پیست کردن رو هم از بین ببری، بگی اینم تغییر!


+ یکی از بندگان خدا امروز فوت کرده. ضمن ادای جمله‌ی "خدا بیامرزدش" تقاضا می‌کنم برای قرین شدن روحش با آمرزش ایزدی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید. ان‌شاءالله خدا روح اموات ما و شما رو در آرامش و رحمت غوطه‌ور کنه.



هر کسی به ما می‌رسید، سعی داشت به مادرم کمک کند که بیاید روی پله برقی. حالا من، دخترش کنارش ایستاده‌ام، مدام هم می‌گویم که نیازی نیست، استرس ندهید، خودشان بلدند، هولشان نکنید، شما بفرمایید بروید، اما باز هم گوش کسی بدهکار نیست. همه متخصص سوار کردن آدم‌ها بر پله برقی شده‌اند! یک پیرمرد در حالی که می‌گفت "نترس، نترس، بیا" آمد کنارمان و یک لحظه ترسیدم بیاید دست مادرم را بگیرد ببرد روی پله! :))) یک پیرزن هم مادرم را کنار زد و گفت "ببین، منو ببین چجوری میرم، اینجوری برو، ببین، یاد بگیر!" و خانم بچه به بغلی که هی می‌گفت "خانم برو دیگه" که گفتم "خب شما از کنارشون برین". مادرم حتی نمی‌گذاشت من دستش را بگیرم، چه رسد که دیگران این همه سخنرانی کنند و کلاس آموزشی بگذارند. اما خب کسی به خواست ما اهمیتی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا

+ دیروز روی پله برقی سرشان گیج رفته و افتاده‌اند. چادرشان جرواجر شده! مانتویشان پاره شده و مردم به زور از چنگال موتور چرخان نجاتشان داده‌اند. بعد هم با آن وضعیت حدود نیم ساعت روی پل عابر پیاده نشسته‌اند تا آقای چادر ببرند برایشان. این نیم ساعت شاید خیلی سخت‌تر از آن اتفاق اول بوده حتی. حالا چطور باید به تک‌تک آدم‌هایی که هی می‌گفتند "ترس ندارد، نترس، چرا می‌ترسی" توضیح داد که این یک ترس طبیعی است و بهتر است وقتی می‌گوییم نیازی به کمک نیست، باور کنند که نیازی به کمک نیست و فقط بروند؟



یه معلمی قراره اربعین دو هفته بره کربلا و دنبال جایگزین می‌گرده. به من پیشنهاد کردن به جاش برم. کلا شش روز میشه و درس قرآن و هدیه‌ی آسمانی ابتداییه. از اونجایی که مدرسه غیرانتفاعیه مشکلی با ایرانی نبودن معلم جایگزین ندارن. من هم خیلی دوست دارم تجربه‌ش کنم. قبلا یکی دو روزی به جای خواهرام رفتم سر کلاس، ولی دبیرستان بوده و زیست درس دادم و مدرسه هم خودگردان و مخصوص اتباع بوده. تعداد بچه‌های هر کلاس شاید نهایتا هفت هشت نفر بود. یعنی شرایط خیلی راحت بود به نظرم. درس مرتبط با رشته‌م، بچه‌های از آب و گل دراومده که چندان نیاز به کنترل ندارن (مخصوصا که دختر و پسر با هم بودن و خب اینجور جاها ادب و نزاکت بیشتره انگار)، کادر مدرسه آشنا و. اما اینجا من حتی نمی‌دونم سر کلاس قرآن چی باید درس بدم :))) خیلی چیزها می‌دونم و بلدم، ولی اینکه کدوم رو باید بگم مهمه. هدیه‌های قرآنی رو بگوووو! حالا سر کلاس قرآن آدم میگه فوقش روخوانی، روان‌خوانی یا تجوید کار می‌کنیم، هدیه‌های آسمانی باید چیکار کرد دیگه؟ زمان ما از این کتابا نبود هنوز :)) یعنی بشینیم قصه تعریف کنیم ازش پیام اخلاقی بگیریم؟ تااازه یه کلاس پیش‌دبستانی هم هست، اونو باید چیکار کنم؟ :| فکر کنم مربی‌هاشون با ادا و دست و سر و اینا قرآن یاد میدن بهشون!
با وجود این‌ها، من هنوز هم دوست دارم تجربه‌ش کنم. اما با توجه به این چیزایی که گفتم بهشون پیام دادم که منو بذارن گزینه‌ی آخر. گفتم ان‌شاءالله تا موقع سفر یه معلم واقعی پیدا کنن، اما اگه نشد و کلاس بی‌معلم موند در خدمت هستم.
روم به دیوار، الان نمی‌دونم دعا کنم که معلم پیدا بشه که هیچ‌کس (معلم، مدیر، من) مدیون نشه یا معلم پیدا نشه که من برم معلمی رو تجربه کنم؟ :)))


+ یه چیز دیگه، معلم قرآن رو با شلوار لی تو مدرسه راه میدن؟ اگه نمیدن که برم یه پارچه‌ای بخرم :)))



یک چیزی در من خشک شده یا شایدم از اول نبوده: قدرت تشخیص قلم خوب! باور کنید یا نه، من کتاب‌های مشهور دنیا به قلم نویسنده‌های واقعی رو به همون چشمی می‌خونم که نوشته‌های پر از غلط املایی و نگارشی وبلاگ یه دختر دبیرستانی دوره‌ی اول رو! البته انکار نمی‌کنم که چند تایی کتاب بودن که فقط قلمشون تونسته منو به وجد بیاره، مثل "آناکارنینا" و "جنگ‌وصلح" (در حال حاضر کتاب دیگه‌ای با این ویژگی به ذهنم نمی‌رسه)، اما تعدادشون بسیار بسیار کمه. فلذا در عجب میشم وقتی کسی به دیگری بگه "خیلی خوب می‌نویسی" یا مخصوصا "تو هر چیزی رو خوب می‌نویسی". این یعنی فارغ از محتوا خوب می‌نویسی. من هم شاید تا به حال به کسی گفته باشم که خوب می‌نویسه، اما مطمئنا منظورم محتواش بوده. بعد چیز دیگه‌ای که هست اینه که وقتی می‌بینم همه از نوشتار کسی خیلی تعریف می‌کنن تو ذهنم اونا رو با نوشته‌های خودم مقایسه می‌کنم و باز هم باور کنین یا نه هیچ فرقی نمی‌بینم و نمی‌فهمم چرا به من نمیگن این حرفا رو نه اینکه خودمو در حد اون تعاریف ببرم بالا، بلکه بقیه رو در حد خودم معمولی می‌پندارم اما خب محتوا ساحتی متفاوت و مقدس است که انصافا قیاس هم نمی‌توان کرد غالبا، چه رسد به پندار!


بعد عمری رفتم کتاب گرفتم از کتابخونه، ولی نمی‌تونم بخونمشون، مغزم یاری نمی‌کنه، بلد نیستمشون، احساس ناراحتی!


با باقیمونده‌ی کیک تولد بره‌ی ناقلا (که شبیه خرس بود و باید حاشیه‌ش رو درمی‌آوردم)، کیک خیس درست کردم! البته نمی‌دونم اسمش شیرینی بازیافتیه، شیرینی تره، ترافله یا چی، این اسم رو به خاطر ماهیتش بهش دادم. کیک‌ها رو با دست پودر می‌کنیم و باقیمونده‌ی خامه‌ی قنادی رو هم بهش اضافه می‌کنیم، در صورت تمایل پودر کاکائو، شکلات تخته‌ای، مغزیجات و کلا هرچی مایل بودیم بهش اضافه می‌کنیم. یه خمیر خیلی خوب بهمون میده که می‌تونیم بهش هر شکلی خواستیم بدیم و بعد هم روش شکلات بن‌ماری شده یا گاناش یا خامه بریزیم یا نریزیم. راستش اینقدر لطیف و خوب شده که من دیگه عمرا به روش‌های متداول کیک خیس بپزم وقتی به این راحتی میشه این کار رو کرد. مخصوصا که ترکیب خیلی خوبی از گاناش هم به دست آوردم که قوام و رنگ و طعمش عالیه و از این به بعد ان‌شاءالله خیلی بیشتر تو تزئین ازش استفاده خواهم کرد.



من TO DO LISTهای رو کاغذ رو معمولا انجام نمیدم، ولی علاقه‌ی وافرم به این تخته، باعث میشه TO DO LISTهام رو اینجا بنویسم. هیچ‌وقت همه‌ی کارهای لازم کل روز روش لیست نمیشن، معمولا مقاطع زمانی کوتاه‌تری دارن. این از معدود دفعاتیه که همه‌ش تیک خورده. این یعنی برآوردم از ظرفیت‌ها و امکانات و هدف‌گذاریم حتما می‌لنگه. همچنین نوشتن کارهای غیرضروری مثل شماره هشت که به راحتی با کارهای اولویت‌دار ناگهانی جایگزین میشن، می‌تونه باعث کامل نشدن لیست بشه.




وقتی همه مریض میشن و من نمیشم اوضاع به نظرم طبیعیه. ولی وقتی همه مریض میشن و منم میشم از خودم ناامید میشم. آخه مگه هر کار بدی بقیه کردن منم باید بکنم؟ آدمم اینقد ضعیف؟
الان همه سرما خوردیم، کل شهر جمیعا! مال من محدود به گلودرده. دیشب شربت آبلیموعسل خوردم و آب‌نمک غرغره کردم، یه اپسیلون بهتر شد. امروز رفتم درمانگاه و تمام مدت حرف زدم. بعضی‌هام واقعا از آدم انرژی می‌گیرن، به یک بار و دو بار و سه بار توضیح متوجه نمیشن. یکی که امروز منو به استیصال رسوند. کارش هم که تموم شد باز اومد جلوی میز من ایستاد و می‌خندید. میگم چی شده؟ میگه هیچی. میگم کارت تموم شد؟ میگه آره. میگم خب به سلامت، میگه ممنون خداحافظ. :| وقت نکردم برم یه چایی داغ برای گلوی مجروحم بریزم. آخر شیفت هم برام شربت شیرین سرد آوردن که چون صبحانه نخورده بودم و قندم افتاده بود و سرگیجه گرفته بودم، برداشتم و خوردم. حالا صدام درنمیاد.
اومدم خونه مامان میگه بهتری؟ میگم نه. میگه پاشو بریم دکتر. انقدر این حرف غیرمنتظره و عجیب بود برام که از تعجبِ خودمم تعجب کردم! اساسا کسی به فکرش خطور نمی‌کنه منو ببره دکتر، اونم برای گلودرد :))) گفتم بابا من از پیش دکتر اومدم تازه، برم باز چیکار کنم؟ انگار صرفا ملاقات دکتر دردها را دوا می‌نماید!
میگم این گلودرد هم توفیق اجباریه ها! هی می‌خوام حرف بزنم، هی یادم میاد حرف زدن مساوی با درده، بیخیال میشم :)



اینو هنوز خودش ندیده. فردا که از مدرسه اومد بهش نشون میدم :)


البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک می‌خوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونه‌ی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب می‌بودم خراب نشه رو سرعت‌گیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر می‌کردم که خوش به حال بره‌ی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خاله‌ها و دایی‌ها و عموها و عمه‌هاش عزیزه. کلا ایشون با بقیه‌ی نوه‌ها تومنی دوزار توفیر داره.

+ بهش میگم من امشب اومدم اینجا مسواکمو نیاوردم. بیا مسواکتو بهم بده. میگه اون صورتیه رو بردار، مال خاله جونه :|
میگم مال خودتو بده. میگه آبیه رو بروار، مال دایی حجته!
میگم مال خووودتووو بده. میگه سبزه مال مامانمه. با اون مسواک بزن!!
میگم مااال خووودتتتتت. با استیصال میگه خب باید اول آب بکشیش :(((
الهی من فدات، فدای اون چشات :)))))


 
به عنوان کادوی تولد، یه دوچرخه می‌خواستیم برای بره‌ی ناقلا بخریم. قیمت گرفتیم یک و دویست سیصده :|
یه وقتی می‌تونستم تنهایی واسه‌ش بخرم. نه فقط به خاطر ارزون‌تر بودن که استطاعتم هم خیلی بیشتر بود. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم.
بعد هم چرا وقتی قیمت موتور هشت نه تومنه، یه دوچرخه‌ی بچگانه‌ی 20 باید یک و خورده‌ای باشه؟ به نظر غیرمنطقی میاد.
یاد باد روزگار دوچرخه‌ی بیست ما! شش تا بچه با همون دوچرخه بازی می‌کردیم. من درست مثل اون روزها که صبح زود می‌رفتم تمرین رانندگی، دوچرخه رو هم همون ساعت برمی‌داشتم می‌رفتم دوچرخه‌سواری :) چون بقیه‌ی خواهربرادرا خواب بودن :) و اون پیرمردی هم که به دوچرخه‌سواری دخترها گیر می‌داد خواب بود :| فک کنم نه ده سالم بود. بعدش که من بزرگتر شدم و دوچرخه کوچکتر، اون دوچرخه‌ی گنده‌بک داداشم رو سوار می‌شدم، تو حیاط خودمون. و بعدش هم دیگه هیچی.
ادامه‌ی مطلب هم ویدئوی بازی ludo بچه‌هاست. هیچ‌کدوم به غیر از بره‌ی ناقلا بلد نیستن و باعث میشه در نهایت ول کنه بره :)))
 
 
 


مدت زمان: 54 ثانیه 
 
 
+ عنوان هم مال یه آهنگه، ولی نمی‌دونم کدوم آهنگ. "تو" اشاره دارد به بره‌ی ناقلا.
 


توی یک صف نذری ایستاده بودیم، یک خونه‌ی خیلی بزرگ بود. صاحبخونه یادم نیست ترک بود یا عرب. هدهد هم بود، گفت دوست داره ترکی یاد بگیره، گفتم "منم همین‌طور، اتفاقا ویدئوی آموزش مقدماتیش رو هم دارم، بهت میدم". دو مدل غذا بود، به ما چلوگوشت دادن. ملت هم اطراف خونه بودن و به جای ایستادن تو صف، هی از ما غذابه‌دست‌ها خواهش می‌کردن به اونام بدیم. یه دفعه نگاه کردم که یه خواهر کوچیک‌تر هم دارم. همین‌که نذری رو گرفتیم، این دختر سرتق عجول شروع کرد به هل دادنِ من که زود باش بریم یه جایی پیدا کنیم غذامونو بخوریم. هی گفتم باشه داریم میریم، باشه داریم میریم، هل نده، عجله نکن، داریم میریم، با زبون خوش داشتم می‌گفتم. هرچی گفتم حالیش نمیشد که! آخرش انقدر عصبانی شدم که بشقاب خودمو روی زمین خالی کردم، بعد شروع کردم به زدن خواهرم! انقدر با سیلی به سمت چپ صورتش زدم که همه‌ی مردم برگشته بودن ما رو نگاه می‌کردن. وقتی عصبانیتم تخلیه شد راهمو کشیدم رفتم. بی هدف توی خیابون می‌گشتم و بابت کارم عذاب وجدان داشتم. البته خیلی هم بچه نبود، مثلا اگه من اونجا هفده هجده ساله بودم، اون چهارده پونزده ساله بود. ولی خیلی ناراحت بودم. داشتم با خودم می‌گفتم تو که همه چی رو تو وبلاگ می‌نویسی، برو از این دسته‌گلتم بنویس، از این اخلاق بدت، جوش آوردنت. دوستات حق دارن از این وجه شخصیتتم اطلاع داشته باشن (حالا اینکه چرا باید حق داشته باشن/باشین رو باید برم از خودم بپرسم). همین‌طور با عذاب وجدان کتک زدن خواهرم و دور ریختن غذایی که همه التماس می‌کردن یه‌کم ازش داشته باشن دست به گریبان بودم که دوباره رسیدم به همون صف نذری. یه‌کم با خودم کلنجار رفتم و دوباره ایستادم تو صف. جالب بود که بعد از من هیچ‌کس دیگه‌ای نیومد تو صف. من که رسیدم به دیگ، اون آقا با پرخاش و از فاصله‌ی دور با یه کفگیر دراز غذا رو پرت کرد تو بشقاب. غذا پاشید به همه‌جا و چیزی تو بشقاب نموند. ناراحت شدم و گفتم "این چه جور نذریه؟ اگه می‌خواین ندین خب ندین، این دیگه چه کاریه؟" گفت این آخرین غذا بود و دیگه تموم شد. منم "حقته، حقته" گویان از اونجا دور شدم.



چرا شبگیر می‌گرید؟
من این را پرسیده‌ام
من این را می‌پرسم
 
  
عفونتت از صبریست
که پیشه کرده‌ای
                    به هاویه‌ی وَهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
                      به پای
                              برخاسته بودی
خضروارت
              به هر قدم
سبزینه‌ی چمنی
                 به خاک
                          می‌گسترد

و بادِ دامانت
                 تندبادی
تا نظم کاغذین گل‌بوته‌های خار
                                          بروبد
 
 
من این را گفته‌ام
همیشه
همیشه من این را می‌گویم



یک پیرمرد با سرعت بالاتر از مجاز از کوچه وارد خیابون اصلی می‌شد. به خاطر اینکه یه وانت سر کوچه پارک بود، نه راننده به سمت چپش اشراف داشت نه من به داخل کوچه. ماشینش حتی صدا هم نداشت و بدون اینکه ترمز کنه از بیخ گوشم رد شد. شانس آورد من جانب احتیاط رو رعایت کرده بودم و یه نیش‌ترمز! زدم کنار وانت (پیاده بودم). راستش خیلی وقت‌ها دوست دارم تصادف کنم ببینم چجوریه. ولی این بار دلم نمی‌خواست. هم اینکه سرعتش در حدی نبود که بخواد منو راهی بیمارستان کنه و فقط درد و کوفتگی میذاشت برام، هم اینکه فاینال داشتم و ابدا دوست نداشتم این ترم لعنتی مزخرف بیشتر از این کش بیاد. معلممون توانایی کنترل کلاس رو نداره و اغلب کلاس میفته دست دو سه تا بچه مدرسه‌ای حراف وروره‌جادو! از زمین و زمان صحبت می‌کنن و اصلا متوجه نیستن وقت بقیه داره تلف میشه. تذکر هم دادم، ولی افاقه نکرد. چون خود معلم هم‌پاشون در مورد مسائل خارج کلاس حرف می‌زنه. به زور خودمو راضی کرده بودم برم کلاس ها، دوباره داره از زبان بدم میاد. مخصوصا که هنوز تو لول اِی بی سی هستیم و این بیشتر کفرمو درمیاره :/ تصمیم گرفتم اگه ترم بعد هم با همین معلم داشتیم دیگه نرم.
بره‌ی ناقلا از یک‌شنبه میره مدرسه _ تولدش هم همون‌روزه. در واقع ساعت یازده و خرده‌ای سی و یک شهریور به دنیا اومده و میشه کوچکترین عضو کلاس. شاید نیم ساعت دیرتر اگه میومد و میفتاد تو مهر براش بهتر بود. می‌دونم که مامانش تولد نمی‌گیره براش، ولی من می‌خوام برای تولدش کیک بپزم، اگه بشه البته.
برم چیپس و تخم‌مرغی که به خودم قول دادم رو بپزم و بخورم. بقیه رفتن خونه‌ی هدهد.
داغ داغه، بفرما :)


زیر تخم‌مرغ‌ها همه چیپسه، یعنی مخلوطن. اون کتری هم قراره یه لیوان چایی شیرین بده بهم. به‌به :)



از اونجایی که حوصله‌م زیادی سر رفته، اینستاگرامم رو هم حذف کردم. البته نرم‌افزارش رو نه، اکانتم رو. باشد که برم اون دو تا کتابی که از کتابخونه گرفتم رو بخونم.
ترسو نیستم ها، ولی الان احساس کردم صدای آروم راه رفتن شنیدم و یه سایه هم دیدم که انگار رفت تو آشپزخونه :| تا حالا حتی نصف شب هم که تنها بودم همچین نشده بودم. فک کنم واقعا اومده. خلاصه اوصیکم* بتقوی الله و نظم امرکم، من برم با ه صحبت کنم ببینم چی می‌خواد و جای چی رو نمی‌تونه پیدا کنه.

* یه بار ده بیست سال پیش رفتم نماز جمعه، فک کنم اوصی نفسی هم میگن. ولی خب اگه قرار باشه نباشم که دیگه معنی نداره.



دیشب ولیمه‌ی یه حاجی دعوت بودیم. حج رفتن برای ما خارجی‌ها! تو ایران خیلی سخته. یعنی از یازده سال پیش که آقای رفتن حج تا امسال، ما حاجی دیگه‌ای تو فامیل نداشتیم! ایشون و خیلی‌های دیگه با اینکه مستطیع بودن اما نمی‌شد که برن. الانم این بنده خدا کارش رو از طریق افغانستان جور کرد و از کابل رفت حج و به کابل برگشت. دو ماه هم طول کشید سفرش. به خاطر همین حاجی بودن و حاجی شدن خیلی واسه‌مون خاص حساب میشه البته سخنران مراسم دیشب که خودش کاروانه، می‌گفت امسال سی نفر هم از همین‌جا تونستن برن که نفری شش هزار دلار پرداخت کردن. اگرچه مطمئنا تنها شرطش دلار نبوده، وگرنه تعداد حتما بیشتر از اینا می‌بود. بعد من دیشب دعا می‌کردم کاش منم بتونم برم حج تمتع. یادمه اون سالی که آقای رفتن، بهشون گفته بودن شما ثبت‌نام بکنید، آموزش ببینید، آمادگی بگیرید، ولی هیچ تضمینی نیست که برید. آموزش‌ها رو با مامان دو نفری می‌رفتن. آقای کلا پکر بودن، امیدی نداشتن. روزی که قطعی شد و گفتن ساک‌هاتونو ببندین آقای با یه جعبه‌ی پنج کیلویی نارنجک اومدن خونه. از لحظه‌ای که رفتن تا وقتی برگردن مامان فقط گریه می‌کردن. از آقای ناراحت بودن که چرا تنهایی رفتن، ولی به روشون نمی‌آوردن. البته آقای هم پول کافی برای ثبت‌نام مامان نداشتن. اون موقع ما حتی ماشین هم نداشتیم.
الان من دلم مکه خواسته، مدینه خواسته. شش هزار دلار که هیچ، شش دلار هم ندارم. با این وضعی هم که من کار می‌کنم همون سالی شش دلار پس‌انداز کنم باید کلاهمو بندازم هوا! لطفا یکی یه ماشین‌حساب بهم بده حساب کنم چند سال طول می‌کشه تا بتونم هزینه‌ی حج رو دربیارم.

مامان از قم یه دامن برام خریدن. دامن اصلا جزء لباس‌های محبوبم نیست. اینی هم که خریدن کمرش برام گشاده. امروز انقدر با این دامن خندیدیم که تو چند وقت اخیر بی‌سابقه بود. میشه قشنگ تبدیلش کرد به لباس‌های مختلف، بدون اینکه کسی متوجه بشه دامن بوده قبلا! آخ دلم درد گرفت انقدر خندیدم. به نظرم اینقدر خلاقیت که من سر این چیزا خرج می‌کنم اگه سر چیزای مهم گذاشته بودم الان بازم به هیچ‌جا نرسیده بودم



○ وبلاگ‌ها رو فقط با یلووین دنبال می‌کردم، همه رو قطع دنبال زدم. به دلایل نامعلوم. شمردم، صد و سیزده تا. مثل دفعات قبل این دوره‌ی انزوا هم تموم میشه. نگران پیدا کردن اونایی که دمدمی هستن و هی آدرس عوض می‌کنن هم نیستم.
○ هدهد رفته بود سونو. پنج بار رفت تو و اومد بیرون تا بالاخره انجام شد. می‌گفت برو یه چیز شیرین بخور بچه بیدار بشه، مگه می‌شد حالا؟ مامان می‌گفت مگه الانم می‌خوابه؟ می‌خواستم بگم آدم از همون اول خوابه، تا آخر هم بیدار نمیشه، بعدشم که به خواب ابدی میره، کلهم نوم! نگفتم.
○ این‌طور نیست که یه ساعتی تو روز یا از یه ساعتی به بعد دیگه مال خودم باشم و هیچ‌کس صدام نزنه. گاهی شدیدا دلم خونه‌ی خودم رو می‌خواد. جایی که با کسی شریک نباشم. متاسفانه از اونایی نیستم که به خودم یا بقیه لعنت بفرستم، وگرنه می‌گفتم لعنت به من که از چیزایی ناراحتم که بعضی‌ها آرزوشونه. کاش تفاوت سلیقه و عقیده و حتی منطق کمتر بود. مگه چند تا منطق داریم واقعا؟
○ دوست دارم با همین بسته‌ی محدود یک ساله‌ای که باهاش فیلم دانلود نمی‌کنم و در حالت معمول هفت هشت ماهه تموم میشه، فیلم دانلود کنم ببینم. این اون رد شدن از قوانینه و معنیش اینه "مغز پریشان است، بسم الله رحمن رحیم". ولی همینم نمیشه، چون باید برم دوش بگیرم و رایتینگ بنویسم و هوم‌ورک انجام بدم و امتحان بخونم و بخوابم تا فردا صبح زودتر بیدار شم برم درمانگاه. یه برنامه‌ی ذهنی که فقط آخریش قراره انجام بشه.
○ یه کار بهم پیشنهاد شد. تو شرکت لوازم پزشکی. رد کردم.
○ از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار.



من سفر بودم و بقیه میدترم دادن. حالا امروز ساعت سه باید برم امتحان بدم، قبل کلاس. الان اینجا نشستم تو حرم و حسش نیست بلند شم.
رفتم جواب یورودینامیک تست مامان رو گرفتم، باز کردم خوندم ولی سردرنیاوردم. یکی نیست بگه خب اگه سردرمی‌آوردی که اورولوژیست بودی. عصر باید زنگ بزنم وقت دکتر بگیرم. مامان دلش سفر اربعین می‌خواد، ولی این مشروط است به خیلی چیزها. یکی از مهم‌ترین‌هاش اینه که قبلش درمان بشن.
برگشتنی تو اتوبوس یه خانمی در مورد فاصله‌ی مشهد تهران و قطار و اتوبوس و اینا می‌پرسید. چند تا خانم هم سعی داشتن بهش کمک کنن. من گفتم فاصله‌ش دوازده ساعته. هیچ کدوم توجهی نکردن. داشتن اطلاعات نصفه نیمه و ناقص رد و بدل می‌کردن. از اونجایی که تو خونه این کارا همیشه با منه، بدون چک کردن سایت‌ها هم می‌تونستم بهتر از اون خانوم‌ها راهنماییش کنم. ولی خب با گفتن جمله‌ی اول متوجه شدم که حرفم طالب نداره. واقعا مردم فکر می‌کنن چادری‌ها امل و بی‌سوادن و هرکی یه خروار مو می‌ریزه بیرون و از فرط بلندی ناخن نمی‌تونه بند کیفشو تو دستش بگیره عالم دهره؟ خنده‌داره ها، ولی واقعیت همینه. یه بار دیگه هم تو مترو برام پیش اومد. راهی که مثل کف دستم بلد بودم رو داشتن آدرس اشتباهی به یه خانوم می‌دادن. یه بار راه درست رو گفتم، یه نیم‌نگاه عاقل اندر سفیه انداختن بهم و به حرفاشون ادامه دادن. واقعا داشتم اذیت می‌شدم که اون بدبخت ساعت ده شب قراره نصف شهر رو بچرخه تا برسه به مقصدش، ولی چاره‌ای جز سکوت نبود.
راس اذان رسیدم حرم. می‌دونستم به نماز نمی‌رسم و راستش نرسیدن به نماز جماعت حرم برام چندان اهمیتی نداره. تشنه‌م بود. یه آبمیوه‌ای هست سمت شیرازی که دوستش دارم، اگه زودتر رسیده بودم می‌رفتم اونجا یه چیزی می‌خوردم. تو درمانگاه شوریده هم از این دستگاه‌های خودخر یا شایدم خودفروش هست که کارت می‌کشی و خوراکی موردنظر رو پرت می‌کنه بیرون :) قیمتاشم واقعیه. ولی اونجام چیز خاصی نداشت.
از بست شیرازی که میام تو یاد اون دفعه میفتم که یه خانم عرب داشت شکلات نذری می‌داد. بسته‌شو گرفت جلوم که بردارم، ولی من ایستاده بودم فقط نگاه می‌کردم. یکی به اون یکی به شکلات. منتظر بودم بگه منظورش چیه و چرا شکلاتاشو گرفته جلو روی من. یعنی متوجه نشده بودم که باید بردارم! تا هدهد برداشت و گفت بردار دیگه. خودمم نفهمیدم واقعا فازم چی بود. شاید چون اون لحظه توقع نذری نداشتم. از اون موقع تو اون نقطه من همیشه منتظرم یکی بهم شکلات تعارف کنه :)
وارد که شدم بلندگو داشت می‌گفت زائرین محترم، برای نماز برین پایین دارالحجه. یه نگاه به راست کردم و رفتم تو صحن مجاور، ظل آفتاب، ظهرم رو به عصر امام اقتدا کردم. البته هوا خنک و آفتاب کم‌رمق بود. از رکعت سوم هم فرادی خوندم، چون اطرافم زائر بودن و اتصالم کامل قطع شد. یکی از دلایل دل‌ناچسب بودن نمازهای حرم همینه که وسط نماز باید حواست به این چیزا باشه.
یک خادم پیری هم بود که مثل خدام حرم حضرت معصومه، بچه‌ها رو برای بازی با آب حوض دعوا می‌کرد. تعجب کردم، اولین باری بود همچین چیزی می‌دیدم. دوران آقای طبسی، خدام خیلی سخت‌گیر بودن، دوران آقای رئیسی بسیار مؤدب شده بودن و کمتر هم سخت‌گیری می‌کردن. دوران جدید هم که تازه شروع شده، هنوز مشخص نیست.
اومدم گوهرشاد، جای همه خالی، خودتون به زودی بیاین تو این نقطه بشینین امین‌الله بخونین ان‌شاءالله. بعد یاد منم بیفتین دعام کنین آدم شم :)





بیخیال، از اون طرف بیشتر می‌مونم و امتحان میدم.



می‌گفت "اینجور نباش. همین تسنیم را ببین، هر کاری بگویی می‌کند، تمام کارها با اوست. آب بخواهم تسنیم، غذا بخواهم تسنیم، لباس بخواهم تسنیم، خسته باشم تسنیم، کار داشته باشم تسنیم، کانه فرشته. ولی، ولی، ولی، زبانش تند و تیز است، کانه نیش مار! حرفش را می‌زند، دست خودش هم نیست. باید حرفش را بزند، حالا اینکه حرفش قلبت را سوراخ می‌کند حرف دیگریست." با ملایمت حرف می‌زد و اثری از شماتت در حرف‌هایش نبود. گویی یک فرشته‌ی تندخو را پذیرفته باشد.

و من فکر می‌کنم به تمام وقت‌هایی که تصمیم گرفتم کمتر حرف بزنم، ملایم‌تر حرف بزنم، کمتر رک باشم و بیشتر ملاحظه کنم. یک جمله‌اش بدجور ذهنم را می‌کاود؛ دست خودش نیست، دست خودش نیست، دست خودش نیست. اگر دست خودم بود باید آن همه تصمیم به یک جایی می‌رسید دیگر، نرسید. ولی دست خودم است، این را خدا هم می‌داند، من هم می‌دانم. اگر چیزهای سختی مثل این دست خودم نبود که زندگی فایده‌ای نداشت. اگر قرار بود آن فرشته‌ای که می‌گویند باشم و ناخالصی هم نداشته باشم که دیگر چرا زندگی کنم؟ پس جای رشد کجاست؟ و به یادم می‌آید چالش سخت دیگری از همین دست را، گرچه به مراتب راحت‌تر؛ استرس و اضطراب. به دلایل وراثتی، ژنتیکی و تربیتی، شخصیتی داشتم تماما استرس. چنان که گویی از ابتدا استرس بوده‌ام و سپس دست و پا درآورده‌ام. این مسئله گرچه تمام اطرافیان و دوستان و معلمان را آزار می‌داد، اما بیش از همه خودم در تعب و رنج بودم. هشیارانه آب رفتن قوایم را رصد می‌کردم و می‌دیدم که با اختلاف بسیار زیاد از هم‌سالانم به مسائل و مشکلات واکنش می‌دهم. نشستم و با خودم صحبت کردم، زیاد صحبت کردم. پس از هر چالشی صحبت کردم. جنگ کردم، دعوا کردم، بحث کردم، شماتت کردم، نوازش کردم، دلداری دادم، وعده دادم و مدارا کردم. و وقتی به خودم آمدم که سطح اختلاف بسیار کمتر از گذشته شده بود. گرچه جای تمرین بسیار هست هنوز، ولی راه نسبتا هموار گشته. این تجربه‌ای بود تک‌نفره و درونی که حتما آسان‌تر از چالش پیش‌روی فعلی است که کاملا در تعامل با دیگران و با نقش‌آفرینی آن‌هاست. ولی واقعا گمان نمی‌کنم این دلیلی برای ترس یا طفره رفتن یا بیخیال شدن چالش حاضر باشد. یک ماراتن چند ساله را از ابتدا آغاز می‌کنم. هر چند دفعه که شکست خورده‌ام مهم نیست، من باید بتوانم یک آدم خوش‌اخلاق با قول لین از خودم بسازم. این است که مهم است. این است که رنگ حرکت دارد. این است که هرچه دیرتر شروع کنم و هرچه بیشتر پشت گوش بیندازم، ضررش بیشتر است. ضرر شخصی‌اش را می‌توانم بپذیرم، ولی آن سه طفل معصوم که قرار است از پرورشگاه بیاورم و بزرگ کنم چه گناهی کرده‌اند آخر؟ به خاطر آن‌ها هم که شده باید یک تغییری بکنم :دی



پشت تلفن؛ بره‌ی ناقلا: خاله جون، یه روسری و
جلوی تلفن!؛ افکار خاله جون: خب، یه روسری
بره‌ی ناقلا: یه مانتو و
افکار خاله جون: واااو! یه مانتو هم!!!
بره‌ی ناقلا: یه شلوار و
افکار خاله جون: خدای من، من و این همه خوشبختی محاله
بره‌ی ناقلا: یه گیره‌ی روسری
افکار خاله جون: حتی گیره هم *_*
بره‌ی ناقلا: برات در نظر گرفتم!
افکار خاله جون: ؟ (سر افکار خاله جون یه دو سه دور گیج میره و سعی می‌کنه تعادلشو به دست بیاره و بفهمه چی به چی شد؟)
بره‌ی ناقلا: فقط باید یکی بهم پول بده که برم بخرمشون!!!
افکار خاله جون: :||| :((( :'''( ='''((( آخه چرا با من این کارو می‌کنی؟؟؟



از دست رفته‌م
یک خط‌کش تازه برای خودم در نظر گرفتم که همچین قشنگ راه نشون میده. نه اینکه خط‌کش تازه ساخته شده باشه یا تازه دستم رسیده باشه، من تا حالا ندیده بودمش. خط‌کش قبلی خودم زحمتش زیاد بود، آدمای خیلی زیادی رو خط‌خطی کردم باهاش. آخه هیچ آدمی دقیقا اندازه‌ی خط‌کش من نمی‌شد. اذیت می‌شدم که "ای بابا! این چه وضعه؟ چرا همه کج‌وکوله‌ان؟"، الانم درسته ازش خسته شدم و می‌خوام عوضش کنم، ولی در حد یه آرمانه برام که بتونم عملیش کنم. یعنی بشه روزی که صلحم اون‌قدر گسترده بشه که بتونم بگم "انی سلم لمن سالمکم"؟ و عزمم اونقدر قوی بشه که بتونم بگم "و حرب لمن حاربکم"؟ می‌دونید تا حالا جرأت نکردم بگم "یا لیتنی کنت معکم"؟ اگه می‌بودم و می‌شد "انی حرب لمن سالمکم و سلم لمن حاربکم" چی؟ اگه همین الان همین‌طوری باشه چی؟
از دست رفتنم رو به چشم می‌بینم.



به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسون‌ترین راه‌ها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه می‌خواد از خونه‌ش بزنه بیرون، اگه بی‌جا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خودش آدمو صدا بزنه، مرکزی که آدمو دوست داشته باشه و آدم‌هام دوستش داشته باشن. شهر باید مثل مشهد باشه، مثل قم.




آدم کوفت بخوره، 

شکلات فرمانیه رو نخوره

قضیه از این قراره که در مدت انتظار جلوی سفارت نروژ،

ludo بازی می‌کردیم چهار نفره، من و دایی و داداش‌ها. قرار شد هرکی باخت برای بقیه آبمیوه‌ای، نوشابه‌ای، چیزی بخره. من اولش از همه جلو بودم، ولی یک ساعت و خورده‌ای بازی‌مون طول کشید و آخرش من باختم :( و خب طبیعیه که گفتم شرط حرام است و فلان! :))) البته بعدش گفتم بیاین بریم بی‌ارتباط با بازی براتون آبمیوه بخرم. رفتیم و اونا آبمیوه برداشتن و من شکلات. و در نهایت دایی حساب کرد! بعد من فاکتور خواستم که کاش نمی‌خواستم :)))) شکلات من تنهایی از آبمیوه‌ی اون سه تا بیشتر شده بود :)

نشستیم تو ایستگاه می‌خوایم بریم تجریش. بعد این سه تا برسروسینه‌ن نوحه می‌خونن و کمی هم مسخره‌بازی درمیارن. مهندس: "الان تسنیم با خودش میگه چه غلطی کردم اومدم، دیگه با پسرا نمیام بیرون!" :)



چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به ددگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور بشم. البته نتیجه‌گیری درستی نیست و حتما تهران نه به اون خوبیه که فکر می‌کردم، نه به این بدی که فکر می‌کنم. و البته هنوز هم دوست دارم پیچیدگی‌هاشو یاد بگیرم :)
فردا یه سر دیگه هم میریم تهران، یه دو سه تا کار کوچولو داریم، بعد بازم برمی‌گردیم قم ان‌شاءالله. قم شهر آرامشه انگار. مردمش خوبن انگار. ماشین‌ها و راننده‌هاش خوبن انگار. فروشنده‌هاش خوبن انگار. پارسال که با همکارم اومده بودم، یه بار یه توهینی به مردم قم کرد که دقیق یادم نیست چی بود، یه چی تو مایه‌های ساده/احمق/پخمه بود فک کنم (با عرض معذرت از قمی‌های احتمالی که اینجا رو می‌خونن). بعد منو میگی، انقدر ناراحت شده بودم که انگار مستقیما به خود من فحش داده، داغ کردم و بحث گرفت بالا! حالا اون ایرانی، من نه! خوبه برنگشت بگه به تو چه اصلا!
چرا من نمی‌خوابم، اه!
اون جای خالی پست قبل مثلا جای عکس بود که می‌خواستم بذارم، اصلا حسش نیست.
شترق! بره‌ی ناقلا از تخت افتاد پایین :|



قراره ان‌شاءالله تا چند ساعت دیگه حرکت کنیم به سمت تهران. آقای و مامان و اینا مدارکشونو تحویل دادن و نامه‌ی تردد گرفتن. واسه همین صبح که آقای کار بانکی داشتن منو با خودشون بردن که انجامش بدم. من نشسته‌بودم پشت فرمون، به شدت دست‌فرمونم افت کرده و افتضاح شده، به شدت ها! ولی خب همچنان حال میده :) رفتیم بانک و کارمون انجام نشد و مجبور شدیم برگردیم. ساعت ده دوباره رفتیم، ولی این بار با موتور. آقای با لباس‌های کار که خاکی بودن و منم با چادر عاریه از دختردایی یازده ساله! چون چادرهامو انداخته بودم تو ماشین لباسشویی. نشستم ترک موتور. خیلی وقته که موتورسواری نکردم. ولی بذارین اعتراف کنم موتورسواری خیلی بیشتر از رانندگی حال میده :) یعنی من وقتی ترک موتور نشسته بودم فکر می‌کردم که ملت دارن منو به هم نشون میدن و میگن نگا! خوش‌به‌حالش! داره چه کیفی می‌کنه! در حالی که این حسو پشت فرمون نداشتم
خب بازم مثل اون دفعه از خستگی وسط نوشتن خوابم برد. بعد از یه نیم ساعت، ساعتای یک، مامان اومدن بیدارم کردن که درست سر جام بخوابم. چهار هم بیدار شدیم و الان تو راهیم :)







این سفر یه‌جورایی اجباری حساب میشه. البته خود سفر نه، زمانش. مسافر راه دور داریم که می‌خواستن یه‌کم ایران رو هم بگردن. فعلا فقط تهران و قم، تا ببینیم میشه شهر دیگه‌ای هم رفت یا نه. حالا اگه جای دیدنی خوبی تو تهران می‌شناسین ممنون میشم معرفی کنین. فقط باغ کتاب و اینجور چیزا نباشه که خانواده نمیرن :)
+++ بهترین هیئتی هم که می‌شناسین (با آدرس) تو این دو شهر معرفی کنید لطفا. تشکر









اسنپ‌فود یه کد تخفیف بیست تومنی بهم داد امروز، برای اولین سفارش. منم باهاش یه پرس چلوکباب برگ، هفده تومن و یه دونه ماست، هزار تومن سفارش دادم که با دو تومن هزینه‌ی پیک بشه بیست تومن بعد از ثبت سفارش هم باز یه کد تخفیف ده تومنی برام فرستاد که سفارش دوم رو هم بدم حالا من می‌خوام تبلیغشو اینجا بکنم بچه‌ها برید تو اسنپ‌فود عضو بشید و ترجیحا کد معرف رو بزنید که پنج تومن تخفیف به شما و معرفتون بده و بعد انقدر ازش چیزی نخرید (حدود یک سال) که خودش کد تخفیف گنده بده بهتون

فردا میرم درمانگاه؛ امشب رفتم کتاب "اتاق" رو خریدم که به عنوان کادوی روز پزشک بدم به دکتر. دنبال کتاب "مورتالیته و جیغ سیاه" می‌گشتم، چون نویسنده‌ش رزیدنت ن بوده و خاطراتش رو از اون دوران نوشته، گفتم دکتر هم که متخصص نه، شاید خوشش بیاد. ولی پیدا نکردم. اتاق رو خودم فیلمشو دیدم، دیگه رغبتی به خوندن کتاب لورفته ندارم.

یادش بخیر کتاب ارزون بود! مثلا یادمه وقتی نیچه گریست رو من بیست تومن خریدم، الان شصت و پنج تومن بود. می‌خواستم یه گزیده اشعار قیصر امین‌پور بخرم، یه کف دست کتاب هفده تومن بود. باز کردم اومد:

ای شما
ای تمام عاشقان هر کجا
نام یک نفر غریبه را
در شمار نام‌هایتان اضافه می‌کنید؟

ورق زدم باز یه شعر زیبای دیگه اومد که یادم نیست چی بود. قیصر داشت متقاعدم می‌کرد بخرمش که بازم ورق زدم و شعر نو (یا سپید؟) اومد و خب کمتر شعر نویی هست که باهاش ارتباط بگیرم، گرچه بعضی شعرهای سهراب رو خودبخود حفظ شدم و کمتر شعری هست که به مذاقم خوش نیاد و حفظ بشم. باز تورقی کردم و باز شعر نو اومد و باز خوشم نیومد و گذاشتم سرجاش. حتی اون شعر "وقتی تو نیستی، نه هست‌های ما چونان که بایدند، نه بایدهای ما." هم نیومد، یا اون یکی "ناگهان چه زود دیر می‌شود". بالاخره هم نفهمیدم نام یک نفر غریبه را در شمار نام‌هایشان اضافه می‌کنند یا نه. در پایان این شعر رو من به نیابت از قیصر (چه اسم باحالی هم داره) تقدیم شما می‌کنم :)

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌‌ی سرودنم درد می‌کند
انحنای روح من، شانه‌های خسته‌‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟



دلیل این همه خستگی رو نمی‌فهمم. هفته‌ی خیلی شلوغی داشتم درست، هفته‌ی خیلی شلوغی خواهم داشت درست، این دو هفته‌ی شلوغ قراره به یه سفر متصل بشه درست*، ولی خب مگه همه‌ی دنیا همین‌طوری نیستن؟ غار خونم اومده پایین.

* سفر برام نه تنها استراحت محسوب نمیشه، که چالش هم هست.



صبح با اون کارمنده بحثم شد. دیروز که رفتیم و گفت حاضر نیست، بدون بحث اومدم بیرون و بعد تا شب هی با خودم کلنجار رفتم. گفتم ببین این کارت محافظه‌کاریه، منفعت‌طلبیه، آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه است، عصبانی شدی و حرفی نزدی تا کارت خراب نشه، که یه دفعه کلا نزنه زیر میز که بعید هم نیست. به این فکر نکردی که رفتارت چه تاثیری رو سیستم خواهد گذاشت. اینکه تو حرف نزنی، نفر قبل و بعد تو هم حرفی در مورد این تنبلی و سهل‌انگاری نزنن، چه فکری رو به اون کارمند القا می‌کنه؟ اینکه حق داره هر وقت دلش خواست به ارباب رجوع بگه کارت حاضر نیست و برو فردا بیا و کسی هم نباید اعتراض کنه. درواقع ما یه شرایطی تو جامعه داشتیم که اکثرا همین مدلی بار اومدیم، اینکه اعتراض ممنوعه، اعتراض اشتباهه، حق همیشه با بالادستی‌هاست، اگه حق باهاشونم نباشه اعتراض پیامد خوبی نداره. خلاصه هی اینا تو ذهنم رژه می‌رفت و قشنگ خودمو تو شکل‌گیری اون سیستم معیوب دخیل می‌دونستم و همچنان می‌دونم. ظالم بودن و رعایت نکردن عدالت یه طرف ماجراست، مظلوم و منفعل بودن هم اون طرف دیگه‌شه که اگه نباشه ظلم انقدر فراگیر نمیشه.
امروز که رفتم و گفت حاضر نیست باهاش بحث کردم که مثلا منفعل نباشم. مامان با پاشون به پام می‌زدن که ساکت، چیزی نگو :))) اینجا تا حالا ندیدم کسی با کارمندا بحث کنه، اکثرا با گردن کج منت هم می‌کشن. من هم بار دومم بود که با داد و بیداد کارمو راه انداختم. بعدش گفت منتظر بمونین شاید تا دوازده حاضر بشه، دوازده رفتم و گفت دو بار رفتم اتاق رئیس و گفتم اینو زودتر حاضر کنین، امضا زده ولی هنوز ایمیل نکرده، یه‌کم دیگه صبر کن. رفتم بیرون نشستم، چند دقیقه بعد مامان گفتن انگار داره صدامون می‌زنه، گفتم عمرا اون آقا ما رو صدا بزنه! اما دیدم اومد بیرون و صدام کرد!!! انتظار این یکیو اصلا نداشتم. نامه‌ها رو داد و گفت ببخشید اگه کارتون دیر شد! یه تشکر آروم کردم و اومدم بیرون، ولی دیگه اداره‌ی پست بسته بود.

من زمستونا هم سرما نمی‌خورم حتی، بعد الان یک سرمایی خوردم که شیرفلکه‌ی دماغ و چشمم بسته نمیشه اصلا! هرکی ببینه فک می‌کنه دارم گریه می‌کنم. میگم شاید اون کارمنده هم دیده ناگهان تو چشم چپم آب جمع میشه و هی با دستمال دماغمو می‌گیرم، فک کرده کارم انقدر برام مهمه که دارم گریه می‌کنم و کارمو راه انداخته اوه! دتس تو بد! فک کردم یه‌کم گرد و خاک کرده باشم :)))



یادش بخیر، وقتی بچه بودم، این سرازیری و سربالایی میامی حسابی به وجدم می‌آورد، هیجان داشت در حد ترن شهربازی. الان هرچی سعی می‌کنم! دیگه حتی احساس هم نمی‌کنم که داریم بالا میریم یا پایین.
مامان و آقای قبل ظهر رفتن چَکَر! بعد فهمیدیم میامی میرن. هی دوتایی دوتایی میرن، ما هم که هیچی :| خلاصه امروز ظهر، اولین قرمه‌سبزی تنهایی عمرمو پختم ^_^ راستش در حد آبگوشت آسون بود، چیه هی جو میدن قرررمه‌سبززززی!؟ روزه هم داشتم، نشد ببینم چه مزه‌ای شده. نزدیک شب مامان زنگ زدن که ما اینجا اتاق گرفتیم، اگه می‌خواین شمام بیاین! هدهد و عسل هم خونه‌ی ما بودن. تا جمع کردیم (من ظرف‌های ظهر رو شستم، کیک پختم و سمبوسه، عسل رفت نوبت دندونپزشکی‌شو، هدهد هم چند تا پتو بست و ظرف و ظروف حاضر کرد و رفت خونه که شوهرش بیاد حاضر شه!) و راه افتادیم ساعت نه شد. همممم‌اکنون هم رسیدیم اینجا (ساعت ده و ربع).
به عسل میگم کمربند ببند، نمی‌بنده. میگم چرا نمی‌بندی؟ میگه اول باید مال بچه‌هامو ببندم. ماشینی که گرفتیم صندلی عقب فقط دو تا کمربند داره و بچه‌ها که وسط نشستن کمربند ندارن. میگم خب چه ربطی داره، اینا نبستن تو هم نمی‌بندی؟ می‌خنده. تو چشماش می‌خونم که اگه یه‌وقت اینا بخوان نباشن، منم می‌خوام نباشم!
به نظر من سه مرحله‌ی رشد وجود داره، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی میشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه. و والدین کمی هستن که به مرحله‌ی سوم برسن.

جمعه‌تون خوش بگذره :)



راستیتش اولین بار تو

این پست بود که دو تا کامنت دادم و بعدش احساس کردم میشه متن رو یه‌کم موزون‌تر نوشت. قبل‌ترها، مثلا وقتی خیلی (خیلی) بچه بودم، سععععی می‌کردم که شعر بنویسم (چنان که سعی می‌کردم قصه بنویسم)، قافیه و ردیف و وزنم می‌شناختم، ولی چون مضمون و کلماتشون کپی شعرهای حافظ و سعدی و اینا می‌شد (از خودم نه اطلاعات داشتم نه دایره واژگانی وسیع) از همه‌شون بدم میومد و به هیچ‌کس هم نشون نمی‌دادم. ناامیدانه ول کردم و همیشه هم تو دلم گفتم خوشا به حال شماها که شاعری بلدید. الان هم چیزی عوض نشده، نه قراره شعر بگم، نه شاعر بشم، نه متحول بشم، نه هنوز دیتا و تفکر مستقل و نابی دارم، نه حس ذوق و قریحه دارم. ولی خوشم اومده با کلمات بازی کنم. بخصوص چیدن کلمات به طنز حس خوبی بهم میده. دوست دارم وارد بازی بشم، هرجور خواستم کلمات و جملات رو ورز بدم، کی جلومو می‌گیره؟ شاید مثل امشب بعضی‌هاشونم گذاشتم اینجا :)


مصرع‌های اول از حافظ و دومی‌ها از نگارنده است

خم زلف تو دام کفر و دین است
اگرچه قلب من عاقل‌ترین است

جمالت معجز حسن است لیکن
دو چشمم پرده‌ای دارد وزین است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
گمانم جان ما ارزان‌ترین است

بر آن چشم سیه صد آفرین باد
که در وقت خطا رو به زمین است

عجب علمیست علم هیئت عشق
که دانشجوی آن عالم‌ترین است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد؟
نبرده، گرچه ظاهر اینچنین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
ولو قفل دلت محکم‌ترین است



گل بی رخ یار خوش نباشد
جمعه پی کار خوش نباشد

طرف چمن و طواف بستان
با جیب بِرار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گل
بی صید و شکار خوش نباشد

با یار شکرلب گل اندام
سالی یک قرار خوش نباشد

هر نقش که دست عقل بندد
بهر دل زار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ
بی پول و دلار خوش نباشد



در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
چونکه سریست فقط باخبران می‌دانند!

عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند ولی
با همه رندی خود تا به ابد نادانند

جلوه‌گاه رخ او دیده‌ی من تنها نیست
از تماشای رُخش، کل محل شادانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
آن دهان گرچه شکر، لیک پر از دندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
مفلسان در طلب می حشم و حیوانند

وصل خورشید، به شبپره‌ی اعمی نرسد
بوف کوران به ته غار مغان پنهانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
گرچه گویند واشینگتن، ولی رفسنجانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
سبز و آبی، عسلی، لنزاشونم داغانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
جمله ارواح، دوبیتی و غزل می‌خوانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم، چه شد
این همه درس، چه گِل بر سر ما می‌مالند؟

گر شوند آگه از اندیشه‌ی ما مغبچگان
بروند وز عقب خود نظری ننمایند


حافظ/تسنیم


هنوز نمی‌دونم شعر کامل گفتن سخت‌تره یا اینکه بخوای شعر گفته شده رو از ذهنت پاک کنی و به‌جاش یکی دیگه بنویسی، با همون وزن و قافیه، ولی کلمات و احیانا موضوع متفاوت.
ایراد وزن و قافیه هم داره، مثلا اونجاش



یه جایی خوندم که یه بنده خدایی داشته دعا می‌کرده. بین دعاهاش گفته خدایا همین کوهی که اینجاست رو برای من تبدیل به طلا کن. خدا هم دعاش رو قبول کرده و کوه طلا شده. این شخص که خیلی هیجان‌زده شده بوده، گفته خدایا تو چقدر خوبی، چقدر قدرت داری، چقدر زیاد بخشنده‌ای! خدایا هرکی ازت کم خواست ریشه‌شو بسوزون! بالفور چپه میشه میفته! ناظر ماجرا میگه خدایا چرا؟ خدا هم میگه چون کم خواسته بود. فکر کردین یه کوه طلا چیزیه واسه من؟
فقط نمی‌دونم اینایی که تو قصه‌ها تعریف می‌کنن یکی به خدا گفته فلان، خدا هم جواب داده بهمان، مال چه دوره‌ای بوده. هروقت که بوده خوش‌به‌حالشون واقعا. تازه به اونا یه کوه یه کوه طلا می‌داده، به من هنوز مثلا یه ماشین هم نداده.
+ دری‌وری‌های ما رو ندید بگیرین، مقصود قصه رو دریابین :)




خونه‌ی ما

دیشب، دوازده شب، بعد از رفتن خانواده، افتادم به جان خانه و جارو و گردگیری و شیشه‌پاک‌کن و. با خودم گفته بودم که آخیش، تا مدتی کسی نیست که هی میزها را جابجا کند یا لک لیوان چایش را رویشان بیندازد، همه‌ی بالش‌ها را روی یک مبل جمع کند یا بیاوردشان وسط خانه و بخوابد، خرده نان روی فرش‌ها بریزد یا از شب تا صبح دویست بار آب بخورد و صبح دویست تا لیوان روی سینک باشد و. با خودم گفته بودم، الان، همین نصفه شبی، مرتب می‌کنم و تا مدت زیادی راحت خواهم بود.
امروز از مدرسه آمدم و وارد خانه‌ی تمیز و پاکیزه و همه چیز سر جای خودش و مرتب دیشبی شدم. فقط یک قابلمه روی اجاق بود که مهندس ظهر غذا گرم کرده و خورده بود. آن هم چیز مهمی نبود. چند ساعتی گذشت. بیکار و ویلان و سیلان در خانه‌ای راه می‌رفتم که کاری برای انجام دادن نداشت. حوصله‌ام سر رفت. به خانه‌ی ارواح می‌مانست، سوت و کور. حتی هیچ‌کس کنترل تلویزیون را هم جابجا نکرده بود، حتی یک میلی‌متر. شروع کردم. هر چیزی را برمی‌داشتم دیگر سرجایش نمی‌گذاشتم. کمی وسایل را ریخت‌وپاش کردم. چای خوردم و استکان را روی میز باقی گذاشتم. خلاصه هر کاری همیشه نمی‌کردم را کردم. تا خانه کمی خانه شود. جان بگیرد. سش بشکند. جاری شود. من عاشق خانه‌ی منظم و تمیز هستم، ولی خانه‌ای که مداوما به‌هم‌ریخته شده و مرتب شود. خانه‌ای که نه با آجر و تیر و تخته و لوازم، که با اعضایش، اختلافات سلیقه‌ای، تفاوت‌ها، شباهت‌ها و کنش و واکنششان خانه شده باشد.



چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که "الان می‌توانستم کربلا باشم، بین الحرمین" و با وجود اینکه امسال، کما فی السابق، میلی به رفتن نداشتم، دلم تنگ شد. دلم تنگ شد از آن جمله‌هاییست که خوانده می‌شوند، اما درک نه. دلم پرواز کرد همچنین. دلم ایستاد در بین الحرمین و سلام داد همچنین. صبح در اتوبوس، به سمت مدرسه، حرم امام رضا (ع) را دیدم، سلام دادم و باز اشک بود که بی‌اختیار می‌آمد و من مانعشان نمی‌شدم. رسیدم مدرسه و دیدم که بساط مجلس عزا برپاست. زنگ آخر مداحی آمد و زیارت عاشورایی خواند. هنوز شروع نکرده بود که باز اشک‌ها می‌ریخت. معلمان را دیدم که به طرفم برگشته و در صورتم دقیق شده بودند، یکی از شاگردان را دیدم که برگشته، ایستاده و مبهوت به من زل زده بود. خب زیارت عاشورا برایشان گریه نداشت، البته می‌دانید که برای من هم نداشت، دلم چیزی خواسته بود و برای نداشتنش گریه می‌کردم. کیفم را در دفتر گذاشته بودم و دستمال نداشتم. وسط دعا بلند شدم و رفتم دفتر. برگشتم و باز راحت گریه کردم، می‌گفتم کاش لااقل روضه بخواند که معلمان ژست گریه بگیرند، اما روضه‌ای در کار نبود. بعد از زیارت، بچه‌هایم آمدند "خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا چشماتون قرمزه؟ چون گریه کردم" "عه خانم گریه کردین؟ بله" "خانم چرا گریه کردین؟."
فردا صبحش خواب دیدم با مامان و آقای رفته‌ام. پیاده‌روی کرده‌ایم. به کربلا رسیده‌ایم. و من با خودم می‌گویم دیدی تو را هم بردند؟ با خودم می‌گویم دقت کن که بعد از پیاده‌روی اول به حرم اباالفضل می‌رسیم، باید اذن دخول حرم امام را از ایشان بگیریم. گنبد را می‌بینم. گریه می‌کنم. سلام می‌دهم. ولی بیدار می‌شوم. تا همین‌جایش هم راضی‌ام، ولی دلم بیشتر تنگ می‌شود. می‌شود یک بار در خلوت بروم به آن دیار؟ می‌شود مثل مشهد، بنشینم و زل بزنم و حرف نزنم؟ می‌شود منِ بی‌ادب را ببخشند؟ می‌شود مرا باز دعوت کنند؟



یک عالمه که چه عرض کنم، خیلی عالمه حرف زدیم. تا حالا نشده بود اینطوری با داداشم، برادرم، مهندس منزل، حرف بزنم. کوتاه‌تر از اینا بوده و به ندرت و نه اصلا نصف این بار عمیق. نه داغ می‌کرد، نه بحث رو ول می‌کرد، نه بی‌تفاوت بود، اتفاقا خوب هم پیگیر بود. دقیقا برعکس همیشه. کلا کسی رو داخل آدم حساب نمی‌کنه که بخواد باهاش بحث کنه. منم که از همون اول یه دایره‌ی قرمز دورم بود، با هرکی بحث می‌کرد با من نمی‌کرد، می‌گفت غیرمنطقی حرف می‌زنی. ولی حس می‌کردم چون تو بحث هم‌پای خودش می‌تونم استدلال کنم فرار می‌کنه. امشب نه گفت غیرمنطقی حرف می‌زنم، نه از واکنش‌ها و نوع جواب دادن‌هاش چنین چیزی برداشت می‌شد، کاملا جدی جواب می‌داد و سؤال مطرح می‌کرد. حالا حرفم این‌ها نیست. حرفم اتفاق شگفتیه که افتاده و من نمی‌دونم دلیلش رو. و بجز کلیت اتفاق، موضوع بحث خیلی مهم بود و اصلا به فکرمم نمی‌رسید حاضر باشه در موردش حرف بزنه و بحث کنه. چقدر خوب بود این حرفا، گرچه با یه ملالی تموم شد. به هر حال مطرح شدنشون خیلی بهتر از نشدنش بود.
چقدر اتفاق غیرمنتظره‌ای بود، چقدر.



مسیرم دو تا اتوبوس می‌خوره، به قدری دیر اومدن که شک کردم اصلا میان یا نه. اتوبوس‌های پرترددی هم هستن اتفاقا. #خستگی_مضاعف
از کاظمین خبر رسید که یکی از اقوام تو مشهد فوت کردن، و دستور رسید که جملگی خاندان بریم فاتحه و خدمت مجلس و غیره.
خواهرم از صبح که سر کلاس بودم تا الان دویست و چهل و هفت دفعه زنگ زده که من می‌خوام برم دکتر برام سونو بنویسه، باید چیکار کنم، الان کجا برم، بعدش کجا برم؟ سونوی خوب معرفی کن، صبح نباشه عصر باشه، آقا نباشه خانم باشه، نوبت قبلی لازم نداشته باشه، دور نباشه، قیمتش بالا نباشه، معتبر و مطمئن باشه و.
اون یکی خواهرم زنگ زده که دارین میاین اینجا برای فاتحه، به فلانی هم خبر بده.
هفته‌ی پیش ده کیلو گوجه گرفتم رب درست کردم. دیروز هم رفتم بیست و پنج کیلو دیگه گرفتم. همون‌جا دادم آبشو گرفتن، امروز صبح گذاشتم رو اجاق و رفتم مدرسه. الان اومدم نصف هم نشده آبش. باید پای اینم وایستم. آقای هم اجازه‌ی برداشتن ماشین ندادن بهمون. بیست و پنج کیلو رو به سختی رو موتور روی پام کنترل کردم. از دیروز عضلات کمرم گرفته.
درس‌های فردا رو هم باید مرور کنم و کلی شعر و قصه و بازی و طرح درس آماده کنم. قرار بود فردا روز آخرم باشه. باز معلمه هم پیام داده که سه‌شنبه دیر می‌رسم، میشه چهارشنبه رو هم بری؟
مجددا از کاظمین دستور رسید که با دفتر آقای سیستانی هماهنگ کن که از سهم خمس اگه میشه هزینه‌ی کفن و دفن این بنده‌خدا رو بدین.
باز اون یکی خواهرم زنگ زده که به فلانی خبر دادی؟ "رفتم در خونه‌ش نبود، گفتم نسبت نزدیکی که نداره فعلا زنگ نزنم تا برگرده." بعد میگه فلانی زنگ زده گفته به تو زنگ بزنم بگم به فلانی زنگ بزنی بگی بیاد! دیگه داغ کردم. "همون فلانی چرا خودش زنگ نمی‌زنه؟ به عنوان نفر دوم خودت چرا زنگ نمی‌زنی؟ که با این تعداد واسطه به من زنگ می‌زنین که زنگ بزنم؟ مگه من هد فامیلم؟ از جفتتونم که کوچیکترم. از صبح مدرسه بودم دارم می‌میرم از خستگی. هنوز یه قلپ چای یا یه لقمه غذا نخوردم. کمرم داره می‌شکنه. رب روی اجاقه. به دفتر هم من باید زنگ بزنم. خودتون زنگ بزنین بهش خبر بدینننننن."
این قابلمه‌ی رب هم کل اجاق گاز رو گرفته، ظرف برنج رو گذاشتم رو درش که گرم بشه =))
الانم خواهر همسایه‌ی بالایی (که خانوادگی رفتن کربلا) اومد دم در و کلید داد و گفت اگه بارون اومد حیاط خونه‌ی خواهرمو سر بزن که آب جمع نشه تو حیاط.
لباس‌هامم باید بشورم، ولی هوا ابری و بارونیه و تا شب خشک نمیشه. نمی‌دونم چیکار کنم.
فعلا من تنها دعام اینه که تا قبل اذان مغرب این رب درست بشه که می‌خوایم بریم مجلس عزاداری ربم خراب نشه. خاموش کنم دوباره روشن کنم خراب میشه؟

+ اگه چیزی نفهمیدین عب نداره، خودمم نمی‌فهمم اینجا چه خبره.
+ مرحوم که کلا فراموشم شد. خدا بیامرزدش، گمونم راحت شد.



از بس گفتن "خانوم"، "خانوم اجازه"، "خانوم"، "خانوم اجازه" و از بس حرفمو قطع کردن و رشته‌ی کلام از دستم در رفته، تو خونه هم که هستم و دارم فکر می‌کنم، تو فضای ذهنم، مدام یکی جفت‌پا میاد وسط افکارم و میگه "خانووووووووم! میشه من برم دستشویی؟؟؟؟"



اول قرار بود برن سه چهار روزه برگردن، از کارت اصلی یه مقدار ریختن تو کارتی که دست منه به عنوان خرجی. امروز گفتن که هنوز نجف‌اند و ده روز دیگه هم طول می‌کشه سفرشون. از لحظه‌ای که رفتن منم خریدامو شروع کردم و هرچی به ذهنم می‌رسه برای خونه می‌خرم. امروز رفتم موجودی گرفتم دیدم صد و چهل تومن مونده تو کارت :| به خواهرم میگم روزی چهارده تومن باید خرج کنیم فقط تا دووم بیاریم صبحانه نون و چایی شیرین، نهار برنج تو خونه داریم شکر خدا، شام هم نون و ماست که سبک بخوابیم :) سبد و فایل و سفره و جوراب و نرم‌کننده و اینام باشه ان‌شاءالله بعدا، ده روز بدون اینا نمی‌میریم :)))

+ جهت تخفیف نگرانی و جلوگیری از تشویش اذهان عمومی:
کارت اصلی هم پیش منه :))
تو خوندن صفرهای موجودی اشتباه کرده بودم و بعد از چند ساعت درگیری ذهنی که مگه من چی خریدم که کارت خالی شده، تازه فهمیدم :))
+ زیارت اربعین خوندین، نمازشم خوندین، بعد اون دعایی که برآورده خواهد شد رو واسه من بکنین ;))



اینطوریه که خونه همچنان بوی رب میده و خواهرم از در که وارد میشه تا موقع رفتن میگه اینجا بوی گندیدگی میده. نمی‌دانم راه‌حل چیست. اسپری هم می‌زنم، ولی وقتی میره، بازم بوی رب هست. اسپند هم تو برنامه‌م هست، ولی هنوز وقت نکردم :)) اگه بخوام بازم رب درست کنم باید تو حیاط اجاق بذارم.
گفتم که شما تو آشپزخونه‌ی بی‌هود همچین کاری نکنین یه وقت.

یک نفس با ما نشستی، خانه بوی رب گرفت!
خانه‌ات آباد، کی به خانه زاب گوجه رب گرفت؟

+ این روزا خودمو مجبور به نوشتن می‌کنم، وگرنه واقعا نه وقتش هست، نه انرژی، نه فکر، نه حوصله. تنها چیزی که زیاده سوژه‌ست که من نمی‌نویسمشون و می‌دونم که از یادم خواهند رفت.



تلویزیون روشن بود. دختره‌ی کره‌ای، نصف شب، کنار دریاچه نشسته بود. بعد تو روز کنار گندم‌زار طلایی رکاب می‌زد. بعد بارون شدیدی میومد و تو ایوان نشسته بود و تماشا می‌کرد. بعد داشت با ولع غذا می‌خورد. تمام موقعیت‌هاشو دوست داشتم. غذا خوردن، دوچرخه‌سواری، اون نورِ فوقِ نشاط‌بخش و رنگ طلایی طبیعی، سکوت نیمه‌شب و آب، بارون. دوست داشتم یعنی دلم می‌خواست همون لحظه بومی‌سازی‌شده‌ی اون موقعیت‌ها برام پیش میومد. ولی خب چرا نمی‌فهمم زندگی در لحظه رو؟ شعاره، خیلی هم شعاره. ولی مگه هر روز یکی از‌ این‌ها نیست؟ خورشید، ابر، بارون، باد، برف. پس چرا لذت رو نمی‌برم؟ چرا از همین بی‌خوابی‌ها کیف نمی‌کنم؟ چرا از این خواب شدیدی که سراغم اومده لذت نمی‌برم؟ چرا مثل همه‌ی آدما منتظرم یه موقعیت خاص که براش برنامه‌ریزی کردم پیش بیاد که لذت ببرم؟



مامان حالشون خوب نبوده، بیخیال بلیط قطار چند روز بعدشون شدن، دارن با اتوبوس میان. فردا صبح می‌رسن ان‌شاءالله، ولی من مدرسه‌ام.

نمی‌دونم چرا مامان نبودن، اینقد فست‌فود درست کردم من. سمبوسه و مایه‌ی فلافل و کالباس و خمیرپیتزا درست کردم، فریز کردم. البته لوبیاسبز و هویج و مرغ مهمان و مرغ مصرف‌خانواده هم در مقادیر متوسط رو به بالا فریز کردم، رب هم درست کردم، ولی باز هم احساس می‌کنم زور فست‌فودها می‌چربه.
خواهرم میگه قراره قحطی بیاد اینجوری غذا ذخیره می‌کنی؟ میگم نه، می‌خوام به مامان نشون بدم که اگه این کارو بکنن، خیلی از روزهاشون وقت اضافی دارن که برن واسه خودشون بگردن و از این خونه بزنن بیرون. حالا چقدرم که مامان اهل گشت‌وگذارن.
طبقه‌ی بالا رو هم با عسل مثل آینه برق انداختیم. کاور تشک‌ها و بالش‌هارم شستم. سبد خریدم، به کمدها نظم و ترتیب دادم. چیدمان یخچالم عوض کردم. واسه آقای کمی خرید کردم (چرا این آقایون اینقدر در مورد توجه و رسیدگی به خودشون و خرید برای خودشون مقاومت می‌کنن؟ نه چرا؟ نه واقعا چرا؟). اگه قرار باشه مامان آقای باز هم برن مسافرت، دیگه کارتو دست من نخواهند داد، شده خرجی رو دست همسایه بدن، دست من نمیدن :)))
خلاصه خیلی کارها کردم تو این دوازده روز. اگه مدرسه نبودم خیلی راحت‌تر می‌بود، ولی بود و قشنگ نصف مفید روزمو مستقیم و مقدار زیادی رو هم غیرمستقیم می‌گرفت. الان انقدر خسته‌م که می‌خوام دو سه روز بخوابم فقط. ولی صبح ساعت پنج و نیم باید بیدار بشم.

+ واقعا انصاف نبود با این خستگی و وقت کم برای خواب، نیم ساعتم بذارم واسه این چار خط! دو دفعه پاک کردم تا این شد :|
+ جا داره ختم ده هزار "اللهم انصرنی علی کلاس چارمیا" بگیرم واسه فردا. کل روز باهاشون دارم و خب شما نمی‌دونین، اسم چارمیا، چارستون بدن هر معلمی رو می‌لرزونه تو این مدرسه!


 
یک داستان کوتاه خوندم، همینجوری الکی. صرفا جهت تخریب تصور شما از تسنیم :)))
میگن از دردناک‌ترین شکنجه‌ها اینه که صدای یکیو ضبط کنی، واسه خودش پخش کنی
 
اتفاقا امشب خیلی هم کار داشتم، جدا یادم نیست کی وقت کردم اینو خوندم.
 
 
 
+ تا جایی که من تحقیق کردم، این مدلی که من خوندم مجازه از نظر سیستانی. بقیه باید از آیت‌الله‌هاشون اجازه خوندن یا گوش دادنش رو بگیرن.
 
 
22.3 مگابایت
 
 
+ دفعه‌ی اوله می‌خونم، تپق زیاد داره.
+ یه‌سری اشتباه تلفظی هم دارم :|
 
 


اشتباه است ریختن احساسات زودگذر روی داریه. ولی من الان از آدم‌ها بدم می‌آید. بعضی‌ها هم که تحفه‌اش را آورده‌اند، خیال کردید که هستید؟ هه، همه‌تان را با هم، شبیه یک کپه برف، در مشتم گلوله می‌کنم و پرت می‌کنم تو صورت روزگار.
گرسنه‌ام. دلم یک کیک شکلاتی، شکلات شکلاتی، ویفر شکلاتی، خامه‌ی شکلاتی، خلاصه یک کوفت شکلاتی می‌خواهد.
از آن شب‌هاست که پتانسیل زدن زیر کاسه کوزه‌ی نوشتن و خاطره و وبلاگ و این چرندیات را دارم. گمانم امشب در حضیض نمودار سینوسیِ این سی روزم. اگر اجبار اعداد نبود، نمی‌آمدم امشب اینجا. فردا، پس‌فردا، پس‌فَری‌فردا، احتمالا که نه، حتما به این‌ها می‌خندم، ولی خب چه فایده؟ آن موقع زده‌ام این حرف‌ها را و خوانده‌اید این نوشته‌ها را.
بی‌اجازه ماشین را برداشتم امروز، جایی بودیم. عسل و هدهد هم عقب نشسته بودند. هدهد حسابی عصبانی شد، قبول نمی‌کرد که می‌گفتم طرف حساب آقای منم و حتی قبول نمی‌کرد که از ماشین پیاده شود. به نظرم مانتویی که قرار بود تا جمعه برایم بدوزد را باید فراموش کنم. برکه‌گشتم آقای فقط خندیدند، بعضی وقت‌ها تبعیض هم حال می‌دهد ها!



دیروز صبح داشتم می‌رفتم ایستگاه که داداشم رو از دور دیدم، داشت میومد طرف خونه، از کربلا، با یه چیزی شبیه چمدون که می‌کشید. اتوبوس رو هم دیدم که داشت میومد سمت ایستگاه. اول دویدم سمت داداشم و بدون اینکه توقف کنم، دست دادیم و سلام کردیم و بعد دویدم سمت ایستگاه. گفت مامان آقای هم پشت سرمن. می‌دونستم، چون بابای بره‌ی ناقلا با موتور رفته بود دنبالشون، اما وقت نداشتم صبر کنم، اگه اتوبوس می‌رفت دیر می‌رسیدم. تا وقتی اتوبوس از حوالی خونه دور بشه چشم می‌گردوندم که مامان آقای رو ببینم، ولی ندیدم.
به شکلی غیرطبیعی نسبت به روزهای قبل خلوت بود، باعث شد نیم ساعت زودتر برسم. اصلا دوست نداشتم این نیم ساعت رو تو جو دفتر بشینم، زنگ تفریح‌هام ترجیح می‌دادم برم تو حیاط به‌جای دفتر. پیاده شدم و همین‌طور پیاده رفتم در خلاف جهت مدرسه. تا رسیدم جلوی در آخرین مدرسه‌ی خودم. درش بسته بود. هیأت امنایی یعنی چی؟ اون موقع‌ها هیأت امنایی نبود.


تعجب کردم. برگشتم. چند دقیقه قبل هفت و نیم جلوی در بسته‌ی مدرسه بودم. زنگ زدم یه آقایی برداشت گفت طرح اسکان داریم، تعطیله! همزمان ناراحت و خوشحال بودم. دوباره پیاده راه افتادم، می‌خواستم تو این صبح زیبا کمی بیشتر پیاده‌روی کنم. ناراحتیم از یادم نمی‌رفت، ناراحتی از این که چرا بهم خبر ندادن. قرار بود این یک روز رو به‌جای معلم چهارمیا که رفته سفر، برم سر کلاس. نه مدیر، نه ناظم، نه معلم کلاس چهارمیا و نه اون معلم قرآن که سه هفته به‌جاش رفتم مدرسه، هیچ‌کدوم بهم خبر نداده بودن که تعطیله. اینجور مواقع معمولا ناراحت نمیشم، یا ناراحتیم رو خیلی زود فراموش می‌کنم. اگه هر موقعی غیر از روز برگشت مسافرام بود حتما از پیاده‌روی تو صبح زیبا و آروم و دل‌انگیز دیروز حظ می‌کردم، ولی نمی‌دونم چرا یه پیاده‌روی کسل‌کننده و طولانی شده بود و از یادم نمی‌رفت که الان می‌تونستم خونه کنار مامان آقای باشم. یه‌کم دقیق شدم تو خودم، دیدم اصل ناراحتیم این نیست که علافم کردن و حسابم نکردن، ناراحتیم اینه که الان برمی‌گردم و مامان آقای می‌فهمن که کسی دخترشونو علاف کرده و حسابش نکرده. چند دقیقه گذشت، معلم قرآن زنگ زد گفت تازه پیام تعطیلی مدرسه رو دیده و متاسفه که نتونسته زودتر بهم خبر بده. گویا تو گروه تلگرامشون گذاشته بودن خبر رو. نشستم رو یه نیمکت کنار خیابون. یه پرنده دیدم، دو تا پرنده دیدم، سه تا پرنده دیدم، چهار تا پرنده دیدم. به اعجاب پرواز فکر کردم. به اون دو تا پرنده‌ای که خیلی بالا با هم پرواز می‌کردن، یکیشون فقط بال می‌زد و اون یکی بعد از هر چند تا بال زدن، بال‌هاشو صاف می‌گرفت و رو هوا سر می‌خورد. انقدر رفتن دور و انقدر اومدن پایین که پشت درخت‌های دوردست‌ها گم شدن. دوباره راه افتادم و بعد از اینکه نقشه رو چک کردم دیدم راه رو اشتباه اومدم. برنگشتم، همون نزدیکی‌ها ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردم و یه خط ناشناخته سوار شدم و رفتم.
رسیدم خونه. مامان مدت زیادی محکم گرفته بودنم، دایی می‌گفتن گریه کن، گریه کن. آخرشم چشمم یه‌کم خیس شد. بعد اومدم پیش آقای و آقای هم محکم بغلم کردن. یه‌کم نشستیم، مامان از ماجرای رب درست کردن من مطلع شده بودن و البته ذوق‌زده. هرچی سعی می‌کردم جلو دایی‌اینا بحثو از رب بکشم بیرون، باز مامان می‌گفتن "چطوری آوردی این همه گوجه رو؟ چطوری تنهایی درست کردی؟ سخت نبود؟ اذیت نشدی؟ کجا درست کردی؟ چقدر درست کردی؟." یه دفعه یادم افتاد که اینا بلیط‌های قطارشون رو کنسل نکردن. من نخریده بودم براشون و نمی‌تونستم از خونه کنسل کنم. دو سه ساعت وقت داشتیم تا ساعت دوازده. پاشوندمشون و رفتیم دفتر آژانس و بلیط‌ها رو کنسل کردیم. نود درصدش برگشت، سیصد و نود تومن هم سیصد و نود تومنه. و خب درسته این مدت که نبودن حسابی خرج کردم (برای خونه)، ولی عوضش اگه نبودم، کسی هم نبود پیگیر برگشت این سیصد و نود تومن بشه :) برگشتنی من نشستم و نگم که چقدر دست‌فرمونم خراب شده. ای کاش گواهینامه می‌دادن بهم. تو مسیر هم برعکس همیشه که من وراجی می‌کنم، آقای حرف زدن. درواقع درددل پدردختری!
امروز داشتم ظرف می‌شستم که آقای اومدن تو آشپزخونه و بغلم کردن و یه ماچ محکم. عصر هم از خواب بیدار شدم، رفتم تو هال دیدم همه دارن چای می‌خورن، گفتم یه استکان چای به منم بدین. و البته منظور من از این جمله هیچ‌وقت این نیست که پاشین یه استکان چای به منم بدین، منظورم اینه که منم الان میام به مراسم چای‌خوران شما ملحق میشم. اما دیدم آقای پا شدن گفتن من میرم برات چای میارم. راه افتادم گفتم نهههه خودم میرم که با تحکم دستمو گرفتن و گفتن بشین تا من برات بیارم. یه ذوق خجالت‌آلودی داره :))) خب آقای نه اهل بغل کردن بچه‌هاشونن، نه اهل حرف زدن، نه اهل درددل کردن، نه اهل محبت کردن مستقیم حتی.
امشب هم دعوتیم خونه‌ی دایی. قبل رفتن یکی زنگ زد که می‌خواد بیاد زیارت زوار کربلا، ولی دقیق مشخص نشد که امشب میاد یا فردا. بقیه رفتن مهمونی و منو گذاشتن منتظر که اگه احیانا اومدن، زنگ بزنم بگم مامان آقای برگردن خونه. منم کاور تشک‌ها رو دوختم از اون موقع و این پست رو نوشتم. هم‌اکنون آقای زنگ زدن که بسه دیگه، پاشو بیا اینجا. خدا بهتون رحم کرد، وگرنه تا برگردن من همچنان می‌نوشتم :)))



دَماغاً کیپّاً

حَلْقاً لا بَلْعاً

کَمَراً نِصْفاً

جِسْماً کُتْلِتاً



+ شصت هفتاد تا مهمون داشتیم تقریبا، قرآن‌خوانی. از مامان آقای سرماخوردگی گرفتم. همسایه گل زعفرون آورده بود، دو کیلو هم گل خریدیم. شکر خدا ما مال خودمونو دادیم یکی ببره پاک کنه. ولی هدهد و عسل هم اینجان و هر کدوم یک کیلو گرفتن که ندادن کسی پاک کنه. یعنی تو پاک کردنش باید کمک کنم. خدا خدا هم می‌کنم نصف شب مجبور نشیم مامانو ببریم بیمارستان.

انقدر افکار مختلف تو ذهنم می‌چرخه که برای زبان هیچ تمرکزی ندارم. درگیر تمام مسائل جاری خونه‌ام، از بیماری گرفته تا تفکیک کنتور، تا فرش آشپزخونه، تا تعویض کابینت‌ها، تا کارهای بیمه، تا مهمونی، تا پیگیری مسائل مسافران رسیده و نرسیده و هر آنچه که سابقا عین خیالمم نبود و همیشه به مامان می‌گفتم کار اشتباهی کردین که این مسئولیت‌ها رو پذیرفتین. حالا خودم خیلی نامحسوس و داوطلبانه دارم راه مامانو میرم و هر روز بیش از پیش مسئولیت می‌گیرم. تا نزدیک‌های کلاس رفتن اصلا معلوم نبود که بتونم برم یا نه. وقت نکردم هوم‌ورک بنویسم و این بر من سخت میاد که بی هوم‌ورک برم کلاس. درس هم نخونم باید هوم‌ورک داشته باشم. امروز تیچر داشت با من حرف می‌زد، آخرش به فارسی گفتم تیچر من امروز هیچی نمی‌فهمم، میشه فارسی بگین؟ میشه امروز منو نادیده بگیرن؟ گویا اصلا تو کلاس حضور ندارم؟




ترک موتور مهندس که می‌شینی، باید چشماتو ببندی و با تصور اینکه سوار وسیله‌های خیلی سریع و هیجانی شهربازی شدی خوش بگذرونی. بستن چشم‌ها نکته‌ی کلیدی ماجراست، تصور با چشم باز ممنوع. وگرنه یه دفعه می‌بینی مهندس سرشو یده و یه مانع تو سی سانتی صورتته و شک داری که بهش برخورد می‌کنی یا نه و تا بیای طول و عرض و فاصله و سرعت و شدت برخورد احتمالی و شدت جراحات وارده‌ی احتمالی رو محاسبه کنی بهش رسیدی و رد شدی و بعد که دیگه لازم نیست محاسبه کنی یادت میفته که مهندس سر خودشو یده، ولی به تو نگفته و خب درسته که می‌دونی که اصلا فرصت این کار نبوده، ولی بالاخره از ذهنت می‌گذره که چرا باید همچین ریسکی بکنه و از جایی بره که احتمال برخورد مانع به سر و کله‌مون باشه، بدون ملاحظه‌ی اینکه که تو ترک موتورش نشستی؟



امشب مامان و آقای داشتن می‌رفتن خونه‌ی یکی از اقوام که هم‌محله‌ای عسل هم هستن. گفتم منم میام که بشینم پشت فرمون و کمی تمرین کنم. نذاشتن که نذاشتن. منم رفتم نشستم صندلی عقب، گفتم برگشتنی من می‌شینم. می‌دونم تا زور نکنم کسی ماشین دست من نمیده. خلاصه رفتیم و وقتی نزدیک خونه‌شون رسیدیم گفتم من میرم خونه‌ی عسل و بعد که کارتون تموم شد بیاین دنبالم که با هم برگردیم. چشمتون روز بد نبینه، انگار گفته باشم من یه سر میرم کشور دوست و همسایه، آمریکا! گفتن فعل بیخود کردم را صرف نموده‌ای، ما بیکاریم این موقع شب خونه به خونه بگردیم؟ اصلا از اول بیخود نموده‌ای که آمده‌ای؟ برای چه بیخودکردنی آمده بودی اصلا؟ :))) هرچی گفتم مامانا! بابایا! من خونه‌ی اینا نمیام! [الان با خودشون چی میگن؟ دختری که سال به دوازده ماه خونه‌ی هیچکس نمیره، الان پاشده اومده خونه‌ی ما چیکار؟ از قضا پسر دم‌بخت هم دارن اینا :)))] این قسمت تو کروشه رو با خودم گفتم، ولی امیدوار بودم والدین صدای درونم رو هم بشنون که نشنویدن. میوه رو دادن دست من و هلم دادن تو خونه :( یک سااااعت تمام نشستیم و تازه همون موقع یه مهمون دیگه هم براشون اومد. کی؟ کسی که تو فامیل موقع سلام و خداحافظی، اصلا روشو سمت من نمی‌چرخونه با این گمان که بنده کلا با اجانب سخن نمی‌گویم! حدودا جای بابامه، بچه‌هاش یه‌کم از من کوچیکترن. هزار دفعه تا حالا سعی کردم از این تفکر اشتباه برهانمش، ولی خودش نخواسته برهه! با همه‌ی خانما به ترتیب سلام می‌کنه، به من که می‌رسه گویا من وجود ندارم، جهش می‌کنه میره نفر بعدی! سلام، سلام، سلام، سلام، سلام، ، سلام، سلام، سلام، سلام. اون چهار نقطه منم. امشب هم موقع سلام باز همون اتفاق افتاد، یعنی حتی من سلام هم کردم، ولی جواب نداد، فک کنم نفهمید. اما موقع خداحافظی بالاخره موفق شدم جواب خداحافظی رو ازش بگیرم =))) [ملت هم دغدغه دارن، ما هم دغدغه داریم. گرفتن نفت از زباله رو با گرفتن جواب سلام از پیرمرد فامیل مقایسه کنین]
برگشت بالاخره مجبورشون کردم جاشون رو باهام عوض کنن. خوب اومدم، خوب اومدم، خوب اومدم تاااااا اونجایی که یه تاکسی احمق بدون راهنما از پارک دراومد. ترمز که کردم، ولی حالا گیر داده بودن که تو چرا بوقو نگرفتی بالاش؟ می‌دونم باید بوق می‌زدم، ولی خب چرا دعوام می‌کنین؟ مامان که می‌گفتن بیا پایین، بابات بشینه. باز اومدم تا خونه و خواستم پارک (دوبل) کنم (که می‌دونم قطعا بالای ده بار خاموش می‌کردم) آقای دیدن همسایه داره از سر کوچه میاد، گفتن نمی‌خواد، خودم پارک می‌کنم. نهایتا با لب و لوچه‌ی آویزان پیاده شدم.
رفتیم خونه و از حرصی که داشتم، شروع کردم برگ‌های تو حیاطو جارو زدن که مهمان آمد! ساعتای ده و نیم، یازده شب! الان رفتن و من یه نصف کیک صبحانه رو برداشتم با چای بخورم به عنوان شام.



+ مامان یه دستمال کاغذی بخوان، یا گوشی یا هررررر چیز دیگه‌ای، منو صدا می‌زنن بهشون بدم. ولی خودشون از جاشون پا میشن (در معدود اوقاتی که منو نپاشونن البته) ده دفعه میرن اتاق و میان تا یه چیزی واسه پسراشون بیارن. بعد زن گرفتن که از این لوس‌بازی‌ها خبری نیست، ولی مامان دارن به خودشون و اونا ظلم می‌کنن. این خیلی حرصم رو درمیاره.
+ البته حرص‌هایی که برای رانندگی می‌خورم، اصلا تو صورتم نمایان نمیشن. می‌دونم اگه من اشتباهامو جدی بگیرم، آقای از من جدی‌تر می‌گیرن و اجازه مجازه می‌پره. منم می‌زنم به در شوخی و حالا که چیزی نشده و من هنوز تو آموزشم و این حرفا، آقای هم چیزی نمیگن دیگه
+ کاش دیگه کسی امشب باهام کار نداشته باشه و هی صدام نکنن و هی نیان و برن و هی از اونور دنیا زنگ نزنن و بذارن امروز برای من تموم بشه.



یه سری افکار یا به اصطلاح خطوراتی دارم که بابتشون عذاب وجدان می‌گیرم. چیزهای بدی نیستن، به احتمال خیلی قوی، حتی گناهی هم ندارن، اما تابوهای اجتماعی و عرفی هستن. الان مثلا چون تو اون چهل روزِ بی‌نقاب هستم دارم اینا رو میگم. شاید تعداد زیادی از همین همسایه‌های وبلاگی بتونن خیلی رک راجع بهش حرف بزنن، شاید کسانی در موردش فیلم بسازن یا ساخته باشن، کتاب بنویسن یا نوشته باشن، شاید یکی از طبیعی‌ترین واکنش‌های آدمی باشه، ولی برای من غیرطبیعی و خیلی سخته. وای از وقتی که مچ خودمو سر این افکار می‌گیرم. دقیقا خشکم می‌زنه، احساس اشمئزاز بهم دست میده، می‌خوام همون لحظه از جلوی چشم خودم و بقیه گم شم. همزمان دلم به حال خودم می‌سوزه. واقعا جزء خطوراته و اختیاری نیست. خودم رو تسلی میدم که هیچ اشکالی نداره به این چیزا فکر کنی، یک فکر بی‌خطر و بی‌ضرره که خیلی به ندرت میاد و سریع هم میره، ولی بازم تو کتم نمیره. نمی‌دونم، ولی اگه جامعه از صد نفر تسنیم تشکیل شده باشه، نود و نه تا از تسنیم‌ها به شدت این افکار رو محکوم می‌کنن، یعنی یکی از صد تا مصرانه داره حمایتم می‌کنه و میگه از خودت ناراحت نباش. این در حالیه که تو جامعه‌ی واقعی شاید ده درصد از آدم‌ها هم حتی به اشتباه بودن این افکار فکر نکرده باشن، چه برسه به اینکه محکوم کنن. دارم می‌نویسم تا شاید حین نوشتن بتونم خودمو متقاعد کنم که بابا تو خیلی بهتر از نُرم جامعه‌ای، خیلی بااخلاق‌تر و چه‌تر و چه‌تر! راستی نگفتم که این موضوع دقیقا به حوزه‌ی اخلاق مربوطه. مثلا میگن فلان کار غیراخلاقیه، این سری افکاری که میگم لذت بردن از کار غیراخلاقیه! فرض کنین یکی با یکی لجه، اگه بلایی سر اون یکی بیاد، مثلا رئیسش تحقیرش کنه، دل این یکی خنک بشه، یا اینکه تو ذهنش با تصور تحقیر اون یکی کیف کنه، این لذت بردن از کار غیراخلاقیه. افکار من نه در این جهات، ولی همون لذت بردن از کار غیراخلاقیه. راستش الان با نوشتن داره برای خودم بازتر میشه، الان دیگه خیلی مطمئن نیستم، صرف نظر از بعد اخلاقی و عرفی و وجدانی، گناهی هم نداشته باشه. اصلا بدتر شد که، ای بابا!



یه مدته خرید میرم، عادت کردم میوه و سبزیجات و اینا رو سوا کنم. امشب تو خونه، می‌خواستم از تو ظرف، میوه بردارم، فکرم جای دیگه‌ای بود، هی همین‌طور نارنگی‌ها رو بالا و پایین می‌کردم و از اون ته‌ته‌ها خوباشو درمی‌آوردم، آخرش که دیگه هیچ نارنگی‌ای چشممو نگرفت و احساس کردم دیگه باید پلاستیکمو ببرم بذارم رو ترازو، نگاه کردم نه تا نارنگی تو بشقابم گذاشته بودم =)))



زیاد پیش میاد که یاد مرکز توانبخشی بیفتم، مثل امشب. بهش که فکر می‌کنم حسم خوب نیست. اونجا هنوز سرجاشه، هنوز ساعت شش دارو میدن، هنوز ساعت نه خاموشیه، هنوز . نصف شب میاد میگه "خانم یه قرص کارکن بده، خانم" هنوز ساعت هشت یه پرستار پشت در قفل‌شده منتظره تا صدای سرویس بیاد، هنوز سر طی کشیدن و جارو کشیدن و سرویس شستن دعواست، هنوز . بعد از خوردن داروش میگه "دستتون درد نکنه" هنوز . سعی می‌کنه داروشو زیر زبونش قایم کنه و نخوره، هنوز قانونِ 'فیکس' برداشته نشده، هنوز.
هنوز همه‌چی همون‌جوریه، و من از اونجا اومدم بیرون. من راهمو جدا کردم، به همین راحتی. من خواستم که اون دردها رو نبینم، من خواستم ازشون فرار کنم، من خواستم زندگی‌مو تلخ نکنم، من اونجا نیستم، یکی دیگه هست که خیلی بهتر از منه براشون، ولی این چیزیو عوض نمی‌کنه، من فرار کردم، من خودخواه بودم، من کم آوردم. همین.



زندگی رو هم باید جدی گرفت، هم شوخی، امر بین الامرین.
کار رو باید وقتی حسش هست تا تهش انجام بدی. کار نصفه، کاریه که حالا حالاها انجام نخواهد شد.
حرف رو نباید زد. حرفِ زده واسه خودت تهدیده، واسه بقیه فرصت.
حرف حساب رو باید زد. حرف حساب حداقل یک دور تو دهنت چرخیده، بعد اومده بیرون.
آت و آشغال نباید جمع کرد. دلت رو هم بند نکنه، قطعا دستت رو بند خواهد کرد. دستی که پر باشه از چیپس و پفک و آدامس و پاستیل، یه کاسه شله مشدی تعارفش کنن، نمی‌تونه بگیره.
ازدواج نباید کرد، مگر با آدم راستگو. میشه انتخاب آدم، یه آدم بد باشه، ولی اگه ندونه بده، دیگه انتخاب معنی نداره.
سفر رو باید وارد زندگی کرد، یا زندگی رو باید وارد سفر کرد. زندگی بی سفر، مثل اینه که بری مهمونی تو یه تالار باشکوه هفتاد طبقه، با انواع آدم‌های زمینی و فضایی و جن و فرشته و حیوانات سخن‌گو و فلان، با آسانسور شفاف با ویوی م، با هزار و یک مدل غذا، با اتاق تعویض لباس به دلخواه، با انواع امکانات شگفت‌انگیز، بعد تو از در که وارد میشی، کنار جاکفشی بشینی و شامتو به انتخاب خودشون همونجا بیارن برات و بخوری و دوباره از همون در خارج بشی.
دو تا چیز رو نباید گذاشت که خاموش بشه، ولع آموختن، شور زندگی کردن. اولی داشت خاموش می‌شد، هول کردم، دویدم که جلوی خاموش شدنشو بگیرم، جریان هوای ناشی از حرکتم زودتر خاموشش کرد. دومی رو سعی دارم به بقیه تزریق کنم، ولی متاسفانه چیزیه که باید از درون بجوشه. مثل اینه که به هوای خوب شدن یکی که تو حیات نباتیه، بهش رسیدگی کنی.
قورباغه رو باید خورد، حسرت رو باید تف کرد.
کیک شکلاتی رو هم نباید هیچ‌وقت با کسی قسمت کرد.



چهل شماره‌ی متوالی نوشتم و در نوشتنش تقریبا به خودم سخت نگرفتم. اصلا طبق قوانینش پیش نرفتم، ولی بعضی چیزهایی که تو این چهل شماره نوشتم رو بارها تا مرز انتشارش رفته بودم و بعد پاک شده بودن. قرار بود صفر هم داشته باشه، ولی فردا شب یه مهمونی پنجاه نفره داریم، فاینال زبان هم دارم، معلوم نیست چطور بشه.
زیر این پست هرچی بخواین می‌تونین بنویسین و بپرسین، شناس یا ناشناس، عمومی یا خصوصی، تعریف و تمجید و بد و بیراه و انتقاد و سؤال و جواب و شعر و قصه و خاطره و ریاضی و فیزیک و زمین و آسمون و هرچی. سؤال اگه بپرسین، (یه‌کم سخته گفتنش اما) قول میدم تمام سعیمو بکنم که جواب بدم. البته سؤال‌های وبلاگی معمولا خیلی ساده و آسونن، ولی خب جانب احتیاط رو باید نگه داشت به هر حال.
فعلا خدانگهدار



احساس می‌کنم بیخیال‌ترین و راحت‌ترین و بی‌دغدغه‌ترین دوران عمرم رو سپری می‌کنم. یک دختر معمولی که غم معاش نداره، پدر و مادرش و خواهران و بردرانش سالم و همه در کنارشن، درگیری عاطفی و احساسی نداره که مثل بعضی‌ها دائم نگران یا هیجان‌زده باشه یا در فراق بسوزه و گریه کنه!، همسر و فرزند نداره و هنوز درگیر مسئولیت‌های سنگین زندگی نشده، درسش رو تا اونجایی که بیسواد خطاب نشه ادامه داده و احساس سرخوردگی از این بابت نداره، به امکانات متوسط جامعه دسترسی داره و کلا از هر لحاظ وضعیت میانه‌ای داره. الان وقتیه که این دختر می‌تونه تا هرچقدر دلش می‌خواد بالا و پایین بپره و از فکر و ذهن و وقت آزادش بریز و بپاش کنه.
همه‌ی اینا درسته، ولی من چرا خوشگذرانی نمی‌کنم؟ چرا سعی نمی‌کنم هر لحظه به یه تجربه‌ی جدید دست بزنم؟ چرا قدرت اکتشاف ندارم؟ چرا همین‌طور بی‌حرکت به زمان خیره شدم؟
یه سری امیال سرکش تو سرم رژه میره که با تمام چارچوب سنتی ذهنم و با تمام تابوهای ذهنیم، هرچند وقت سر بلند می‌کنن و تلاش می‌کنن یه شورشی به پا کنن. مهم‌ترینشون جهان‌گردیه. روالش اینه که هر آدمی که برای آرزوهاش بلند شده، اول سرش به سقف خورده. سقف بعضی‌ها خیلی کوتاهه، سقف بعضی‌ها کمتر کوتاهه. سقف محدودیت‌ها، موانع، کارشکنی‌ها، مشکلات. یکی پول نداره، یکی خانواده نداره، یکی زیبایی نداره، یکی جرأت نداره، یکی همت نداره و. . هرکسی فکر می‌کنه یک چیزی جلوی رسیدنش به خواسته‌هاشو گرفته. اگه سعی کرد سقفشو بشکنه و قد راست کنه، چشم‌اندازش خیلی فرق خواهد کرد، نه تنها ایستادن، که زمینه‌ی پریدنش هم فراهم میشه و اون‌وقت از اون ارتفاع وقتی به همه‌جا نگاه می‌کنه، زندگی ساکن و نشسته ولی امن و مطمئن خودش رو چطور به یاد میاره؟ وای! یعنی کسی می‌تونه دوباره اونو تو قفس مچاله کنه؟
منم قفس دارم و در شکستن قفس بسیار بسیار ناتوان عمل کردم. خیلی حرف میشه در این باره زد، پای اخلاق و انصاف و قدرشناسی و امثالهم رو میشه وسط کشید. بهانه‌ها میشه آورد، ولی دردی دوا نمیشه. گمون نمی‌کنم اون امیال سرکش وجودم هیچ‌وقت فرصت طغیان پیدا کنن. اصلا خود لغت سرکش و طغیان و. به سرعت توسط ذهنم طرد میشه و حتی اگه با لجبازی ساعت‌ها بشینم و نقشه‌ها برای پیاده کردنشون طرح کنم، پای عمل سست و تو مواجهه با موانع سهل‌انگارانه و غیرعملی میشن.
بعضی وقت‌ها مستأصل میشم و می‌خوام زیپ این پوسته‌ی ضخیم رو باز کنم و بپرم تو حوض حادثه و ببینم طعم تجربه چطوریه


متن بالا رو از تو یادداشت‌های گوشیم پیدا کردم. امشب هرچی تلاش کردم نتونستم ادامه‌ش بدم. اون روح سرکشِ دربند، امشب خوابه.



به نظرم خیلی ضعیفم. یه‌کم اوضاع از کنترلم خارج بشه، حالم ناخوب میشه.
چهار تا مهمون داریم از کشورهای همسایه. اول رفتن کربلا و بعد اومدن اینجا. بزرگ خاندان هم بینشونه. مهمونه که از در و دیوار می‌باره، میان برای دیدن ایشون‌ها! پذیرایی، پذیرایی، پذیرایی، آشپزی، آشپزی، آشپزی، ظرف شستن، شستن، شستن، خییییییلی شستن، واقعا خیییییلی شستن؛ اینا کارهاییه که از صبح تا شب می‌کنیم. وقتی اینقدر کار داریم، خونه اصلا به اون مرتبی و البته آرامشی که من می‌خوام نیست، پس به مرور بهم می‌ریزم. سر یه چیزایی هم بروز می‌کنه که جاش نیست. مثلا دیروز اول مامان اصرار کردن که مرغ‌ها رو باید تو اون قابلمه بزرگه‌ی تو انباری درست کنیم. بعد که یه‌کم پخت، درشون آوردن ریختن تو قابلمه‌ی کوچکتر (که البته اینم بزرگه) و بعد که کامل پخت از تو اونم درآوردن ریختن تو یه قابلمه‌ی متوسط :| هرچی هم از اول اصرار کنیم که بابا چهارده تا ران تو این قابلمه جا میشه قبول نمی‌کنن. منم ناراحت شدم که چرا قابلمه‌های به این بزرگی رو بیخودی استفاده کردین. اونم تو این هیر و ویر که هی دستم به چای و میوه و شیرینی بنده، اونم قابلمه‌هایی که تو سینک آشپزخونه نمیشه شستشون از بس بزرگن. البته هیچی نگفتم، ولی ناراحتی تو چهره‌م معلوم بود. در واقع خستگی مفرط، از این مفر زد بیرون، درحالی که موضوع مهمی نبود. وقتی اینقدر بهم می‌ریزم دیگه حرف هم نمی‌زنم، حتی با مهمون‌ها. بعد شام بلافاصله رفتم شروع کردم ظرف شستن و هرچی مامان گفتن بیا میوه بخور، خسته‌ای، بذار بعدا، نرفتم. جالب اینکه حتی یک نفر صلا نزد که از اون خروار ظرف و دیگ و قابلمه، بیاد یه دونه استکان بشوره. قبل شام کمک کرده بودنا، ولی قبل شام منم بودم دیگه، از تو رخت‌خواب که پا نشده بودم تازه.
دیروز و امروز فکرم درگیر اینه که چرا خستگی جسمی باعث میشه بهم بریزم؟ چرا بی‌نظمی و هرج و مرج باعث میشه بهم بریزم؟ بالاخره مهمون برای همه است، بقیه هم دارن از این مهمونی‌های طولانیِ یک هفته و یک ماهی که خیلی رفت‌وآمد به خونه‌شون زیاد میشه. پس بقیه چیکار می‌کنن؟ همگی اوقات‌تلخی می‌کنن؟ هی با خودم حرف زدم که چرا از مهمونی لذت نمی‌بری؟ چرا از حضور و مصاحبت این مسافرهای راه دور که معلوم نیست دیگه ببینیشون یا نه استفاده نمی‌کنی؟ چرا از دید و بازدید مهمون‌های هم‌شهری که سالی به دوازده ماه همو نمی‌بینین خوشحال نمیشی؟ چرا فقط آشفتگی‌ها و بدوبدوها رو می‌بینی؟ خلاصه امروز خودمو حسابی مثلا قوی گرفتم. از صبح یه بند کار کردم و خیلی هم خوش‌اخلاق بودم، می‌خوام یه کاپ اخلاق یک روزه به خودم تقدیم کنم، ولی خب می‌دونم فردا حتما یه چیزی پیش میاد که مجبور میشم کاپو پس بگیرم :| دوست دارم روحم اینقدر قوی باشه که حداقل فشار جسمی، نتونه متلاطمش کنه. فشار روحی هم نمیگم فعلا، فقط فشار جسمی. مثلا توقع ندارم توهین و تحقیر و شکست و این چیزا باعث ناراحتیم نشه، فعلا فقط می‌خوام کار کردن و استراحت نداشتن، حوصله و صبرمو کم نکنه. باید همه‌ش به خودم بگم "حواست باشه، این که خسته‌ای مربوط به ساحت جسمته، پس دلیل موجهی برای تند حرف زدن با بچه نداری، دلیل موجهی برای شرکت نکردن تو بگوبخندهای دورهمی نداری، دلیل موجهی برای سرسری احوال‌پرسی کردن با مهمون نداری و."

مهندس رفت چهار تا چایی آورد، من، خودش، هدهد و شوهرش. سه تا استکان بود، یه لیوان بزرگ. هدهد چاییشو خورد. سر مهندس تو گوشیش بود. هدهد از مهندس پرسید این لیوان مال توئه؟ گفت آره. گفت عه، فک کردم سرریزه =))) دیگه شوهرش رفت کتری قوری رو آورد براش.



آنفلوآنزا


می‌ترسم و می‌لرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایره‌ی سبز سلامت خبری نیست

نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست

روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست

کم قرص نخوردم که کنم ریشه‌کن این درد
افسوس که جز تلخ‌زبانی اثری نیست

سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست

گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست

بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو سیل
اما ولو یک قطره، درون دگری نیست

عطسه بزنم سخت که لرزد تن پیلم!
نزدیک نیایید که پیشم سپری نیست

سخت است مریضی، نکند گیر بیفتید
شب‌های بلا را به سهولت سحری نیست



در نمازخانه‌ی بیمارستان نشسته بودم و داشتم افطار می‌کردم. دو تا کیک (تیتاپ) خریده بودم با یک آبمیوه‌ی شبه‌رانی هلو. یکی از کیک‌ها را خورده بودم و دومی را هم یک گاز زدم که دیدم کسی می‌زند روی شانه‌ام.
+ خانم!
_ بله؟
+ کیکتون رو باز کنین.
_ چرا؟
+ آخه جدیدا تو کیک‌ها قرص می‌ذارن.
_ o-O!
و یادم آمد که دیروز لابه‌لای کارها، یک صحنه در تلویزیون دیده بودم که کسی تیتاپ را باز کرده و قرص تویش را به دوربین نشان می‌دهد. اما اینقدر مشغله‌های مهم‌تر داشتیم که اصلا توجهی نکردم که اصل خبر را پی‌جو شوم. این روزها خیلی از اخبار فاصله گرفته‌ام، در واقع می‌شود گفت از همه چیز فاصله گرفته‌ام.
خلاصه خواستم بگویم اگر داخل آن کیک اولی یا داخل لقمه‌ی اول کیک دومی، چیزی بوده و خورده و نفهمیده‌ام، به یمن بیست و شش سال و یک روزه شدنم، بر من ببخشایید و حلال کنید :)



بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این زوج‌هایی که در دوران عقدند یا تازه ازدواج کرده‌اند، واقعا راست می‌گویند که دلشان آنقدر برای هم تنگ می‌شود که می‌خواهد بترکد؟ یا وقتی با هم قهر می‌کنند، همزمان طاقت دوری هم را ندارند و دلشان پر می‌کشد برای آشتی؟
خب فکر کنم از من همچه چیزی درنمی‌آید هیچ‌‌وقت.



یک شیطانی چهارزانو نشسته توی مغزم که امشب برو عروسی. هفته‌ی پیش یک عروسی رفتم که مجلس بزن و بکوب در خانواده‌شان مسبوق به سابقه نبود، اما عروس خانوم جدید و البته آقا داماد خارجی، این سابقه را ایجاد کردند. می‌گویم لابد بدم نیامده که دلم می‌خواهد امشب هم بروم، هان؟ :)

ریشه‌یابی که کنیم، می‌بینیم در اصل دلم می‌خواهد شیک و پیک کنم و لباس خوشگل موشگل بپوشم و بروم جایی، حالا عروسی باشد، مهمانی باشد، عزا باشد!، فرقی نمی‌کند. از بس لباس‌های تکراری بیرون را پوشیده‌ام، روحم کسل شده. مثلا جوانم، مثلا دلم تر و تازه است، همه‌اش مانتوشلوار، نهایت تغییرم تبدیل مقنعه به روسری است. خب یک عالمه لباس مجلسی خوشگل دارم که دلم می‌خواهد مجلسی پیش بیاید و بپوشم، ای بابا! اصلا تقصیر خودم است که وقتی اینقدر اداواطوار دارم و فقط مهمانی‌های فیلترشده را می‌روم، هی راه‌به‌راه، هر جا چشمم به لباس قشنگی می‌افتد می‌خرم. اصلا تقصیر خودم است که مهمانی نمی‌روم، ولی هنوز دلم آنقدر نمرده که لباس مهمانی هم نخرم. اصلا تقصیر خودم است که فک‌وفامیل‌هایی داریم که مهمانی نه برگزار نمی‌کنند. اصلا همه چیز تقصیر خودم است؛ همه چیز.



آمده تو، می‌گوید "امروز همه‌ی مریضای خانم دکتر هم افغانی‌ان، انقدر حرف می‌زنن که سرم درد گرفت. از ساعت ده دارن حرف می‌زنن اینا. چقدر پرحرفی بده."
نیم کیلو منطق اگر خوانده بودی، می‌دانستی، پرحرفی ربطی به افغان یا ایرانی بودن ندارد. بیا اگر توانستی پنج جمله‌ی متوالی از زبان من بکشی بیرون، جایزه داری.



آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که.
آقای، داشتم در مورد چیزی توضیح می‌دادم، گفتند چرا اینقدر صدایت بد است؟ گوش‌هایم سوت می‌کشد از بس بلند حرف می‌زنی.
حالم وحشتناک بود بعد از شنیدنش. خب صدای طبیعی من بلند است، به خصوص وقتی بحث می‌کنم یا هیجان‌زده‌ام یا استرس دارم. حالا این اشکال را ندید بگیرند چه می‌شود؟ ناراحت می‌شوم از اینکه مدام این حرف را بزنند. آقای بار اول بود که می‌گفتند و بدجور بهم برخورد. گریه کردم و قهر کردم. نمی‌دانم حق دارند یا نه، ولی ناراحت می‌شوم از این حرف، همیشه.

بعضی‌ها معتقدند به خاطر دیگران نباید عوض شد. بعضی‌ها معتقدند عدم تغییر، یعنی عدم رشد. خب برآیندش می‌شود اینکه آدم باید رشد کند، طبعا باید تغییر کند، اما ارزش این تغییر به این است که برای دیگران نباشد، خود آدم به این نتیجه رسیده باشد، خودش طالب تغییر باشد، و الا تغییر منتج به رشد نخواهد شد.
حالا من هیچ مشکلی با صدایم ندارم. اینکه دیگران از صدای من خوششان نمی‌آید، آن اذیت‌شدنشان، تابه‌حال مرا اذیت نکرده، باعث ناراحتی‌ام نشده. اما اینکه بهم بگویند ساکت، یا بگویند صدایت بد است، ناراحتم می‌کند و چون خودم از صدایم بدم نمی‌آید، نمی‌دانم چرا باید تغییر کنم. برای اینکه دیگر به من نگویند بدصدا؟ مثل اینکه جراحی کنم تا بهم نگویند زشت! خب، کاش از اذیت‌شدنشان ناراحت می‌شدم، می‌شد کاریش کرد. حالا ولی نمی‌شود.
دارم پرت‌وپلا می‌بافم.


شب‌نوشت: از صبح، در خانه، درمانگاه، با همه، بی‌نهایت پکر بودم، چون با آقای قهر بودم. امشب آمدند، چند بار مرا بوسیدند، شکلات و آدامس بهم دادند و قبل از بیرون رفتن (به سمت عروسی) یک سیب شستند و برایم آوردند و گفتند که با من شوخی کرده‌اند بابا! و من اصلا حرف نزدم و اشک‌هایم هم شر و شر می‌ریخت. شکلات و آدامس و سیب را گرفتم و جلوی بوسیده شدن را نگرفتم. این یعنی آشتی کردیم.


 

این را الان دانلود کردم. عاشق شعرهایی‌ام که علیرضا قربانی می‌خواند.

 
 
امشب فقط همین را کم داشتم.
عشق تو پشت جنون محو شده.
 



کتاب داستان نوجوان چهار جلدی که آخرین جمعه‌ی سال نود و هفت خریده بودم، همان که مثلا برای بره‌ی ناقلا خریده بودم، همان که از جمعه‌بازار کتاب، نصف قیمت خریده بودم، همان که بعد از باز کردن پک و خواندن چند سطر، از خریدش پشیمان شدم، همان که ندادم به بره‌ی ناقلا، چون مناسب سنش نبود، همان را مدتی پیش شروع کردم به خواندن و امشب تمام شد. خیلی دوستش داشتم، خیلی دوستش دارم. بد است، ولی مثل خیلی‌ها، من هم با داستان‌ها زندگی می‌کنم، هر چند تخیلی باشند. دوست دارم بدانم روز بعد چه می‌کنند؟ و هفته‌ی بعد؟ و کلاس بعد؟ و سال‌های بعد؟ و امتحان‌های بعد؟ و مهمانی‌های بعد؟ دوست دارم زندگیم با آن‌ها ادامه داشته باشد و وقتی می‌بینم ندارد، کمی جایش درد می‌کند، جای ادامه نداشتنش!
خوشحالم که امشب خواندمش، کمی حال و هوایم عوض شد. از دیشب بدجوری به فکر رفته‌ام. دیشب ناگهان نهیلیست شدم! نه اینکه واقعا نهیلیست شوم، اما یک جور دیگری به دنیا و مفهوم دنیا و مفهوم زندگی و مفهوم همه چیز نگاه کردم و این بار یک جوری دیگری گفتم "خب آخرش که چی؟". بهت داشتم، اشک داشتم، می‌ریخت، ترسیده بودم، بدم آمده بود، خیال می‌کردم فریب خورده‌ام. در یک لحظه احساس کردم خدا نیست و شما نمی‌دانید، واقعا نمی‌دانید، این بار با همیشه که به وجود داشتن یا نداشتن خدا فکر می‌کردم فرق می‌کرد، یک آن خالی شدم، وحشت کردم، تنها شدم، غمگین و افسرده شدم. وای، انگار باارزش‌ترین دارایی‌هایم را از دست داده بودم، انگار معشوقم را از دست داده بودم، انگار که رفیق سالیانم را از دست داده باشم. چه می‌گویم، انگار خودم را از دست داده بودم. شما واقعا نمی‌دانید، چون من اهل درددل با خدا نیستم. خیلی، خیلی خیلی کم پیش آمده که با خدا حرف بزنم. دعا نمی‌کنم، نمی‌دانم، شاید چون احساس نیاز زیادی نمی‌کنم. مواقع اضطراری کمی پیش می‌آید که واقعا به یاد خدا بیفتم و بخواهم کمکم کند. ظاهرم می‌گوید مذهبی هستم، ولی از بسیاری از آن‌هایی که ظاهرشان می‌گوید غیرمذهبی هستند هم رابطه‌ی کمتری با خدا دارم. با این اوصاف، وقتی آن لحظه داشتم به باور نبود خدا نزدیک می‌شدم (باور و نه فکر کردن تنها! وه، چه خطرناک)، خیلی ترسیده بودم. بله، ترس واژه‌ی مناسبیست، وحشت حتی. مگر می‌شود خدا نباشد؟ پس این همه باوری که روی وجودش بنا کرده بودم چه؟ پس زندگی‌ام چه؟ پس معنایش چه؟ متوجه شدم هر چقدر که تابه‌حال در توحید و سایر اصول شک کرده‌ام، صرفا شک بوده. من باورم را گذاشته بودم کنارم و مثل یک تکیه‌گاهِ راحت به آن لم داده بودم و کتابی را می‌خواندم به نام شک. من خدا را بغل کردم بودم و ازش می‌پرسیدم اگر خدا وجود نداشته باشد چه؟ من خیالم از بابت بودنش، از بابت اینکه دارمش راحت بود و شلنگ‌تخته می‌انداختم. من بارها فکر کرده بودم که مردم چطور از عشق الهی حرف می‌زنند؟ از اینکه خدا را دوست دارند؟ رسول را دوست دارند؟ پس من چرا نمی‌فهمم این دوست داشتن را؟ اصلا که را دوست بدارم؟ هیچ درکی نداشتم. ولی نمی‌دانستم که در همان زمان عاشق خدایم. ببینید، حرف زدن آسان است، خواندن آسان است، شنیدن آسان است، ولی آنچه من حس کردم در آن لحظه‌ی فقدان، بسیار سخت بود. من ناگهان دیگر خدا نداشتم، خودبه‌خود اشک‌هایم می‌ریخت، نمی‌دانستم به کدام سو فرار کنم، نمی‌دانستم اصلا چه باید بکنم، خلأ بدی بود، منگ بودم، الان که می‌نویسم هم قلبم فشرده می‌شود، اصلا لغت ندارم که بگویم چطور بود، چه حسی بود.
بس است. خدا به من برنگشت، من هم به خدا برنگشتم. تقریبا مثل سابق شدیم، همان‌طور که قبل از دیشب بودیم. یعنی آخرش مثل قصه‌ها نشد که بگویم ناگهان درهای مکاشفه بر من باز شد و من خدا را دیدم و به یقین رسیدم و الخ، فقط آن اضطراب وحشی، کمی از من دور شده. قلبم آرام نیست، هنوز که به آن قصه‌بافی فکر می‌کنم، به آن قصه‌بافی مرموز، مضطرب می‌شوم و مشکوک و مردد، هنوز خدا دست نگذاشته روی شانه‌ام و من ندیده‌امش. هنوز نمی‌دانم چطور پیدایش کنم و کجا بگردم. اما از آن هیجان بد فاصله گرفته‌ام. به هر نتیجه‌ای که برسم، با تمام وجود می‌خواهم آن‌ها قصه‌بافی باشند و من توی کابوس گم نشوم.



راستَش یک دلیل مهم برای اینکه تصمیم گرفتم حتما سر موعد مقرر برگردم، پست خانم دکتر گلسا بود. گفته بود دلش برای دوستانش که وبلاگ را ترک یا حذف کرده‌اند تنگ شده. یاد خودم افتادم که وقتی کسی ترک وبلاگ می‌کند یا بالکل دکمه‌ی حذف را می‌زند، از او دلگیر می‌شوم. گفتم شاید من هم اینجا دوستانی داشته باشم که از سکوتم دلگیر شوند. دلیل بیخودی به نظر می‌آید، ولی در ابتدا برای از دست دادن دوستان، باید دلیل خوبی داشته باشم که ندارم.


+ وگرنه داشتم می‌رفتم که چهل روز را برای مدت نامعلومی تمدید کنم!



قرار بود چهل پست بنویسم و منتشر نکنم و بعد از چهل روز، همه را یک جا منتشر کنم. حساب که کردم دیدم بیست و ششم، یعنی روز تولدم باید چهلمین پست را بنویسم. به فال نیک گرفتم و شروع کردم. خیلی خوب بود، می‌نوشتم، ولی کسی نمی‌خواند. نه اینکه دلم بخواهد کسی پست‌ها را نخواند، ولی گاهی اوقات که برمی‌گردم و به نوشته‌هایم فکر می‌کنم، احساس حماقت می‌کنم. آخر کدام آدم عاقلی، اینقدر جزئیات زندگی‌اش را واضح اعلام می‌کند؟ و جزئیات زندگی اطرافیانش را که اجازه ندارد؟
خلاصه نوشتم و نوشتم، گاهی یک شب جا می‌افتاد و گاهی شبی دو تا می‌نوشتم. یک‌جوری شد که از نوشتن سرد شدم. نوشتن که نمی‌شود گفت، از حرف زدن. به خودم آمدم که چیزی به بیست و ششم نمانده، اما بیست و شش پست بیشتر ننوشته‌ام. حالا می‌خواستم حرف بزنم، حرفم نمی‌آمد. الان هم تصمیم دارم آسمان را به ریسمان ببافم، ولی این چهل روز و چهل پست را تمام کنم.

+ یک پست هم باید بنویسم، بدون اصلاحات. یعنی اشتباهات تایپی را اصلاح نکنم، پست جالبی باید بشود.


خواهرم پرسید "چی دارین با چای بخوریم؟"
گفتم "هیچی." و بعد به ذهنم آمد خرما داریم. گفتم خرما و کمی بیشتر فکر کردم، توت خشک، گز، سوهان، باسلق، کشمش! شاید اگر بیشتر فکر کنم باز هم چیزهایی به یادم بیاید که در خانه داریم و می‌شود با چای خورد. ولی خب ما اصلا به آن‌ها نگاه هم نمی‌کنیم. چایمان را تلخ یا با قند می‌خوریم و آن‌ها همین‌طور در یخچال می‌مانند، سالی ماهی، یکی دو تا می‌آوریم می‌خوریم و بعد می‌گندند و بقیه را می‌ریزیم دور! حالا نه همیشه و نه همه‌شان را، ولی این اتفاق زیاد می‌افتد. خب چرا؟ می‌شود به آن‌هایی فکر کرد که حتی قند هم ندارند با چای بخورند و ما که داریم، آن‌قدر برایمان بی‌اهمیت است که حتی یادشان هم نمی‌افتیم.
اشتباه نشود، موضوع این نیست که ما چای را تلخ می‌خوریم یا با چیزی دیگر، ما قند و شکلات داریم یا نداریم، ما فقیریم یا غنی؛ موضوع این است که این رفتار مختص چای و قند نیست. ما اگر یادمان می‌رود که خوراکی‌هایی داریم که می‌شود با چای خورد، حتما یادمان هم می‌رود که بستگانی داریم که می‌شود با آن‌ها شیرین‌تر زندگی کرد؛ یادمان می‌رود که سلامتی داریم که می‌شود با آن ورزش و تفریح کرد؛ یادمان می‌رود که دوستانی داریم که می‌شود با آن‌ها صحبت کرد، تجربه کرد، رشد کرد؛ یادمان می‌رود استعدادهایی داریم که می‌شود با آن‌ها خدمت کرد، لذت برد، پول درآورد؛ یادمان می‌رود فرصت داریم، زمان داریم، هنوز عمر داریم که می‌شود با آن هر کاری خواست کرد. ما جدا فراموشکاریم. از طرف دیگر هم چیزهایی را می‌بینیم و می‌خواهیم که نداریم. من که قند ندارم با چای بخورم، تمام حواسم به این است که همسایه‌ام ده مدل چاشنی چای دارد. اما یادم می‌رود من خواهری دارم که می‌توانم حین چای خوردن با او اختلاط کنم و همسایه‌ام از بس همیشه تنهاست، دلش اصلا چای نمی‌خواهد، چه برسد به چاشنی!


قرار بود ننویسم، چهل شماره یا حداقل چهل روز. یعنی قرار بود بنویسم و منتشر نکنم. ولی دیشب خیلی احساس خفقان می‌کردم. دوست داشتم کسی با من حرف بزند و خودم نمی‌توانستم با کسی حرف بزنم. تصمیم گرفتم پستی که می‌نویسم را منتشر کنم و بعد دوباره پی چهل شماره را بگیرم. اما نمی‌توانستم حرف معمولی بزنم، این شد که شروع کردم حرف‌هایم را در شعر ریختن. اینطوری گویا مستقیما با کسی حرف نزده‌ام. اما احساس خفگی بیشتر شد، چون نمی‌توانستم مثل آب خوردن شعر بگویم. هی یک ریتم و یک معنایی، مبهم، از ذهنم می‌گذشت، ولی توانایی آن را نداشتم که قالب درست به تنش کنم. مصرع اول را که گفتم، دومی خودبخود جهتش عوض شد. از مصرع سوم به آن طرف نیتم هم عوض شد و دیگر قصد داشتم درباره‌ی سرماخوردگی و بیماری حرف بزنم. به نظرم روش خوبی بود برای زدن به آن در! همین‌ها هم راست نمی‌آمد به قامت کلمات، هی خودشان برای خودشان کج و معوج می‌شدند و جایشان را با هم عوض می‌کردند و روی هم سر می‌خوردند و. . خلاصه نشد آنچه می‌خواستم، شاید بهتر باشد کمی تمرین کنم تا وقتی می‌خواهم حرف بزنم، حرف درست از جایش دربیاید و بعد هم درست در جایش بنشیند. بلی، این بهتر است.



یه هماهنگی جالبی بین چند تا عدد پیش اومده. همین چند دقیقه پیش تست ریون رو برای بار چندم در زندگیم دادم، محض تفنن. وقتی تموم شد نوشت نمره‌ی آزمون شما 133 می‌باشد، زمان آزمون: 23 دقیقه و 23 ثانیه. نگاه کردم به ساعت: 23 دقیقه‌ی بامداد بود. اومدم پست بذارم، دیدم تو عنوان باید بنویسم: بیست و سه :)


اولین بار، اول دبیرستان، فکر کنم 130 شده بودم، چند سال پیش دادم 127، حالا شده 133. هیچ‌وقت هم نتونستم کامل بزنم تست رو. این بار یه غلط داشتم :|



دوباره هم دکتر رفتم، آمپول هم خوردم، داروهامم منظم می‌خورم، ولی فک کنم جواب سؤال قبلیم این باشه که تو اخبار اعلام کردن: "نوزده نفر از آنفلوآنزا مرده‌اند."! علائمم خیلی شبیه آنفلوآنزاست، ولی مشخص نیست که هست یا نیست.
درد بدی رو تحمل کردم تو این مدت، دارم فکر می‌کنم به اونایی که دردهای طولانی و بی‌وقفه‌ای رو دارن تحمل می‌کنن.
آبریزش بینی دارم در حد باران‌های استوایی! برای خیلی خیلی کمتر از این مقدار هم حتی شده که اطراف دماغم قرمز و ملتهب و حتی زخم بشه، در اثر دستمال کشیدن‌های زیاد. اما تبریک میگم به خودم که بالاخره اون تنبلیِ به خود نرسیدن رو کنار گذاشتم و با مرطوب‌کننده آشتی کردم و مدام چربش می‌کنم و اوضاع پارادماغم! خوبه شکر خدا
یعنی خودم خجالت می‌کشم اینقدر سطحی می‌نویسم، ولی واقعا برام جالب بود که برای بار اول مواظبم که از ریخت و قیافه نیفتم! حتی جدیدا شده که ناگهانی خودمو تو آینه می‌بینم و اول انگار یه غریبه دیده باشم، خودم با ناخودآگاهم حرف می‌زنه و میگه خوشگله ها :) بعد از این چند صدم ثانیه می‌بینم عه، این که منم و بعد میگم ای، بدک نیست.
دوست دارم آرایش کردن رو یاد بگیرم. می‌بینی یه دختربچه راهنمایی دبیرستان، چه تمیز و قرینه خط چشم می‌کشه، بعد من هنوز نمی‌تونم یه رژ لب با حاشیه‌ی صاف بزنم. واقعا میگم ها! نمی‌دونم خط لب من کج و کوله است یا مال همه همین‌جوریه و خودشون خط صاف ایجاد می‌کنن.
این روزا می‌تونم از صبح تا شب و از شب تا صبح بخوابم. واقعا استراحت تاثیر شگفت‌انگیزی در بهبود بیماری داره، حداقل در مورد من. هر بار که از خواب بیدار میشم احساس می‌کنم یک درجه بهتر شدم.



یک سؤال دارم، اگه یکی سرما بخوره، دو هفته هم طول بکشه، دکتر هم رفته باشه، داروهاشم تا ته خورده باشه، ولی هی بدتر بشه، بعد دیگه نره دکتر، ممکنه تا آخر عمرش همیشه سرماخورده بمونه؟
بعد یک سؤال دیگه دارم، اینکه اگه برای بار دوم هم بره دکتر، ممکنه براش آمپول بنویسه؟ :||| :((((((
وای خدایا!



سرم رو گذاشتم رو بالش و به صدای خس‌خس نفسم گوش میدم. ادای جانبازای شیمیایی که تو فیلم‌ها نشون میده رو درمیارم، همونا که چنان با سختی و صدا نفس می‌کشن که میگی الان تموم می‌کنن دیگه. البته سعی زیادی نمی‌کنم، بیشتر سعی می‌کنم بهتر گوش کنم، چون سرما خوردم و همون‌جوری نفس می‌کشم.
از دست خودم خسته شدم، هیچی بارم نیست، هیچی نمی‌فهمم، هیچ فکر مفیدی نمی‌کنم، هیچ نقطه‌ی مثبتی ندارم، مثل تقریبا صددرصد اطرافیانم، برخلاف خیلی از آدم حسابی‌ها. بعد از اولین ویرگول این پاراگراف، یه چون باید بنویسم. الان این باید بدگویی و غیبت محسوب بشه، واسه همین باید بگم تعریف آدم حسابی از نظر من و شما احتمالا متفاوته و شاید شما به زعم خودتون آدم حسابی باشین یا کسانی رو در شمار آدم حسابی‌ها بیارین، ولی از نظر من، نه شما و نه اون آدم‌ها حسابی نباشین.
کاش کسی بود که دوست داشت با من قدم بزنه. قدم زدن تنهایی رو دوست ندارم و نمی‌زنم هم. یه آدم حسابی هم باشه کافیه.



یه کتاب چهار جلدی خریده بودم، به هوای اینکه کتاب کودکه. چون پک بود نمی‌شد بازش کرد، منم ریسکو! خریدم رفت. البته قضیه مال آخرین جمعه‌ی پارساله، جمعه بازار کتاب و کمی ارزانی کتاب‌ها. اومدم خونه دیدم هیچ به بچه‌ی پنج سال و نیمه نمی‌خوره، ندادم به بره‌ی ناقلا. نمی‌دونم برای چه رده‌ی سنی‌ایه، شاید رده‌ی یه‌کم کمتر از نوجوانان باشه مثلا. امشب جلد دومشم خوندم :) جالبه که کتاب بزرگسال جذبم نمی‌کنه، کتاب کوچولوها رو شبی یه جلد می‌خونم.



به مامان گفتم اگه پسرتون (مهندس) بیاد بگه با یه دختری آشنا شدم و حرف زدیم و دیدیم به درد هم می‌خوریم و مناسب همیم و حالا بریم خواستگاریش، شما چی میگین؟
گفتن خب اول باید ببینم دختره دختر خوبیه یا نه، باید اول بررسیش کنم، تحقیقات کنم، بعد ببینم چی میشه.
گفتم حالا اگه من بیام بهتون بگم من با یه پسری آشنا شدم و با هم حرف زدیم و پسر خوبیه و مناسب همیم و به درد هم می‌خوریم و می‌خواد بیاد خواستگاری، چی میگین؟
گفتن تو بیخود کردی (و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، ولی معنیشون مخالفت بود). گفتم چه فرقی می‌کنه؟ گفتن دختری که بره واسه خودش پسر پیدا کنه، دختر خوبی نیست. گفتم پس چرا اون دختری که با پسرتون آشنا میشه رو نگفتین دختر بدیه؟ گفتین باید بررسی کنین ببینین دختر خوبیه یا نه! تو این روابط یک طرف دختره یک طرف پسر، وقتی طرف پسر باشین، کارشون مشکلی نداره، وقتی طرف دختر باشین، دختر غلط کرده و باید خجالت بکشه.
گفتن برو پس یکی واسه خودت پیدا کن. گفتم تا حالا که پیدا نکردم، ولی اگه کرده بودم، میومدم بهتون می‌گفتم.

یعنی چه گناهی کردیم دختر شدیم، ای بابا! :))


+ بحث مسالمت‌آمیز بود :)
+ مرزهای چش‌سفیدی رو رد کردم تو خونه. خواهرهام هیچ‌وقت جرأت زدن این حرفو نداشتن و ندارن و ایضا برادرهام فعلا.



خیلی چیزها یاد گرفتم از فیلم "اسب سفید پادشاه"

برید زن بگیرید، بعد با وجود اینکه زنتون عاشقانه عاسقتونه واسه مال و جمال بهتر ولش کنید، دوباره برید زن بگیرید، بعد آه زن اول دامنتونو بگیره و زن دوم شب عروسی تو تصادف بمیره و شمام فلج بشید، بعد برگردید، زن اول دوباره عاشقانه می‌پذیردتون.
عاشق زن دوستتون بشید، بعد هی بهش کمک کنید، هی نامردی‌های دوستتون رو (که زنش رو ول کرده و دوباره زن گرفته) جمع و جور کنید، با دوستتون بهم بزنید به خاطر این کارش، بعد که دوباره با هم ازدواج کردن، همچنان دور و بر زندگیشون بپلکید. خیلی خوبه.
عاشق دختر فامیلاتون که شوهر هم داره بشید، بعد هی کمکش کنید، هی به خاطرش گریه کنید، وقتی به خاطر کارای شوهرش خودکشی می‌کنه تا صبح بالاسرش بیدار بمونید، بعد صبح که دارین خواب‌آلود میرین سر کشیک‌های سربازی‌تون، یه کامیون بهتون بزنه و بمیرین. فکر کنم بعدشم بهشت میرین.
کلا زن وفاداری باشین. عاشق یه بچه پولدار بشین. طبق خواستش سقط جنین کنین. یک سال برین زندان!!! (واقعا واسه سقط جنین می‌برن زندان؟ پ چرا ما ندیدیم؟) اونجام یه بار نیاد بهتون سر بزنه. از اونجا که اومدین چپ و راست نشانه‌های تموم شدن این رابطه رو ببینین، ولی نبینین. کمک‌های رفیقش رو ببینین، ولی نفهمین. نگاه‌ها و کارهای پسر فامیلاتونو ببینین، ولی خودتونو به نفهمیدن بزنین. بعد بمیره و عذاب وجدان بگیرین. بعد شوهره بیاد ببردتون شمال و اونجا بفهمین داره عروسی می‌کنه دوباره. بعد خودکشی کنین، شوهره ببره جلو بیمارستان ولتون کنه. بعدا باز برین عروسیش. با خودتون تکرار کنین که اومدین خوشبختیش رو ببینین و عاشقشین. بعد که تصادف کردن و عروسه مرد و شوهره ناقص شد، برین دوباره زنش بشین و زندگی خوب و خوشی رو در کنار هم سپری کنین. راستی رفاقت صمیمانه و خانوادگی‌تونو با رفیق شوهرتون حفظ کنین.

یاد گرفتید؟ احسنتم!



اینکه تا الان بیدارم یه‌کم غیرطبیعیه. ولی دارم تمرین می‌کنم واسه هر کاری عذاب وجدان نگیرم. اگه من دارم کار اشتباهی انجام میدم و می‌دونمم که اشتباهه، پس باید ترکش کنم. اگه ترکش نمی‌کنم پس حتما لذتی داره و بهتره لذتشو کوفت نکنم واسه خودم :)))
فعلا مرز داره، یعنی نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که واسه گناه هم عذاب وجدان نگیرم. امیدوارم این مرز شل یا برداشته نشه.

انگار یکی همه‌ش بهم گفته باشه هیس، ساکت، آروم، امشب تو نماز مغرب یهو یادم اومد می‌تونم حمد و سوره رو بلند بخونم و دارم یواش می‌خونم، انقد خوشحال شدم از آزاد کردن صدام :))) کسی نگفته هیس، ساکت، منم همیشه نمازامو با صدای بلند می‌خونم، جوری که هدهد میگه یه بلندگو هم بگیر دستت همسایه‌هام بشنون :))) ولی این حس نمی‌دونم از کجا اومده. شایدم می‌دونم! البته شاید، مال اون وبی باشه که از سر شب نشستم کل آرشیوشو خوندم و احساس خفقان بهم دست داد!



سرما خوردم. دیشب از توی اتاق اومدم تو هال خوابیدم، چسبیده به بخاری. از بس گرمم شده بود، کابوس تشنگی می‌دیدم. تو خواب می‌گفتم یک لیوان آب، یک لیوان آب! که از خواب پریدم و بیدار شدم. سر جام نشسته بودم که دیدم مهندس یه لیوان آب برام آورده :)) واقعا تشنه‌م بود، اما آبش سرد بود و منم گلودرد. فقط چون نخوره تو ذوق مهندس چهار پنج قلپ ازش خوردم. [مهندس تصادف کرده و با عصا راه میره!]

الان عسل اومده خونه‌ی ما، اونم سرما خورده. میگه دیشب تو خواب هی می‌گفتم آب، آب، آب! که شوهرم بیدارم کرد، یه لیوان آب بهم داد! گفتم این سرده، گلودرد دارم. رفت آب‌جوش آورد.

سابقه‌ی پختن غذای مشابه تو یک روز تو سه خونه (خونه‌ی ما، عسل، هدهد) رو هم داریم. البته غذایی رو میگم که کمتر پیش میاد بپزیم.



+ باورم نمیشه، یکی اینطوری به آدم هشدار بده! بگه اینترنت که چیزی نیست، همه چیزتون دست منه. بگه این فقط یه چشمه‌ش بود، حواستون باشه.
+ باورم نمیشه تو دهکده‌ی جهانی، ناگهان ایزوله شدیم.
+ حس خیلی جالبی داشت اینکه تارهایی که از اینجا به تمام دنیا وصل می‌شد، ناگهان قطع شد. قطططعععع! جالب بود، خیلی.



همین‌طوری یاد قبل‌ترها افتادم. میگم اینکه قبلا همه‌ش به آینده فکر می‌کردم و جدیدا فقط یاد گذشته می‌کنم معنی خاصی نداره به نظرت؟
سال‌ها، از ابتدایی تا دبیرستان، تو مسابقات احکام شرکت می‌کردم، رشته‌ی موردعلاقه‌م. خیلی خوب می‌فهمیدمش. حافظه‌م دچار مشکل شده، ولی فکر می‌کنم هیچ‌وقت به مرحله‌ی استانی نمی‌رسیدم، یا شایدم از استانی بالاتر نمی‌رفتم. تا اینکه تو سال آخر، چهارم یا به عبارتی پیش‌دانشگاهی، تو سه تا رشته‌ی احکام، نهج‌البلاغه و مفاهیم شرکت کردم. نهج‌البلاغه به طور خلاصه یعنی مسابقه‌ی سخنوری و سخنرانی، مفاهیم یعنی مسابقه‌ی حفظ تفسیر و ده درصدی هم سخنرانی. تو مدرسه تو همه‌شون رتبه آوردم، ولی فقط تو دو تا رشته اجازه داشتم که برم بالا. احکام و نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم. در مرحله‌ی بعد هم در هر دو رشته رتبه‌ی صعود رو آوردم و فقط مجاز بودم یکی رو انتخاب کنم. فکر کردم به همه‌ی اون سال‌هایی که با احکام می‌رفتم بالا و بعد دیگه نمی‌رفتم بالا. نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم و رفتم تا کشوری. و از اون سال احکام هم دیگه مرحله‌ی کشوری نداشت. استانی هم مسابقه نداشت و جشنواره‌ای بود. یک انتخاب تقریبا شانسی ولی تقریبا درست.
اگه هرچی میریم نمی‌رسیم، یه دقیقه بایستیم، شاید داریم روی تردمیل راه میریم؟ اندازه‌ی چند درجه تغییر مسیر بدیم، شاید رسیدیم به اونجایی که می‌خواستیم. هوم؟



خسته‌ام از اینکه همه‌ی سؤال‌ها از من پرسیده میشه.
خسته‌ام از کابینت آشپزخونه که هر روز پر آب میشه و پولی نیست برای تعویضشون.
چون جراحی مامان احتمالا حدود پونزده بیست میلیون خرج داره
و دو تا کنتور آب قراره بیاریم، احتمالا حدود هشت تا ده میلیون
و مهندس تصادف کرده و شاید مقصر باشه و خسارت ماشین طرف مقابلم باید بدیم
و هدهد تا آخر ماه باید اسباب‌کشی کنه و خونه‌ش هنوز تکمیل نیست.
خسته‌ام از اینکه مامان همه‌ی لباس‌های نو و روشنم رو میندازن تو ماشین و کامل از رنگ‌ورو میفته و کدر میشه.
خسته‌ام از اینکه این کاروان‌سرا هیچ‌وقت آروم نمی‌گیره.
خسته‌ام از اینکه خسته‌ام.

ما به بادوم‌زمینیِ با پوست میگیم "مومپولی". ما بادوم‌زمینیِ با پوست نمی‌خریم، ولی برامون از پاکستان سوغات میارن گاهی. امشب وروجک برداشته بود با پوستش خورده بود، چون تا حالا مومپولی ندیده بود :))



شما فرد متمولی هستین، یکی دخترتونو یده و مقدار کلانی پول از شما مطالبه می‌کنه؟ چه می‌کنید؟
شما رئیس بانک مرکزی هستین. یکی دخترتونو یده، میگه مقدار هنگفتی، (خیلی خیلی هنگفت) براش به یه حساب خارجی مثلا تو سوئیس واریز کنین، وگرنه دخترتونو می‌کشه. می‌دونین که اگه این کارو بکنین خانواده‌های زیادی بدبخت میشن، چرخ اقتصاد مملکت لنگ‌تر از اینی که هست میشه و باز هم مردم زیادی بدبخت و بدبخت‌تر میشن. چه می‌کنید؟ با اختیاراتتون از حق بقیه برای نجات پاره‌ی تنتون استفاده می‌کنین؟
شما رئیس یه بیمارستان هستین. یکی دخترتونو یده و میگه قلبی که قراره به مریض x پیوند بشه رو باید به مریض y پیوند بزنین، وگرنه دخترتونو می‌کشه. شما یا به وسیله‌ی اختیارات یا بند پ یا غیرقانونی یا هر جور دیگه‌ای می‌تونین این کار رو بکنین. حالا چه می‌کنید؟ برای نجات جان دخترتون جان مریض x رو می‌گیرین؟
شما یه آدم عادی هستین که دارین تو خیابون راه میرین. یکی بهتون زنگ می‌زنه و میگه دخترتون رو گرفته و می‌خواد بکشدش و اگه شما کیف حامل یک بمب رو از تو سطل زباله‌ی کنار خیابون بردارین و ببرین تو یه مجتمع تجاری شلوغ بذارین و منفجرش کنین، دخترتون رو آزاد می‌کنه. چه می‌کنید؟

چقدر برام سخته که بذارم دخترم بمیره، دختری که کوچیکه و دوست دارم بزرگ بشه. زیباست و دوست دارم هر روز ببینمش. باهوشه و دوست دارم آینده‌ی درخشانی داشته باشه. بچه‌ای که همه‌جوره به تمام رگ و پی‌ام پیوند خورده. سخته بگم بکشش، من این کارو نمی‌کنم. خدایا!



نمی‌دونم چند نفر، سرچ هم نمی‌کنم، ولی می‌دونم تو هر ثانیه‌ای که من دارم نفس می‌کشم، نگاه می‌کنم، گوش میدم، با لذت غذا می‌خورم، خوابیدم، فکر می‌کنم، غمگینم، گر، می‌خونم و می‌خندم، چند نفر تو دنیا هستن که آخرین نفسشون رو کشیدن، آخرین نگاهشون، آخرین استماعشون، خوردنشون، خوابشون، فکرشون، غمشون، احساسشون، صداشون و خنده‌شون رو گذروندن. ساده است، بدیهیه، چیزیه که با گفتنش مردم شونه بالا می‌ندازن و میگن خب که چی، ولی هولناکم هست، واقعیت هم هست، سخت هم هست، مهم‌ترین اتفاق زندگیمم هست که بالاخره یک روز نیستم و اون آخرین هم تموم شده. آه که چقدر مرگ برای بعضی‌ها ترس داره، ماهایی که اعتقادمون اعتقاد نیست. ربطی به دین نداره، اگه مطمئن نباشم که بعد از مرگ هم همچنان خواهم بود می‌ترسم و خب وقتی به اعماق ذهنم رجوع می‌کنم می‌بینم می‌ترسم، پس این اعتقاد به جهان دیگه به اون اعماق نرسیده.
چطور میشه که مرگ، چیزی که فکر می‌کنیم در تقابل با زندگیه، میشه مثلا مهم‌ترین یا ترسناک‌ترین یا فلان‌ترین اتفاق زندگی؟ اما به هر حال جزئی از زندگیه. یادمه خیلی وقت قبل، همین‌جا نوشته بودم که مرگ در تقابل با زندگی نیست، صرفا مقابل تولده. و هر دو جزء زندگی. چه خطای دیدی داریم عموما.



اگه اینجا یا به وسیله‌ی اینجا کسی رو آزار دادم یا ناراحت کردم از عمق وجودم عذر می‌خوام. شما بذارید به حساب اینکه متوجه نبودم دارم چیکار می‌کنم.
اگر قابل جبرانه یا اگر در ازاش می‌تونم کاری براتون انجام بدم بهم بگید.
شدیدا احساس می‌کنم کسانی از دست من ناراحت هستن و این قلبمو مچاله می‌کنه.



نشستم. مقنعه‌مو درآوردم. چشمم افتاد به نوری که از لای در باز کناریم افتاده بود بیرون. می‌دونستم کسی اونجا نیست. نه تنها حال نداشتم که بلند شم و خاموشش کنم، بلکه حال نداشتم به بلند شدن فکر کنم حتی! فکری به ذهنم رسید، مقنعه رو گلوله کردم و پرت کردم سمت کلید برق. اگه فکر کردید بنده خواهر آرش کمانگیر هستم و تیرم به هدف اصابت کرد، درست فکر کردید. چون مجبور شدم پاشم و برم مقنعه‌مو از پشت میز بردارم تا چروک نشده و ضمنش کلید رو هم زدم :)

دلم نه قیلی می‌رود، نه ویلی. کمی هیجان تزریق کنید به این زندگی لطفا.



کی می‌تونه بگه؟ کی دیده اصلا که بگه؟
میگن دل که مبتلا میشه، جنسش از طلا میشه.
فارغ از اینکه مبتلای چی، طلا میشه؟
یا مهمه که حرارت از کجا به دل وارد میشه؟
یادمه می‌گفتن مرتاض‌های هندی، از بس ریاضت می‌کشن، بهشون قدرت‌های خاص داده میشه.
که اگه از راه دیگه‌ای، یا به عبارتی از راه اصلی، وارد می‌شدن، و در راه خدا اون مرارت‌ها رو، نه با بعد جسمانی که با بعد متحمل می‌شدن هم به اون قدرت‌ها می‌رسیدن و بلکم زودتر و بالاتر.
حالا آیا دل هم همین‌طوره؟
دلی که آتش گرفت، خاکسترش طلاست؟
میشه گفت که این دل‌ها، تعقل بیشتری دارن؟
و درک بالاتری؟
و شفاف‌ترن؟
و عمیق‌ترن؟
و زیباترن؟
کی می‌تونه بگه؟ کی رفته اون داخل و دیده اصلا که بگه؟



پیش میاد که فکر کنم تمام آدم‌های دور و برم، کسانی که می‌شناسم، دیدمشون، خوندمشون، دوستام، همکارام، کلا همه، مخصوصا بعضی‌ها، از من بهتر و دوست‌داشتنی‌ترن. حتما بهترن که همه دوستشون دارن، که مهمن، که اصلی‌ان. بذار یه اعتراف کنم، یه وقتی مثل الان با خودم میگم "ببین، هیچ‌کس تو رو دوست نداره، هیچ‌کسی نبوده که تو رو بشناسه و ازت خوشش بیاد، برای هیچ‌کس مهم نیستی، تو فکر هیچ‌کس حضور نداری، نه اینکه اصلا نباشی، بلکه آدم معمولی و در واقع سیاهی لشکر زندگی بقیه‌ای نه یکی از نقش‌آفرینای کلیدی. نه اینکه محاسنی نداشته باشی، ولی بقیه علائق دیگه‌ای دارن." دچار مقایسه‌ی بدی میشم، بد.
حال ناپایداری که روزهای خوشیش یادش نمیاد که قبلا چه فکرها از سرش گذشته.
حتما حالم عوض میشه و بعضی روزهام هستن که فکر می‌کنم چه گُلی به سر عالم زدم من! ولی امشب اون روز نیست.
حال ناپایداری که روزهای تلخیش یادش نمیاد که چه فکرهای خوش و ذوق‌های معصومانه و شوق‌های ناب رو تجربه کرده.



انقدر به سرماخوردگیم بی‌توجهی کردم و گفتم فعلا وقت مریضی نیست که بالاخره صداش از گوشم دراومد. وقتی آب دهنمو قورت میدم گوشم تق تق تق صدا میده!
فردا صبح سه تا از مسافرامون میرن. امشب ساعتای ده یازده، رفتیم بیرون. بقیه بستنی خریدن، من شیرانبه، پسردایی پنج ساله‌مم باقالی! راه افتادیم پیاده رفتیم تا پارک و برگشتیم. بعد هم پفک خریدیم که به علت حالت تهوع نخوردم. همگی به سرفه و اهع اهع افتاده بودیم، چون بیابان بود و زمستان و هوای سرد و یه لا قبا!
مسابقه‌ی اسم بازی کردیم، همون که با آخر اسم قبلی باید یه اسم بگی. بعد هم مسابقه‌ی دو. من بودم و دو تا داداشام و خاله و دو تا دختردایی‌هام و پسردایی. خیابون خالی و تاریک بود. دختردایی‌هام ابتدایی و راهنمایی‌ان، ولی قدشون از من بلندتره! ماشاءالله کروموزوم‌هاشون خوب دراز بوده! خلاصه یک دو سه گفتم و ده بدو که رفتیم. اول دختردایی 1 جلو بود و بعدش من، تعجب می‌کردم که پس داداشام کجان؟ یک عالمه از مسیر رو رفتیم که یه دفعه دیدم داداش کوچولوم (^_^ هفت سال از من کوچیکتره) از پشت سر میگه اون کیه از همه جلوتره؟ بعد با سرعت یوزپلنگ از کنار من رد شد و بعد هم از کنار دختردایی! تا اون لحظه فکر می‌کردم که به‌به! چقدر داریم تند می‌دویم ما! که اونجا دیدم دوی ما در برابر داداشم مثل پیاده رفتن و با ماشین رفتنه! چنان خنده‌م گرفت که شروع کردم غش‌غش خندیدن که از ادامه‌ی دو بازماندم! بعد دیدم اون یکی داداشم هم پسردایی رو بغل کرده داره می‌دوه، اونم از من جلوتر انصافا لنگ دراز خیلی مؤثره دیگه.



فاینال رو نرفتم، عوضش نشستم خونه، یه لباس قشنگ برای خودم انتخاب کردم و پوشیدم. پیراهن آبی نفتی با شال و شلوار سفید. چشامم سرمه کشیدم. خیالم راحت بود، چون آقایون و خانوم‌ها کاملا جدا بودن. می‌خواستم رژ هم بزنم، ولی به خاطر احوال‌پرسی و روبوسی منصرف شدم. ضایع بود که صورت بندگان خدا رو سرخ کنم :) نمی‌دونم بقیه به این قسمت ماجرا چجوری نگاه می‌کنن که رژ می‌زنن. چرا صورت من هیچ‌وقت رژی نشده با بوس بقیه؟ :)))
خلاصه یه تیپ خیلی خیلی خیلی ساده، ولی شیک، شیک، شیک ;) از خانواده‌ی خودم هرکی اومد گفت چه تیپ زدی. داداشم، خواهرم، دخترداییم، خاله‌م، مامانم. مهمون‌هام که اومدن انگار بار اول باشه منو می‌بینن، زل می‌زدن بهم و انداز برانداز می‌کردن! آخه تقریبا همیشه با مانتوشلوار مشکی یا جین و مقنعه دیده بودن منو. منم عین خیالم نبود، یعنی مثل بقیه‌ی اوقات از پوشیدن لباس خوشگل احساس خجالت نکردم، تازه خوشحال هم بودم. اما این خوشحالی دیری نپایید و اولین چایی رو که بردم و اومدم قندون بذارم از تو سینی، آخرین استکان باقی‌مونده تو سینی سر خورد و اومد چپه شد رو دست چپم!!! از وقایع نادری بود که علت رخ دادنش این بود که بگه بسه دیگه، زیادی احساس خوش‌تیپی کردی، برو بشین سر جات! اولش نه حس درد داشت نه سوزش، گفتم چیزی نشده. تا رسیدم به آشپزخونه قرمز شد عینهو لبو! (اغراق) آب سرد گرفتم روش و از بین روغن و نمک و خمیر دندون و عسل و چیزهای دیگه‌ای که یادم نیست، روغن با اکثریت آرا پیروز شد. منم یه ملاقه روغن ریختم رو دستم. چنان دستم می‌سوخت که می‌خواستم داد بزنم، ولی نیشم تا بناگوش باز بود و تازه با یه کاسه روغن رفته بودم تو هال، پیش مهمون‌ها نشسته بودم :) هرازگاهی از روغن‌های تو کاسه با قاشق برمی‌داشتم می‌ریختم رو دستم :) مامان و خاله و زن‌دایی و خواهرم اومدن گفتن اسپند دود کنیم، چشمت زدن حتما! مخصوصا که دور دوم، خواهرم داشت چایی می‌داد و چیزی نمونده بود که دوباره استکان‌های چای روی شونه‌ی من چپه بشه! بعد از طبقه‌ی بالا هم صدای افتادن سینی رو شنیدیم! بعد خواهرم در قابلمه‌ی برنج رو باز کرد و صورتش با بخار غذا سوخت. خب ما مهمونی زیاد داریم، ولی از این اتفاقا نمیفتاد هیچ‌وقت. چشم زدن رو هم تا حدودی قبول دارم. ولی امشب به نظرم چشم نخورده بودم، بلکه دست‌وپاچلفتی بازی درآوردم. شکر که همه انقدر مشغول درمان من شدن که یاد خودم و خودشون رفت که آبروریزی کردم روغن رو که ریختم بعد از حدود نیم ساعت سوزشش کمتر شد و قرمزی هم به شکل معتنابهی کاهش یافت! کاسه کوزه رو گذاشتم کنار و به امور معمول پرداختم، البته بجز چایی بردن :) بعد شام هم یکی از مهمون‌ها اومد و با کمک دختردایی ظرفا رو شستن! هرچی گفتم دستکش دستم می‌کنم خودم می‌شورم نذاشتن. الان هم عسل زدم به دستم و دارم پست می‌نویسم. از اون طرف چشمام هم داره بسته میشه، نمی‌دونم پست رو منتشر کنم یا نه. یه دفعه میگم یه مدت ننویسم، هر وقت هم نوشتم پیش‌نویس کنم، بعد یکجا منتشر کنم؛ یه دفعه میگم چرا اصلا؟ منتشر کن بره، چرا این سرگرمی رو از خودت می‌گیری؟ باز جواب میدم چون لازمه تربیت بشم و زورم جلو خودم زیاد بشه. بعد دیگه جوابی براش ندارم.
پس فعلا میره تو پیش‌نویس‌ها.

+ میگم خدا رحم کرد رژ نزده بودمااا ;))))
+ تا چند روز دستم درد می‌کرد و راحت نمی‌تونستم حرکتش بدم.



امشب یلداشب داشتیم. آقای قصه گفتند. هدهد فیلم گرفت. من هم فال گرفتم.
مهندس مثلا اعتقاد نداشت به فال و داشت مسخره می‌کرد این مسخره‌بازی‌ها را. مامان و هدهد گفتند که به جای او نیت می‌کنند. پرواضح بود که نیتشان، ازدواج است! هدهد که حتی به زبان آورد و گفت بگیر ببینیم تا سال بعد یک عروس وارد خانواده می‌شود یا نه. باز کردم و فکر می‌کنید چه آمد؟
گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقه مِهر بدان مُهر و نشان است که بود
.
.
.
شایان ذکر است که مهندس، قاطعانه ازدواج را رد می‌کند و می‌گوید فعلا قصدی برای این کار ندارد و از آن طرف والدین مصرانه درصددند او را داماد نمایند. طبیعی است که بعد از این فال، مهندس از حافظ خوشش آمده بود :) ولی البته رو نکرد، فقط کمی سر کیف آمد که حافظ تایید کرده که حداقل تا سال بعد خبری نیست!
باز مادر قبول نکرد و گفت من تنهایی برایش نیت می‌کنم، دوباره بگیر. چه آمد؟
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
.
.
.

به مهندس گفتیم زیاد خوشحال نشو، حتما حافظ دارد سخن می‌گوید و اتفاقا تو همان "مردمِ نه‌به‌فرمان" هستی!
حالا مثلا چه می‌شد حافظ به جای حال دادن به یک بی‌عقیده! بیاید بگوید راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست و دل یه خانواده را خوش کند؟
برای هدهد چه آمد؟
ای در رخ تو پیدا، انوار پادشاهی
در فکرت تو پنهان، صد حکمت الهی
.
.
.
قویا نیتش برای پسر نیامده‌اش بود! فکر کنم قرار است پادشاهی، چیزی بشود.

باقی فال‌ها یادم نیست، این‌ها نکته‌دار بودند! و اما فال خودم. وقتی برای همه گرفتم، سریعا عسل آمد و دیوان کوچولویم را از دستم گرفت و گفت نیت کن تا برایت باز کنم. من که تا آن لحظه فکر نکرده بودم که چه نیت کنم، لحظات طولانی در بحر فکرت اندر شدم! راستش را بخواهید دو تا فکر همزمان به ذهنم داخل شد. حالا هیچ‌کس نیات فالش را نمی‌گوید، من هم نمی‌گویم، ولی این بار می‌گویم. اینکه آیا در این سال پیش رو، همان که یار و دلدار و فلان می‌نامندش، سر و کله‌اش پیدا می‌شود یا خیر. دومین فکر، اذیتم می‌کند، یعنی باری نیست که من بخواهم به قرآن تفال بزنم یا مثل امشبی به حافظ و به آن فکر نکنم. اینکه بالاخره من خدا را پیدا می‌کنم یا خیر؟ فکر کردن بهش، غم به دلم می‌اندازد. خلاصه کمی درنگ کرده و سپس اولین فکر را به عنوان نیت اصلی برگزیدم. پاسخ دومی از عهده‌ی حافظ خارج است، چه اینکه اولی نیز؛ اما باری به هر جهت، ما از او این مسائل را می‌پرسیم و به جواب‌هایش می‌خندیم. و این است فال سال یلداییِ یک هزار و سیصد و نود و هشت_نود و نهِ بانو تسنیم:

تو مگر بر لب جویی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
به خدایی که تویی بنده‌ی بگزیده‌ی او
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی‌دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
ادب و شرم تو را خسرو مه‌رویان کرد
آفرین بر تو که شایسته‌ی صد چندینی
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
که تو خوش‌تر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
شیشه‌بازی سرشکم نگری از چپ و راست
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
سخنی بی‌غرض از بنده‌ی مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت‌بینی
نازنینی چو تو پاکیزه‌دل و پاک‌نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چو گل
لایق بندگی خواجه جلال الدینی

اول اینکه این غزل، مطمئنا از زبان من که نمی‌تواند باشد، فلذا باید نتیجه بگیریم که خطاب به بنده است! :)))
ثانیا اینکه این حافظ از آن مارموزهاست. برای همه رک و راست می‌گوید چه خبر است و چه خبر نیست، ولی خب من هیچ‌وقت نفهمیده‌ام که بالاخره منظورش هاست یا نه‌ست!
ثالثا اینکه ما با این غزل غش‌غش خندیدیم. آن از بیت اول که همان ب بسم‌الله زده تو پر ما! آن هم از بیت آخر که قشنگ با بولدوزر از رویم رد شده و با آسفالت خیابان یکی‌ام کرده است. یعنی اینقدر ما به اینکه من به مقام عظمای لیاقت بندگی خواجه جلال‌الدین نائل گشته‌ام خندیدیم که نگو. حالا مثلا نمی‌شد اسم خدایگان من، کمی باکلاس‌تر باشد؟ رامتینی، آتیلایی، مانی‌ای، چیزی؟ بهروز و هوشنگ و رستم و آرش هم حتی قبول است، ولی آخر جلال‌الدین؟
رابعا دیدید چه شد؟ جواب آن یکی نیت که نکرده بودم هم پیدا شد!! زین پس باید بگویم، پروردگارا، ای جلال‌الدین!

+ نهصد و نود و نهمین پست بود! عجب!



دارند مستند حیات وحش می‌بینند. یک پلنگ در حال خوردن یک بز کوهیست. نفرین می‌کنند که "ای تو زهر بخوری به جای بز!"
می‌گویم "خب اون بیچاره چیکار کنه؟ غذاش همینه."
می‌گویند "خب اون بیچاره‌ی طفلک گناه داره!"
می‌گویم "خب شما هم دارین یه بیچاره‌ی طفلک رو می‌خورین که! عجبا! تو همین لحظه که گوشت گوسفند تو دهنتونه، پلنگو نفرین می‌کنین؟"
راضی نمی‌شوند که، همیشه و بلااستثنا، با دیدن صحنه‌ی شکار، به درنده‌های وحشی دشنام می‌دهند.

چند روز قبل، در بیمارستان، یک خانمی در حیاط گریه می‌کرد. رد می‌شدیم که فهمیدیم برای مادرش اتفاقی افتاده. رفتیم داخل و دیدیم دارند یک نفر را در اورژانس احیا می‌کنند، جلوی چشم مردم! در واقع درب اورژانس برقی و خودکار بود، یک نگهبان هم جلویش ایستاده بود که فامیل مریض را دور کند و همین باعث می‌شد درب مدام باز باشد و داخل دیده شود. خب حق دارند وحشت‌زده شوند. در این بین، مادرم شروع کرده هق‌هق گریه کردن. که چه؟ که یک نفر مرده و دارند روی سینه‌اش فشار می‌دهند تا زنده شود. البته خب زنده شد شکر خدا، مادرم هم آرام شد.

+ دارم مثل پاییز سعی می‌کنم کتابی بنویسم :)



مادر بی‌خواب شده. می‌گویم "اشکال ندارد، فردا راحت می‌خوابید" و ناخودآگاه یاد مرگ می‌افتم که همه می‌گویند دیگر راحت شد، یا راحت خوابیده، یا تا ابد به خواب رفته. دلم ناگهان هری می‌ریزد.
باور نمی‌کنم این من باشم که برای جراحی فردا استرس دارم و در تاریکی بی‌صدا اشک می‌ریزم و مدام ذهنم می‌رود سمت آن احتمالات اندک! سمت آن دارویی که یک ماه قبل از جراحی، کنتراندیکاسیون نسبی داشت و مادر مجبور بود استفاده کند. سمت اینکه دنیا بدون مادر هم ممکن است باشد و چه بد دنیاییست. احمق شده‌ام نصف شبی.
بهشان نگفته‌ام که عملشان سنگین است، مدام می‌گویم چیزی نیست و سر دو هفته سرپا می‌شوید و فلان، ولی خودشان می‌دانند که سنگین است. باید برای چند ماه زره بپوشم.



من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) می‌خورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله.
دکتر از خواهرش می‌پرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمه‌مونه، هجده سالشه. دختره میگه میرم کارگاه گلسازی. میگم مدرسه چی؟ میگه شوهرم نذاشت دیگه.
الان من بچه‌ترم یا اون؟ :)


+ انصافا لیسک خوردن، جلوی مریض، از وقار آدمی می‌کاهد! ولی خب ضعف کرده بودم و چیزی جز لیسک تو کیفم نبود. تازه این لیسک هم برای خودم نخریده بودم، برای کلاس اولی‌هایی که ماه پیش می‌رفتم سر کلاسشون خریده بودم، نشد بهشون بدم. بقیه‌شو خواهر/برادرزادگان بلعیدن، این یکیشم امروز گذاشتم تو کیفم به نیت اینکه تو درمانگاه بدم به یه بچه که بچه‌ی جیغ‌جیغوی دماغو نخورد به تورم :)))



دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلان‌قدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم. گفتم خب چرا نگفتین بجز هزینه‌ای که موقع بستری گرفتین، باز هم باید واریز کنیم؟ تو کارتم نداشتم اونقدر. زنگ زدم آقای، دیدم خیلی آشفته جواب میدن و تو پس‌زمینه هم دادوبیداد شنیده میشه. من از اینور می‌گفتم پول، آقای به یه نفر دیگه می‌گفتن شما شماره کارت بده، برات کارت به کارت می‌کنم. بالاخره از پشت گوشی، رو به من کرده و گفتند الان نمی‌تونم بیام، یه چیزی گرو بذار، بگو چند ساعت دیگه میارم و قطع کردند! من همین‌جور خشک شده بودم. فهمیدم تصادف کردن و الان گیر طرف مقابلن. از طرفی مطمئن بودم که تا پول نریزم عمل رو شروع نمی‌کنن و اگه دکتر بره عمل باز هم عقب میفته. حدود سه ماهه که این عمل هی عقب میفته. می‌دونستم یکی از خواهرام تو کارتش اینقدر نداره و اون یکی داره. اما ناخودآگاه به اونی که می‌دونستم نداره زنگ زدم و گفتم برام فلان قدر کارت به کارت کن و کرد. پول رو از کسی گرفته بود. تصادف رو به کسی نگفتم و مامان رفت عمل بشه.
بعد از عمل، شکر خدا، حالشون خوب بود. یک میلیون و هفتصد و چهل و سه تا تماس دریافتی داشتم که یکی پس از دیگری بر تلفنم وارد می‌شد، فلذا یه گروه زدم تمام خاندان رو عضو کردم و گفتم هر خبری بشه همین‌جا می‌ذارم، تک‌تک زنگ نزنین. دیگه چشمام باز نمی‌شد، چون دیشبش با هم بیدار نشسته بودیم. من هم نامردی نکردم، ملاقاتی‌های عصر که رفتن، منم گوشیو سایلنت کردم و یک ساعت تمام خوابیدم :) بلند شدم که همه سروصداشون دراومده که چرا جواب نمیدی؟ گفتم چون خواب بودم چیه مگه، همراه نمی‌تونه بخوابه؟ شب تخت اضافه‌ی اتاق رو دادم به همراه تخت کناری و خودم روی جانماز پالتو انداختم خوابیدم. چقد خوب بود که به مامان مسکن می‌زدن و درد نداشتن.
امروز ظهر جاتون خالی قیمه آوردن، البته جای من هم خالی، چون قیمه رو با شیفت، تحویل زن‌دایی دادم. آخه نمی‌شد غذای محبوب منو ندن؟ به‌جاش مثلا چلوکباب می‌دادن که دلم نسوزه :)
الان تو گوهرشاد نشستم و به این فکر می‌کنم چرا هیچ آرزویی تحقق نیافته؟ از هیچ بعدی اونی که می‌خواستم نشده. چرا اون ماماها اونجا کار می‌کردن و من نمی‌کنم؟ چرا اینا رو می‌بینم داغ دلم تازه میشه؟ چرا بعد سه چهار سال، معلومات اون چهار سال داره فراموش میشه؟ چرا اگه همین الان هم بگن بیا استخدامت می‌کنیم، اعتمادبه‌نفس کار رو ندارم؟ چرا دارم به پیشنهاد دکتر فکر می‌کنم و اینو تحقیر حس نمی‌کنم؟ چرا دوست ندارم هیچ‌جا بگم چی خوندم؟ چرا الان دستمال همراهم نیست؟ :))



خانه‌ی بهم‌ریخته و مهمان، پشت مهمان. این هم از قوانین طبیعت است گمانم :)


کمی دکوراسیون عوض می‌کردیم. یک مدل پرده‌ی جدید برای اپن درست کرده‌ایم. یک چیزی شبیه

این ولی بزرگتر، در ابعاد اپن و البته که شفاف‌تر، کریستالی. سلیقه که مشخص است، هنرمند خانواده‌ی ما هدهد است. از هر انگشتش، ده‌ها گونی سلیقه و هنر و کلاس و چیزهای لاکچری می‌ریزد. هزینه‌اش را من دادم. کریستال‌ها را از دیجی‌کالا سفارش دادم، به انضمام چند قلم دیگر؛ گلوکومتر و سبد و جامسواکی و این جور چیزها. بار اول بود از دیجی‌کالا خرید می‌کردم. صد و سی تومان بهم تخفیف داد تا این‌ها را خریدم. البته مقدار بسیار اندکی زرنگ‌بازی هم خرج کردم تا تخفیفم این‌قدر شد. اما باید بگویم بعضی کالاها را واقعا می‌شود در دیجی‌کالا ارزان‌تر پیدا کرد. وقت می‌برد، ولی شاید بیارزد. مخصوصا اگر در فرصت شگفت‌انگیز یا تخفیف‌هایی که در اعیاد و مناسبت‌ها می‌دهند بخریم.

ای بابا! قرار نبود بیایم تبلیغ کنم، نوشتنم یخ زده بود، داشتم هندل می‌زدم مثلا! گفتم هندل، یادم از سواری افتاد. همین‌طور از کتاب خواندن. دوست دارم یک چیزی شبیه سال بلوا را بخوانم. نمی‌دانم موضوعش چیست یا خوب است یا بد، اما یک حسی شبیه درختِ انجیرِ معابدِ احمد محمود را بهم القا می‌کند. آن را خیلی دوست داشتم. آن مدلی می‌خواهم. دارید قرض بدهید؟



چند دقیقه‌ای بیشتر نبود که بیدار شده و همان‌طور در جایم دراز کشیده بودم. از توی هال صدای زنگ موبایل آمد، مادر برداشت. تماس تصویری بود با صدای بلند. دایی می‌گفت BBC دارد می‌گوید سردار سلیمانی را زده‌اند. مادر می‌پرسید سردار سلیمانی کیست؟ آرام در جایم نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم. گوشی را برداشتم و در کادر گوگل نوشتم "سردار سلیمانی" صفحه‌ها را باز می‌کردم و می‌خواندم، جوری که انگار الفبای فارسی را بلد باشم، اما معنای لغات را ندانم. فایده‌ای نداشت، چیزی سر در نمی‌آوردم. از همان داخل اتاق، به صدای تلویزیون که تازه روشن شده بود گوش دادم. داشت بیانیه و این چیزها می‌خواند و مردهای خانه مدام ساکت ساکت می‌گفتند. خواهرم دخترش را آورد داخل اتاق تا برای دیدن کارتون گریه نکند. به چهره‌ی مبهوت من نگاه کرد و گفت سردار سلیمانی کشته شده. حالا او مبهوت شده بود که می‌دید اشک‌هایم دانه‌دانه می‌ریزند. گفتم بیشعورها! او هم تکرار کرد بیشعورها! خواهرم رفت بیرون تا ببیند دخترش با چیپس آرام می‌گیرد یا نه. خواهر دیگرم تماس گرفت. گوشی را برداشتم. صوت عبدالباسط را می‌شنیدم از آن طرف. گفتم کجایی؟ گفت سردار سلیمانی را کشته‌اند. گفتم می‌دانم، کجایی؟ گفت من در مجلس بزرگ‌داشتش هستم دیگر. گفتم کی رفتی؟ گفت دیوانه، باور کردی؟ تازه فهمیده‌ام. دوباره داشت گریه‌ام می‌گرفت که خداحافظی کردم. وبلاگ‌های به‌روزشده‌ی بیان و بلاگفا را چک کردم، بیشتر از نصف عنوان‌ها، مستقیما در این رابطه بود و تعدادی هم احتمالا غیرمستقیم. دوباره دراز کشیدم، چه جمعه‌ی بدی شروع شده بود. دختر خواهرم هنوز گریه می‌کرد. چرا شبکه‌ی پویا را نمی‌زدند؟


+ نه اینکه بشناسمش، نه اینکه دوستش داشته باشم، نه اینکه حتی یک بار به او و کارهایش فکر کرده باشم، اما تا امروز، از مرگ هیچ‌کس در هیچ‌جای دنیا شوکه نشده بودم. اصلا من که نمی‌شناختمش، کی و کجا وارد مغزم شده بود که بی‌اختیار گریه می‌کردم؟
+ استادمان در تفسیر آیه‌ی "سیجعل لهم الرحمن وُدّا"، می‌گفت خدا برای بعضی‌ها یک حس خوب و یک محبتی در دل همه‌ی آدم‌ها قرار می‌دهد، حتی در دل دشمنان و مخالفانش. مثال می‌زد آیة‌الله خمینی را و حالا من مثال می‌زنم سردار سلیمانی را.



در مسیر تلاش برای پس‌انداز، راه‌های مختلفی رو رفتم:
. نگهداری پول توی کارت و دم دست نداشتن پول نقد
. عدم نگهداری پول توی کارت و گذاشتن پول نقد توی کشو، توی خونه
. تبدیل نقدینگی به مسکوکات
. قرض دادن
. سعی در ثبت ریز خریدها و سعی در متنبه شدن و برنامه‌ریزی
. و آخرین تیر ترکشم، ریختن پول توی قلک سفالی!

ولی خب چه کنم که هیچ راهی روی من جواب نداده؟ آخرین راه‌حلم همین قلک بود، اونم از نوع سفالی که اولا نشه پول رو از توش درآورد، ثانیا چون سفال رو دوست دارم و تو ذهنم چیز باارزشی به حساب میاد، دلم نمیاد بشکنمش. اما این رو هم چند روز پیش ناکارآمد کردم، با خرید از کارت خواهرم که در واقع خرج کردن پولی بود که نمی‌تونستم از توی قلک دربیارم! یعنی الان پول توی قلکم هم مال خودم نیست :/

#راهنمای_خارج_کردن_پول_از_قلک_سفالی_بدون_شکستن



اگه از کثافت زندگی بعضی‌ها خبر نداشته باشیم، زلم‌زیمبوهای زندگیشون گولمون می‌زنه.



دیروز تو خونه حرف می‌زدیم. گفتم آرامش نه تو ثروته، نه تو فقر؛ نه تو زندگی شهریه، نه روستایی؛ تو قناعت و رضایته. می‌خواد یک تومن داشته باشی یا صد تومن؛ کلبه داشته باشی یا کاخ؛ باید ازش راضی باشی. الان دارم فکر می‌کنم پس چرا هرچی شرایطم بهتر میشه، آرامشم کمتر میشه؟ مگه قرار نبود رابطه‌ی مستقیمی با هم نداشته باشن؟



دیروز از صبح تا شب داشتم رفع اشکالِ زیست می‌کردم! یکی از هم‌کلاسی‌های خیلی سابقم، قصد کرده ادامه تحصیل بده به این صورت که اول در مقطع دبیرستان از ریاضی به تجربی تغییر رشته بده و بعد کنکور و پرستاری و این صحبتا. با واسطه‌ی یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دیگه، پیدام کرده بود و گفتم بیاد کار کنیم. خیلی برام جالب بود که مطالب خیلی خیلی راحت بودن. اما برخلاف تصورم که "دروس دبیرستان که آب خوردنه" اتفاقا پر از جزئیات بودن. البته خوندن اون جزئیات برای یک سال تحصیلی واقعا آب خوردنه، ولی برای دوستم که قبلا هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشت و باید سه روزه جمعش می‌کرد مسلما خیلی سخت بود. تحت شرایطی مجبور شده بود به شکل ضربتی تعدادی واحد رو الان پاس کنه.
هوس درس به سر آدم می‌زنه. بعد از کنکور، متاسفانه همیشه دلم می‌خواست می‌تونستم دوباره تو این ماراتون شرکت کنم، نه با افکار بچگانه‌ی "من نمی‌خوام برم دانشگاه"، بلکه با عزم راسخ و باور محکم، مثل اینایی که میگن این مهم‌ترین امتحان زندگیمه و خیلی جدی می‌گیرنش. دوست داشتم برمی‌گشتم و جدی‌ترین اتفاق زندگیم می‌شد و خودمو محک می‌زدم که چند مرده حلاجم. ولی خب این حرفا کشکه، هم من می‌دونم، هم، نه شما هنوز نمی‌دونین، فقط خودم می‌دونم که اگه برگردم آش و کاسه ذره‌ای توفیر نکرده.
راستش به این فکر می‌کنم که وقتی من اینقدر خوب دروس مدرسه رو یاد می‌گرفتم، هیچ زوری هم در این راستا نمی‌زدم، چرا باید می‌نشستم کتاب‌ها رو می‌جویدم و ذره ذره می‌کردم تا توی کنکور رتبه‌م بهتر بشه؟ اساسا چرا باید چنین آزمونی وجود داشته باشه؟ خب نمی‌شد تلاش بیشتر من در جهت یاد گرفتن مطالب بیشتر و جدیدتر می‌بود، به‌جای یاد گرفتن اعراب و ویرگول و نقطه و فونت و رنگ مطالب؟ یعنی اگه اینجوری بود احتمالا منم می‌رفتم در جرگه‌ی خرخوان‌ها، ولی وقتی یه مطلبی که بلدم رو بخوام دو بار بخونم حالت تهوع می‌گیرم. این سیستم مریضه که شایستگی بچه‌ها رو اینطوری می‌سنجه که کدوم ربات بهتریه و تونسته مطالب رو بهتر حفظ کنه. که اگه به درک مطلب باشه، قطعا نیاز به این ساعت‌های عجیب و غریب مطالعه نیست.
امشب داشتم یه کتابی می‌خوندم که در حینش برای اولین بار، این حس بهم دست داد که از هم‌سن‌وسال‌هام عقب افتادم. حالا دور و بر ما که نه، ولی تو میانگین جامعه، جوون‌های تو این سن و سال یا ارشد دارن یا دانشجوی دکتران. یا حداقلِ اقل، یه کار ثابتی گیر آوردن و اسما و رسما شاغل به حساب میان. من بعد کارشناسی، اصلا نمی‌خواستم حتی به ارشد فکر کنم به دلایل متعدد. یکی از مهم‌ترین‌هاش بحث هزینه بود که اگه رتبه‌ی یک هم می‌شدم، باز هم باید بیست سی میلیون، و الان که به احتمال قوی خیلی بیشتر، باید هزینه می‌کردم. اونم برای اینکه ارشدی رو بگیرم که با کارشناسیش هیچ تفاوتی نداره در وظایف و اختیارات و بازار کار و غیره. اما حالا میگم اگه ارشد رو می‌گرفتم، شاید والدینم میذاشتن در کسوت تدریس برم کابل. چه می‌دونم از این فکرهای بیخودی می‌کنم. مسأله‌ی آزاردهنده اینه که من مثل آدم، شاغل هم نشدم که بتونم جواب کسی که می‌پرسه "کار می‌کنی؟" رو با بله یا خیر بدم. غالبا در جواب این سؤال سکوتی می‌کنم و چون دروغ هم نمیگم (که نه، بیکارم)، توضیح میدم که فلان است و بهمان است و بیسار نیست. فرآیندی که خسته‌م کرده و هی بهم یادآوری می‌کنه این شرایط گریه‌آور رو.



دلم می‌خواهد، شالم را کلاه کنم، بروم تا هر جا که شد. دور، دور، دور. البته دور واقعا معنا ندارد، دور از چه؟ هر جا بروم، هستم. آدم‌ها هستند، اخلاق‌های خوب و بد هست، زمین و گیاه و کاغذ و بچه هست. هر جا بروم هم احساس دوری نخواهم کرد. درمانده‌ام و برجای‌نشسته.
کاش ما هم برده بودیم. با این امید بیشتر و بیشتر کار می‌کردیم که یک روز ارباب، یک برگ کاغذ بدهد دستمان و بگوید این سند آزادی توست، حالا می‌توانی بروی هر کجا که خواستی، بروی دوردورها.



+ دوست دارم آدم غمگینی به نظر نرسم، چون آن بیرون هم هیچ به غمگین‌ها شباهت ندارم. دوست دارم آدم نسبتا فعال و پرسروصدایی به نظر برسم، چون آن بیرون هم به فعال‌ها و پرسروصداها شباهت دارم. ولی نمی‌شود که ننویسم که می‌خواهم از همه چیز و اول از همه از خودم دور شوم.
+ اگر نمی‌دانستید که

شال را کلاه هم می‌کنند، حالا بدانید و ببینید D=




دیروز از صبح تا شب داشتم رفع اشکالِ زیست می‌کردم! یکی از هم‌کلاسی‌های خیلی سابقم، قصد کرده ادامه تحصیل بده به این صورت که اول در مقطع دبیرستان از ریاضی به تجربی تغییر رشته بده و بعد کنکور و پرستاری و این صحبتا. با واسطه‌ی یکی از هم‌کلاسی‌های سابق دیگه، پیدام کرده بود و گفتم بیاد کار کنیم. خیلی برام جالب بود که مطالب خیلی خیلی راحت بودن. اما برخلاف تصورم که "دروس دبیرستان که آب خوردنه" اتفاقا پر از جزئیات بودن. البته خوندن اون جزئیات برای یک سال تحصیلی واقعا آب خوردنه، ولی برای دوستم که قبلا هیچ پیش‌زمینه‌ای نداشت و باید سه روزه جمعش می‌کرد مسلما خیلی سخت بود. تحت شرایطی مجبور شده بود به شکل ضربتی تعدادی واحد رو الان پاس کنه.
هوس درس به سر آدم می‌زنه. بعد از کنکور، متاسفانه همیشه دلم می‌خواست می‌تونستم دوباره تو این ماراتون شرکت کنم، نه با افکار بچگانه‌ی "من نمی‌خوام برم دانشگاه"، بلکه با عزم راسخ و باور محکم، مثل اینایی که میگن این مهم‌ترین امتحان زندگیمه و خیلی جدی می‌گیرنش. دوست داشتم برمی‌گشتم و جدی‌ترین اتفاق زندگیم می‌شد و خودمو محک می‌زدم که چند مرده حلاجم. ولی خب این حرفا کشکه، هم من می‌دونم، هم، نه شما هنوز نمی‌دونین، فقط خودم می‌دونم که اگه برگردم آش و کاسه ذره‌ای توفیر نکرده.
راستش به این فکر می‌کنم که وقتی من اینقدر خوب دروس مدرسه رو یاد می‌گرفتم، هیچ زوری هم در این راستا نمی‌زدم، چرا باید می‌نشستم کتاب‌ها رو می‌جویدم و ذره ذره می‌کردم تا توی کنکور رتبه‌م بهتر بشه؟ اساسا چرا باید چنین آزمونی وجود داشته باشه؟ خب نمی‌شد تلاش بیشتر من در جهت یاد گرفتن مطالب بیشتر و جدیدتر می‌بود، به‌جای یاد گرفتن اعراب و ویرگول و نقطه و فونت و رنگ مطالب؟ یعنی اگه اینجوری بود احتمالا منم می‌رفتم در جرگه‌ی خرخوان‌ها، ولی وقتی یه مطلبی که بلدم رو بخوام دو بار بخونم حالت تهوع می‌گیرم. این سیستم مریضه که شایستگی بچه‌ها رو اینطوری می‌سنجه که کدوم ربات بهتریه و تونسته مطالب رو بهتر حفظ کنه. که اگه به درک مطلب باشه، قطعا نیاز به این ساعت‌های عجیب و غریب مطالعه نیست.
امشب داشتم یه کتابی می‌خوندم که در حینش برای اولین بار، این حس بهم دست داد که از هم‌سن‌وسال‌هام عقب افتادم. حالا دور و بر ما که نه، ولی تو میانگین جامعه، جوون‌های تو این سن و سال یا ارشد دارن یا دانشجوی دکتران. یا حداقلِ اقل، یه کار ثابتی گیر آوردن و اسما و رسما شاغل به حساب میان. من بعد کارشناسی، اصلا نمی‌خواستم حتی به ارشد فکر کنم به دلایل متعدد. یکی از مهم‌ترین‌هاش بحث هزینه بود که اگه رتبه‌ی یک هم می‌شدم، باز هم باید بیست سی میلیون، و الان که به احتمال قوی خیلی بیشتر، باید هزینه می‌کردم. اونم برای اینکه ارشدی رو بگیرم که با کارشناسیش هیچ تفاوتی نداره در وظایف و اختیارات و بازار کار و غیره. اما حالا میگم اگه ارشد رو می‌گرفتم، شاید والدینم میذاشتن در کسوت تدریس برم کابل. چه می‌دونم از این فکرهای بیخودی می‌کنم. مسأله‌ی آزاردهنده اینه که من مثل آدم، شاغل هم نشدم که بتونم جواب کسی که می‌پرسه "کار می‌کنی؟" رو با بله یا خیر بدم. غالبا در جواب این سؤال سکوتی می‌کنم و چون دروغ هم نمیگم (که نه، بیکارم)، توضیح میدم که فلان است و بهمان است و بیسار نیست. فرآیندی که خسته‌م کرده و هی بهم یادآوری می‌کنه این شرایط گریه‌آور رو.



امروز به مامان می‌گفتم که زیاد از غذاهایم(ان) ایراد می‌گیرید. گفتم از آنجایی که شما دختر اعلی‌حضرت تشریف دارید، همه‌ی غذاها حداقل ده تا اشکال دارند. دختر اعلی‌حضرت، واژه‌ایست که از خود مادر وام گرفته‌ام؛ وقتی که ما یک وسیله، مطابق آخرین مد روز می‌خواستیم. من که لجم می‌گرفت از این تمثیل، چرا که دلیلی نمی‌دیدم انتخابم در حد دختر اعلی‌حضرت نباشد. اما امروز مادر بدش نیامده بود که دختر اعلی‌حضرت خطاب شده بود. گمانم از یاد حرف‌های خودش از زبان دخترش، دلش قیلی‌ویلی رفته بود.
حالا امشب از تمثیل دیگری در رثای اینجانب رونمایی کردند، ترامپ! به معنای آدم کله‌شق و لجباز و یک‌دنده!



آخر هفته‌ها تایم استراحتمه. چهارشنبه‌ها بعد از تموم شدن مدرسه‌ی بره‌ی ناقلا، گاهی هم پنج‌شنبه اول صبح، خواهرم میاد اینجا و می‌شوره و می‌پزه و می‌سابه تا جمعه شب یا گاهی شنبه صبح. البته که آخر هفته‌ها، با وجود این وروجک‌ها هیچ‌وقت خونه به مرتبی وسط هفته نیست، ولی من می‌تونم دیگه فکر نکنم که نهار چی؟ شام چی؟ احتمالا اگه تنها زندگی کنم یا ازدواج کنم، تو بخش آشپزخونه حکومت نظامی برقرار کنم. اگه دقیقا معلوم باشه که نهار هشتم ماه و شام سیزدهم ماه و صبحانه‌ی بیست و نهم ماه چیه، بقیه‌ی کارها زیاد سخت نیست :)
من تو دعوا و کتک‌کاری، خیلی خیلی عقب‌مونده‌ام. تو مدرسه هم یادم هست، فقط یک بار تو سال اول راهنمایی با یک کسی بحثم شد که اهل بزن‌بزن بود، تا شروع کرد به چنگ زدن و حمله، کشیدم کنار. اصلا وحشت داشتم بحث دستی! بکنم با کسی. نمی‌دونمم چرا با وجود داشتن سه تا برادر تو خونه، اینطوری بار اومدم من. دیروز هم م شوخی می‌کردم که می‌زنمتا! و بعد دیدم داریم شوخی شوخی، همو می‌زنیم :))) البته واقعا شوخی بود، ولی من شوخی شوخی خیلی کتک خوردم :/ چندین برابر طرف مقابل! تازه لازم به ذکر است که من یه چتر برداشته بودم و از فاصله‌ی دور داشتم می‌زدمش که دستش بهم نرسه و اون دست خالی بود، من هیچ وزنه‌ی اضافه‌ای به دست و پام بسته نبود و اون هفت ماهه باردار بود! همچین آدم باعرضه‌ای هستم در این حیطه. الان که به انتخاب‌های عمرم نگاه می‌کنم، می‌بینم من اگه وارد ت می‌شدم، قطع به یقین ظریف می‌شدم تا سلیمانی D:



با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنجا که می‌خواستم لباس دمکنی به تن درب قابلمه بپوشانم. و آنجا که با دست غیر غالب می‌خواستم هم بزنم. و آنجا که درب قوطی نمک را می‌خواستم باز کنم. و آنجا که برنج را می‌شستم. نه، این یکی خیلی آسان بود


+ ضمنا محض اطلاع، بنده اصلا آشپز خوبی نیستم. گفتم که شک و شبهه‌ها رفع بشود.



قرار بود یکشنبه‌ی هفته‌ی قبل، با چند روز تاخیر، جشن روز پرستار باشه. مدیران درمانگاه‌ها هر سال این جشن رو برگزار می‌کنن، چون مدیر اعظم خودش پرستاره. (از شما پنهان نباشه، خیلی از این حرکتشون خوشم میاد که جشن اصلی سال رو جشن روز پرستار قرار دادن، نه روز پزشک.) امسال هم به منوال سابق قرار بر همین بود، اما به خاطر عزای عمومی مراسم یک هفته عقب افتاد. بندگان خدا خبر نداشتن که تو هفته‌ی پیشِ رو غم سبک که نمیشه هیچ، سنگین‌تر هم میشه. دیگه برای بار دوم لغو نکردن. نگم براتون از حنجره‌ی همکاران که پاره شد و گوش خودم که حداقل دو سال به کرگوشی نزدیک‌تر شد. داد زدن اینقدر شادی‌آفرین بوده و ما نمی‌دونستیم؟ صدای یکیشون که واقعا موقع برگشت درنمی‌اومد، تو فاصله‌ی نیم متریم حرف می‌زد نمی‌شنیدم. پرسنل هر درمانگاهی دور یک یا دو میز نشسته بودن. چهار پنج تا فیلمبردار و عکاس هم هی تو سالن در رفت‌وآمد بودن، ولی نود درصد تصویرشون میز ما بود :/ یعنی میز ما اگه از حاج‌آقا خجالت نمی‌کشیدن، قشنگ وسط سالن می‌رقصیدن. از نشستن سر میزی که اعضا درجا درحال رقص بودن معذب نبودم، ولی خب آرامش اون میزهایی رو می‌خواستم که سنگین رنگین نشستن و برنامه‌ها رو تماشا می‌کنن و دقیقه‌ای دو بار توسط پروژکتور نمایش داده نمیشن. بگذریم.
چون تالار تو جاده شاندیز بود، برای پرسنل سرویس گرفته بودن، از درمانگاه به درمانگاه. ساعت یک شب رسیدیم درمانگاه و زنگ زدم آقای بیان دنبالم. بعد از چند دقیقه زنگ زدن که در ماشین باز نمیشه و ظاهرا یخ زده و خودت با آژانس بیا! مگه در ماشین هم یخ می‌زنه؟ :| فکر می‌کردم فقط رادیات یخ می‌زنه. به دو تا آژانس هم زنگ زدم که یا خواب تشریف داشتن یا سرویس نداشتن. از گرفتن اسنپ و تپ‌سی هم منع شده بودم. دیگه با اصرار همکاران و بالاجبار اسنپ گرفتم و سفرم رو برای هدهد ارسال کردم جهت امنیت! آقای هم همون‌جا زنگ زدن که اگه آژانس پیدا نمیشه، پیاده بیام دنبالت؟!! گفتم نهههه! ماشین داره میاد، ولی نگفتم ماشین اسنپ اگه یه یار پایه داشتم که همچین پیشنهادی می‌داد، درجا قبول می‌کردم :)) شاید اذان صبح می‌رسیدیم خونه =))
تا دو و نیم سه خوابم نبرد، حتی به اندازه‌ی سر سوزن شاد نشده بودم و هیچ غمی رو هم فراموش نکرده بودم، بلکه انگار یک وزنه‌ی دیگه هم از آئورتم آویزون کرده بودن. این جشن‌ها مجلل‌ترین جشن‌هایی هستن که تا حالا رفتم، اما پارسال هم همین‌طور شد، بعد از جشن بدتر گرفته شده بودم.
صبح رفتم درمانگاه و دیدم باز دکتر نیومده و باز پذیرش به من اطلاع نداده. با اعصاب خرد اومدم بیرون. دلم می‌خواست جایی برم و قدم بزنم یا جایی بشینم و کتابمو بخونم. ولی راهمو کشیدم رفتم خونه‌ی عسل. خیلی غافلگیر و خوشحال شد. کیک‌های مملو از کاکائویی که من خریده بودم رو خوردیم، مانتوهاش رو پرو کردم، با بره‌ی ناقلا بازی بخش کردن و صداکشی کلمات رو کردیم، بهم املا گفت و تصحیحش کرد و نهایتا دو ساعتی خوابیدم :)) خواهرم میگه دیشب داشتیم فیلم‌های عروسی رو می‌دیدیم. تو فیلم جشن روز پاتختی، ما (عروس و داماد) اومدیم تو خونه (ی عروس) مرددیم که باید تو هال بشینیم یا اتاق که یه نفر میگه تو اتاق که یه نفر خوابه! کی؟ تسنیم خب دیشبش عروسی بود، پریشبش حنابندون بود، اون روز هم جشن پاتختی، مگه من چقدر می‌تونم کم‌خوابی رو تحمل کنم؟ فکر کنم تازه رکورد هم زده بودم :)) خواب از اساسی‌ترین بخش‌های حیات منه.
حالا توجه شما رو به املایی که بره‌ی ناقلا ازم گرفته جلب می‌کنم. البته وقتی شروع کرد به تصحیح کردن، عکس رو گرفتم.



این هم بعد از اینکه تصحیح کرده.


تو کلاس چهل نفره، ایشون و دو نفر دیگه امتحان املا رو قبول شدن. بره‌ی ناقلا یک اشتباه داشته. دارم فکر می‌کنم شاید چون نصف کلمات امتحانشون "سردار" بوده، فقط یک اشتباه داشته، وگرنه تو این املا که چند تا اشتباه رو نتونسته بگیره. البته بیشتر متن املای من براش جدید بود و همین امروز توسط معلم به مادران داده شده که تو روزهای تعطیلی برفی کار کنن. گ رو هم نخوندن و بره‌ی ناقلا جملات من‌درآوردی هم لابلای متن معلم می‌چپوند و مامانش هی چش‌غره می‌رفت.

این عکس پرسنلی رو هم از تو بوفه‌شون برداشتم که بذارم تو کیف پولم، این عکس بچگی‌هاشه و خیلی خوشگل افتاده به نظرم.


همین که برش داشتم، خواهرش عینهو یک ببر وحشی حمله کرد بهم. البته حمله‌ی گفت‌وگویی. میگم نمیدمش، مال داداشته، خودش باید اجازه بده نه تو. میگه پس بده، من از تو قوی‌ترم. میگم این قوی‌تر بودنی که میگی باید یه نشانه‌ای داشته باشه، از من قدبلندتری؟ بزرگ‌تری؟ چاق‌تری؟ عاقل‌تری؟ چه نشانه‌ای داره؟ ناگهان واقعا مثل یه ببر غرش کرد. مدل باز کردن دهان و تن صدا و خشم تو چهره، داشت ادای غرش درمی‌آورد. دیگه من اینور از خنده پاشیدم، مامانش اونور سر نماز. بین این ماجرا و برگشتن من سه چهار ساعتی فاصله افتاد، ولی دقیقا دم رفتنم اومد گفت، خاله عکسو پس بده :| فسقل عکس داداششو گرفت دیگه.

اینم حسن ختام. طی سه ثانیه، از پنجره‌ی اتوبوسِ در حال حرکت گرفتم.




می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم. تحلیل، هم‌دردی، استدلال، اعتراض، گله‌گی، حمله،. پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو می‌اندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل می‌زنم، پیمانه را سر می‌کشم و خالی می‌گذارم روبروی مغزم. فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر می‌رسد، اعتراض فلانی هم به‌حق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همه‌شان هم‌زمان درستند؟ چرا همه‌چیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چرا قدرت باورپذیری‌ام را از دست داده‌ام؟ پیمانه که لبریز می‌شود، لاجرعه سر می‌کشم. این‌ها همه هیچ‌اند و منِ هیچ، نخواهم که ز بهر قدحی هیچ، بپیچم بر هیچ!
گویا همه چیز برای همه جدی است. به خودم نگاه می‌کنم که از صرافت جدی گرفتن دنیا و حتی عقبی افتاده‌ام. از خودم می‌ترسم، ترسناک شده‌ام. کسی که هیچ چیز برایش جدی نباشد، تپش قلب نمی‌گیرد. اما کسی که بخواهد هیچ چیز برایش جدی نباشد، هم تپش قلب می‌گیرد، هم همه‌ی چیزهایی که برایش جدی هستند را در این بچه‌بازی از دست می‌دهد.
می‌دانم که اشتباه می‌کنم، اما نمی‌دانم چه کنم که اشتباه نباشد. همچون کسی که در بیابان تاریک، صدای نزدیک‌شونده‌ی گله‌ی گرگی را می‌شنود و نمی‌داند به کدام سو فرار کند. بماند اشتباه است، نماند به کدام سو بگریزد؟



دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود هموار کرده بودیم، گیسوفسونی دیدیم ریزجثه که یک‌لاقبا از منزل به در شده و خیابان گز می‌کرد. شاخ‌هایم به صدا درآمده و از شیخنا (هم‌شیره) پرسیدم "ای عالم به اسرار و ای دانای بسیار! اینان را چه می‌شود؟ آیا سرما بر ایشان اثر نمی‌کند؟"
فرمود "فرزند! چه خود را با اینان مقایسه کنی کز قیاست خنده آمد خلق را. مگر نخوانده‌ای که فرموده‌اند کار پاکان را قیاس از خود مگیر؟ اینان در خونشان ضدیخ کاسپین می‌دود و در بطنشان هیتر روشن است. برگزیدگان قومند ایشان، همان‌ها که اندرویدشان Q است، همان‌ها که شاسی‌شان بالاست و همان‌ها که درجه یکند! "
پیرو این گفتار شیخ، به عادت معهود، پوستین از تن دریده و این بار نعره‌ن به کوهستان اندر شدیم.



هوا سرد بود. یه کاسه متوسط آش گرفتم، ده هزار تومن! اگه واقعا آش بود که مشکلی نبود، ولی آش نبود که. ترکیباتش اینا بود: آب کشک‌آلود شده! + دو تا نخود + سه تا لوبیا + دو تا رشته آش تکه شده + یه‌کم رنگ سبز. واقعا نود درصدش آب بود. باید ویل للمطففین می‌گفتم بهش؟ نگفتم، پولو دادم، تشکر کردم، دست و صورتمو شستم، یه قطره آش که رو چادرم ریخته بود رو شستم و اومدم بیرون.
رسیدم خونه دیدم شام آش سبزی داریم! یه کاسه خوردم که از نظر حجمی همون اندازه‌ی کاسه‌ی ده تومنی بود. ولی از نظر ملات قطعا شصت هفتاد هزار تومنی می‌ارزید :)
قراره م شراکتی یه قابلامه! آش بپزیم، بریم جمعه‌بازار بفروشیم، پولدار بشیم :)) [به همین خیال باش]



دسیسه چیدم که پذیرش درمانگاه ادب بشه! دسیسه‌چین که نیستم، تمام دیشب و امروز ضربانم بالا بود. فشارمو گرفتم، 130/80 بود. هر چی نفس عمیق می‌کشیدم هم فایده نداشت، تپش قلبم رو حس می‌کردم. کورتیزول لامصب بی‌وقفه جولان می‌داد. نگران خودمم. نگران اینکه همین روزها از استرس‌های الکی که زیادی گنده میشن سکته کنم نه، بلکه نگران اینم که در راه انتقام، هیچ پایمردی از خودم نشون نمیدم. حقم رو بخورن، بی‌احترامی کنن، ناراحتم کنن، اگه با یکی دو بار گفتگوی مسالمت‌آمیز رفع شد که شد، وگرنه ساز جدایی کوک می‌کنم. جمع می‌کنم و میرم. کارم رو عوض می‌کنم، شعبه‌ی بانکم رو عوض می‌کنم، دوستانم رو ترک می‌کنم، وبلاگ‌ها رو می‌بندم و دیگه باز نمی‌کنم. مقابله نمی‌کنم، نمی‌جنگم، حقم رو با زور پس نمی‌گیرم. حق رفته رو می‌بخشم و برای از دست ندادن بیشتر، دور میشم. با این روش، به زودی دیگه حقی نمی‌مونه و کاملا متعلق به سایرین میشم :|
یه روزی مثل امروز هم، بعد از هزار بار عوض کردن تصمیمم، اون هم تحت فشار شرایط، مجبور شدم یک نقشه بکشم تا شاید پذیرش درمانگاه کمی به دردسر بیفته و رفتارش من‌بعد اصلاح بشه. تمام دیشب و امروز از فکر اینکه چه عواقبی خواهد داشت، آروم نداشتم و نهایتا خدا دسیسه‌مو خنثی کرد و فقط ترکش‌های اضطرابش به خودم اصابت نمود. نمی‌دونم چرا جدیدا نقشه‌های انتقام شبیه بومرنگ طرح میشن :|


هر کس که تا حالا، همزمان با فشار بالا، ضعف کرده و مجبور شده یک قاشق غذاخوری پر مربای خالی قورت بده، دستش بالا!
برای کاهش استرسم خیلی تلاش کرده بودم، ولی مدتیه که باز هم میاد سراغم. سعی می‌کنم یه کلاس ورزشی برم اگه بشه.



مهمان عجیبی بود، متفاوت با ما. خیلی راحت بود کلا. رک حرف می‌زد. الان می‌خوام چند مورد از افاضاتشون رو به سمع و نظر شما برسونم :)
لابلای حرف‌ها، صحبت از هدهد شد. به مامان گفت یه روز باید برم خونه‌ی هدهدم ببینم. مامان گفتن آره، خوشحال میشه. گفت بایدم خوشحال بشه!
بعد میگه به فلانی و فلانی گفتم خونه‌هاتون اصلا خوشگل و شیک نیست. مامان هم خودشونو تو گروه فلانی و فلانی قرار دادن و گفتن خب ما آدم‌های معمولی‌ای هستیم. گفت حالا خونه‌ی شما یه‌کم بهتره!
در مورد خونه هم انقدر سؤال پرسید که واقعا کم مونده بود متر بگیره دستش، همه جا رو متر کنه. چند طبقه است و چند واحده و متراژش چقدره و یه خواب کمتون نیست و حیاط خلوت دارین ندارین و.؟ بعد هم راه افتاد که برم اتاقتونم ببینم! رفتم باهاش، میگه چرا اینجا کمددیواری نزدین؟ میگم خب اینور اتاق که هست، یک طرفو زدیم دیگه. میگه نه اینورم به جای دراور، کمددیواری می‌بود بهتر بود! منتظر بودم در کمد و دراورها رو هم باز کنه که شکر خدا به بازدید از نورگیر اکتفا کرد. بعد هم در مورد خونه‌ی هدهد و عسل اطلاعات کافی کسب کرد.
سپس رفت تو آشپزخونه: دو تا آبمیوه‌گیری دارین؟؟ لباسشویی‌تون لمسیه؟؟؟ داشتم چایی می‌ریختم براش: این کتری‌قوری‌ها چنده اینجا؟ واقعا برای مهمونی که بعد از بیست سال میاد خونه‌ی آدم، این سؤال‌ها جا داره؟
مادر این خانم هم یکی دو ماه پیش اومده بود مشهد. این‌ها از بستگان نسبی ما هستن. خانواده رفته بودن دیدنش. یکی از بستگان سببی ما هم همراهشون رفته بود. تو اون جمعی که همه لطف کردن، احترامش کردن که رفتن پیشش، و از اون بالاتر این فامیل سببی ما که نسبتی باهاش نداره هم رفته پیشش، این خانم برگشته به مامان گفته این چرا اینقدر زشته؟ قبلا خوشگل‌تر نبود؟ منظورش همین فامیل ما بوده. این بنده خدا هم واقعا انسانه، واقعا بااخلاقه که نه تنها اونجا حرفی نزده، بلکه بعدا حتی یک کلمه به روی خانواده‌ی ما هم نیاورد.
دیروز موقع رفتنِ این دخترخانم، مامان دعوتش کرد شب با شوهر و بچه‌هاش بیاد. شوهرش خوب بود انصافا. مدرس دانشگاهه. برای خواب رفتن طبقه‌ی بالا. صبح دیدم با یه کتاب تو دستش اومد پایین. اجازه که خب لازم نبود، ولی اشاره شاید می‌کرد بد نبود که من کتاب‌هاتونو برداشتم یا خوندم یا نگاه کردم. هدهد بعدا نگاه کرد میگه بالاخره رازهای خانه‌داری تسنیم رو کشف کرد! نگاه کردم کتاب "خانه‌داری" بود. نمی‌دونم از کجا اومده بود این کتاب، مال من که نبود. رفتم بالا بخاری رو خاموش کنم، می‌بینم دو تا کتاب دیگه هم از کتابخونه برداشته گذاشته بیرون. تنها جایی که اصلا ناراحت نمیشم مهمون‌ها سرک بکشن، کتابخونه است. چار تا کتابم بیشتر نیست البته. ولی اینکه دو تا رو برداره بذاره اینور اونور، یکی رو هم بیاره پایین ول کنه بره، یک کلمه هم چیزی نگه، برام غیرطبیعیه. یکی از کشوهای کمددیواری طبقه‌ی بالا هم یه‌کم باز بود، به نظرتون اون همه خرت‌وپرتی که اونجاست رو هم دیده؟ :)))


+ آدمای بدی نیستن، کلی ویژگی خوب دارن که من اینجا نگفتم. بالاخره آدما خاکستری‌ان دیگه.



دومین شبی هست که اینجام، خونه‌ی خواهرم. تنهاست. داشتیم می‌اومدیم یه سگ جلوی در خونه‌ش ایستاده بود. ما هم دور ایستادیم. مثل دو تا کابوی که می‌خوان با هم دوئل کنن، به هم زل زده بودیم و حرکت نمی‌کردیم. قدم اولو من برداشتم و گفتم نترس، نترس، بریم. فقط کلیدو دربیار آماده باشه. سگ هم راه افتاد. از کنار هم رد شدیم.
فیلم دیدن م هیچ مزه نمیده. تمام مدت فیلم در حال چت کردن با شوهرشه. میگم نگاه نمی‌کنی که، چرا میگی فیلم بذار؟ میگه چرا دارم گوش میدم! صحنه‌های جالب و حساس یا قسمت‌های نکته‌داری که هیچ مکالمه‌ای نداره رو از دست میده و من حرص می‌خورم که اصلا نفهمید فیلم چی شد. می‌تونست بگه قصه‌ی فیلم رو براش تعریف کنم.
نصیحت بیست و هفت دی هم اینه که فیلم نبینین، چون ممکنه نصف شبی هوس نیمرو به سرتون بزنه [و تخم‌مرغ نداشته باشین]، یا برگشت به دوره‌ی خونه‌های حیاط‌دار، یا نوشتن روی برگه‌های کاغذی.



پست‌های بچه‌ها رو می‌خوندم با مضامین "قاقالی‌لی"! به سرم زد منم برم یک عااالمه خوراکی بخرم بیارم انبار کنم تا وقتی وسط روز یا شب، دلم هوس یه چیز خوشمزه می‌کنه مثل روح سرگردان هی بین خونه (کیف و کشو) و آشپزخونه (یخچال و کابینت) جابجا نشم و هیچی هم پیدا نکنم. مثلا یکی دو کارتن از اون کیک‌هایی که شکلات ازش چکه می‌کنه! یکی دو بسته‌ی چهل پنجاه تایی کاپوچینو. سی چهل تا بستنی میرکس کاکائویی و دبل‌چاکلت. یکی دو کیلو شکلات تلخ. دو کیلو و سیصد گرم شکلات Ferrero Rocher. نیم کیلو پشمک شکلاتی. ویفر شکلاتی فراوان در برندهای متنوع. پاستیل زیاد دوست ندارم، ولی محض تنوع اقلام و ایضا کلاس و اینا. گردو! بله دوستان، می‌دونم این یکی هله‌هوله نیست، ولی دوست دارم انبارش کنم کنار بقیه‌ی خوراکی‌هام.
خوراکی‌هام. آه. اینور فکر کردم، اونور فکر کردم. به قرض‌وقوله‌هام، به سیستان که کمک نکردم، به اون سفارشی که فردا می‌رسه و باید کارتشو بکشم، به حقوقی که از آب‌باریکه رد شده و تبدیل به نخ نامرئی شده، به خمسی که هجده روز دیگه باید بدم حتی! اینطوری شد که اون پولی که تو مشتم گرفته بودم که برم خرید (البته نمی‌دونم چه مدلی، ولی از اون استعاره‌هاست که یعنی مصمم بودم مثلا)، نصفش رفت کنار پولی که باید تحویل خواهرخانم کنم، نصف دیگه‌شم رفت که مثلا پس‌انداز باشه. مثلا ها، زنهار که کسی فکر کنه واقعنکی پس‌انداز شده :))

+ ساخت سوپرمارکت خونگی هم موکول شد به وقتی دیگر. تجربه نشون داده یک عالمه خوراکی خوشمزه داشتن باعث نمیشه آدم دلش چیزی رو هوس نکنه که حتی نمی‌دونه چیه. بلکه به این حس دامن هم می‌زنه. چون اون وقت اون خوشمزه‌ها بالکل از گزینه‌ها حذف میشن و پیدا کردن چیز مذکور سخت‌تر از سخت میشه. نه به تجمل‌گرایی و نه به مصرف‌گرایی و آری به ساده‌زیستی و آری به یک مدل خورش گذاشتن سر سفره و در عوض از پلوی مهمانی‌های سالی یک بار لذت بردن و این چیزا.
+ هرکی فهمید چی گفتم یــــــــک صلوات محمدی نثار جمع اموات کنه =)))



از صبحه این گوشی دستمه، به مغز نصفه نیمه‌م فشار میارم که یه حرفی بده بیرون، هیچی نمیاد. الان یادداشت گوشی رو باز کردم و گفتم یکیو برمی‌دارم و پست می‌کنم، یعنی گفتم بی یادداشت بری بیرون نرفتیااا! قابل‌پست‌ترینشون این بود. چمدونم از این تستاییه که اینور اونور تو اینترنت دادم، این جوابشه. گمونم تست "ویژگی پنهان یا سرکوب‌شده" بود. یادم نیست به چه صورت بود، ولی جوری که یادمه سوال‌ها اصلا در بحر این نتیجه نبود. مثل اینکه از یکی بپرسن چه رنگی دوست داری؟ بگه مشکی. بگن پس دیشب پلوعدس خوردی!!

Love

Deep down, you are a kind and gentle soul who craves love. You have a strong subconscious need to give love to others and receive love. Although you may sometimes appear strong, stoic or self-sufficient on the outside, that is only hiding your deeply compassionate heart and desire to unite others.

Not everything buried in the subconscious is dark or negative. Love is an example of a positive force that is too often suppressed because of how overwhelming and overpowering (and therefore intimidating) it can be. So ask yourself, in what ways are you withholding love or avoiding receiving it from others? And most importantly, why?

Here is another question: what insecurities or mistaken beliefs are causing you to repress the energy of love?

Your soul is a force of nature that longs to spread love. Find ways of generating more self-compassion in your life, and you will find yourself feeling more and more at peace.


رفتم آدرس تست رو پیدا کردم. در مورد ضمیر ناخودآگاهه. دوباره جواب دادم و دوباره همین بود. یعنی راسته؟ الان برام سواله که "in what ways am I withholding love or avoiding receiving/giving it from/to others?" و صد البته که "Why?"

+

لینک تست

+ اگه تست رو دادین و مایل بودین، بیاین بگین تو ضمیر ناخودآگاهتون چی جریان داره و آیا به نظرتون درست گفته؟ (شاید اینجوری کمتر احساس خودزنی در ملأ عام بکنم!)



همه مثل جمعیت مورچگان پخش شده‌اند دنبال کارها، من شبیه ملکه مانده‌ام تنهای تنها! البته تشبیه بجایی نیست، ولی از بی‌تشبیهی بهتر است. راستی، الان دو شب و یک روز و عشر است که در خانه‌ی هدهدم بی‌وقفه! فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت این اتفاق بیفتد.
همچنان درازکشیده‌ام و میل بلندشدن هم ندارم. صبحانه هم نخورده‌ام. دیشب تا دو و نیم در نت پلاس بودم. ده و نیم رفته بودیم دوربین مغازه‌ی همسایه را چک کنیم. خانه‌ی کوچکشان پشت مغازه‌ی بزرگشان بود. وارد خانه و جمع خانوادگیشان شدیم. تلویزیون 21 اینچی قدیمیشان را تا یک متریمان نزدیک آوردند و همه دور هم نشستیم و فیلم دیدیم! تا دوازده و نیم نگاه کردیم و چیزی دستگیرمان نشد. ولی عجب خانواده‌ای. عاشقشان شدم. آنقدر صاف و ساده که خیلی وقت بود مثلشان را ندیده بودم. پسرشان آنقدر در رفتار و صحبتش امنیت بود که خیلی وقت بود این رفتار امن را از مردی ندیده بودم. فکر کنم لازم است خاطرنشان کنم ساعت‌های دوازده رفت خانه‌ی خودش :) دخترش باهوش‌تر از بقیه بود و اصلا یک پا کارآگاه بود برای خودش. کاملا درست و منطقی در مورد ساعت و مسیر رفت‌وآمد و احتمالات احتمالی حرف می‌زد. درواقع فکر می‌کنم تنها او درست متوجه ماجرا شده بود و می‌دانست دقیقا چی‌به‌چی است. تمام این دو ساعت را نشستند با ما فیلم را تماشا کردند و حساس‌تر از ما جزئیات را بررسی کردند. پسر متوسطشان! موس را در دست داشت و هرازگاهی که نیم ساعتی (نیم ساعت فیلمی) هیچ جنبنده‌ای در فیلم دیده نمی‌شد، حوصله‌اش سر می‌رفت و یک ربع، بیست دقیقه می‌زد جلو!! می‌گفتیم نزن ها، ولی باز که حوصله‌اش سر می‌رفت می‌زد جلو و انگار دارد فیلم سینمایی می‌بیند می‌گفت بذار ببینم جلوتر چه خبره! مثل اینکه بگوید اینجاهای فیلم زیاد جالب نیست و ردش کند :))) آخرها دیگر حوصله‌ام از دستش سر رفته بود و می‌خواستم بگویم پاشو داداش، موس رو بده دست خودم. آخر بلد هم نبود. یعنی هیچ کدامشان درست و حسابی بلد نبودند. من هم تا‌به‌حال کار نکرده بودم، ولی باوجود اینکه صبوری می‌کردم و چیزی نمی‌گفتم تا حس مالکیت و عالمیتشان خدشه‌دار نشود، باز یک‌سری کارها به راهنمایی من انجام می‌شد. مادر عزیز هم که برایمان چایی آورد، لب‌سوز و قندپهلو. اصولا با چای قند نمی‌خورم و اصولا در خانه‌ی خواهرم چای نمی‌خورم! چون آبشان بدمزه است. دیشب هم همه چایشان را خوردند و استکان‌ها جمع شد، ولی چای من همچنان روی فرش مانده بود. دلیلش این نبود که بدمزه بود، دلیلش این بود که لب‌سوز بود و من چای را تگری می‌خورم! ۲ بار قصد کردند بروند چایم را داغ کنند! فکر کنم منظورشان تعویض بود. که نگذاشتم و یک‌کله هورت کشیدم، با قند :)
آنقدر تجربه‌ی دلچسبی بود که فکر کردم من هم بروم در یک روستا زندگی کنم. البته روستایی که خیلی دور از شهر باشد و کار مردم هم در روستا باشد، نه در شهر. این بار نه به خاطر آب‌وهوا و طبیعت و غذاهای ارگانیک، که به خاطر روابط دهه‌ی شصتی مردم با هم. به خاطر اینکه همسایه هنوز همسایه است. نیمه‌شب با آغوش باااز و گرررم تو را به خانه‌اش دعوت می‌کند؛ حتی اگر بار اول باشد که تو را می‌بیند و خانه‌اش پانصد متر با خانه‌ات فاصله دارد و خسته‌ی یک روز پرکار است. حقیقتا سادگی‌هایمان را در خیابان و دانشگاه گم کرده‌ایم. اورجینالش را که نه، ولی شاید نسخه‌ی یدک را بشود اینجاها پیدا کرد.



پف ماجرا کمی خوابیده. خواهرم قدری آرام‌تر است. از دیشب به هر چیزی نگاه می‌کنم، به فکر می‌روم. یعنی ها موقع برداشتن لوازم نوی یک تازه‌عروس، به سال‌هایی که به سختی گذرانده‌اند، به وام‌هایی که گرفته‌اند، به اینکه دوباره کی می‌توانند خانه‌ای به این زیبایی بسازند و به اینکه شوک دیدن خانه‌ی خالی چه حالی به یک زن باردار می‌دهد، فکر می‌کنند؟

+ نمی‌توانم به بقیه بگویم برای پول، مال، برای چیزی که ارزش جانی ندارد، نفرین نکنند. شاید چون مال خودم نبوده به اندازه‌ی نفرین عصبانی نیستم، نمی‌دانم.



صبح یک هوای عالی داشت که آدمو یاد بهار می‌انداخت. به لطف کلاس آمادگی برای زایمان هدهد، پیاده‌روی این هوا هم نصیبمون شد.
تو مرکز بهداشت دو تا آقای میانسال، داشتن روی در ورودی آرام‌بند نصب می‌کردن. یه نفر چهارپایه گذاشته بود و رفته بود بالا. هرکی میومد مجبور بود بیاد پایین و چهارپایه رو برداره و در رو باز کنه و ببنده و دوباره چهارپایه رو بذاره و بره بالا. و هی این تکرار می‌شد با فاصله‌های کم. مثلا نفر قبل از ما حدود سی ثانیه زودتر رسید به در و این تشریفات انجام شد و وقتی ما پشت در رسیدیم نصاب باز رفته بود بالا. یه‌کم صبر کردیم تا اومد پایین و در رو باز کرد. در حین رد شدن گفتم اگه این یکی لت در رو باز بذارین، دیگه لازم نیست هی بالا پایین برین. وقتی جمله‌م تموم شد، چند قدمی هم ازشون گذشته بودم. چند قدم دیگه که رفتم انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم. همچین با ذوق و شعف گفتن عهههه، راس میگه. بعد برگشتن با صدای بلننند گفتن راس میگی خانم مهندس! گر عقل نباشد جان در عذاب است.
تو این کلاس، مربی همیشه منو بلند می‌کنه که برم چایی و خرما بیارم برای همه. چون دو سه تا همراهی بیشتر نمیاد و من از اونای دیگه که ثابت هم نیستن، جوون‌تر و سرحال‌ترم. امروز که جلسه‌ی آخر بود کلی تشکرات و دعا و ثنا کردن ^_^ هدف من هم از رفتن و نشستن سرکلاسی که درساشو بلدم، این بود که اون گواهی رو بگیرم. گواهی‌ای که مجوز ورودم به زایشگاه همراه خواهرمه :) البته اگه شایعه نباشه :| به کسی هم نگفتم که ماما هستم، اینجوری راحت‌ترم. یه بار یکی از مامانا ازم پرسید تو مجردی؟؟؟ نمی‌ترسی این کلاسا رو میای؟ البته بیشتر منظورش این بود آیا حیا نمی‌کنی پای این صحبت‌ها و عکس‌ها و فیلم‌ها می‌شینی؟ گفتم نبببب‌بابا! گفت پس حتما همراه خوبی میشی تو بیمارستان. یه بارم یکی گفته بود جلسه چندمته؟ گفتم آخراشیم. یه نگاه به هیکلم کرد، گفت مگه چند هفته‌ای؟؟؟ من و خواهرم از خنده ترکیدیم‌‌ گفتم هفته صفرم کلا کلاس مفرحی بود، به‌خصوص که آخرش ورزش می‌کردیم. بجز آخر این جلسه که ریلکسیشن داشتیم و من انقدر رفتم تو حس که اشکم دراومد. هی می‌گفت به هیچی فکر نکنین، بعد هی می‌گفت حالا تو این حالت آرامشی که دارین دعا کنین که فلان و بهمان :|
الانم دارم میرم خونه‌ی عسل و شب با اینا میریم خونه‌ی هدهد. مامان و آقای هم از اونور میان. خوبه آدم موقع شام برسه :)

+ جواب سوال عنوان رو هم نوشتم :حتما.
+ دست شمام درد نکنه که تو اتوبوس قشنگ پاتونو می‌ذارین رو کفش آدم که اینقد رو تمیزیش حساسه. ان‌شاءالله پاتونم درد نکنه هیچ‌وقت ^_^



هدهد میگه چی می‌شد اگه همین‌جور که شکم بزرگ می‌شد و کش میومد، نازک‌تر و در نهایت شفاف می‌شد و می‌شد توشو دید؟ حالا شفاف هم اگه نشه، حداقل یه سایه که اینور اونور میره معلوم باشه. از اون نگاه‌های عاقل‌اندرسفیه می‌کنم، ولی هیچی در برابر این رویای زیبا نمی‌تونم بگم. مثلا بگم روده‌ها و مثانه و عروق و اینارم می‌دیدی خوب بود؟ یا اینکه بچه‌ت ، در معرض دید بقیه باشه خوبه؟ یا چرا اصرار داری، زودتر از موعد مقرر، چشمای عزیزشو به این دنیا باز کنی؟
یه چیز بدی که دنیا ممکنه برای آدم پیش بیاره، اینه که بذاردت سر دوراهی، بعد بگه انتخاب کن، تو هم تقلا کنی، پایین بالا کنی، سبک سنگین کنی، چپ و راست کنی، شرق و غرب کنی، ولی بدونی نهایتا خود روزگاره که برات تصمیم می‌گیره و میگه کدوم‌وری برو. کدوم‌وری برو که نه، تو دست و پا می‌زنی که بری همون‌وری که مثلا فکر می‌کنی انتخاب کردی، بعد می‌بینی انگار غبار شده باشی و یه چیزی مثل جاروبرقی بکشدت اون‌ور دیگه.
یه چیز خنده‌دار هم بگم؟ اینکه من دست روزگار رو خوندم و حقه‌شو بلد شدم. حالا ولی می‌بینم اینور و اونوری وجود نداره، دارم یه وری میرم که کلا تو نقشه نیست.

+ عنوان جمله نیست.


گریه‌هایم که تمام شد از بالا آمدم پایین. دنبال کفشم گشتم که بگذارم در جاکفشی که دیدم درجاکفشی است. باورم نمی‌شد حتی در آن حالی که داشته‌ام هم ناخودآگاه کفشم را گذارده‌ام سرجایش. حالم اینطوری شد
حتی خودم در قوانین ساده‌ی مسخره‌ای مثل این گیر کرده‌ام، از من یک آدم قانون‌شکن، یک آدم که میله‌های قفس را بشکند درنمی‌آید.

این‌هایی که دارند در شبکه‌ی ورزش اسکی می‌کنند، متولد ۱۹۹۱، ۱۹۹۲ و همین حدودها هستند. من هم متولد ۱۹۹۳ هستم، البته آخرهای ۱۹۹۳!



امروز توی درمانگاه، پرستارِ شیفت آمد و با کلی من‌ومن پرسید خواهرم (یک پرستار دیگر که شیفت نبود) می‌خواهد برود پیش دکتر. برایش نوبت بگیرم؟ نگیرم؟ ساعت دو باید سرشیفتش باشد، می‌شود الان بفرستی برود داخل؟ نمی‌شود؟ من هم چون خودم آن خانمی که نوبت‌ها را صدا می‌زد از کار بیکار کرده‌ام و گفته‌ام که بدون او راحت‌تر کار می‌کنم، این وظیفه‌ی فرستادن مریض‌ها پیش دکتر هم با من شده، خیلی وقت است، گفته‌ام اینجا. و خب قضیه این است که کل پرسنل اگر بخواهند کس‌وکارشان را بفرستند پیش دکتر، از قبل می‌دانند که یک سد به نام خانم فلانی هست که خارج از نوبت به کسی اجازه‌ی ورود نمی‌دهد. حتی منشی‌های درمانگاه هم. که می‌توانند به راحتی این وظیفه‌ی اضافه‌ی خودخواسته را ازم بگیرند و من هم خب معلوم است از خدایم است. آن‌وقت هرکار دلشان خواست بکنند، اما تا وقتی دست من است، اوضاع همین است. داشتم می‌گفتم، پرستار آمده بود و دلیل آورد و خواهش کرد آن یکی پرستار را که خواهرش باشد خارج از نوبت بفرستم داخل. قبول کردم، نمی‌دانم استدلالش را قبول کردم یا خواهشش را. بعدش هم سعی کردم عذاب وجدان به خودم راه ندهم، به اندازه‌ی کافی ازش دارم.

اول وقت هم خدماتی با یک لیوان چای و سه تا دانمارکی آمد داخل و وقتی دید دکتر نیامده، گفت شما بفرمایید. معمولا دو نوبت می‌آید و بار دوم برای من چای می‌آورد. هرچه اصرار کرد شیرینی برنداشتم، فقط چای را برداشتم که تا آخر وقت ماند و سردش را سرکشیدم، بدمزه شده بود.

بعضی وقت‌ها از حوصله‌ای که بعضی وقت‌ها برای بعضی بچه‌ها دارم تعجب می‌کنم. یک دختر آمده بود به نام رضوانه، شاید دو سالش بود. نام وسایلم را می‌پرسید و من هرچه روی میزم بود نام بردم. فکر کنم مادر و مادربزرگش هم از حوصله‌ام تعجب کردند. اسمش را می‌پرسیدم جواب نمی‌داد و بجایش سؤال می‌پرسید. فکر کردم شاید حرفم را نمی‌فهمد یا گوش نمی‌دهد. گفت صندلی من نمی‌چرخد. گفتم ولی صندلی من می‌چرخد و کمی هم چرخیدم. گفتم اگر اسمش را بگوید می‌گذارم روی صندلی چرخان من بنشیند و گذاشتم. خودم هم دورش دادم.

یک خانم باردار هم آمده بود که بوی خیلی بدی می‌داد. ما، کادر درمان، جدای از رعایت اخلاق انسانی، مم به رعایت اخلاق حرفه‌ای هم هستیم. یعنی حق نداریم طوری رفتار کنیم که کسی که بوی بدی می‌دهد دلش نخواهد برای بار دوم هم پیش ما بیاید. راستش من اگر در اتوبوس یک بو به این بدی بیخ دماغم باشد و راه فرار نداشته باشم، پیاده می‌شوم و اتوبوس بعدی را سوار می‌شوم، اما خوشبختانه در این مواقع بدجور کنترل میمیک صورتم را دارم. به‌هرحال اولین مریض بدبویم نبود، ولی اولین مریضی بود که اول شک کردم و بعد سؤال سوءمصرف موادمخدر را ازش پرسیدم. برای بقیه صرفا جهت انجام وظیفه می‌پرسم. جواب مثبت بود. حالا مگر کسی اثبات کرده بچه‌های معتادین محترم، حتما بدبخت می‌شوند که من از حالا شروع کنم به غصه خوردن؟ اگر اثبات کرده بگویید تا من شروع کنم.

آنقدر ضعف کرده بودم در درمانگاه که موقع برگشت می‌ترسیدم وسط خیابان سکندری بخورم و ماشین‌ها لهم کنند. بااین‌حال (درست نوشتم؟) رفتم دفتر بخرم. خیلی شل‌ووارفته حرف می‌زدم، جوری که فروشنده اصلا تحویلم نگرفت و دفترهایش را نشانم نداد، گفت از آن‌ها که می‌گویی نداریم.

مامان باز در غیاب من آشپزی کرده و ظرف شسته است. غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم که دیدم قیمه کم ریخته‌ام روی برنج. از خستگی نا نداشتم بلند شوم. بلند شدم و گفتم یک دختر هم نداریم که هی بگوییم این را بیاور، آن را بیاور. من به بچه‌هایم یاد خواهم داد که کارهایشان را خودشان انجام دهند نه اینکه مثل خانه‌ی ما، کوچکترها مم باشند حرف بزرگترها را گوش کنند صرفا به علت سنشان. برای اینکه خیلی خانه‌ی خشک و خودمحوری نشود، می‌گویم که گاهی یا حتی اگر خواستند همیشه، به هم کمک کنند، ولی شرط سن و جنسیت نداریم.

نماز نخوانده‌ام و انرژی‌ام هم هنوز برنگشته. مامان می‌گویند که شب با آقای قرار است بروند مسجد آن دوردورها، مراسم فاطمیه. گفته بودم از آن سه دهه‌ای که می‌گویند به شش روزش معتقدم؟ سه روز به روایت هفتادوپنج روز، سه روز به روایت نودوپنج روز و آن هم به دلیل اینکه معلوم نیست کدام این سه روز بوده است. آن جشن روز پرستار که گفتند در دهه‌ی فاطمیه است و رفتم هم دلیلش این بود که در آن سه‌روز نبود. امشب شب اول از سه‌روزه‌ی دوم است. به مامان می گویم من چون خسته ام، الان می‌خوابم که شب با شما بیایم. بالاخره یک نماز برای روضه‌ی حضرت زهرا قضا شود که اشکالی ندارد. مامان هم تایید می‌کنند، خدا را شکر. تازه گفتم چادرم هم گلی شده، هر دو چادرم؛ بی‌زحمت آن‌ها را هم بشویید. تازه یکی‌اش که سوخته هم هست. آن روز که در جنگل‌های اطراف آتش به‌پا کرده بودیم، سه تا خاکستر افتاد گوشه‌ی پایین و جلوی چادرم، هر کدام اندازه‌ی یک عدس تا نخود کانال زدند روی چادرم. چادر جدید هم دوخته‌ام، ولی دست عسل است که دورش را زیگزاگ بدوزد.

یکی از دایی‌ها داشته می‌رفته پاکستان نزد همسرش، اما گفته‌اند خیلی زیاد رفته‌ای امسال، بَسَّت است و ویزا نداده‌اند. حالا رفته کابل و از آنجا قرار است قاچاقی برود پاکستان. خب طبیعتا باید از جاده برود و قاچاقچی‌ای که خلبانی هم بلد باشد در کار نیست. شاید بگویید خب مگر چه می‌شود که زمینی برود و باید بگویم این می‌شود که طالبان در جاده‌ها ماشین‌ها را متوقف می‌کنند و ریش‌ها را سانت می‌زنند و کف دست‌ها را چک می‌کنند که اگر کارگر نبودی و دستت وصله‌پینه نداشت، آن‌وقت یک فکری برایت بکنند. ببینید شما را به خدا، مردها برای تندتند دیدن زن و بچه‌شان چه کارها که نمی‌کنند. آن‌وقت بگویید مردها بدند و باز هم حقوق برابر بخواهید. فی‌الحال دعا کنم دول اروپایی، اینجا، توی وبلاگ من شنود کار نگذاشته باشند، وگرنه دایی باید همان پاکستان بماند.


+ گمانم مامان داخل قیمه، تخم کفتری، قمری‌ای، چیزی ریخته بوده‌اند.
+ عنوان: دماغتان را بگیرید و بگویید روزمره. وای من چه مکتشف بزرگی‌ام.



دیشب که داشتم با دردانه مشاعره‌ی کامنتی می‌کردم، به دنبال شعر یادداشت‌های گوشیم رو می‌گشتم. همیشه، شعر رو حتی اگه یک بیت باشه، با اسم شاعرش می‌نویسم تو گوشی، اما دیشب یه شعری پیدا کردم که شاعر نداشت. یه‌کم دقیق‌تر خوندمش یادم اومدم شعر خودمه :)) یعنی یه‌کم امیدوار شدم که در نگاه اول خیلی داغون نیومد به نظرم :)
تصمیم گرفتم، این شعرهایی که سالی یه بار پراکنده اینور اونور می‌نویسم رو تو یه دفتر سرجمع بنویسم. حداقل بعد سی سال، سی تا شعر دارم که نشون نوه‌هام بدم :)

دلم تنگ و تنم شد خسته بی تو
ندانم بر کجا ماوا گزیدی

مبادا دوری‌ام را سخت دیدی
شریکی بهتر از ما را گزیدی

ز تو دارم بسی شکوه، گلایه
ندیدی بی‌کسم، تنها گزیدی

میان زندگی و ترک خود، تو
رها بنموده تن، عقبی گزیدی

دو دست گرم من را پس زدی و
در این بوران غم، سرما گزیدی

نخواهی روز تابستان من را
به تقویمت شب یلدا گزیدی

مگر من ناتوانم یاریت را
که برجای رفیق، اعدا گزیدی؟

به ساحل تا نشستم بنتظارت
تو بگذشتی ز من، دریا گزیدی

بمیرم عاقبت روزی نبینم
که هِشتی هجرت و سکنی گزیدی

اگر خواهم بگویم آرزویم:
به رضوان در کنارم جا گزیدی


+ قبلا خیلی سؤال بود برام که این شُعَرایی که متاهلن، چطور شعر عاشقانه با مضمون فراق می‌نویسن. حالا می‌بینم بدون سوژه هم میشه، ولی خب اگه بدونم اینطوریه، اون شعر به نظرم ساختگی میاد، مصنوعی و بی‌روح؛ فی‌الواقع همان شعر بی‌شعور!
+ حالا شما فعلا به روم نیارین که قالبم قطعه است و مضمونش غزل.
+ من هرچی فکر می‌کنم، می‌بینم در این باب باید از دو نفر تشکر کنم، یکی جناب دچار که یک پست شعری گذاشته بودن و در طی چهل و پنج دقیقه، یه ده مصرعی گفتم و خودمم تعجب کردم. یکی هم هایتن شگفت‌انگیز که مسابقه‌ی شعر گذاشته بودن و اولین شعر بزرگسالیم رو اونجا گفتم :)) متشکرم بزرگواران!



کرونا ویروس را جدی بگیریم.




مدت زمان: 4 دقیقه 45 ثانیه



○ جلسه رسمی است. سکوت کنید.
● اینجا که دادگاه نیست، گفتی یه بازجویی ساده است. نکنه می‌خوای محاکمه هم بکنی؟
○ اهم. گفتم سکوت کن. بدون فوت وقت، سؤال اول، این چه اخلاق بدیه که داری؟
● کدوم اخلاق؟
○ بذار سؤالم تموم بشه. چرا الکی قهر می‌کنی؟
● من که زیاد قهر نمی‌کنم، سالی چند بار طبیعیه فک کنم.
○ منظورم اینه که اگه می‌خوای قهر کنی چرا واقعی قهر نمی‌کنی؟ چرا هم خودت رو هم منو تباه می‌کنی؟
● منظورت ضایع است؟ نمی‌خواد رسمی صحبت کنی بابا، فقط خودمون دوتاییم که.
○ گفتم جلسه رسمیه. جواب بده. چرا به یک روز نکشیده قهرت یادت میره و بلند میشی با قهرٌالیه (شخصی که باهاش قهر کردی) میری خرید؟ و اون یکی قهرٌالیه که هنوز از در نیومده تو میری سلام می‌کنی؟
● خب، چیزه. می‌دونی الان استرس گرفتم، خیلی رسمی شده جلسه. فک کنم چون همه‌چی خیلی زود یادم میره. اصن دل نیست که، یه کیسه است که تهش سوراخه. از بالا هرچی می‌ندازی، از تهش میره بیرون.
○ ویژگی بدی نیست، گذشت می‌کنم. ولی برو آدم شو. وقتی جنبه نداری قهر بمونی، اولشم الکی داغ نکن.
● باشه سعی می‌کنم، ولی می‌دونی که سخته.
○ بی‌عرضگی نکن. حالا سؤال بعدی. از این یکی به هیچ‌وجه نمی‌تونی قسر در بری. به اون خانمه چیکار داشتی امشب؟
● کدوم خانمه؟
○ همون که کفش پاشنه‌بلند پوشیده بود، چرا فکر بد راجع بهش کردی؟
● کدومو میگی؟ همون که یه چیز عجیب خزدار که نه کلاه بود نه شال پوشیده بود؟
○ آره.
● همون که با کفشی که پوشیده بود اصلا تعادل نداشت و فکر می‌کردی هر لحظه ممکنه بخوره زمین؟
○ ببین حالا، خب آره همون.
● همون که چشاش یه‌جوری می‌چرخید که انگار از همه‌ی مردم خجالت می‌کشه؟
○ دیگه بسه دیگه، آره همون. چرا فکر کردی شبیه این تازه‌به‌دوران‌رسیده‌هاست؟
● ببیییین، نشد دیگه، من درجا این واژه رو پس گرفتم. بعد اون‌وقت تو به اون صدم ثانیه‌ای که از ذهنم گذشته گیر میدی؟
○ بیخود، اگه این دفعه نگم، دفعه‌ی بعد به‌جای صدم ثانیه میشه صد ثانیه!
● باشه ببخشید، یعنی اون ببخشه، یا خدا ببخشه، چمدونم یکی ببخشه دیگه. می‌دونی خب هنوزم اینجوری فکر می‌کنم که می‌خواسته تیپ بزنه و فشن فوشون کنه. ولی چون تازه شروع کرده بلد نبوده. یاد اون‌وقت‌های خودم افتادم که برای بار اول می‌خواستم یه‌چیزی رو امتحان کنم. مثلا یادته اولین باری که کفش پاشنه‌بلند خریدم رو؟
○ آره یادمه انقدر خجالت می‌کشیدی بپوشیش که فکر می‌کردی همه‌ی دنیا دارن بهت نگاه می‌کنن. قاه قاه قاه قاه قاه.
● خابالا! بعد اینم یادته که با اینکه پاشنه‌ش خیلی بلند نبود، ولی تسلط نداشتم؟ بعد خیلی وقت‌ها برای تفریح هم که شده تو کلاس، پنجه رو می‌دادم بالا و رو پاشنه راه می‌رفتم؟
○ که بچه‌ها می‌گفتن نکن کفشت خراب میشه.
● آره :) یادته؟
○ بحثو منحرف نکن. این فقره رو ده امتیاز منفی برات ثبت می‌کنم. سؤال بعدی، چرا چایی‌خور شدی جدیدا؟
● خب مگه چیه؟ اینم گناهه؟
○ پس چرا از جلوی اون تکیه که رد می‌شدی و دلتم چایی می‌خواست ازش چایی نگرفتی؟
● دیرم شده بود.
○ راستشو بگو، می‌دونی که من از همه چیز خبر دارم، فقط می‌خوام خودت اعتراف کنی.
● خب خوشمم نمیومد ازش چایی بگیرم. چون یه اصواتی ازش پخش می‌شد که اولا خیلی بلند بود، دوما معلوم نبود گذاشتن که گریه‌مون بگیره یا برقصیم.
○ چرا دری‌وری میگی؟
● خودت که دیدی، اون یارو داشت اونور خودشو ت ت می‌داد. نمی‌دونم باید بهشون بگم جاهل یا منافق یا مذبذب. به‌هرحال هیچ‌وقت از اینجور مواکب/تکایا خوشم نیومده و راستش مدل دیگه‌ای هم ندیدم که خوشم بیاد.
○ تو که خودتم آهنگ گوش میدی، نمیدی؟
● نمی‌خوام توجیه کنم، ولی من سعی می‌کنم هر مدل آهنگی گوش ندم. نکته‌ی مهم‌تر اینه که من به اسم دین که آهنگ گوش نمیدم. اما اینا آهنگ‌هاشونو میارن تو کوچه‌بازار گوش میدن و میگن این یک عملیست مقبول باری تعالی. می‌بندن به ناف دین.
○ انقد جانماز آب نکش. سؤال بعدی.
● یعنی واسه این امتیاز منفی نگرفتم؟ :)
○ ساکت! سؤال بعدی. تو به چه حقی، دقیقا به چه حقی، به یک آدم بزرگوار که مدیونش هم هستی گفتی که رفتارش بچگانه است؟ درحالی‌که.
● یه لحظه، یه لحظه، من به خودشون که نگفتم که.
○ ساکت. گفتم وسط حرفم نپر. بله به خودشون نگفتی، رفتی جار زدی، اونم حرف چرند اشتباهت رو. درحالی‌که رفتار خودت بچگانه بود. نه تنها بچگانه که مشمئزکننده. به خاطرش خودت رو هم از مراسم عزاداری انداختی.
● تو همیشه فقط منو شماتت می‌کنی. احساسات من هیچ اهمیتی برات ندارن؟
○ متاسفم برات، خودپسند خودمحور! حالمو بد می‌کنی.
● :( می‌دونم. منم متاسفم.
○ جرمت رو می‌پذیری؟
● بله.
○ مجازاتت چی باشه؟
● من باید بگم؟
○ می‌دونی که من با تو فرقی ندارم.
● یعنی ما باید بگیم؟
○ فعلا، پله‌ی اول مجازاتت دست خودته. یعنی دست خودمونه.
● پس من می‌شینم، تو تا هروقت خواستی شماتتم کن!
○ [لبخند پلیدانه]



یکی از کارهایی که می‌کنم اینه که تو آشپزی سعی می‌کنم رکورد زمانی بزنم. مثلا فعلا رکوردم تو پخت سه بسته ماکارونی ۷۰۰ گرمی زر، ۲۵ دقیقه بوده. یعنی از وقتی گذاشتم آب جوش بیاد و خورش (سویا) رو حاضر کردم تا وقتی آبکش کردم و سیب‌زمینی ته‌دیگ گذاشتم و گذاشتم دم بکشه شده ۲۵ دقیقه. ولی اغلب بیشتر طول می‌کشه، ۴۵ دقیقه، ۵۰ دقیقه یا حتی یک ساعت، بسته به اینکه آشپزخونه چقدر مرتب باشه و چقدر ظروف مورداحتیاجم شسته یا نشسته باشه و اینکه مواد خورش آماده‌سازی بخواد یا نه، مثل مرغ، گوشت یا چیپس. امروز هم رکورد برنج و کوفته‌قلقلی خودم رو زدم. درواقع اولین باره که برنج و کوفته‌قلقلی می‌پزم. از موقع رنده کردن سیب‌زمینی تا وقتی قلقلی‌ها رو ریختم رو برنج و گذاشتم دم بکشه حدود دو ساعت شد، برای یازده نفر که تا اینجا (اشاره به گلو، حلق، حلقوم، خرتناق و‌.) خوردند. آها تا یادم نرفته بگم رنده‌ش م بود و اونم جزء این دو ساعت حساب کردم.
این رکورد زدن رو، تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه تو کارهای دیگه نمی‌کنم. آشپزیم هم به اون صورت خوب نیست. اگه بخوام احتمالا هر چیزی رو می‌تونم درست کنم، ولی مثلا الان من قیمه و قرمه‌سبزی رو اکسپرت نیستم. اینی که میگم اکسپرت، چون اصطلاح معمول ما تو بیمارستان بوده و نشسته تو دهنم. یکی ندونه فکر می‌کنه چقدر من با انگلیسی مَچَم که تو زبان فارسیم هم رسوخ کرده!
در مورد آشپزی، خب مادرم وقتی جوان بوده‌اند، زبانزد فامیل بوده‌اند. ولی راستش رو بخوام بگم، من خیلی طرفدار آشپزی مادرم نیستم. تو بیشتر غذاها، دستپخت خودم رو دوست دارم. به من میگن فرزند ناخلف!
یه شعر هم یادم اومد الان، میگه آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، ما را زمانه گر شکند ساز می‌شویم. فکر کنم از من برائت جستن.


+ نه اینکه بگم ناراحت میشم بیاین رکوردهاتون رو بگین، اتفاقا خوشحال هم میشم. ولی میگم اگه به جهت آگاهی‌بخشی از اینکه این‌ها رکوردهای معمولی (معمول+ی) هستن می‌خواین این کارو بکنین، بدونین که در جریان هستم :)



باورم نیست که ساعت هنوز یازده نشده و من گشت‌وگزارم رو تو این فضای غیرواقعی تموم کردم. امروز نه اینکه خیلی کار کرده باشم، ولی خیلی خسته شده‌م. همین جارو و ظرف و آشپزی و لباسشویی و این‌ها. میگن لباسشویی هم شد کار؟ خب درسته ماشین لباسشویی می‌شوره، ولی طبق اون جوکه که میگه یک ساعت شستشو طول می‌کشه، چهار ساعت پهن کردنش و سه الی هفت روز کاری هم جمع کردن و تا کردن و گذاشتن توی کمد، قسمت سختش هنوز رو دوش نیروی انسانیه! حیاط رو خیلی به ندرت جارو می‌زنم، امروز زدم. استکان نعلبکی‌ها رو وایتکس زدم و الان هی دستمو بو می‌کنم و لذت می‌برم! کشوم رو مرتب کردم. بچه‌ها دورم ریخته بودن غنیمت جمع می‌کردن. اصولا از تو کشوهای من لوازم جاذب بچه‌ها علی‌الخصوص امیرعلی زیاد درمیاد. امیرعلی جناب بره‌ی ناقلا می‌باشند. نه اینکه یک شبه به این نتیجه رسیده باشم، اما داشتم فکر می‌کردم می‌تونم آدرس وبلاگم رو بدم دست خواهر برادرام بخونن؟ اوهوم می‌تونم. ننه بابا؟ نچ، نمی‌تونم :))) به‌هرحال من با چندین نفر خارج از وبلاگ امکان برقراری ارتباط دارم. با یک نفر از بلاگرها دو بار دیدار داشتم. با چندین نفر هم تا لبه‌های دیدار رفتم، یعنی دوست داشتیم یا قرار داشتیم همو ببینیم و نشده. مجموعا اونقدرها که اوایل بود، الان وبلاگ با زندگی بیرونم تفکیک‌شده نیست. از کاراکتر بره‌ی ناقلا هم خوشم نمیاد، بیشتر اون سگه رو دوست دارم که اولا اسمشو نمی‌دونم، دوما، هیییع! مگه میشه اسمش رو بذارم روی امیرعلی؟ دلیل این نامگذاری هم همون کیک تولد سه‌سالگیش بود که نقش بره‌ی ناقلا داشت.
پرت شدم، آره خلاصه، کشو رو سروسامان دادم و مقادیر فراوانی زیورآلات توسط امیرعلی کشف و ضبط گردید. زیوآلات مثل دکمه و کاغذکادو و جعبه و مهره و. کلی هم ازش کار کشیدم. لباسا رو از رو طناب جمع کن، خونه رو جمع کن، تو آشپزی کمک کن و غیره. باید بگم خواهرش که سه ساله است، خیلی روون‌تر از سه سالگی امیرعلی کارها رو انجام میده و اتفاقا با ذوق و شوق و یادگیریشم خوبه. اما امیرعلی عشق نخستین و آخرین من است، یا متفاوت هست یا من متفاوت می‌بینمش.
مدت‌های خیلی زیادی بود، یعنی حدودا به اندازه‌ی تمام عمرم، که بیش از حد جذب عنصر هوش در آدم‌ها می‌شدم. هنوز هم جذبشون می‌شم، ولی خب اصلیتش رو برام از دست داده. علاوه بر اون، ضمن اینکه جذبشون میشم، ازشون فرار هم می‌کنم، چون باهوش‌ها خیلی سریع میفهمن تو کم‌هوشی و کمی برام سخته کسی مستقیم یا غیرمستقیم اینو بهم بگه. می‌خوام شجاع باشم و بگم همیشه دوست داشتم نابغه باشم و هرچی نشانه‌ها و علائم معمولی بودن رو در خودم بیشتر می‌دیدم، بیشتر انکار می‌کردم. الان قطعا می‌دونم که به نُرم جامعه هم چیزی بدهکارم. همیشه فکر می‌کردم باید با یه آدم باهوش ازدواج کنم تا مجبور نباشم بدیهیات رو براش توضیح بدم، ولی گمونم توضیح بدیهیات موتورش قوی‌تر از موتور "خودم می‌دونم"، "نمی‌خواد برام توضیح بدی"، "چقدر کسل‌کننده هستی" باشه.
امروز داشتم فکر می‌کردم، این چه فرمولیه که مردها با بالاتر رفتن سنشون توقعاتشون هم از همسر آینده‌شون بیشتر میشه، ولی خانم‌ها برعکسن؟ به نظرم به اون قدرت انتخاب برمی‌گرده و به اینکه یه‌کم نگاه مادی میشه. آقایون همین‌طور که هی گزینه‌ها رو یکی پس از دیگری پس می‌زنن، کم‌کم ضروریات و حتی رفاهیات زندگی آینده‌شدن رو فراهم می‌کنن و بعد به یه جایی می‌رسن و می‌بینن نمی‌تونن قبول کنن یه نفر همین‌جور وارد این زندگی حاضر و آماده بشه، بدون اینکه ویژگی‌های خاص و منخصربه‌فردی داشته باشه. البته این صددرصد نیست که در آقایون باشه، خانم‌هایی هم که در دوران تجردشون به شرایط ایده‌آلی رسیدن، این سخت‌گیری رو دارن. حق هم دارن، حتی من به عنوان یک نفر از طیف مقابلشون، برام سخته که پا به خونه‌ای بذارم که با تلاش یه نفر دیگه به دست اومده و من برم فقط کیفش رو بکنم. حق داره بگه زمان سختی‌هام کجا بودی؟
لازم نیست این‌ها رو اینجا بگم، کندوکاو درونیه. اما با نوشتن بیشتر می‌تونم بکنم. به گذشته که نگاه می‌کنم یه مسیر مستقیم، آروم، بدون پستی بلندی می‌بینم. سختی‌های زیادی نداشتم تو زندگیم و بیش از معمول هم قانع بودم. به کمبودهایی که جامعه بهم تحمیل کرده همیشه فکر کردم. به اینکه می‌تونستم مدارس بهتری درس بخونم و کارهای بیشتری انجام بدم. به نظرم وقتشه که رها کنم. هیج‌کس شرایطش بهتر از من نبوده، هرکسی بسته به شرایطش مشکل داره، ولی نه، این دروغه. خب پس بهتره بگم بعضی‌ها شرایطشون کیلومترها از من بهتر بوده، اما شرایط من هم کیلومترها از یه عده‌ی دیگه بهتر بوده. یک بار برای همیشه، قبول می‌کنم که من چیزی بیشتر از این نمی‌شدم، حتی اگه امکانات برابر بود. این یه جمله‌ی ساده نیست، اعترافه و از صمیم قلب بیان میشه. البته ممکنه بعدا دوباره قلبم منقلب بشه. قلبه دیگه، از اسمش پیداست :)



دستاورد امروزم این بود که شکرپاش نازنینمون رو شکستم. هرچند شکرپاش ایده‌آلی نبود، ولی از اینایی که به وفور همه‌جا پیدا میشه و کارایی کمی دارن بهتر بود. روحش شاد و یادش گرامی.
فعلا باید مخزن سه چهار کیلویی شکر رو بیاریم سر سفره و ببریم تا من یه شکرپاش خوب پیدا کنم ;)

+ راستی فراموش کردم بابت هدیه‌ی خونه‌نویی! از جناب بهنام تشکر کنم. اون "مونولوگ" بالا رو ایشون هدیه دادن. چون راه ارتباطی نذاشتن و حتی جوری کامنت می‌ذارن که نمیشه پاسخ داد، همین‌جا بگم دست هنرمندشون درد نکنه. ان‌شاءالله اگه دوباره گذرشون افتاد بخونن.



بعد از یه مدت طولانی که هی یه کاری رو پشت گوش می‌ندازم، امشب انجامش دادم و تمام :) این عمل پشت‌گوش‌اندازی رو کی اول اختراع کرده من نمی‌دونم، ولی دستش درد بکنه الهی! بابت این کار خوب به خودم جایزه دادم. البته حقم بود مجازات بشم، ولی با جایزه بیشتر حال می‌کنم. دو تا فیلم دانلود کردم و هر دوش رو هم دیدم. هر دو رو دوست داشتم، ولی اولی با وجود اینکه ژانرش علمی تخیلی بود، برای من ژانر وحشت بود! Coherence. از دومی هم بسی بسیار زیاد خوشم اومد، تپلی و من! هر دو رو تو همین وبلاگ‌های همسایه معرفی کردن، منم به شما توصیه می‌کنم ببینید. و اینکه من خودم تو فیلیمو می‌بینم که هم قانونیه و هم خیالم بابت سانسور راحته و هم به نظرم برای ایرانسلی‌ها خیلی مقرون‌به‌صرفه‌تره.
دقیقا سه سال از ورودم به درمانگاه می‌گذره و امروز اعلام قطع همکاری کردم. البته بعد از این تصمیم فهمیدم که دقیقا سه سال شده. پارسال هم دقیقا دو سال از ورودم به کلینیک می‌گذشت که دیگه نرفتم و اون هم چون منتظر بازرس بودم زمانش مشخص نبود و اتفاقی سر دو سال بازرس اومد و من اومدم بیرون. به نظرم این رو بذارم جزو خصیصه‌های شخصیم که بدون قرارداد دقیقا سر سال قطع همکاری می‌کنم :)
حالا من مانده‌ام تنهای تنهااااااا! چیکار کنم حالا و حالااااااا؟
می‌خواستم بخش درباره‌ی من رو هم کامل کنم، ولی هیچی، مطلقا هیچی به ذهنم نمی‌رسه که راجع به خودم بگم.



امروز مامان و خواهرم، تشک‌های نی‌نی رو درست کردن. واقعا ما جزء خوشبخت‌های جهانیم که کل لحاف تشک‌هامون ساخته‌ی دست ارزشمند مادرمه. متاسفانه من خیلی در این باب تنبلم و گرچه تئوریشو بلدم، ولی عملا هیچ‌وقت دست به این کارا نمی‌زنم. تشک‌های جهیزیه‌ی خواهرهام رو مامانم با پشم گوسفند که میگن خیلی سالمه و فلان درست کرد. یعنی نمی‌دونید فقط شستن و باز کردنشون چقدر چقدر چقدر کار داشت و سخت بود. با این وجود من کمک زیادی نکردم. خواهرهام و مامان با هم انجام می‌دادن. منم یا می‌خوابیدم یا کارهای خونه رو می‌کردم! و چون از طرف خواهران عزیز تهدید شدم که تو نوبت من دست به سیاه و سفید نمی‌زنن، منم گفتم اصلا اگه این پشم از بهشت هم بیاد، من حاضر نیستم زحمت به این زیادی رو به خودم و مامان تحمیل کنم. البته اونام حاضر نبودن، ولی چاره‌ای جز اطاعت هم نداشتن.
یادمه، برای خواهر بزرگم، مجبوووورم کردن بشینم دستمال روبان‌دوزی کنم. با مشقات فراوان یکی دوختم، آخرشم پشت دستمال با همون نخ، اسم خودم رو حک کردم :))) باشد که به یادگار بماند :)
فردا تولد پسرداییمه، پنج ساله شده. از طرف مامان فوتبال‌دستی گرفتم، از طرف خودم یه بازی فکری/یدی. نمی‌دونم چرا مثل خواهر/برادرزاده‌هام دوستش دارم، حیف که بزرگ میشه نمیشه دیگه بغلش کرد یا بوسش کرد یا باهاش دست داد! هروقت با هم دست میدیم، دستش رو تا منتهاالیه زورم فشار میدم و اونم میگه آآآآآآخ :)) بعد هم سعی می‌کنه مثلا تلافی کنه. به نظرم باید یه فتوا بدن و بگن خانم‌هایی که بیش از بیست و یک سال از پسردایی‌هاشون بزرگترن، بهشون محرم باشن؛ اینطوری به صواب نزدیک‌تره.
از عید ان‌شاءالله یکی دیگه هم اضافه میشه به جمعمون. به کوچولو بودنش، جدید بودنش، رشدش جلوی چشم‌هامون که فکر می‌کنم هیجان‌زده میشم. ولی الان نمی‌تونم م برای خرید لباس و وسیله‌هاش برم. فعلا آخرین کاری که مایلم تو دنیا انجام بدم اینه که لوازم بچه، در هر سنی، بخرم. اسباب‌بازی فرق داره ولی، امروز رفتیم براش جغجغه خریدیم :)


سطل آشغال رو دادم به مهندس که ببره بیرون، بهش گفتم سطل رو بذار تو حیاط بمونه. (منظورم این بود که پلاستیک آشغال‌ها رو بردار بذار تو کوچه و سطل رو بذار تا صبح تو حیاط هوا بخوره. بیشتر وقت‌ها همین کار رو می‌کنم تا بوی بدش بره.) پرسید بذارم تو حیاط؟ گفتم آره. بعد که رفت بیرون، گفتم ای بابا! الان فکر می‌کنه سطل رو با آشغال‌هاش باید بذاره تو حیاط. چون باهاش قهر بودم وقتی برگشت دیگه نمی‌شد ازش بپرسم چیکار کردی. تو فکر بودم که برم خودم چک کنم ببینم کجا گذاشته و لجم گرفته بود که کارم دوباره‌کاری شد. تا اینکه مامان از سرویس بهداشتی اومدن و گفتن تو همین دو دقیقه، یک انسان به تمام معنا بیشعور، پلاستیک آشغال رو باز کرده و محتویاتش رو کاملا خالی کرده و پلاستیک رو برده و الان از در هال تا تو کوچه بوی گند آشغال همه‌جا رو برداشته. مهندس درست کار کرده بوده و پلاستیک آشغال رو دم در و سطل رو تو حیاط گذاشته، اما ای کاش نمی‌ذاشت :( نه تنها دوباره‌کاری که ده‌باره‌کاری شد و مجبور شدم برم اون همه آشغال رو جارو کنم و تو پلاستیک جدید بریزم. واقعا ممکنه کسی تا این حد محتاج پلاستیک آشغال بوده باشه؟ :|


حالا درسته من پنج سالم نیست، ولی دلیل نمیشه که دلم ایییین همه کادو و هدیه نخواد؛ تلسکوپ نخواد، وانت نخواد، جرثقیل نخواد، ریل و قطار نخواد، تنیس نخواد، پایه‌ی سفال‌گری نخواد. :( داداشم امروز از صاحب کادوها می‌پرسید چیکار کنم منم پنج ساله بشم؟ :))
راستش من حاضر نیستم برگردم به بچگی. با اینکه خاطره‌انگیز و خوب بوده، اما اگه قرار بر تغییر باشه و توانایی تغییر هم باشه، اون یه شخص دیگه است که باید تغییر کنه تو بچگی‌هام تا من اون تغییر مطلوب رو بکنم.




پسردایی هنوز از اون بالا بادکنک پرت می‌کنه تو حیاط ما. یعنی هنوز بادکنک‌هاش تموم نشدن. الان ده تا بادکنک دارم که یکیش زرده.
به امیرعلی گفته‌م که جعبه‌ی خرت‌وپرت‌هاشو ببره بالا بذاره تو کابینت و هر وقت میاد خونه‌ی ما بیاره پایین و بازی کنه. الان از اینجا که من نشستم یه قسمتیش رو از زیر مبل می‌بینم.
حس می‌کنم توی یه فیلم زندگی می‌کنم. شاید به خاطر اینه که این دو سه روز چند تا فیلم دیدم. دیگه یاد گرفتم روی جزئیات فیلم‌ها متمرکز نشم. قبلا وقتی تناقض‌های فیلم‌ها رو می‌فهمیدم، هم تعجب می‌کردم، هم فیلم دیدن بقیه رو خراب می‌کردم. مدام می‌پرسیدم این مگه نگفت فلان؟ پس چرا الان فلان؟ مگه اینجوری نبود؟ پس چرا اینجوری شد؟ یادمه که بقیه عصبانی می‌شدن. الان کسی هم نیست که بگم بهش، ولی حتی از خودمم نمی‌پرسم این فیلم چرا اینجوریه؟
خوب نیست که گاهی آدم‌ها در نظرم خیلی بزرگ میشن، ولی خوبه که زود در نظرم می‌شکنن. نابود نمیشن، معمولی میشن، واقعی میشن. خوبه که از اینور بوم نمیفتم حداقل.
با گودریدز اخت نمیشم، دلیلشم نمی‌دونم. دیروز بعد شاید یک سال، یه سری بهش زدم و تا جایی که یادم بود آپدیتش کردم، ولی دلیل اینم نمی‌دونم. شاید شش هفت سالی باشه که باهاش آشنا شدم، هنوز فلسفه‌ی ساختش رو هم نمی‌دونم. راستش من راجع به بعضی چیزها کمی بدبینم. مثلا عضو طرح جزیره‌ی ایرانسل نشدم، چون نمی‌فهمیدم چرا باید همچین کاری بکنه. با عقل من جور در نمی‌اومد.



صبح مامان اومدن برای نماز بیدارم کردن و گفتن نماز بخون که بریم حرم. وقتی رفتم تو کوچه، دیدم مامان عقب نشستن و آقای هم سوئیچ رو دادن که بشین پشت فرمون. جا داشت یکی بپره جلوم و بگه سوپرااااایز! البته خب گفتن نداره که چطوری رفتم!
حرم خوب بود، بعد مدت‌ها خیلی کم با امام رضا حرف زدم، البته منظورم دقیقا حرف نیست، منظورم التماس دعاست! واسه بعضی از شماهام دعا کردم.
اومدیم خونه و مامان و آقای رفتن خونه‌ی عسل. منم فرصت رو غنیمت شمرده و دست به کار تدارک روز مادر شدم. به توصیه‌ی خواهرم، شام رو سبک در نظر گرفتم، چون به تجربه، بعد از کیک، کسی به اون صورت شام نمی‌خوره. امروز شاید بشه گفت یه نیمچه آشپزی شدم! چون آش پختم برای شب :) کیک‌ها رو هم پختم و تا موقع تزئین هدهد هم اومده بود. باید بگم بالاخره فهمیدم باید چیکار کنم که موقع تزئین کیک ازش بیزار نشم و برای خودم خط و نشون نکشم که دیگه بار آخرته و این حرفا! باید دستیار استخدام کنم! انقده خوبه یکی باشه به آدم کمک کنه، این ظرف رو بیار، اون رو پودر کن، اینا رو رنگ کن، اینو نگه دار، کج کن، راست کن، خاموش، روشن، بالا، پایین ‌. امروز بجای حرص خوردن، به خراب‌کاری‌هایی که می‌کردیم می‌خندیدیم.


چون عکس تکی! از کیک ندارم، اینو گذاشتم. به هدهد گفتما بذار همین الان که کارمون تموم شده عکس بگیرم، گفت نه بذار خونه رو جارو کنم، میزها رو تمیز کن، ظرف‌ها رو بشور، فلان، بهمان، بعد! که اون بعد هم نرسید طبق معمول. دیگه ببخشید، میوه فقط همون چند تا رو داشتیم
آشپزخونه‌ی شلوغ و پر ظرف رو هم دست نزدم. گذاشتم برای فردا صبح. من غش کردم، شب بخیر :)



بعد نماز صبح آقای اومدن بالای سرم و همین‌جور خیره نگاهم می‌کردن. چند ثانیه نگاه کردم و هیچی از صورتشون نفهمیدم. یه‌کم هم ترسیدم که چی شده اینجوری گوشی به دست اومدن بالای سرم؟ نکنه زدم گوشی رو خراب کردم؟ یا کسی بهشون خبر بدی پشت تلفن داده و می‌خوان به من بگن که مامان خبردار نشن؟ یا. همین‌جور که داشتم "وَ بالاسلام دیناً و بالقرآن کتاباً." می‌خوندم، آروم سرم رو ت دادم که یعنی کاری دارین؟  گفتن اینترنتی که برای دانلود فیلم گرفته بودی رو استفاده کردی؟ یادم افتاد دیشب توی دوشنبه‌سوری همراه اول، با سیم‌کارت آقای نت هدیه گرفتم برای 5 تا 5 امروز. یهو انگار اون سطل آب یخی که بالای سرم نگه داشته بودن رو خالی کردن روم! یه‌کم لبم به لبخند باز شد و تا کامل ریکاوری بشم، گوشی رو داده بودن دستم و رفته بودن.
بعضی از فیلم‌های اسکار امسال رو تو فیلیمو نشان‌دار کرده بودم که سر فرصت دانلود کنم. رفتم طبق معمول یه چند تا فایل حجیم رو از حافظه‌ی گوشی به SD card منتقل کنم که دیدم بعله، برای بار دوم رم 32 گیگابایتیم سوخته. چون یه بار تعویضش کردم، دیگه گارانتی هم نداره. واقعا معنی گارانتی مادام‌العمر همینه؟ ریختمشون رو فلش و شروع کردم فیلم دانلود کردن. اولش منتظر بودم ارور بده و بگه چون نت ایرانسل نیست، باید اشتراک بخری، ولی چیزی نگفت. منم متعجبانه و خوشحالانه ده تایی فیلم دانلود کردم. وقتی به آخرش رسید فکر می‌کنید چی فهمیدم؟ رفتم تو نرم‌افزار همراه من تا ببینم چقد مونده از نت، که دیدم نوشته شما بسته‌ی اینترنتی فعال ندارید! خاک وچوک! همه رو با نت ایرانسل آقای دانلود کرده بودم :|
اگه خدا بهتون یه دونه از اون خواهرهای پست قبل میده، قطع به یقین یه دونه از این دخترهای حواس‌پرت نت‌حروم‌کن هم میده. بالاخره گل بی خار که نمیشه که!

+ حالا چجوری برم اعتراف کنم :(



امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم تو چاه و برگردم. خواهرم خوشش نمی‌اومد، داماد کوچک هم چون خواهر خوشش نیومده ناراحت می‌شد و بدین‌گونه همه ناراضی اندر ناراضی می‌شدن. تازه داماد کوچک نگفته بود که به خواهرم نگم، پس من دروغ هم نگفتم، بدقولی هم نکردم.
خدا به همه‌تون یه خواهر مثل من عطا کنه که ببردتون خرید هدیه، بعد از اونجا به همسرتون زنگ بزنه و بگه پولی که دادی کمه، من فلان قیمتیش رو می‌خرم، اونم تو رودرواسی بگه شما مازادش رو پرداخت کنین، من باهاتون حساب می‌کنم :)))
الان این رو کادو کردم که بیاد ببره. موقعیت رو تصور کنین: هدیه‌دهنده نمی‌دونه تو جعبه چیه، ولی هدیه‌گیرنده به تک‌تک ویژگی‌هاش واقفه :)



دیشب مهمون داشتیم و من مشغول آشپزی بودم. یه دفعه یه صدای فیششش ممتد و بلندی شنیدیم که به نظر می‌رسید از تو حیاط یا جلوی در خونه‌مون باشه. آقای رفتن بیرون و اومدن و گفتن علمک گاز یکی از همسایه‌ها شکسته و گاز با فشار داره می‌زنه بیرون. ظاهرا یه وانت بهش زده بوده. هول کرده بودم و درحالی‌که ذهنم داشت هی انفجار تخیل می‌کرد، "تلفن اتفاقات گاز مشهد" رو سرچ کردم و زنگ زدم 194. یعنی حتی نمی‌دونستم یا یادم نبود که مشهد و غیر مشهد نداره. چند دقیقه بعد صدای گاز قطع شد و ما فکر کردیم چقدر راحت می‌شد که دیگه چند نفر نباشن یا چقدر راحت می‌شد که چند نفر دیگه چیزی نداشته باشن.
موقع خواب به این فکر می‌کردم که اگه می‌مردم؟ و اصلا معنی این آمد و رفت رو نمی‌فهمیدم. "آمدنم بهر چه بود" تو سرم می‌رفت و می‌اومد. قطعا آمدنم بهر دکتر مهندس شدن نبوده. خیلی‌ها دکتر مهندس شدن و آیا اون‌ها می‌تونن بگن خب دیگه من به انجام رسوندم اون‌چه رو که براش اومده بودم؟ این حسشون شده موقع مرگ که خب من زندگی رو به جاهای خوبی رسوندم و حالا می‌تونم برم؟ بهر آرزوهایی که داریم هم نبوده: خونه بخرم، ماشین بخرم، شغل خوب پیدا کنم، ازدواج کنم، بچه‌دار بشم، نوه‌دار بشم. همه این کارها رو می‌کنن و هنوز هم سؤال آمدنم بهر چه بود رو دارن. می‌دونم شدیدا بدیهیه این جواب، ولی من دیشب بهش رسیدم. اینکه اون هدف یه جایی اون دوردست‌ها نیست که مثل ارتقای شغلی سال‌ها برای رسیدن بهش تلاش کنیم، مثل خونه خریدن سال‌ها براش پس‌انداز کنیم، مثل ازدواج یا بچه‌دار شدن مشروط باشه و بگیرنگیر داشته باشه. یه چیزی جدا از زندگیمون نیست. مثل مایع، سیاله و همیشه باید باشه و سایر وجوه زندگیمون رو دربرگرفته باشه. باید مثل آب توی لیوان باشه و ما شن‌ریزه‌ها و قلوه‌سنگ‌های ازدواج و کار و ثروت‌اندوزی و غیره رو داخلش بریزیم. اون یه هدف لحظه به لحظه است. شاید و باز هم میگم شاید برای افراد، متغیر باشه. ولی تقریبا مطمئنم باید یه چیزی باشه که توش در حال زندگی باشیم، وگرنه اون لحظه که مرگ میاد و همه‌ی زندگی از جلوی چشممون رد میشه، احساس ضرر می‌کنیم.



رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آی و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی بهشتی، همین که خواستم دستمو دراز کنم سمت غذاها دیدم با غل و زنجیر جهنمی بسته شدن



امروز در ادامه‌ی یه بحثی که رفته بود سمت ازدواج مهندس، مهندس گفت زن‌ها ویژگی‌های بدی دارن.
مامان گفتن دستت درد نکنه، یعنی من ویژگی‌های بدی دارم؟
مهندس که گیر افتاده بود، گفت نه، زن‌های این دوره زمونه رو میگم. زن‌های قدیم فرق دارن.
گفتم پس براش یه پیرزن بگیرین!
و خونه منفجر شد از خنده، حتی آقای که داشتن نماز می‌خوندن. منم مثل اینایی که به جک خودشون بیشتر از همه می‌خندن، نمی‌تونستم جلوی قهقهه‌مو بگیرم. مهندس هم هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی می‌شد.
گفتم یک ساعته داریم در مورد ویژگی‌های بدمون افاضاتش رو گوش میدیم، هنوزم این طلبکاره. که فرمود من در مورد تو صحبت نکردم، تو ویژگی‌های بد نداری، تو احمق‌ترین آدم دنیایی :))))



مامان رفتن بیرون برای خرید. چند دقیقه بعد یکی در خونه (و نه حیاط) رو زد. فهمیدم خانم همسایه است، چون کس دیگه‌ای تو ساختمون نبود. رفتم دم در. همسایه رو خیلی خیلی به ندرت می‌بینم که اونم وقتیه که بیرونم. سلام کردیم و بعد یک نگاه طولانی سرتاپایی بهم انداخت که واقعا می‌خواستم خودمم همون‌جا به ظاهرم یک نگاه بندازم، که نکنه که شه یا کثیف باشه سر و وضعم! بعد با همون خنده‌ی همیشگیش گفت میشه یه فرچه بدین؟ فرچه رو بهش دادم و رفت.
چند دقیقه بعد صدای چرخ‌دستی خرید مامان رو از تو حیاط شنیدم. رفتم پشت در و گفتم مامان نترسینا، چون می‌خوام بترسونمتون. و بعد در رو باز کردم و یه پرش کوچیک و اصواتی شبیه یوه! ولی چی دیدم؟ هیچ‌کس اونجا نبود و همسایه تازه در حیاط رو بسته بود! یعنی چقدر احتمال داره حرف‌هامو شنیده باشه؟



آدمی وقتی حالش خوب نیست، فکرهای احمقانه می‌کند: زندگی چه بی‌معنا و بی‌هوده است، داخل باتلاق گیر افتاده‌ام، حالا که به ته خط رسیده‌ام بگذار بروم حرف‌های نگفته‌ام را به فلانی بزنم، اصلا می‌روم خودم را می‌کشم، چرا همه از من بهترند، این چه چرندیاتی است که این مردم احمق پفیوز سرهم می‌کنند و. هیچ هم یادش نمی‌آید که دو روز پیش برای اینکه یک نفر در صف نانوایی جایش را به او تعارف کرده تا ابرها رفته و برگشته است.
بعد می‌رود می‌خوابد یا چیزی می‌خورد یا بیرون گشتی می‌زند یا به تلفن یک دوست جواب می‌دهد یا مامانش از توی آشپزخانه یک چشمک بهش می‌زند و بعد از آن زیر و رو می‌شود و فکرهای احمقانه‌ی دیگری می‌کند: دنیا چقدر زیبا و هیجان‌انگیز است، زندگی چه معنادار و پر رمز و راز است، خدا را شکر که با حرف‌های احمقانه خودم را پیش فلانی خراب نکردم، اگر پیش از رسیدن به رویاهایم بمیرد چه، چقدر من از همه‌ی آدم‌های دنیا ارزشمندترم، خب مردم هم حق دارند نظر خودشان را داشته باشند حتی اگر مخالف من باشند و. هیچ هم یادش نمی‌آید که یک چند ساعت یا چند روز پیش، می‌خواسته کل دنیا را با بمب اتم بترکاند.
امشب مستاصل شدم وقتی به این فکر کردم که فردا یا پس‌فردا حالم خیلی بهتر خواهد بود. کدام یکی اصل است و کدام یکی فیک؟ کدام اصالت دارد و به کدام نباید زیاد بها داد؟ کدام من هستم و کدام هورمون؟ کدام را من ساخته‌ام و کدام زور می‌زند که خودش را به من غالب کند؟ کدام تعریف بقیه از شخصیت من است و کدام مایه‌ی تعجب اطرافیان؟
امشب دلم می‌خواست آن تماسی که خیلی وقت است منتظرش هستم، آن شماره بیفتد روی گوشی‌ام و من جواب ندهم تا از دنیا انتقام سختی گرفته باشم. بعد مامان و آقای ببینند که جواب نمی‌دهم و بگویند دختر دیوانه شده‌ای؟ نه، بهتر است گوشی را سایلنت کنم تا کسی نفهمد که جواب نمی‌دهم.
امشب بدون اینکه بخواهم تماشا کنم نشسته بودم پای تلویزیون. نه از آن نشستن‌ها که همه می‌فهمند نگاه نمی‌کنی و داری فکر می‌کنی، دقیقا داشتم نگاه می‌کردم بدون اینکه نگاه کنم. البته که نمی‌فهمید منظورم چیست. آنقدر نگاه کردم تا برنامه تمام شد، تبلیغات تمام شد، همه‌ی دنیا بسته‌های آموزشی خارق‌العاده و محصولات زیبایی معجزه‌آسا و لوازم رفاهی بی‌نظیر و خوراکی‌های با مزه‌های شگفت‌انگیزشان را تبلیغ کردند و باز برنامه شروع شد و من همچنان زل زده بودم به تلویزیون. بقیه که فکر می‌کردند دارم تماشا می‌کنم چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند بخوابند، اما به تلویزیون دست نزدند. برنامه‌ی بعدی که نصف شد فهمیدم مدل تماشا کردنم عوض شده و حالا برایم فرق می‌کند که خاموش کنند یا نکنند. داشت یک خانه را نشان می‌داد. به گمانم این بدحالی‌های گاه‌به‌گاهم با زندگی در یک خانه‌ی دل‌انگیز کاملا رفع بشود. تنها خانه‌ی خودم کافی نیست؛ از همان وقت که بچه بودم، هرچه هم می‌گذرد، هر چند سال، باز هم دلم یک شهر تخت بدون ساختمان‌های سه طبقه می‌خواهد. کاش قسم بخورم که ثروتمند بشوم و بروم در یک واقعا روستا زندگی کنم. به هر حال بدون ثروت کافی، بهشت هم جهنم است.
خب مشخص است که این خود، نه تنها خودش را، بلکه نوع انسان را هنوز نشناخته است وقتی که این بی‌تابی‌های بی دلیل را و این درونی که نمی‌داند چیست که هی درونش قل‌قل می‌کند و می‌گوید خب؟ را به زندگی شهری و امثالهم نسبت می‌دهد. وقتی درمانش را زدن به کوه و کمر می‌پندارد. وقتی هی دارد فرافکنی می‌کند و هی مُسَکن‌های مختلف را امتحان می‌کند و هی منتظر است درمان شود.
امشب می‌خواستم بیایم با یکی‌تان حرف بزنم. بیایم همین‌جور الکی سر صحبت را باز کنم. گفتم که، مستاصل بودم. ولی خب مُسَکنش زیادی موقتی آمد در نظرم. نمی‌ارزید به بهای حاشیه‌هایش. چقدر بد است که نمی‌توانیم بی مقدمه با یک رهگذر شروع به صحبت کنیم بدون اینکه نگران احمق بودنمان باشیم.



از چهار و نیم صبح چیزی نخورده بودم. هشت شب که شد، با خودم قرار گذاشتم که تا غروب فردا هم چیزی نخورم. اگه لازم شد تمدیدش هم بکنم. می‌خواستم ببینم بالاخره غش می‌کنم یا نه. به نظرم زیباست که یهو وسط خونه پخش زمین بشی یا صبح بیان صدات بزنن برای نماز، ولی بلند نشی.
خب، نشد. ماراکانی عوضی‌ای که پخته بودم، به قدری چشمک می‌زد که یکی زدم پس کله‌ی غش‌خواه وجودم و گفتم این چه مسخره‌بازی‌ایه که در میاری؟ زود واسه منم ماکارانی بکش.
تازه شانس هم که ندارم. اینجور وقت‌ها بدن انقد مقاومت می‌کنه که آدمو از رو می‌بره. یه وقت دیدی تا فردا زخم معده گرفتم، ولی غش نکردم :|



خواهرم دیروز شکایت می‌کرد که یکی از برادران یه ترانه انداخته تو دهن امیرعلی: تو پلنگ منی، منو چنگ می‌زنی! ظاهرا برادر یه کلیپ گذاشته براش و اینم از اون روز هی داشته تو خونه می‌خونده. میگه صبح فاطمه (خواهر امیرعلی، وروجک سابق) هم که بیدار شده اولین جمله‌ش این بوده: تو پلنگ من هستی، من را چنگ می‌زنی! :))) تازه برداشته کتابیش هم کرده :)
الان، این موقع شب یادش افتادم، گفتم برم ببینم کی کیو چنگ می‌زنه. خدایا! پروردگارا! این چه مهملاتیه که می‌خونن و ملت هم گوش میدن؟ مثلا یه جاش میگه چت و مت شدم الان قفل چشای توام! یا یه جای دیگه میگه اوفی اوفی! اوفی اوفی؟ نه واقعا اوفی اوفی؟؟؟
ده پونزده سال پیش، یه تابستون مدل موی خواهرم بودم که کارآموز آرایشگری بود. اول که انواع و اقسام شینیون‌های باز و بسته رو رو سرم تمرین کرد، بعد هم شروع کرد از بلندترین مدل موکوتاهی موهامو قیچی کرد تا مدل کپ‌تخم‌مرغی! اون تابستون و اون آرایشگاه برای ذهن خالی از ترانه‌ی من، شد اولین ترانه‌ها و در واقع اولین اصوات ریتمیکی که به ذهن سپردم. یعنی ناخودآگاه خودش سپرده می‌شد. به نظرم تو این سال‌هایی که من از ترانه‌های کف جامعه نسبتا دور بودم، صنعت ترانه در ایران پسرفت چشمگیری داشته. تبریک میگم به جامعه‌ی ترانه‌سرایان و ترانه‌خوانان. شما به خوبی توقع توده‌ی ملت رو تنزل داده و الان بدون زحمت زیادی می‌تونین ترانه‌های بی‌محتوا تحویلشون بدین.



یکی دو ماه پیش، حجت یه کبوتر آورد خونه با بال زخمی. زخمش جوری بود که انگار گلوله خورده، یه دایره خالی شده بود از بالش. خون‌هاشو شستیم و بتادین و تتراسایکین زدیم و تو قفس گذاشتیم. این حجت ما، از عنفوان کودکی صدها هزار پرنده زخمی رو آورده خونه و تیمار کرده و فرستاده برن. خیلی عجیبه که هیچ کدوممون پرنده یا حیوون زخمی نمی‌بینیم، ولی اون به وفور می‌بینه. این کبوتر هنوز هم تو قفس خونه‌ی ماست، چون بالش خوب نشده و نمی‌تونه پرواز کنه. فکر نکنم کلا خوب بشه، زخمش خیلی بد بود. گاهی می‌بریم تو حیاط و از قفس درش میاریم که تو حیاط بچرخه، بعد دوباره از ترس گربه می‌ذاریمش تو قفس. امروز که تو حیاط تو قفس بود، یه اتفاق جالب افتاد. مامان رفتن دم پنجره و دیدن یه پرنده‌ی خیلی کوچولوی سفید، داره اطراف قفس بال‌بال می‌زنه و می‌خواد بره توش. خوب که دقت کردیم دیدیم فنچه :) مامان یواش رفتن تو حیاط و درهای قفس رو باز کردن و پرنده که حتی در همون حال که مامان اونجا بود داشت دور قفس می‌چرخید، رفت توش. و بدین ترتیب ما الان یه فنچ و یه کبوتر داریم که خودشون خواستن اینجا باشن. البته قفس‌هاشونو جدا کردیم، چون کبوتر بی‌ادب نزدیک بود فنچ کوچولو رو ضربه مغزی کنه.
فقط نمی‌دونم این چرا اینقدر بیق بیق بیق می‌کنه. کل شب باید صداشو گوش کنیم؟ :|



قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) بزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور چهارم) و ما (مامانم: دختر و در واقع فرزند ارشد خانواده) هم که تو ایران زندگی می‌کنیم (بهش بگیم کشور پنجم).
حالا از شانس بسیار زیبامون در حال حاضر نصف این افراد در مسافرت خارج از کشور خودشون به سر می‌برن.
دایی ۳ از کشور ۱ اومده کشور ۵ و حالا کشور ۱ مرزهاش رو بسته و پرواز دایی کنسل شده و دایی موندن اینجا.
دایی ۴ از کشور ۲ رفته کشور ۳ و بعد از اونجا با دایی ۲ و مادربزرگ رفته کشور ۴ خونه‌ی خاله‌ی ۲ و ۳. حالا کشور ۳ مرزش رو به روی کشور ۴ بسته و مادربزرگ و دایی ۲ موندن تو کشور ۴. از اون طرف نگرانن که هر لحظه پرواز فردای دایی ۴ به کشور ۲ هم کنسل و مرزهاش بسته بشه.
دایی ۵ از کشور ۲ رفته کشور ۳ دیدن مادربزرگ که قرار بوده فردا برگردن کشور ۳ و حالا که مرز بسته شده، دایی ۵ ناراحته که این همه راه اومدم مادرمو ببینم، حالا چیکار کنم؟ جالب اینه که همسر دایی ۵ هم تو همون کشور ۳ هست، ولی خب دایی گفته اگه تا دو روز دیگه مادربزرگم برنگردن کشور ۳ دایی برمی‌گرده به کشور ۲.
خونه‌ی ما هم شده ستاد فرماندهی و مدیریت بحران! دائم بین کشورهای مختلف تماس برقرار میشه و حتی ویدئو کنفرانس که بالاخره چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ تکلیف چیه؟ مشق شب چیه؟ خب پرواضحه که ما مدیران مدبری هستیم و بالاخره این مشکلات رو برطرف کردیم: تا اطلاع ثانوی، هر کی هر جا هست بمونه و روزی سیصد و نود و یک بار هم دستش رو بشوره. بعدا به همه‌تون گواهی پزشکی میدیم که ببرین واسه محل کارتون، نگران نباشین.


+ تو این شلم شوربا این مسافرتا واسه چیه؟ خب باید بگم بعضی‌هاشون قبل از این بلوای جهانی بوده و بعضی‌هاشون بعدش. اون بعدی‌ها رو من هم برام سؤاله که خب چرا واقعا؟
+ بچه‌ها همون‌طور که خودتون هم متوجه شدین، ساعت و دقیقه تو این قالب جابجا نمایش داده میشن. آیا راه حلی برای این مشکل بلدین؟



من واقعا با جان و دل کار خونه رو دوست دارم، ولی وقتی یه مدت فقط تو خونه باشم، حس زنجیر و اینا بهم دست میده. الان که داشتم پست قبل رو ری‌ویو می‌کردم با خودم گفتم اگه یکی برای بار اول بیاد تو این وبلاگ، با خوندن اون پست چی بهش القا میشه؟ من همونم؟ راستش نه، نیستم. چند باری که کارمو ول کردم، سعی کردم باشم، ولی نشدم. یعنی نشد که صددرصد بشم. هنوز بخش بزرگی از ذهن من کشیده میشه به اون بیرون. بیرون.

+ حالا من از وزارت بهداشت باهام تماس گرفتن، این موقع شب از خواب بی‌خواب شدم. این ده نفری که این موقع شب تو وبلاگ منن با والدینشون هماهنگ شده این شب‌بیداری‌هاشون؟



متاسفانه بیشتر وقت‌ها همین طوریه. بیشتر کارهایی که برای انجام دادن تعیین کردم می‌مونه. امروز البته بهانه مثلا داشتم، ولی بقیه‌ی روزها هم خیلی تعریفی نداره.
حالا من سوالم اینه که اینا رو بنویسم تا شاید نصفشون انجام بشه یا اونجور که محمدرضا شعبانعلی می‌گفت ننویسم تا عزت‌نفسم خدشه‌دار نشه؟ البته از شما سوال ندارم، فکر می‌کنم جوابش شخصیه.
چند تا نکته که اگه نگم خوابم نمی‌بره (البته اگه بگم هم خوابم نمی‌بره، چون عصر حدود یک ساعت خوابیدم!):
سایز متوسط عکس رو دوست ندارم.
موقع نوشتنش فکر نمی‌کردم پستش کنم، پس من اینقدر بدخط نیستم، خب؟ البته الان که دقت می‌کنم به نظرم بدخط هم نیست اونقدر، ولی دارم میگم از این بهتر هم می‌شد باشه =)
ضدعفونی به نظرم کار مسخره‌ای میاد :|
بعضی‌ها رو واسه دلخوش‌کنک خودم نوشتم که آخرش فکر کنم وای چقدر کار کردم من! :))) مثلا نماز رو که به هر حال می‌خوندم، یا مثلا وقتی لوبیا رو خرد می‌کنم، قطعا بسته‌بندیش هم می‌کنم دیگه :) ولی دو تا کار حسابش کردم که.
بعضی‌ها رو هم من اصلا انجام ندادم. مثلا اون ظرف‌ها رو، دو بارشو مامان شستن. اون دایره‌ی تو خالی آخری هم کلا بلااستفاده بود. چون امروز چهار بار بیشتر ظرف شستن نداشتیم. بیشتر روزها پنج بار و خیلی از روزها هم بیشتر از پنج باره. ولی امروز چهار بار بود.


یه خاطره هم بگم. چند وقت پیش نت‌گردی می‌کردم (اگه شما فرهیختگان عزیز نمی‌دونید چیه باید بگم از همین کارهاییه که آدمای از کار بیکار شده می‌کنن!) رسیدم به یه صفحه‌ای که خانما با هم تبادل اطلاعات می‌کردن! یکی اول اومده بود گفته بود من خیلی شه‌ام و فلانم و بهمانم، آیا کسی مثل من هست؟ بقیه اومده بودن سرزنش کرده بودن یا همدردی یا نصیحت یا فلان. بعضی‌هام ازش درخواست ع تا میزان شگیش کاملا مشخص بشه. اونم عکس سینکش رو گذاشته بود و گفته بود سه روزه که ظرف نشستم. البته در میزان شگی و تنبلیش که شکی نبود که رتبه‌ی یک خاورمیانه رو داره، ولی من بیشتر از همه از حجم ظرف سه روزه‌ش تعجب کردم. من روزانه میانگین سه برابر اون حجم ظرف رو می‌شورم! مردم چطور می‌تونن اینقدر بهینه آشپزی کنن و غذا بخورن؟ حالا اونا دو نفر، ما پنج نفر، باز هم یک وعده‌مون نباید به اندازه‌ی سه روز اونا باشه که. خلاصه فهمیدم تو این زندگی چقدر به من داره ظلم میشه و اصلا کی تا حالا این همه ظرف شسته که من شستم و جا داره برم هشتگ و کمپین و این چیزا راه بندازم واسه خودم و دنیا رو از ظلمی که بر من روا داشته شده آگاه کنم و حالا هم فعلا از وبلاگ شروع کردم.
پست ساعت دوی نصفه شب، فقط به این دلیل نیست که کسی عصر خوابیده و ساعتای یازده و بعد یک شکلات تلخ خورده. می‌تونه به این علت هم باشه که مثلا چسب ریخته رو دستش و دستش به گوشی چسبیده، یا اینکه یکی بین پلک‌هاش سوزن گذاشته و نمی‌تونه ببنددشون، یا اینکه پیش‌گو شده و می‌دونه امشب دنیا به آخر می‌رسه و می‌خواد اون موقع بیدار باشه و ببینه و. بقیه‌ی دلایلشو خودتون تخیل کنین.



خواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی می‌دهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعت‌ها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمی‌دهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آن‌ها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایده‌ای نداشت. من فقط به رفتن فکر می‌کردم. به اینکه مگر بدون نان هم می‌شود زندگی کرد؟ مگر نمی‌گویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.

صبح برای مادر تعریف کردم. گفت دیروز که رفته بوده خانه‌ی دایی، داشته‌اند در مورد آرد خریدن و نان پختن صحبت می‌کرده‌اند. گفتم "اگر یک وقت واقعا مجبور شویم، می‌توانیم بپزیم، کاری ندارد که. اما کارهای سابق در کنار نان پختن تمام روزمان را می‌گیرد. شاید هم من تمام روز را به نان پختن اختصاص دادم و یک نانوایی باز کردم، برای همسایه‌ها."



سر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان


امشب اینو تلویزیون پخش کرد. گریه کردم. هق‌هق شد. بند نمی‌اومد. اولین کسی که این ترانه رو برام خوند بی‌بی بود، خیلی بچه بودم. وقتی از هرات برمی‌گشتم مریض بودن، از رخت‌خواب بلند نمی‌شدن. از من خواهش می‌کردن با خودمو بیارمشون. بیارمشون مشهد. و چند سال بعد سکته کردن. فوت کردن. اذیت میشم وقتی به این فکر می‌کنم که بهم می‌گفتن منو با خودت ببر. اذیت میشم وقتی فکر می‌کنم به من امید داشتن، خیلی اذیت میشم.

ملا ممد جان


+ آهنگ اصلی افغانستانیش رو پیدا نکردم.
+ عیدتون مبارک



به نقل از یکی از اقوام که یکی از آشناهاشون تو قالیشویی کار می‌کنه:
از چند ماه به نوروز، به هیچ وجه قالی به قالیشویی ندین. چون اوضاع خیلی خرابه. بقیه‌ی قالیشویی‌ها رو خبر ندارم، این یکی که وصف حالش رو شنیدم، از سراااسر شهر قالی می‌بره و محدود به منطقه‌ی خاصی نیست. تعداد زیادی وانت داره که از هشت صبح تا هشت شب و هفت روز هفته کار می‌کنن. البته کار که چه کاری! به نقل از منابع مذکور، فرش رو با آب‌کف خیس می‌کنن و بعد با کفش‌های گلی هی از روش میرن و میان و بعد میندازن رو میله‌ها که خشک بشه. به عبارت بهتر، فرش رو تمیز می‌برن، کثیف برمی‌گردونن. مشکل اینه که تحت عنوان یک اسم هم نیست. تراکت‌های مختلف با اسامی مختلف و تلفن‌های مختلف تو مناطق مختلف پخش می‌کنن، تا وقتی یک نفر از یک اسمش شاکی میشه و به بقیه توصیه می‌کنه که "یه وقت به این قالیشویی ندینااا" با اسامی دیگه بره سر وقتشون! به همین رذلی و بی‌شرفی.
من وقتی شنیدم خیلی داغ کردم. چطور ممکنه یکی بتونه کلاه به این بزرگی سر مردم بذاره و کسی هم صداش درنیاد؟ همون شخصی که اونجا کار می‌کنه، یه حساب سرانگشتی کرده که این قالیشویی روزی سی و پنج میلیون تومن درمیاره. فرض کنیم در بیشترین حالت ده پونزده میلیونش رو هزینه کنه، یعنی روزی بیست میلیون تومن، طی سه ماه آخر سال؟ واقعا چطور ممکنه تو روز روشن کسی بتونه به این ترتمیزی، بدون دردسر، بدون شکایت، از مردم ی کنه؟ مامان میگن با چه وجدانی می‌تونه همچین پول‌هایی رو بخوره؟ من میگم مسئله‌ی وجدان مردم برای من تقریبا حل‌شده است. به این رسیدم که دیگه رو وجدان عموم مردم حساب نکنم. اما من با این مشکل دارم که چطور بدون هیچ مانعی، بدون هیچ زحمتی، بدون هیچ بازخواستی چنین کارهایی تو این جامعه انجام میشه؟ سازوکارهای قانونی و نظارت و اینا رو هم فاکتور بگیریم که نباید بگیریم، خود مردمو چه کنیم؟ کسی که خونه‌ش ده تا فرش داشته و همه‌شو تمیز داده به قالیشویی و کثیف پس گرفته، چرا نباید اعتراض کنه؟ من اصلا هیچ‌جوره تو کتم نمیره. یک نفر نبوده، دو نفر نبوده، ده نفر نبوده، صد نفر نبوده، روزی بالای صد نفر بوده، روزی چند صد تا قالی بوده. اگه حتی یک درصد این آدم‌ها شکایت می‌کردن، روزی حداقل یک شکایت ثبت می‌شد. آیا چنین شرکتی دیگه می‌تونست کار کنه؟ هر جور حساب می‌کنم، این حجم از ظلم‌پذیری‌مون و انفعالمون، نمیشه، اصلا هضم نمیشه. ولی هست، متاسفانه.



صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع. کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال

یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.


اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه. حواسمون نبود ممکنه اینجا غم ببینیم، استرس بگیریم، ناراحت بشیم، گریه‌مون بگیره. وگرنه چطور ممکن بود قبول کنیم و خانواده‌مون رو به اندازه‌ی دنیا گسترش بدیم؟ چطور ممکن بود خودمون رو بند کنیم به تک‌تک این آدم‌ها؟ که مثل پدر، مادر، خواهر، برادرمون باهاشون اختلاف سلیقه و عقیده داریم، ولی بهشون محبت هم داریم؟ با هم بحث می‌کنیم، اما بعدش نگرانیم که اذیت نشده باشن با حرفمون؟ حالا حتی اگه بخوایم بریم هم، مثل این می‌مونه که خونه‌مون رو ترک کنیم. یه چیزی همیشه پشت سرمون باقی می‌مونه.

در حق هم دعا کنیم.



خشمگینم.
از عقده‌هایی که تو جامعه موج می‌زنه.
از این جامعه‌ی عقده‌پرور که وقتی یکی به یه قدرتی، هرچند کوچیک می‌رسه، اون عقده‌ها براش موتور محرکه‌ی پروروندن عقده‌ای‌های دیگه‌ای میشه.
و این سیکل فقط با خودآگاهی شکسته میشه.
چقدر محاسبه‌مون ضعیفه.



چشم‌هام دیگه نمی‌تونن باز بمونن. دیشب بیدار بودم. امشب دو سه ساعت خوابیدم. الان احساس کردم چقدر تشنه‌مه و یادم اومد که دیروز آب نخوردم. از بالا تا پایین با همه‌شون دعوا کردم، نگهبان، حسابدار، ماما، نگهبان بعدی، سوپروایزر، مامای بعدی. دلم می‌خواد به یکی از ماماها و یکی از نگهبان‌ها یه کشیده بزنم که صداش تا ابد تو گوششون بپیچه. ولی دستم زیر تیغه، دو طرفه. خانواده هم عصبانی‌ان ازم، چون دست اونا هم زیر تیغه؛ تیغ عقده، یه قدرت عقده‌ای.

فقط عاجزانه ازتون درخواست می‌کنم، شما همه قدرت دارید، هر کدوم یه مقداری، لطفا قبل از هر اعمال قدرتی، از خودتون بپرسین دارم عقده‌هامو خالی می‌کنم؟ جواب اول و دوم و سوم و دهم همه‌مون خیره. تا دلتون بخواد توجیه منطقی برای عقده‌گشایی پیدا میشه. ولی لطفا به خودتون دروغ نگید، بذارید این سیکل بشکنه.


+ می‌دونم که خیلی زود آروم میشم. لطفا بهم تبریک بگید که الان خودم تنهایی سه تا خاله حساب میشم.
+ اذان شد.



قراره هر روز به عنوان صبحانه برای خواهرم "آرد بیریو" (آخرش بر وزن آخر رونالدینیو) بپزم. یه چیزی تو مایه‌های حلوای شل و آبکیه. از اونجایی که تا حالا حلواهای من نود و نه درصد مواقع خراب و صددرصد مواقع کم‌رنگ در اومدن، این بار با خودم گفتم حواست باشه بذار آرد قشنگ قهوه‌ای بشه، بعد آب اضافه کن. حواست باشه، حواست باشه. حواسمم بود ها، ولی بازم کرم‌رنگ شد :| می‌دونستم که خواهر همچو چیزی را نخواهد خورد. فلذا تصمیم گرفتم توش پودر کاکائو بریزم. دیدم پودر کاکائو ندارن، منم یه تکه شکلات تخته‌ای انداختم قشنگ رنگ آرد بیریوی مامان شد :) به خودم افتخار می‌کنم که تو بار اولی که آرد بیریو درست کردم، تونستم طعم و رنگ و قوام شبیه نمونه‌ی مامان‌پز رو دربیارم




اگر یادتان باشد یک پویشی بود به نام 451 درجه‌ی فارنهایت. در آنجا گفتم که من هیچ کتاب تاثیرگذاری نخوانده‌ام. قبل از انتخاب رشته‌ی دبیرستان بچه‌ها از هم و معلم‌ها از بچه‌ها می‌پرسیدند چه درسی را دوست داری و من نمی‌توانستم انتخاب کنم. فیزیک را به اندازه‌ی زیست‌شناسی و زیست‌شناسی را به اندازه‌ی ادبیات و ادبیات را به اندازه‌ی آشپزی و آشپزی را به اندازه ی کامپیوتر دوست داشتم. یک آزمون روانشناسی nصفحه‌ای هم در کتابمان بود که نتیجه‌ی من اینگونه بود که در تمام رشته‌ها به یکسان جای پیشرفت داری و بلا بلا بلا. یک سؤالی هم آخر یکی از پست‌هایش، دردانه پرسیده بود "نقطه‌ی عطف زندگیتان کجاست؟" هرچه فکر کردم، پیدا نکردم چیزی به نام نقطه‌ی عطف در این زندگی. حالا سه نفر، محترم، مرا به چالش نامه به "یک" شخصیت خیالی دعوت کرده‌اند و من از آن اولین روز که دعوت شدم تا دیشب، گاه‌گاه فکر می‌کنم "خب؟" و مطلقا هیچ‌کس را نمی‌توانم انتخاب کنم. به نظرم بهتر است گل بگیرند در آن زندگی را که هیچ چیز یا هیچ کس هیچ‌وقت برایش بولد نمی‌شود و اگر می‌شود هم خیلی زود یک چیزی به نام بولدوزر واقعیت از روی آن چیز یا کس رد می‌شود تا آن یا او را برایش با آسفالت خیابان یکی کند. معهذا به خاطر احترامی که برای |

این،

سه،

عزیز| قائلم، باید خودم را مجبور کنم به نوشتن این نامه. وقتی در حالت عادی نمی‌توانم برای هیچ کس نامه بنویسم، در حالت اجبار می‌توانم برای هیچکس نامه بنویسم!

نامه به 'هیچکس'
سلام هیچکس عزیز. امیدوارم حالت بد نباشد. از آنجایی که من نمی‌دانم تو دختر نیستی یا پسر، نمی‌توانم زیاد با تو صمیمی شوم. یک‌وقت ببینم پسر نیستی، بعد مردم می‌گویند با پسر مردم نامه رد و بدل کرده است. بعد خر نیاور و باقالی بار نکن. راستی نگران نباش، متوجه هستم که فعل‌های در رابطه با تو نمی‌توانند مثبت باشند، آخر تو نیستی که. اینجوری می‌شود که فعل‌های مثبتت هم منفی می‌شود، فعل‌های منفیت هم منفی می‌شود.

خب، چه خبر از سرزمین نبودن؟ سرزمین هیچکس‌ها؟ همان جایی که کسان زیادی به آن فکر می‌کنند، در موردش سؤال دارند و حتی بعضی‌ها می‌گویند آنجا را می‌شناسند و می‌دانند چگونه به بهترین شکل باید به آنجا رفت. همین حالا خیلی‌ها دوست دارند جای تو باشند، آخر سرزمین بودن‌ها یا از اساس برایشان جذابیت ندارد یا جذابیت‌هایش به آن‌ها نرسیده یا جذابیت‌هایش را تمام کرده‌اند. این هر سه فکر می‌کنند آنجا حتما چیز بهتری از بودن در انتظارشان است، مثلا نبودن. اما خب فرق خیلی خیلی زیادی بین این سه گروه است، بین راهی که این‌ها طی کرده‌اند تا به این تفکر رسیده‌اند. نگرد، من را در این سه دسته پیدا نمی‌کنی. هنوز دسته‌های دیگری هم هست. خیلی‌ها هم هستند که می‌ترسند، مثل سگ می‌لرزند از اینکه یک وقت جای تو باشند. یک کسانی مثل اسکندر را که در این گروه است همه می‌شناسند، ولی تو خودت یک سر به فوت‌شوندگان یک روز نزن و آمار نگیر، نبین چند درصد آدم‌ها را نمی‌توانی در این گروه جای ندهی. یک گروه هم هستند که روزی دو بار می‌روند لب پنجره که خود را پرت کنند پایین، و بعد شب زیر پتو از ترس نبودن گریه می‌کنند. هی، هیچکس جان! به نظرت من کجای این گروها هستم؟ خب، به تو ربطی ندارد. بعید است، اما شاید اصلا جزء هیچ کدام نباشم.
نگفتی بالاخره، در سرزمین هیچکس‌ها کسی نیست که دوست نداشته باشد نیاید به سرزمین ما؟ آنجا مثلا هیچکسی نیست که هیچکس دیگری را به زور نفرستد اینجا؟ جنگی، قتل‌عامی، انفجاری، چیزی؟ که یکباره تعداد بیشماری هیچکس نیاید اینور؟ اصلا نگو ببینم شما از اینجا نمی‌ترسید؟ اصلا نمی‌دانید اینجا چه خبر است؟ توشه‌ای چیزی برای این طرف مهیا نکرده‌اید؟ از الان بهت بگویم که این طرف یک دنیای بلبشویی است که نگو. یکی با خروار خروار ثروت پدری و ارث اجدادی وارد می‌شود؛ یکی هم بعد از آمدن، زیر پل رها می‌شود و شانس بیاورد یک چیزی دورش پیچیده‌اند که بلافاصله برنگردد همان‌جایی که آمده بود. خلاصه اگر چیز میزی آنجا برای خودت جمع نکرده‌ای، و قصد آمدن به اینجا را نداری، همه را برندار نیاور. اینجا لازمت می‌شود. بله خب، می‌شود. چون وقتی نیایی اینجا دیگر هیچکس نیستی، کسی می‌شوی برای خودت. برای همین فعل‌هایت هم مثبت می‌شوند.
نمی‌دانی، کاش یک هیچکسی هم مثل این نامه برای من نمی‌نوشت و نمی‌فرستاد. آه، چه می‌گویم؟ خب حتما این اتفاق افتاده، شاید هم بارها و بارها. هیچکس‌ها هی برایم نامه ننوشته‌اند و نفرستاده‌اند، فلذا به دستم نرسیده. چقدر بد است، غیرمنصفانه است، ما این همه پیغام و نامه برایتان می‌فرستیم، شما حتی هیچ‌چیز هم برایمان نمی‌فرستید. مرا بگو که این همه مدت منتظرم و به این نکته توجه نکرده بودم که شما نمی‌توانید. کاش می‌شد یک کسی یواشکی وارد دنیای بی‌کسی شود، یواشکی یعنی قاچاقی، یعنی مخفیانه، بعد دوباره یواشکی برگردد و بگوید آنجا چه خبر است. خب البته راه خیلی کارآمدی نیست، چون کسی باور نمی‌کند کسی بتواند قاچاقی چنین راهی را برود، قاچاق‌بری در این مرز نیست. فقط برای خود آن کس می‌تواند مفید واقع شود.
یک چیز دیگر، نمی‌دانی، ما در طول هر شبانه‌روز، یک سوم یا حتی نصفش را، ادا درمی‌آوریم. ادای کسی نبودن. ادای نبودن در جهان کس‌ها. زور می‌زنیم خودمان را شبیه هیچ‌کس‌ها کنیم، ولی نمی‌شود. نمی‌دانی، ما حتی در آن مواقع هم کسی هستیم که "فکر" می‌کند. وای یک چیزی یادم آمد، اینجا یک کس مشهوری بود که یک وقتی در بودن و نبودن خودش شک کرده بود. نمی‌دانست الان در دنیای بودن است و هست یا در دنیای نبودن نیست و نیست. هی این سؤال را از خودش پرسید و آخرش دید یک "کس"ی دارد یک سؤالی "می"پرسد، آن‌وقت گفت "می‌اندیشم پس هستم". از خدا که پنهان نیست، از تو هم پنهان نباشد، وقتی نوجوان بودم، شک کرده بودم که من واقعی‌ام یا توهمی. یعنی فکر می‌کردم تمام کس‌ها و اشیاء و روابط و وقایع نیستند. مدتی در این افکار بودم که دیدم عه، چه کسی دارد به توهم و واقعیت فکر می‌کند؟ بعد گفتم من می‌اندیشم پس هستم. به همین سوی چراغ که واقعیت دارد. بعدها که دیدم یک کس دیگری قبلا این را گفته و این جمله‌اش تاریخ را درنوردیده و مشهور هم شده است، گفتم ببین چه جمله‌ای گفته‌ام من! حالا البته خجالت هم می‌کشم بگویم مدتی بوده که نمی‌دانسته‌ام منی که دارم سؤال می‌کنم، لابد هستم که سؤال می‌کنم. و از آن بیشتر حتی خجالت می‌کشم بگویم گاهی دوباره همان شکلی می‌شوم و می‌گویم "?realy"



روزهامون نسبتا شاد می‌گذره. نگم براتون که با دست خودم اسم پسرمو تقدیم خواهر و درواقع خواهرزاده کردم. اسم نوشتن و گذاشتن لای صفحات قرآن و گفتن من بردارم، محمدحسین رو برداشتم. البته اینکه هزار تا اسم رو بررسی کردن و فقط دو تا رو نوشتن هم در این نامگذاری بی‌تاثیر نبود. تقصیر خودمه زودتر از موعد اسم پسرمو اعلام کردم :|
خواهر بزرگ و خانواده‌ش، چند وقت پیش به سختی مریض شدن. هرچی بیشتر می‌گذشت، علائمشون بیشتر شبیه علائم کرونا می‌شد. تا اینکه تمام علائم درشون بارز شد. تب، تنگی نفس، سرفه‌های خشک، خستگی و بدن‌درد، از دست دادن حس بویایی. جالب این بود که توی خواهر و شوهرش خیلی شدید بود، توی امیرعلی شش ساله، خیلی خفیف و فاطمه‌ی سه ساله اصلا علائم نداشت. همین ظن ما رو تقویت می‌کرد که این بیماری کرونا باشه. اما تو محله‌شون کسی بود که با علائم بدتر رفته بود بیمارستان و گفته بودن کرونا داری و برده‌بودنش خونه و به همسایه‌ها سپرده بودن که اینا بیرون نیان یه وقت! برای همین خواهرم اینا، خودشون خودشون رو قرنطینه‌ی کامل کردن و دیگه اصلا بیمارستان هم نرفتن. زایمان خواهر دیگه‌م هم افتاده بود همون موقع. حالا ما از طرفی نمی‌تونستیم مامان رو م بفرستیم بیمارستان به خاطر سنشون، از طرفی نمی‌تونستیم بگیم خواهر بزرگم بیاد، از طرفی خواهرشوهر خواهرم باردار و استراحت مطلق بود که البته بنده‌خدا بعدا سقط کرد، من مونده بودم و من. البته شوهرش هم بود. اگه بخوام درددل اون چهار روز رو بگم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه. منو به گریه انداختن، عوضی‌ها. نمیگم نمی‌بخشمشون، چون نمی‌تونم کسی رو نبخشم. ولی خیلی اذیتم کردن و ممکنه حالا حالاها یادم نره کارهاشون. یک شبش که حال خواهرم خیلی بد بود و ساعت سه شب زنگ زده بود گریه می‌کرد که تو رو خدا بیاین، با مامان و آقای راه افتادیم رفتیم. ساعت ده دیشبش، درحالی‌که تازه نیم ساعت بود که خواهرم به هوش اومده بود و من رفته بودم پیشش، منو از بخش بیرون کرده بودن و مجبور شدم بیام خونه. خواهرم رو که حتی می‌گفت من همه جا رو تار می‌بینم، با بچه‌ی چند ساعته تنها گذاشته بودن. عصبانی بودم و در مقابل بیرون رفتن مقاومت می‌کردم، اما در نهایت مجبور شدم برم. وقتی سه و نیم به خاطر گریه‌ی خواهرم دوباره برگشتیم، هرکاری کردم راهمون نداد، با اینکه همون موقع یکی دیگه از مریض‌ها همراهی داشت و حالش از خواهر من بهتر بود. نمی‌دونم دلشون از سنگه، آهنه یا چی. من رفتم که با سوپروایزر صحبت کنم، بعد دیدن من نیستم مادرمو داخل راه داده بودن :))) که البته شش و نیم صبح دوباره بیرونشون کردن. مامانم بعدا می‌گفتن به ماماش گفتم بذار من برم، دخترم بیاد اینجا، گفته دخترت؟ همون که دیشب ما رو شست و رُفت و گذاشت کنار؟ مامانمم گفتن دخترم غلط کرد، دخترم بیجا کرد =))) والا من چیزی نگفتم، بلا من چیزی نگفتم. فقط چون نمی‌رفتم بیرون نگهبان رو خبر کرد، به نگهبانه گفتم برو بابا و هرچی گفت برو بیرون نرفتم. به ماما هم گفتم منو داری بیرون می‌کنی، حواست به بچه باشه، به مامانش آموزش شیردهی بده، بچه از حال رفته، مادر بچه‌اولیه. گفت نمی‌خواد کارمو به من یاد بدی، خودم بلدم، گفتم متاسفانه اصلا هم بلد نیستی. ملت چه زودرنج شدن :/ حالا هنوز نیم منشم نگفتم. مامان دعوام کردن، آقای دعوام کردن، من گریه کردم، اصن یه وضی!
بعد هم که م رفتم خونه‌ش، چون برای مامان سخت بود اونجا بمونن. طفلک خواهرم شانس که نداشت. گیر یه دیوونه‌ی بی‌تجربه افتاده بود. تا اینکه سه چهار روز بعد باز حالش بد شد و به دستور مامان اومدیم خونه‌ی ما. یک روز که گذشت حال خواهرم خوب شد، ولی در کل نمی‌دونم من چیکار کرده بودم یا چیکار نکرده بودم که اینطوری شد هنوز هم خونه‌ی ماست. خواهر بزرگم هم بعد از طی دوره‌ی سخت بیماریشون و گذشت دو هفته از بهبودی کامل، پا شده اومده اینجا. خلاصه جمعمون جمعه شکرخدا و حال همگی خوب. اینکه دامادها نیستن که دیگه اوج خوشبختیه *_* نه اینکه بنده‌خداها بد باشن، ولی خب قبول کنید که ۲۴ ساعته حجاب کردن سخته. از نی‌نی هیچی نمیگم که یه وقت خدای نکرده چش نخوره :) ولی کوچکترین بچه‌ایه که تا حالا دل منو برده. حتی امیرعلی رو هم وقتی اینقدی بود دوست نداشتم! فاطمه‌سادات هم، انقدر آتیش‌پاره و حاضرجواب و بلبل‌زبون شده که هر لحظه فقط می‌خوای قورتش بدی. حیف که زود حرفاش یادم میره. انقدر سرزنده است که انرژیش با انرژی ده کیلو سوخت هسته‌ای برابری می‌کنه. اصلا خونه‌ای که دختر نداره چی داره؟؟؟ اصلا خونه‌ای که فاطمه نداره چی داره؟؟؟؟؟ وقتی همه از پرحرفیش خسته میشن، یه نگاهی به من میندازن. آخه با عرض خجالت، بچگی خیلی، خیلی، خیلی خیلی پرحرف تشریف داشتم من. باز صد رحمت به حالا :)
از وقتی خواهرم اومده، بجز روحیه‌ای که خودش و بچه‌هاش بهمون تزریق می‌کنن، کارمم خیلی سبک شده. اصلا خواهرم وزنه‌ی سنگینیه، خدا حفظش کنه.
خلاصه که ما خوشیم، نگرانی‌هایی هم هست، ولی شکر خدا را که همدیگه رو داریم. شکر خدا را.
وضعیتم هم هیچ به قرنطینه شباهت نداره، چون نه می‌تونم اون کارهایی که شماها تو وبلاگ‌هاتون میگین رو بکنم، نه از بیکاری حوصله‌م سر رفته، نه حتی تو خونه حبس شدم. هی آسدمحمدحسین رو ببرم دکتر، هی مامانش رو، هی آسدمحمدحسین رو، هی مامانش رو. تا ما از اینا فارغ بشیم، کرونا و قرنطینه هم تموم شده، حسرت سر رفتن حوصله هم به دلم مونده :)



داشتیم م خداحافظی می‌کردیم، از تو آشپزخونه بدون اینکه تصویرش رو داشته باشیم، بلند میگه خدافظ ممدی! چند لحظه تو هنگ بودیم تا فهمیدیم داره با محمدحسین خداحافظی می‌کنه :)) [ما محمد رو هم اینجوری تلفظ نمی‌کنیم چه برسه به محمدحسین]

دستشو میذاره رو شکم مامانش و میگه "مامان فک کنم تو هم کم‌کم داری پولاتو جمع می‌کنی، می‌خوای یه بچه به دنیا بیاری"! دلش خواهر می‌خواد، یه خواهر که "مال خودشون باشه".

امروز از دست شلوغ‌کاری‌هاش که خسته شدم، کف هر کدوم از دست‌هاش، یه دایره حنا گذاشتم، گفتم دستتو بذار رو میز و ت نده تا خشک بشه :))

#فاطمه سادات


دیروز لوبیاقرمزپلو! پخته بودم، یه کم نمکش بیشتر شده بود. سر سفره هی غر زدن که این شور شده. گفتم شور نشده، خوش‌نمک شده. گفتنِ این کلمه همانا و دست انداختن بنده همانا که لغت اختراع می‌کنی و فلان :)) من تا جایی که یادمه این لغت رو خودم نساختم و تو همین خونه‌ی خودمون شنیدمش. ولی مامان گفتن تا حالا که همچین چیزی نشنیدن. عجیبه والا. از شانس خوبم (البته خیلی هم به شانس ربطی نداره) امروز هم غذام شور شده بود. من که دیگه چیزی نگفتم، ولی بقیه می‌گفتن، خوش‌نمک شده بابا، چیزی نیست، خوش‌نمک شده --_--


+ آقا من هم‌اکنون سرچ بکردم و بدیدم که

جناب دهخدا در معنی خوش‌نمک بگفته‌اند "آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست". فردا بدم یه بنر بزرگ برام بزنن، روش معنی خوش‌نمک رو بنویسن تا همه بدونن و بفهمن که بنده حرف بیخود نمی‌زنم و دایره لغاتم بیشتر از همممم‌شونه! بله! اوهوم!




در راستای خواب‌های نه چندان عجیبی که می‌بینم، دیشب خواب دیدم تعدادی مهمون اومدن خونه‌مون. موقع رفتن از در حیاط که رفتن بیرون، یه دفعه یادشون اومد که چقدر گرمه و چقدر تشنه‌ان! آب خواستن. مادرم که جلوی در بودن به من گفتن آب بیارم. رفتم پارچ آب سرد رو از یخچال درآوردم و لیوان‌ها رو چیدم. اما قبلش یادم نیست بر اساس چه منطقی، تو هر لیوان مقداری کاهوی خردشده‌ی سالادی ریختم و بعد روشون آب سرد! توی خواب با خودم می‌گفتم کاهو هم برای خنک شدن خوبه هم برای یبوست! آب هم که خنکه. اصلا چه معجونی از آب و کاهو بهتر برای این موقعیت؟ =))) همین‌طور که لیوان‌ها رو هم می‌زدم (گویا باید کاهوها حل می‌شدن!) دیدم آب کدر شد و فهمیدم کاهوی نشسته ریختم تو لیوان‌ها :|

خواهرم برای نیمه‌ی شعبان کیک پخته بود و خونه‌شو تزئین کرده بود و هله‌هوله گذاشته بود و برای بچه‌هاش اسباب‌بازی کادو کرده بود و. به بچه‌ها گفته بود امروز جشن تولد امام زمانه. عکس‌هاشو برای ما هم فرستاد. امروز اومدیم خونه‌شون، به محض ورود پسرش اسباب‌بازیشو نشون میده میگه این کادوی امام زمانه و دخترش میگه ما جشن داشتیم، جشن. تولد خدا بود!

امروز یه مسیر کوتاهی رو آقای دادن من نشستم. از شانس خیلی خوبم، گشت راهنمایی رانندگی دقیقا سر یه دست‌انداز کنار جاده نگه داشته بود. دست‌انداز که نبود، جاده خراب بود و به شدت هم خراب. جوری که همه‌ی ماشین‌ها تو اون نقطه به سرعت صفر می‌رسیدن. وقتی رسیدم اونجا، حواسم فقط به ماشین گشت بود و ماشین با صدای بلند و بدی خاموش کرد :||||||| داشتم سکته می‌کردم یعنی. حالا آقای هی میگن دنده رو کم کن، دنده رو کم کن که خاموش نکنه. من دستی رو می‌کشیدم، دستم طرف سوئیچ می‌رفت، دستم به برف‌پاک‌کن می‌خورد و روشن می‌شد، ولی اصلا متوجه معنی جمله‌ی "دنده رو کم کن" نمی‌شدم! با ترس فراوان دوباره ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و حواسم بود که آیا آقا پلیسه دنبالم راه افتاده یا نه؟ تنها ری‌اکشن مناسبم همین بود که موقع خاموش کردن و پت‌ومت‌بازی، اصلا برنگشتم به پلیسه نگاه کنم. اگه نگاه می‌کردم قطعا الان ماشین تو پارکینگ بود. خدا رحم کرد
فهمیدم اصلا به اندازه‌ی کافی راننده نیستم تا در مواقع تصادف بتونم به درستی مدیریت کنم. اما چیزی که می‌دونم اینه که مردم موقع تصادف غالبا نمی‌شینن و در واقع نمی‌تونن بشینن فکر کنن خب الان چیکار کنم بهتره و اولویت کدومه و آیا مثلا به حیوون بزنم بهتره یا برم تو جاده‌ی مقابل یا.، بلکه کاری رو انجام میدن که براشون تثبیت شده و بارها انجامش دادن و توش مهارت دارن و فلان؛ و اونایی که مهارتشون کمه، خب تصادف می‌کنن. بنابراین حرجی بر من نیست و من الان تو همون مرحله‌ی کسب مهارتم، همون مرحله‌ای که رد کردنش با خداست ;) مسئولیت تمام عواقبش هم صرفا با اوناییه که به من گواهینامه نمیدن، حرفی‌ام نباشه، تامام!



ما با رفلکس چنگ زدن یا Grasping reflex به دنیا میایم. یعنی اگه انگشتمون رو بذاریم کف دست یه نوزاد، محکم بهش چنگ می‌زنه. این رفلکس علی‌الظاهر بعد از سه ماهگی از بین میره و چنگ زدن میشه جزء کارهای خودآگاه انسان. نگاه که می‌کنم به خودمون، به نوع بشر، می‌بینم تو تقلای دائمی هستیم که به یک چیز چنگ بزنیم. دائم دنبال تثبیت خومون هستیم. دنبال اینکه کمربندهای ایمنی رو ببندیم. مطمئن باشیم در خطر نیستیم، سلامتیمون، پولمون، شغلمون، اعتبارمون، احساساتمون. ما هیچ وقت برای خودمون کافی نبودیم. از بدو تولد اینو می‌دونستیم و هنوز هم می‌دونیم. شعارهای دروغ رو بریزیم دور بهتره.


به دنبال آشفته‌حالی بیمارستان، گفتم یه فیلم مثلا طنز از فیلیمو ببینم. چند دقیقه که گذشت قطع کردم. آشفتگیم سرریز کرد. قفس کبوتر رو بردم تو حموم بشورم. خیلی وقت بود که تمیز نشده بود. خود کبوتر هم خیلی کثیف شده بود. به خودشم صابون زدم و با آب شستمش. با خودم گفتم میذارمش کنار بخاری تا صبح خشک میشه. یا اینکه نهایتا می‌میره و از این زندگی فلاکت‌بار راحت میشه. اما الان شبیه آدمای مست تلوتلو می‌خوره. می‌ترسم سکته کرده باشه. خیلی ناراحتم. زندگی سختی داشته. قبل از اینجا نمی‌دونم چطور بوده. ولی از وقتی با بال زخمی اومده خونه‌ی ما فقط بدبختی کشیده. کبوتری که قرار نیست هیچ‌وقت حالش خوب بشه. انقدر بی‌سروصداست که همه فراموشش می‌کنن. گاهی دو روز یا حتی بیشتر یادمون میره که براش غذا بریزیم. آبش کثیف میشه و لابد مجبوره از همون بخوره. اواخر یه کم بیشتر حواسم بهش بود، تقریبا هر روز چک می‌کردم که غذا داشته باشه. ولی کبوتر مگه معنیش پرواز نیست؟ دوست ندارم سکته کرده باشه، ولی دوست دارم اگه در رنجه راحت بشه. حتی اگه من ناراحت بشم. حتی اگه من راحتش کنم. [گریه]


یه سه روز مطالعه‌ی بی‌نهایت طاقچه بهم داده بود که به سلامتی بیمارستان نذاشت استفاده کنم. از اون موقع یه کتابو باز نگه داشتم تو گوشی، هر روز نصف خط می خونم. می‌ترسم کتابه رو ببندم دیگه باز نشه.



_ باز هم دو شبه که بیمارستانیم. کم‌کم دارم باور می‌کنم که شانس وجود داره و کم‌کم دارم باور می‌کنم که خیلی خوش‌شانس نیست :|
_ به نظرت جامعه، پرسنل اون بیمارستان قبلی هستن یا پرسنل اینجا؟ ذره‌ای احترامشون به دل نمی‌نشینه. آدمای پولکی و احترام پولی، هه.



می‌دونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبه‌ی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله، این قسمتش سخت نیست، حتی اگه مجبور باشی کلی مرغ یا بال و پاچین و فلان رو تمیز کرده و در مواد بخوابانی (که البته ما این رو هم نداشتیم و با برنج و رشته‌فرنگی (شمام دارین این غذا رو یا اختراع مادر منه؟) سر و ته غذا رو هم آوردیم). بلکه قسمت سختش اونجاست که نمی‌تونی خونه رو موقع رفتن کاملا مرتب کنی، چون تا لحظه‌ی آخر در حال آماده‌سازی غذا و لوازم هستی و همیشه مقداری ظرف نشسته باقی می‌مونه و هیهات که مردهای ما تحمل یک دقیقه تاخیر رو داشته باشن. انگار تو جنگ جهانی هستیم و اگه همین الان خونه رو تخلیه نکنیم، هیتلر خودش شخصا میاد و ما رو تیرباران می‌کنه. از اون طرف هم وقتی خسته و کوفته و له برمی‌گردی، یک خروار ظرف نشسته همزمان با تو وارد خونه میشه و کل لذت گردش رو کوفتت می‌کنه. نمیشه هر دفعه که میریم بیرون، ظرفا رو همونجا دور بریزیم برگردیم؟ :/
امشب گفتم من به آشپزخونه دست نمی‌زنم، حوصله ندارم. مامان گفتن فقط چند تا استکان باشه که صبح آقای و بچه‌ها می‌خوان صبحانه بخورن برن سر کار. اما هر ده تا استکان دم‌دستی نشسته بود. منم گفتم نچ، اونو شروع کنم تا تهش رفتم. بنابراین از توی کابینت چند تا استکان درآوردم D: بعد مامان رفتن شروع کردن ظرف شستن و در جواب اعتراض من هم بیرونم کردن و گفتن که چون خوابشون نمیاد، باید خسته بشن.

از عجایب اینکه امروز چند تا عکس گرفتم :) یعنی ازم گرفتن. چندتاش جالب افتاد. مثلا تو یکیش دستمو بلند کردم یه جایی رو نشون بدم، بعد خواهرم گفت چه ژست خوبی. منم درحالی‌که دارم از خنده غش می‌کنم، مثل عکس‌های انتخاباتی دارم به نقطه‌ای نامعلوم در افق اشاره می‌کنم‌. تو یکی دارم عطسه می‌کنم. تو یکی دارم استغاثه می‌کنم جهت رفع کرونا. تو یکی هم دارم مقنعه‌مو صاف می‌کنم اما انگار می‌خوام قامت ببندم برای نماز:

من مسلمانم، قبله‌ام یک گل سرخ، جانمازم چشمه، مهرم نور، دشت سجاده‌ی من، من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم، تازه! در نمازم جریان دارد طیف، جریان دارد ماه، سنگ از پشت نمازم پیداست، همه ذرات نمازم متبلور شده است، من نمازم را وقتی می‌خوانم که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته‌ی سرو، من نمازم را پی تکبیرة‌الاحرام علف می‌خوانم، پی قدقامت موج!
(از معدود شعرهایی که وی آن را حفظ است، تازه نه کاملش را، همان که در کتاب ادبیات دبیرستان بود.)



بیمارستان که بودیم فقط یه نی‌نی دیگه با ما بستری بود. مادر و مادربزرگش هم پیشش بودن. بعد این مادربزرگش خیلی ادعاش می‌شد. البته مادربزرگا خیلی خیلی خیلی تجربه دارن و ما هیچ ادعایی پیششون نداریم، ولی خب یه توصیه‌هایی به ما می‌کرد که یه کم لجمون می‌گرفت. مثلا دستمال محمدحسین رنگ چای به خودش گرفته بود، من داشتم به خواهرم می‌گفتم حالا بعدا بشورش. مادربزرگه میگه اینو می‌دونین باید چیکار کنین؟ باید با وایتکس بشورین که سفید بشه! بعدا واسه مامانم تعریف کردم، میگن جواب می‌دادی وایتکس چی هست اصلا؟ =)) حیف که این جوابا هیچ وقت به موقع به ذهن آدم نمی‌رسه -_- یه حرفای دیگه‌م می‌زدن که بعدا که بهش فکر کردم دیدم شاید بشه در رده‌ی چشم‌زخم قرارشون داد. مثلا داشتم به محمدحسین با شیشه شیر می‌دادم، گفت شیر مادرشه؟ چقدر زیااااد! بعد همون شب دیگه مادرش شیر نداشت. یا یه بار به خواهرم گفت برو خداتو شکر کن که بچه‌ی آرومی داری، همون شب تا صبح این بچه نذاشت ما بخوابیم. یا حتی حتی حتی بهم گفت چه فلاسک خوبی دارین، کاش ما هم از اینا می‌آوردیم. دفعه‌ی بعد که می‌خواستم فلاسک رو بشورم، واشر درش از جاش دراومد! چند بار، هم خودش هم دخترش گفتن ببین این خانمه تازه بچه‌ش چند روزه است، چه باربی شده! الان منتظریم که به همین زودی‌ها خواهرم بشه غلتک روی آسفالت!
خیلی هم بنده خدا طالب صحبت بود، ولی خب من حرف مشترکی نداشتم باهاش بزنم. یه شب از اون شب‌ها هم خواهر بزرگم (که دو تا بچه بزرگ کرده) رفته بود به جای من. میگه انقدر برام قصه تعریف کرد که نگو. تازه اول که رفتم بهم گفت نهههه! تو هنوز کار داری تا بشی مثل خواهرت (یعنی من!)، اون اوستاکار بود! خواهرمم گفته معلومه، اون خودش ماماست. بعد دخترش گفته واقعا؟ ما فک می‌کردیم بچه دبیرستانی باشه! :)))



طرح هدیه‌ی کتاب فیدیبوئه. کتاب‌هایی که اخیرا خریده باشی رو می‌تونی فقط به یک نفر و اون هم کسی که تا‌به‌حال عضو فیدیبو نبوده هدیه بدی.

جنایت و مکافات، داستایفسکی، ترجمه‌ی اصغر رستگار:

کلیک


بلندی‌های بادگیر، امیلی برونته، ترجمه‌ی رضا رضایی:

کلیک


غرور و تعصب، جین آستین، ترجمه‌ی رضا رضایی:

کلیک


برادران کارامازوف، داستایفسکی، جلد اول، ترجمه‌ی صالح حسینی:

کلیک

برادران کارامازوف، داستایفسکی، جلد دوم، ترجمه‌ی صالح حسینی:

کلیک


سه‌شنبه‌ها با موری، میچ البوم، ترجمه‌ی ماندانا قهرمانلو:

کلیک


مرشد و مارگریتا، میخائیل بولگاکف، ترجمه‌ی پرویز شهدی:

کلیک




سر سفره‌ی سحری، حجت گفت نصف شب یه بالش برداشته و چند دقیقه رفته تو حیاط دراز کشیده. بعد که اومده تو و خوابیده، حس کرده یه چیز پادراز آبداری! داره رو گردنش راه میره. با دست پسش زده و بعد با نور گوشی هرچی رو زمین دنبالش گشته پیدا نکرده. البته چند تا پا پیدا کرده، ولی از خودش خبری نبوده. از اول تا آخر سفره دو تایی با مهندس داشتن حرفای چندش‌آور می‌زدن. من همین جوریش به خاطر بی‌خوابی اعصاب نداشتم، حالمم دیگه داشت بهم می‌خورد، ولی می‌دونستم اگه اه و اوه کنم، دوز چندش‌آوری داستان، چند برابر میشه. خیلی ریلکس انگار نه انگار که چیزی میگن، غذا می‌خوردم؛ ولی چه غذایی! غذا نگو، بگو سوسک، بگو ملخ، بگو عقرب! شایان ذکر می‌باشد که من بلافاصله بعد از جلسات تشریح جسد، می‌رفتم سلف و همزمان با صحبت در مورد جسد نهار می‌خوردم، ولی حالم بد نمی‌شد. خلاصه سحری رو خوردیم و اینا افتادن دنبال موجود مجهول‌الهویه. فکر می‌کردن عنکبوت غول‌آسا باشه. گشتن و گشتن و گشتن و در نهایت من که داشتم فقط گذری از اونجا رد می‌شدم، پیداش کردم.
این البته یه اتفاق خیلی‌تکرارشونده تو خونه‌ی ماست. انگار اجسام (یا حتی اجساد!) گم‌شده، آهن باشن و من آهنربا. انقدر زود همه چی رو پیدا می‌کنم که خودمم تو کفِش موندم. مثلا یه ملت خونه رو دنبال یه چیزی زیر و رو می‌کنن، من از فاصله‌ی دور، بدون اینکه از جام بلند شم، یه گردن می‌چرخونم، میگم اون نیست؟ :)


 
خیلی ناگهانی (تقریبا ۲۲ ساعت قبل!) بر آن شدم که در بازی قرنطینگاری شرکت کنم! عکاسی چیزیه که خودم همیشه به نداشتن مهارت در اون اذعان داشتم، ولی وقتی امروز ساعت پنج و بیست دقیقه‌ی صبح، بعد از اینکه شب رو نخوابیده بودم، شروع کردم به عکس گرفتن (با گوشی برادرم که حتی قفلش باز نبود و نمی‌تونستم تنظیماتش رو تغییر بدم) دیدم دارم ازش لذت می‌برم. بنابراین تا هفت و نوزده دقیقه‌ی صبح (دقیقا قبل از اینکه برادرم بره سر کار) ادامه‌ش دادم :)
می‌دونم جذابیتش به اینه که روز به روز انجام بشه، ولی من هم خیلی دیر شروع کردم، هم کی بره این همه راهوووو؟ باید زود تموم کنم بره :)
 
 
۱. یک چیز زرد. زردش خیلی زرد بود، ولی نارنجی افتاده. سوژه هم باب دلم نیست.
 
 
۲. آسمان صبح. خودم خیلی دوستش دارم. البته آسمان مظلومیه، محصور بین دیوارهای سنگی.
 
 
۳. چراغ‌های شهر.
 
 
 
۴. کفش‌ها. اصلا خوب نیست. ولی اصلا هم رو ایده‌ی کفش فکر نکردم. اینو خودم با کیسه‌های برنج دوختم :دی و گذاشتم تو انباری.
 
 
۵.‌ابرها. مثل مورد ۲ اینم دوست دارم. کلا آسمان دوست دارم :)
 
 
۶. ضد نور.
 
 
 
۷. نوردهی طولانی :/
 
 
 
۸. چای.  این عکس از ایده تا انجامش کسری از ثانیه طول کشیده. دقیقا موقع اذان مغرب، همون موقع که سر سفره‌ی افطار نشستیم، همون موقع که همه منتظرن استکان چایشون رو بدم، همون موقع که یک ثانیه هم واسه‌شون دیره، همون موقع گرفته شده. البته سرعت عملم انقدر بالا بود که فرصت نکردن اعتراض کنن که مگه سفره‌ی افطار موقع عکاسیه؟ :)) پس خیلی هم عکس چای نیست، عکسی واقعی از متن زندگیه :)
 
 
۹. عکاسی از بالا به پایین. دو تا دستکش هم بین جورابا هست، اگه پیدا کردین :دی
 
 
۱۰. نما از تراس. تراس نداریم و از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم گرفتم. باز هم آسمان ♡ :)
 
 
۱۱. مات. نتونستم تکنیک انگشت! (همون که فاطمه‌ی بلاگی از آن خود! گفته بود. با عرض معذرت اینو نورا گفته بوده و من اشتباهی فاطمه تو ذهنم نشسته) رو پیاده کنم، فلذا یک سوژه گذاشتم جلوم و انقدر بهش نزدیک شدم تا خودبخود تار شد :/ مگه تار و مات یه مفهوم نیستن؟
 
 
۱۲. کتاب‌ها. درسته اینا مال خودمن، ولی معنیش این نیست که من همه‌ی اینا رو خوندم! (:
 
 
۱۳. الگو. (جا داره یه عکس از خودم بذارم اینجا )
 
 
 
۱۴. از یک زاویه‌ی باز. ان‌شاءالله که مفهومش رو درست فهمیده باشم.
 
 
۱۵. از یک زاویه‌ی بسته.
 
 
 
۱۶. سیاه و سفید.
 
 
 
۱۷. عشق. همه یا رفتن تو معنای عشق و عشق‌های عرفانی یا زدن دودریزاسیون! من ولی زمینی‌ترین و دم‌دستی‌ترین شکلش رو انتخاب کردم :)) [آقا من نمی‌دونستم این ایده قبلا اجرا شده :( ]
 
 
۱۸. بافت. اینو خودم دوست دارم. البته مدنظرم گیسوان بافته‌ی آدمیزاد بود، ولی دختر زیر نه سال موبلند تو دست‌وبالم نداشتم.
 
 
۱۹. یک گوشه. این خیییلی سریع و یهویی گرفته شد. طوری که من دو طبقه‌ی یخچال و جامیوه‌ای رو خالی کردم و عکس گرفتم و دوباره گذاشتم سرجاشون، ولی مامانم که همون‌جا بودن متوجه نشدن :)) البته برای اینجا گذاشتن یا نگذاشتنش با خودم مبارزه کردم. استدعای عاجزانه دارم روی عکس دقیق نشین. ماه رمضونه به خدا :(
 
 
۲۰. یک در.
 
 
 
۲۱. اسباب‌بازی. شانس آوردم برادرم با دخترش و البته از اون مهم‌تر با عروسک دخترش برای افطار اومدن خونه‌ی ما. وگرنه ما اسباب‌بازی نداریم که!
 
 
۲۲. خیلی رنگارنگ. خیلی رنگارنگ نشد، ولی رنگین‌کمونی شد :) دو تا نقطه هم که خودم بیشتر اضافه نکردم :)) بذارین بگم چطوری اینو سوژه کردم. دیشب به آقای و بچه‌ها گفتم مبل‌ها رو جابجا و فرش‌ها رو صاف و صوف کنن. اینو از زیر فرش (التفات دارید؟ CD از زیر فرش!) پیدا کردم! به همین خاطر اینقدر خش داره.
 
 
۲۳. یک چیز سبز. گفته‌ن میوه نخور نشسته، رویش مگس نشسته. نگفته‌ن که عکس هم نگیر نشسته! تازه اینجوری طبیعی‌تر هم هست :))
 
 
۲۴. انتزاعی.
 
 
 
۲۵. بعد از تاریکی.
 
 
 
۲۶. چشم‌ها.
 
 
 
۲۷. گل‌ها.
 
 
۲۸. وسواس.
 
 
 
۲۹. بوکه.
 
 
 
۳۰. انتخاب عکاس. عکاس نداریم که :)
 


میگم: مامان!
بله؟
پس‌فردا کلم‌پلو درست کنیم.
_
مامان!
بله؟
هر سوالی دارین می‌تونین از گوگل بپرسین.
_
مامان!
بله؟
باید خونه رو رنگ کنیم. دیوارا خیلی بد شدن.
_
مامان!
_
مامان!
_
ماااااماااان!
بلهههه؟
کی گفته نباید واسه آبگوشت پیازداغ درست کرد؟ کی گفته با پیاز خام خوشمزه‌تر میشه؟
_
مامان!
بله؟
صدای چی بود؟
_
مامان!
عهههه! چیه انقد مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟
چرا همیشه ماه رمضون نیست؟ آشپزیش راحته، ظرف شستنش راحته، خوابش راحته، فقط بعدازظهرهاش یه کم سخته*
_
مامان!
بله؟
من کی گفتم مامان مامان مامان مامان که میگین چرا انقد هی مامان مامان مامان مامان می‌کنی؟



* وی عصرها آنقدر حالش بد می‌شود که می‌خواهد موهای سرش را بکند. دلیلش این است که کمی ضعف و بی‌حالی بر او مستولی می‌شود، هیچ کاری برای انجام دادن ندارد، تمرکز کتاب و فیلم و هیچ چیزی را هم ندارد. با خودش هم قرار کرده که روزها نخوابد تا شب‌ها ساعت ده خوابش ببرد تا سحر به سختی بیدار شود تا خاطره‌ی گذشته‌ها را زنده نگه دارد و تا به شب‌خوابی عادت کند تا برای شب‌های قدر کار خودش را سخت کند تا اگر توانست بیدار بماند احساس کند کار مهمی انجام داده تا این کار مهم خوشحالش کند تا فکر نکند رمضانش به فنا رفته است. فلذا یک آدم که نه آنقدر بی‌حال است که غش کند و حال خودش را نفهمد و نه آنقدر باحال است که برود کاری بکند، فقط می‌تواند دو تا کار بکند، یا از شدت کلافگی موهای سرش را بکند یا هی مامان مامان مامان مامان بکند.


+ تازه اون بالا هم یه چیزی اضافه کردم از بیکاری! (الان حس اینایی رو دارم که میرن النگو می‌خرن، بعد هی دستشونو می‌برن بالا موهاشونو صاف می‌کنن و بهم می‌ریزن تا بالاخره بقیه متوجه النگوها بشن )


 

خواهرم اومده اینجا تا فردا برای چهل روزگی پسرش کوچه (واو ُ تلفظ می‌شود) یا دانوک (به قول شما) درست کنه. اساسا اینا (خواهرام) هر کار مهمی دارن باید تو خونه‌ی ما انجام بدن! خونه از ده رفته تو خاموشی؛ الان نصف شبه و محمدحسین یکی دو ساعتی هست رو پای من بوده که بخوابه :( در حین انجام عملیات سانتریفیوژ یه فیلم ایرانی هم تو فیلیمو دیدم. نمی‌دونم، فیلمه فک کنم می‌خواست معانی متعالیه‌ای رو بهم برسونه، ولی نرسید :| خیلی غم‌انگیز و ناامیدکننده است که فیلم بسازن، شعر بگن، نقاشی بکشن، ولی پیامشون نرسه. اگه واسه قشر خاصی می‌سازن، میگن، می‌کشن، باید ذیلش اعلام کنن مثلا به‌درد تسنیم‌ها نمی‌خورد یا فلان.
چطوریه که ما تا وقتی خونه‌ی ننه‌باباهامونیم، شب واسه سحری خواب نمی‌مونیم (مثلا بنده) اما وقتی میریم خونه‌ی خودمون از نه شب، سه شبش رو خواب می‌مونیم (مثلا داداشم اینا)؟ تازه این در حالیه که ما سحرها بهشون زنگ می‌زنیم و حتی با صدای تلفن هم بیدار نمیشن! فک کنم اونجا ترسی ندارن که ناگهان گیوتین رو سرشون فرود بیاد، راحت می‌خوابن :))
تازه فهمیدم قوه‌م بیشتر از ایناست. یه شب سحری نخوردم، افطارش اندازه‌ی ده گرم شکلات دست‌ساز خودمو خوردم با یه استکان دمنوش رازیانه، سحرش یه دونه تخم‌مرغ نیمرو خوردم با یه استکان آب، بعد موقع افطار دوم تازه یه‌کم بی‌حال شده بودم. می‌خواستم با شدت و قدرت به این رویه ادامه بدم، ولی خانواده نمیذارن. اصلا نمیذارن. هی پشت هم چیزخورمون می‌کنن. خدایا ببین من می‌خوام کم بخورما، ولی اینا نمیذارن. دیگه خودت قبول کن :))
تازه قصد و نیت هم اصلا وزن کم کردن نیستا. ببین تو رو خدا به چه روزی رسیدم. تو مخیله‌م هم نمی‌گنجید که یه روز واژه‌ی وزن کم کردن رو واسه‌ی خودم به کار ببرم، ولی بردم! از این جهت نمیگم که فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت چاق بشم، از این جهت میگم که چاقی و لاغری برام مسئله نبود. خب من برای سال‌های زیادی منفی پنجاه بودم و حالمم خوب بود و کمبود و درد و مرضی هم نداشتم. ولی از وقتی از کار اولم اومدم بیرون یک دفعه چند کیلو اضافه کردم و بعد دوباره ثابت شد و وقتی از کار دومم اومدم بیرون هم یه دفعه چند کیلو دیگه اضافه کردم و الان دوباره ثابت شده. با اینکه هنوز وسط رنج نرمالم، اما حس خوبی به این اضافاتی که ناشی از کار نکردنه ندارم. همه‌ش فکر می‌کنم اینا وزن تنبلی منه، انگار مثلا این شش کیلویی که اضافه کردم رو بذاریم رو یه کفه‌ی ترازو و تنبلی منم بذاریم روی اون یکی کفه، با هم برابر میشن. خب من از این جهت این شش کیلو رو دوست ندارم، وگرنه مشکلم چاقی و اضافه وزن نیست. حالا به سرم زده بود که طی این ماه رمضون این شش کیلو تنبلی رو بفرستم بره پی کارش، ولی نمیذارن که. میگم بابا من نیاز نداره بدنم، وقتی بعد دو روز نخوردن و کم خوردن، نه گشنه‌م میشه نه تشنه‌م، خب یعنی بدنم نیاز نداره دیگه. ولی آیا به نظرتون به حرف من گوش میدن؟
دکتر پسرمون به مامان پسرمون گفته بچه‌تون خوشگله، مواظبش باشین چشم نخوره! جل‌الخالق! دکترم دکترای قدیم والا؛ آخه کجای این زشتوک که تا سه‌ی نصف شب خاله‌شو بیدار نگه می‌داره و مجبورش می‌کنه وراجی کنه خوشگله؟

 


 
خیلی ناگهانی (تقریبا ۲۲ ساعت قبل!) بر آن شدم که در بازی قرنطینگاری شرکت کنم! عکاسی چیزیه که خودم همیشه به نداشتن مهارت در اون اذعان داشتم، ولی وقتی امروز ساعت پنج و بیست دقیقه‌ی صبح، بعد از اینکه شب رو نخوابیده بودم، شروع کردم به عکس گرفتن (با گوشی برادرم که حتی قفلش باز نبود و نمی‌تونستم تنظیماتش رو تغییر بدم) دیدم دارم ازش لذت می‌برم. بنابراین تا هفت و نوزده دقیقه‌ی صبح (دقیقا قبل از اینکه برادرم بره سر کار) ادامه‌ش دادم :)
می‌دونم جذابیتش به اینه که روز به روز انجام بشه، ولی من هم خیلی دیر شروع کردم، هم کی بره این همه راهوووو؟ باید زود تموم کنم بره :)
 
۱. یک چیز زرد. زردش خیلی زرد بود، ولی نارنجی افتاده. سوژه هم باب دلم نیست.
 
 
۲. آسمان صبح. خودم خیلی دوستش دارم. البته آسمان مظلومیه، محصور بین دیوارهای سنگی.
 
۳. چراغ‌های شهر.
 
 
 
۴. کفش‌ها. اصلا خوب نیست. ولی اصلا هم رو ایده‌ی کفش فکر نکردم. اینو خودم با کیسه‌های برنج دوختم :دی و گذاشتم تو انباری.
 
 
۵.‌ابرها. مثل مورد ۲ اینم دوست دارم. کلا آسمان دوست دارم :)
 
 
۶. ضد نور. باور بفرمایید هرچه سعی کردم سوژه (نفس بنده) کاملا تاریک و سیاه نشد. گمان کنم این سوژه سیاه‌شدنی نیست کلا :دی فلذا بنده رویش افکت پیاده کردم :)
 
 
۷. نوردهی طولانی :/
 
 
 
۸. چای.  این عکس از ایده تا انجامش کسری از ثانیه طول کشیده. دقیقا موقع اذان مغرب، همون موقع که سر سفره‌ی افطار نشستیم، همون موقع که همه منتظرن استکان چایشون رو بدم، همون موقع که یک ثانیه هم واسه‌شون دیره، همون موقع گرفته شده. البته سرعت عملم انقدر بالا بود که فرصت نکردن اعتراض کنن که مگه سفره‌ی افطار موقع عکاسیه؟ :)) پس خیلی هم عکس چای نیست، عکسی واقعی از متن زندگیه :)
 
 
۹. عکاسی از بالا به پایین. دو تا دستکش هم بین جورابا هست، اگه پیدا کردین :دی
 
 
۱۰. نما از تراس. تراس نداریم و از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم گرفتم. باز هم آسمان ♡ :)
 
 
۱۱. مات. نتونستم تکنیک انگشت! (همون که فاطمه‌ی بلاگی از آن خود! گفته بود. با عرض معذرت اینو نورا گفته بوده و من اشتباهی فاطمه تو ذهنم نشسته) رو پیاده کنم، فلذا یک سوژه گذاشتم جلوم و انقدر بهش نزدیک شدم تا خودبخود تار شد :/ مگه تار و مات یه مفهوم نیستن؟
 
 
۱۲. کتاب‌ها. درسته اینا مال خودمن، ولی معنیش این نیست که من همه‌ی اینا رو خوندم! (:
 
 
۱۳. الگو. (جا داره یه عکس از خودم بذارم اینجا )
 
 
 
۱۴. از یک زاویه‌ی باز. ان‌شاءالله که مفهومش رو درست فهمیده باشم.
 
 
۱۵. از یک زاویه‌ی بسته.
 
 
 
۱۶. سیاه و سفید.
 
 
۱۷. عشق. همه یا رفتن تو معنای عشق و عشق‌های عرفانی یا زدن دودریزاسیون! من ولی زمینی‌ترین و دم‌دستی‌ترین شکلش رو انتخاب کردم :)) [آقا من نمی‌دونستم این ایده قبلا اجرا شده :( ]
 
 
۱۸. بافت. اینو خودم دوست دارم. البته مدنظرم گیسوان بافته‌ی آدمیزاد بود، ولی دختر زیر نه سال موبلند تو دست‌وبالم نداشتم.
 
 
۱۹. یک گوشه. این خیییلی سریع و یهویی گرفته شد. طوری که من دو طبقه‌ی یخچال و جامیوه‌ای رو خالی کردم و عکس گرفتم و دوباره گذاشتم سرجاشون، ولی مامانم که همون‌جا بودن متوجه نشدن :)) البته برای اینجا گذاشتن یا نگذاشتنش با خودم مبارزه کردم. استدعای عاجزانه دارم روی عکس دقیق نشین. ماه رمضونه به خدا :(
 
 
۲۰. یک در. اگه این در نیست، پس چیه؟ :دی
 
 
۲۱. اسباب‌بازی. شانس آوردم برادرم با دخترش و البته از اون مهم‌تر با عروسک دخترش برای افطار اومدن خونه‌ی ما. وگرنه ما اسباب‌بازی نداریم که!
 
 
۲۲. خیلی رنگارنگ. خیلی رنگارنگ نشد، ولی رنگین‌کمونی شد :) دو تا نقطه هم که خودم بیشتر اضافه نکردم :)) بذارین بگم چطوری اینو سوژه کردم. دیشب به آقای و بچه‌ها گفتم مبل‌ها رو جابجا و فرش‌ها رو صاف و صوف کنن. اینو از زیر فرش (التفات دارید؟ CD از زیر فرش!) پیدا کردم! به همین خاطر اینقدر خش داره.
 
 
۲۳. یک چیز سبز. گفته‌ن میوه نخور نشسته، رویش مگس نشسته. نگفته‌ن که عکس هم نگیر نشسته! تازه اینجوری طبیعی‌تر هم هست :))
 
 
۲۴. انتزاعی.
 
 
 
۲۵. بعد از تاریکی.
 
 
 
۲۶. چشم‌ها.
 
 
 
۲۷. گل‌ها.
 
 
 
۲۸. وسواس.
 
 
 
۲۹. بوکه.
 
 
 
۳۰. انتخاب عکاس. عکاس نداریم که :)
 

 

مطمئن بشید تو دنیا لذت چت کردن با یه تازه‌زبان‌آموز رو چشیدید، بعد ترکش کنید ^_^

 

"چیکار می‌کنی خالجون. برایچیصداتارامه"

 

انقدر کیف میده وقتی مسئله‌های ریاضیش رو خودش می‌خونه، وقتی میگی قطره‌ی کولیف رو بیار نمیگه کدومه، وقتی می‌خوای گولش بزنی، ولی خودش می‌خونه و گول نمی‌خوره، وقتی برات نامه می‌نویسه و می‌چسبونه به کمدت :)

 


 

اونی که برای بار اول ایده‌ی ساعت اومد به ذهنش، اختراعش کرد، ساختش، باید براش خیلی واضح و بدیهی بوده باشه که از یک شروع کنه و تا فردا همون موقع همین‌طور بره بالا تا هر عددی که می‌خواد یا لازمه. چرا باید وسط روز برگرده دوباره از اول بشمره؟

 


 

جاتون بین همسایه‌هامون خالی، یک شیرینی تر کاکائویی فرد اعلا، باقلوا، دارک!، پخته بودم که حرف نمی‌زد اصلا. به خاطر ماه رمضون کم درست کردم، وگرنه قابل شما رو نداشت، بین همسایه‌های اینجام پخش می‌کردم :)

دیروز بین درست کردن و نکردنش مردد بودم. آخه یه کم تنبل شدم و راحت‌طلب. آخرش گفتم یا امام حسن، فقط به خاطر شما :) و البته اون خواسته‌ای که امیدوارم شما دعا کنین خدا اجابت کنه =))) خلاصه که نمی‌دونم امام حسن جان چی جواب دادن، ولی من مثلا معامله کردم الان :) شمام بیکار نباشین، صبح تا شب که دارین دعا می‌کنین، واسه منم دعا کنین که به خواسته‌م برسم. البته من قول نمیدم که برآورده شدنش رو به شما اعلام کنم!

 

+ می‌دونین، امام حسن فرزند اولن، یعنی همون فرزندی که خاصه، همون که مامان باباشو مامان و بابا می‌کنه، پدربزرگش رو پدربزرگ می‌کنه، همون که بچه‌های بعدی اولین آموزش‌هاشون رو از اون می‌گیرن و خیلی همون‌های دیگه که مختص بچه‌ی اوله :)

+ تو خامه کاپوچینو زدم، شل و وارفته شد :( حتی با اینکه الک ریز کرده بودم و شکر و ذرات درشتش رو گرفته بودم و آخر فرم گرفتن هم اضافه کردم. حالا بازم جوری نبود که کارمو خراب کنه، فقط یه کم از قیافه افتاد. یادم باشه دیگه نزنم، شمام نزنید.

+ عیدتون هم مبارک :)

+ راستی اینکه نیومدم از تهرانی‌ها خبر بگیرم علتش اینه که به هیچ کدومتون نمی‌خوره موقع فرار، از استرس مصدوم یا معدوم بشین :دی

 


 

آقا بلایی که سر برادرم اومده بود (تو

این پست) الان سر منم اومد. اول در گوشم هی سروصدا کرد و منم بیخیال هی با دست پسش زدم. تا اینکه حس کردم یه چیزی رو پام راه میره و شستم خبردار شد خبریه! مثل فنر پریدم و لامپ رو روشن کردم و سه و نیم ثانیه خودمو تدم و بعععله! یکی از اون بال‌دارهاش بود :((( سمتم که پرید یه سکته‌ی ناقص زدم! رفتم اون سمت اتاق و همونجا خشکم زد. فکر می‌کردم اگه بخواد دوباره بپره سمتم چی رو سپر کنم. پتو؟ چادر؟ برم تو نورگیر؟ از اتاق برم بیرون؟ این فکر از همه بهتر بود، ولی متاسفانه اوشون دم در وایستاده بود :(( چند بار داداشمو صدا زدم، ولی نشنید. تا اینکه خودش یه حرکتی کرد و رفت یه گوشه و منم دویدم بیرون. رفتم پیش داداشم گفتم یه سواه غول‌آسای پروازی تو اتاقه و بیا بکشش. خودم بیرون ایستادم، تمام دستامو گذاشتم رو پهنای صورتم، از استیصال و ترسم به خنده افتاده بودم و تموم هم نمی‌شد. واقعا چرا در مقابل یه سوسک به این کوچیکی اینقدر ناتوانم؟ ولی همچنان هیچ هیچ هیچ راه‌حلی برای مقابله با سوسک بال‌دار ندارم. حدود هفت هشت سال قبل هم یه دوره خونه‌مون سوسک پیدا شده بود، جوری که ماه رمضون سحر که بیدار می‌شدیم لامپ آشپزخونه رو می‌زدیم، یهو لشکر سوسک‌ها که قرار بوده مهمونیشون تا صبح ادامه داشته باشه، غافلگیر می‌شدن و فوج‌فوج به سوراخ‌هاشون می‌گریختن و از بس زیاد بودن، بیخیال کشتنشون می‌شدیم! سم‌پاشی کردیم و ریشه‌شونو کندیم. الان باز تک و توک پیدا شدن و من می‌ترسم دوباره بشه مثل اون دفعه :(

القصه! برادرم کشتش و انداختش دور. من برگشتم تو اتاق، اما چراغ رو روشن گذاشتم، توهم زدم و مدام فکر می‌کنم یه چیزی رو دست و پا و سر و گردنم راه میره، یه مگس (این از کجا اومد باز؟:/) از کنار صورتم رد شد، داد زدم و گوشی رو پرت کردم اونور و خلاصه در رعب و وحشتی توصیف‌ناپذیر به سر می‌برم و مگه جرأت دارم بخوابم؟ خوبه باز سوسکش آقا بود، وگرنه فکر می‌کردم داشته تو گوشم تخم‌ریزی می‌کرده و حالا کی بیاد این توهمو درست کنه؟ از وقتی یادمه از ات بیزار بودم و ازشون می‌ترسیدم و به این فکر می‌کردم عذابی بالاتر از یه قبر پر از ه و سوسک و مورچه و موریانه و عنکبوت و کرم و مار! که از دماغ داخل جمجمه بشن و از چشم بیان بیرون و باز از دهن برن تو و از گوش بیان بیرون چی می‌تونه باشه؟

 

خدایا

کلیک کن لطفا :(

 


 

خبر خوب اینکه بالاخره امروز شمعک بخاری خونه‌مون هم خاموش شد و خبر بد اینکه، فعلا باید سر جاش بمونه تا آخر هفته‌ی بعد که مثلا قراره بارون بیاد، دوباره روشن بشه!

 

امشب من به آقای می‌گفتم مامان اجازه‌ی روشن کردن کولر رو صادر کردن :)) [این از معجزات باری‌تعالی است که این وقت سال ما کولر روشن کنیم] آقای هم با خنده گفتن آره دیگه، اجازه‌ی خاموش و روشن کردن کولر و بخاری دست مامانتونه دیگه :))

مامان از اون طرف گفتن پس چی؟ اصلا شما به کارای من چیکار دارین؟ مگه من تو کارای شما دخالت می‌کنم؟ مگه من می‌دونم چقدر پول داری؟ مگه من می‌دونم با پولات چیکار می‌کنی؟ :)))

 

از تحلیل ارتباط این دو مقوله با هم مغزم هنگ کرده، هنوزم برنگشته :)

 


 

یک زایشگاه در کابل تحت حمله‌ی تروریستی قرار گرفته؛ جایی نزدیک خونه‌ی خاله‌ی من. یک زایشگاه در بیمارستان پزشکان بدون مرز؛ جایی که ممکن بود من اونجا باشم اگه میذاشتن برم. جایی که من پارسال تلاش می‌کردم بگم جای امنیه، چون ی نیست، چون از ارگ دوره، چون آخه مگه زن و بچه هم هدف میشن؟ نهایتا شاید بخوان دانشگاه رو بزنن. آخر آخرش اگه به بیمارستان هم حمله کنن، اون بخش‌هایی رو می‌زنن که زخمی‌های حملات تروریستی رو برای مداوا بردن، اورژانس، جراحی، نه زایشگاه!

اون روز سعی کردم خبر به مامان و آقای نرسه، ولی دیدم ظهر خود مامان اعلام کردن! از الان تا صد میلیون سال دیگه، اگه تونستم از کار کردن تو بیمارستان‌های کابل و حتی هرات حرف بزنم.

 

+ ت همون چیزیه که یک خبر رو می‌بره رو آنتن و یکی رو نه، یکی رو پررنگ می‌کنه و یکی رو کمرنگ. همون چیزیه که کلاه‌گیس ترامپ براش مهم‌تره تا پاره شدن شکم زن باردار. تف تو این ت.

 


 

کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنج‌ونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحه‌ای استعفانامه‌مو برای نظر دادن برای جیم‌جیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، ‌پیش‌بند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقاب‌ها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی می‌خوند، بشکن می‌زدم و قری که بلد نیستم رو می‌دادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم می‌کرد، می‌نشستم کف آشپزخونه و زار می‌زدم‌. جایی هم که با آیات سوره‌ی بقره هم‌خوانی می‌کردم، از اینکه خدا با دادن نشانه‌های یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسه‌ی بهانه‌گیرهای بنی‌اسرائیل کیف می‌کردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره.

● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیم‌جیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته.

● دیروز یه عقده‌ی بیست‌وپنج ساله رو روی شونه‌های جیم‌جیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زنده‌ام.

● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای.

● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معده‌م فریاد درد می‌کشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده.

 

و هر بار یاد یکی از اینا منو زمین می‌زد. جارو می‌زدم. پشت سر هم لباسشویی روشن و خاموش می‌شد. روپوش‌ها و جوراب‌هامو با دست می‌شستم. حمام می‌کردم. لباس زیبا می‌پوشیدم و مو شونه می‌زدم. با خانواده حرف می‌زدم. لباس تا می‌کردم و تو کمد می‌گذاشتم. و آخر هم کم آوردم و زدم بیرون و با جیم‌جیم حرف زدم. و تمام مدت سعی می‌کردم روی خراش‌های سطحی و عمیق قلبم دست بکشم. من هم خوب میشم بالاخره. قلب و ذهن منم یه روز برای همیشه آروم میشه.

 


 

شادی عید و اینکه ان‌شاءالله بعد از چندین سال، امسال می‌تونم تو نماز عید شرکت کنم واقعا تو دلمه :) انگار قلبم به قلب همه‌ی اونایی که فردا عیدشونه وصل شده. یه حس خوبی دارم. دوست داشتم تو خیابون که راه میرم، یکی جلومو بگیره بگه هی دختر، عیده، عیدت مبارک :)

 

* از یکی از آهنگ‌های امیرجان صبوری

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها